«مگه شاه هم دست شویی میره؟»

اردوان روزبه / وبلاگ 

بچه که بودم. خیلی زیاد می رفتم تو کار این آدم های مهم. مثلن شاه که دیگه برام آخرش بود. همیشه فکر می کردم با این چیزی که من می بینم و کیفیت شاه بودن و این ها این بنده خدا اصولن به «توالت» نمی ره و لابد چیزی مثل یک بسته یا پکیج از بدنش میاد بیرون مرتب و اکبند، چون فکر می کردم توالت رفتن فقط کار ادم های عادی است. 
ذهنم که کم تصویری نبود قدرت خدا. فکر می‌کردم اصلن غیر ممکنه اعلیحضرت رو سر مستراب در حالی که چشماش درشت شده -درست مثل خود من که گاهی عرق بهم می نشست تو توالت- تصور کنم
یا مثلن فکر می کردم مگر ملکه مملکت ممکنه بگوزه؟ اصلن راستش تو مخیله ام نمی گنجید که ممکن است یکی مثل آقای هویدا که نخست وزیر بود شب ها پیژامه بپوشه و بعد وقتی داره سریال «مرد شیش میلیون دلاری» نگاه می کنه کونش رو هم بخارونه. تازه از «لی میجرز» -هنرپیشه چشم ابی فیلم- خوشش هم بیاد.
بعد ها احساس کردم یه جایی همه معمولی هستیم فقط احساس من بود که اون ها رو برایم غیر معمولی می‌کرد، وگرنه شاید اون بدبخت ها هم داشتن مثل آدم زندگی شون رو می‌کردند.

روزی کسی تو را نیز چنین یاد خواهد کرد

در کامنت های مطلب ( مهستی: در این ۲۷ سال هیچ خاطره خوبی نداشته‌ام ) چشمم به نوشته ای از کسی به نام آیینه افتاد. اگر چه این نوشته در خور شان یک انسان و یک ایرانی پرهیزگار نبود. اما  نمی خواستم بردارمش چون خارج از توافقی است که من با خودم دارم. اما امید وارم این نویسنده محترم بداند روزی دیگران هم از شما ممکن است چنین یاد کنند. ما از درون هم خبر نداریم. هشدار که به جای ایزد یکتا نتوان قضاوت کرد بنده خدا. کاشکی اسمش «آیینه» نبود.

گروهی هنوز می توانند گروه دیگری را به کمک عوالمات معنا و بالا بفرستند روی مین

من فکر می کنم برای گفتن حرف ها هست و من و تو کم گفتیم. این هم مطلبی از یک دوست برای جناب مسیح. ایشون اسمشون جیرجیرکه و صدای جیرجیرک گاهی تو شب تار وقتی بغل آتیش نشستی خیلی با خودت درگیرت می کنه؛نه؟

