هيچ نمي دانم چرا روزگاري پيش تر از اين خيلي جسورتر بودم، خيلي خودم بودم، جرات داشتم به مرگ فكر كنم، جرات داشتم تنها باشم، حرف نزنم و به لحظه ها، قدر يك عمر ارزش بذارم.
مي تونستم توي روزهاي نوجواني وقتي دلم مي گرفت، گريه كنم، ترس از مرگ رو با خوابيدن توي قبر وسط گورستان توي نيمه شب تجربه كنم، جرات مي كردم توي سنگر نباشم اگر دلم گرفت وسط پاتك برادران عراقي دو ركعت نماز دل بخونم ، هيچ مزه كرديد وقتي براي سجود سر به زمين مي زاري صداي تركش از بالاي سرت چه قشنگ شنيده مي شه ، راستش اين حرفها را حتي اگر به حساب تظاهر و ريا هم بگذاريد اين روزها ، ضررش بيشتر از منفعتش است .
اما نمي دانم چرا حالا ترسو شدم
چشمم به اين ريخت و قيافه هاي عملي و اتو كشيده مي افته، به اين شلوارهاي برمودا و خلخال هايي كه به مچ پاها بسته ميشه، به دمپايي هاي لا انگشتي و ناخن هاي لاك زده، ديگه چندشم نمي شه، حقيقتش رو بگم گاهي اوقات نه تنها بدم نمي ياد بلكه شايد خوشم هم بياد.
ياد شيميايي مي افتم، ياد دف زدن عاشقي يك دوست در ارتفاعات «گِردرِش» وضو و نماز صبح، فكر مي كنم، اين مال هزار سال پيشتر است و من شونصد ميليون مگاوات ازش دور شدم.
حالا چرا ديگه از شلوارهاي برمودا خوشم مي ياد هان؟!
آخ، آخ يكي به داد من برسه، آخه من بدبخت، نيمه كاره چه بايد بسرم بريزم!
من چه كنم كه از نسل آدم هاي، نيم بند هستم
از در ميخونه مي ندازن بيرون
….. آقا اينكاره نيستي
توي مسجد رام نمي دن
…. برو مرتيكه مست
آخه چرا نمياي تا تكليف حداقل ما يكي رو روشن كني؟!
What’s behind the smoke and glass ? Painted faces , everybody wears a mask . Are you selling them your soul
harche balatar miravi ,az nazare anan ke parvaz nemidanand,kuchektar be nazar miresi….*andre jhid