خواب می دیدم که ایران پر شده از ماشین های بزرگ و خیابان هایی که مردم در آن رفت و آمد می کنند اما گروهی سازمان یافته در هر تجمعی یک باره بهانه ای می سازند و مردم را مورد حمله قرار می دهند، انگار آنها مصمم بودند که با ایجاد نا امنی و بحران، کشور را به سمتی ببرند و یا گروهی از سردمداران را وادار به نظراتی کنند.
آنها پالتوهای بلند داشتند و کلاهایی به هیات دهه چهل. با مسلسل هایی خودکار که با آن از ماشین ها پیاده می شدند و بر روی مردم و یا کسانی که در کاقه ها نشسته بودند آتش می گشودند. در این میان هم همان ماشین های بزرگ خیابان ها را می بستند و مردم را زیر می گرفتند.
من فرار می کردم آنها روزنامه نگاران را با گلوله ای می کشتند. کودکی را هم که مانده در خیابان بود به دنبال خودم می کشیدم. از روی بام ها می پریدم و گروهی به دنبالم بودند. از بامی به بامی و کودک که لباس هایش پاره شده بود بهت زده به دنبالم می آمد، نفسم بند آمد بود. دیگر نمی توانستم بدوم. بر روی یک پشت بام قایم شده بودم و صدای پای آنها را می شنیدم. گویی هر لحظه مرگ نزدیک تر می شد…