روز: 25 فوریه 2007
اگر به شما بگويند فقط دو ساعت فرصت داريد و بعد فرشته مرگ شما را خواهد برد … شما در اين دو ساعت چه می کنيد؟
وقتي به خودت مغرور شدي
وقتي به خودت مغرور شدي و احساس کردي که خيلي بزرگي چشمانت را براي چند لحظه ببند و فکر کن که از داخل پنجره هواپيمايي که سي هزار پا از زمين دور شده مشغول تماشاي بلندترين کوهها هستي. دقت کن آنها چقدر کوچک و کوتاه به نظر مي رسند. آدمها را چه آنها را اصلا مي تواني ببيني؟ تو در ميان اين کره خاکي از آن ارتفاع حتي ديده نمي شوي در ميان هستي هر يک از ما ذره اي بيش نيستيم و غرور دروغي بزرگ است بزرگ اوست که از هر ستاره اي بالاتر و از هر کهکشاني بزرگتر است.
خاک وطن با تمامی بد اخمی هاش … با تمامی بی توجهی هاش …. با همه کم لطفی هاش … خاک وطنه …. جايی که دوستش دارم!!
می خواهم چون می خواهی … نمی خواهم .. چون می خواهی …. از تو متنفرم … چون می خواهمت ….. بخواهی ….. نمی خواهم …
به خورشيد سلام می کنم از زندگی جز يک بغل ترديد نمی خواهم که ترديد از همه راه ها حقيقی تر از حقيقت است
يه شب مهتاب مه می ياد تو خواب
شبها آدم که با خودش تنها ميشه فکر می کنه چی کار کرده … تازه اون موقع است که می فهمه:
هيچ کار نکرده
يک بغل ايمان … يه دنيا باور … اينهم آرزوی من برای تمامی اونهايی که باهاشون دوستم … يا دوست بودم … يا دوست می شم
يکی به داد ما برسه!
هيچ نمي دانم چرا روزگاري پيش تر از اين خيلي جسورتر بودم، خيلي خودم بودم، جرات داشتم به مرگ فكر كنم، جرات داشتم تنها باشم، حرف نزنم و به لحظه ها، قدر يك عمر ارزش بذارم.
مي تونستم توي روزهاي نوجواني وقتي دلم مي گرفت، گريه كنم، ترس از مرگ رو با خوابيدن توي قبر وسط گورستان توي نيمه شب تجربه كنم، جرات مي كردم توي سنگر نباشم اگر دلم گرفت وسط پاتك برادران عراقي دو ركعت نماز دل بخونم ، هيچ مزه كرديد وقتي براي سجود سر به زمين مي زاري صداي تركش از بالاي سرت چه قشنگ شنيده مي شه ، راستش اين حرفها را حتي اگر به حساب تظاهر و ريا هم بگذاريد اين روزها ، ضررش بيشتر از منفعتش است .
اما نمي دانم چرا حالا ترسو شدم
چشمم به اين ريخت و قيافه هاي عملي و اتو كشيده مي افته، به اين شلوارهاي برمودا و خلخال هايي كه به مچ پاها بسته ميشه، به دمپايي هاي لا انگشتي و ناخن هاي لاك زده، ديگه چندشم نمي شه، حقيقتش رو بگم گاهي اوقات نه تنها بدم نمي ياد بلكه شايد خوشم هم بياد.
ياد شيميايي مي افتم، ياد دف زدن عاشقي يك دوست در ارتفاعات «گِردرِش» وضو و نماز صبح، فكر مي كنم، اين مال هزار سال پيشتر است و من شونصد ميليون مگاوات ازش دور شدم.
حالا چرا ديگه از شلوارهاي برمودا خوشم مي ياد هان؟!
آخ، آخ يكي به داد من برسه، آخه من بدبخت، نيمه كاره چه بايد بسرم بريزم!
من چه كنم كه از نسل آدم هاي، نيم بند هستم
از در ميخونه مي ندازن بيرون
….. آقا اينكاره نيستي
توي مسجد رام نمي دن
…. برو مرتيكه مست
آخه چرا نمياي تا تكليف حداقل ما يكي رو روشن كني؟!