سفرنامه- در این کلوپ شاید هم دلی از هم زبانی بهتره

بیست و چهارم مارچ دوهزار و یازده

بنا بر رسم شبانه ها باز هم شب بیدار خوابی چاشنی زندگی می شود با بادی که بر پنجره نیمه باز می وزد و کمی نوشیدنی. درست مانند روزهای نوجوانی پر از کشف از گفتن ها و نگفتن ها.

یاد روزهایی افتادم که با خودم ناشیانه ریاضت کشی می کردم. بیست روز حرف نزدن، بیست روز دروغ نگفتن، چهل روز به حرم امام رضا رفتن. الان هیچ کدام را انجام نمی دهم اما چقدر مرورش مزه دارد. می خواهم در تاریکی بیابم.

-=-

در کتابخانه «بتزدا» دو روز دور هم جمع می شوند. چند معلم که به دیگران نه آموزش رسمی انگلیسی بلکه حرف زدن را یاد می دهند. اسمش «کلوپ گفت و گو» است. باید بنشینی، اسمت را و کشورت را روی کاغذی بنویسی و به نوبت خودت را معرفی کنی. من «می» از تایوان. من «علی» از ایران.

هر هفته چهار شنبه ها و پنج شنبه ها درست در قسمت جلوی سالن این کتاب خانه دور هم جمع می شوند. کسی ثبت نام نمی کند. هزینه ندارد و معلمین هایش به صورت خیریه کار می کنند. چند میز و هر میز هفت هشت نفر از گوشه و کنار جهان. این جا نوع دیگری از کلاس است. بعضی به سختی حرف می زنند و بعضی بهتر. با لهجه، ترکی و یا چینی اما همه زبان هم را خوب می فهمند.

فرصت خوبی است برای این که همه با هم آشنا شوند. از ملیت های مختلف با آداب و سنت های متفاوت.

نکته این است که معلم و شاگرد در واقع با هم رفاقت می کنند. این جا کلوپ گفت و گو است.

دو ساعت کلاس تا ساعت سه است. اما بقیه برنامه در یک کافه نزدیک به کلاس یا همان کتابخانه ادامه دارد. همه با کمک هم تمام میزهایی را که باز کرده اند جمع می کنند. صندلی ها به کناری چیده می شود. سالن مانند اول پاک و پاکیزه می شود و راهی کافه.

دو خیابان بالاتر در یک کافه همه دور هم جمع می شوند. این بار خودمانی تر است. همه با اشتیاق از هم دیگر می پرسند. از سن و کار از این که چرا آمریکا هستند. یک زن ژاپنی همسرش دوره آموزشی دو ساله در آمریکا دارد. پسری فرانسوی میهمان یک دوست اش است و برای همین شش ماه که این جا است به سراغ این کلوپ برای یادگرفتن آمده.

اما شاید در این جمع برایم از همه خوش آیند تر دیدن زنی به نام «شارکه» از بلغارستان است. ارمنی تبار و نزدیک به هشتاد سال دارد. پر از انرژی. مهربان و خوشحال از این که می تواند انگلیسی صحبت کند. در همان دقیقه های اول  تکه شیرینی دست پخت خودش را با من و یکی دیگر تقسیم می کند. کیکی با طعم پنیر و شکر.

به نظرم نمی آید مسن باشد. آن قدر پر نشاط است که آدم وقتی از خاطرات کودکی اش صحبت می کند که متعلق به سال ها پیش می شود، یک دم خیال می کند دارد حرف پدر و مادرش را نقل می کند. پسرش در آمریکا است و اون نیز راهی شده است. مهربانانه از معلم و از بچه ها صحبت می کند.

صحبت ها گل می اندازد. از هر دری سخنی و دمی آدمی تنهایی ها را از خاطر می برد. معلم هم مانند همه ولع حرف زدن با بقیه را دارد. یک کانادایی تبار، خانمی که به نظر نمی رسد بیش از چهل داشته باشد اما با دیدن عکس دختر بیست و پنج ساله اش باید دانست بی شک بیش از این دارد.

از انگیزه اش می گوید. از زمان کلاس ها و دعوت کردنش به شرکت در این کلاس ها. به سه زبان آشنایی دارد، فرانسه، انگلیسی و اسپانیایی. او به صورت خیریه در این کلاس ها حاضر می شود.

ساعت حالا هفت شده است و من نزدیک به چهار ساعت غرق در این گپ و گفت هستم. تولد یکی از شاگردان است. چینی است و خوشحال می گوید سنش را نخواهد گفت اما برایش هر کسی به زبان خودش شعر تولد می خواند.

کسی از کسی توقعی ندارد. تشکر می کنند و خدا حافظی. کلاس تمام می شود اما انرژی سبز دوست داشتن و گفت و گو تا ساعت ها احساس می کنم دورم می گردد.

هم زبونی ها اگه شیرین تره

هم دلی از هم زبونی بهتره