داریم تو یک جاده میریم که دو طرف سرسبز و دشت و دمنه و پر از خونه های ویلایی است:
من: آدم بیاد این جا ها خونه بگیره، نه ؟
رفیق ما: این جا لب جاده است خطرناکه…
من:خب آدم دقت میکنه که نره وسط جاده بی هوا
رفیق ما: یعنی چه! آدم که نمی تونه جلوی بچه دو سه سالهاش رو بگیره که ندو وسط خیابون، اصلن فکر کردید اگر بچه من یه روزی بیاد – منظورش اینه که یکی پیدا بشه زن ایشون بشه بعد با هم زندگی کنن به خوبی و خوشی و بعد ایشون بچه داره بشه- و حواسش نباشه بره وسط جاده و خدای نکرده یکی بهش بزنه من چه خاکی به سرم بریزم؟…
هق هق هق…
من: خوب حالا چرا گریه داری میکنی؟
رفیق ما: خب از تصادف بچم بغضم گرفت، میگم نکنه خدای ناکرده بلایی سرش بیاد اونوقت من چه خاکی به سرم بریزم…
من:……..