جناب آقای مسیح خان! من مطلب جناب عالی را خواندم و یاد 15 سالگی های خودم افتادم که از آن احتمالا کمی کمتر از 3 برابر سن شما دارد می گذرد… به عبارتی می توانم مادر شما باشم (استغفرالله!) از خواندن این چیزهایی که شما نوشته اید هم غصه ام می گیرد و هم چندشم! غصه ام می گیرد چون می بینم که باز هم یکی یا یک گروهی هنوز می توانند گروه دیگری را به کمک عوالمات معنا و بالا بفرستند روی مین و خودشان به زودی با آنها که مین ها را کار گذاشته اند–و نمی دانم می دانی یانه که در این کهن بوم و بر بیش از 10 میلیونش را خودی های امروز و غیر خودی های دیروز و پریروز کار گذاشتند–چای دیشلمه
بخورند! و چندشم می شود که به راحتی آب خوردن می توانند 20 تا 50 تا از شماها را ردیف کنند در فلان مکان و بهمان خیابان تا باز هم بتوانید خیابان بند بیاورید و ناسزا بگویید به مردم و انگ بزنید! و باز هم چندشم می شود که شماها بی هیچ خیالی به راحتی خام می شوید و بدون آن که از عقبه ی ماجرایی سر در بیاورید می پرید توی گود و می شوید مدعی العموم! بالاغیرتا من یکی را نمایندگی نکن جناب مسیح! هر چه زور داری بزن تا دنیا به من و امثال من که به اندازه هشت سال بیش از از تمام زندگی گهربار جضرتعالی در دانشگاه ها و مرکز آموزش عالی این مملکت درس داده ام بک جوری غیر از جانی و
تروریست نگاه کنند! اگر بیل زنی لاجرم در استغفرالله !باغچه ی خودت را بیل بزن تا تقی که به توقی خورد نیایند ادبیات بزرگتان را ماله کشی بفرمایند! ولی دست آخر مافاتش را بنده و امثال بنده پس بدهیم! تو از جنگ چه می دانی ک.و.چ.ل.و؟!؟!؟ به جان من نباشد به مرگ خودت از بازی های در خفای پلی استیشن بوده که ژ س را شناخته ای اخوی! لطف کن اول چراغ را به خانه ی خودت روشن کن بعد برو به حانب مرزهای غربی تر خاورمیانه! می دانی گرسنگی چیست؟ می دانی وقتی شاگردت پای تخته نمی آید تا درس جواب بدهد چون از بی کفشی اش خجل است یعنی چه؟!؟ آن هم در محله ای که نام شمیران –آن هم از نوع نو را به
دوش می کشد؟می دانی دزدیدن برنج نذری از کوچه ی پشتی مسجد در همین خیابان سرباز یعنی چه؟ می دانی فروختن کلیه، 2 گرم کبد و رگ پا برای تامین مخارج عروسی بی نان و عشق دو دختر یعنی چه؟!! نه اخوی نمی دانی! لطف کن قبل از صدور انقلاب به مادری نگاه کن که شبی در 1374 در همین خیابان انقلاب زیر پل چوبی خودمان در تهران بزرگ توی رختخواب سر راه گذاشتندش تا صبح شهرداری دفنش کند چون 60 تومان پول گور و کفنش را نداشتند بدهند!!! لطف کن بفهم! البته اگر این همه شعار در سر مبارکت جایی گذاشته باشند! و مرا و شان مرا به عنوان یک ایرانی که بهای همه چیز تا سه نسل بعد را در 28 سال گذشته
پرداخته است نمایندگی نکن!  حضرت مسیح! اگر زورت می رسد همین قدر لطفی کن که چشم های خودت و آن 40-50 نفری باز شوند که همیشه با آمدنتان داد و سنگ و تخم مرغ گندیده و فریاد و آستین های با ریا لای انگشتان گرفته شده دختران راه می افتد و با رفتنتان کاغذ تی تاپ و سنگ و شیشه ی شکسته و البته گردن های به زیر از خجالت جلوی پدیده ای که البته تو نمی فهمی شان و نامش افکار عمومی جهانی است! 15 سالگی های من، مثل 13 سالگی هایم و 30 سالگی هایم و چهل سالگی هایم به دفاع از این مردم و کهن بوم وبر گذشت! سرکار به من و امثال من نگو چه خوب است و چه بد! خودت را درست کن! و کاری که کن که از هم وطن
بودن با تو خجالت نکشم، جناب بمب ساعتی!!!!!

قصه حسن ادامه دارد

دوست خوبی از وبلاگ آدمیت لینکی رو داده بود که با پست قبلی من ارتباط تنگاتنگی داشت. به نقل از آدمیت:

نام‌ها و نشانه‌ها

فیلم «علی سنتوری» ساخته‌ی داریوش مهرجویی، پس از تغییر نام به «سنتوری» و حذف بعضی قسمت‌ها اجازه پخش گرفت. از آنجا که طی 18-17 سال اخیر، نام «علی» کلا نام خطرناکی شده است و در استفاده از آن باید احتیاط کرد و همچنین ازآنجا که شخصیت اول این فیلم – یعنی علی آقای سنتوری – معتاد می‌شود، والیان محترم فرهنگ نخواسته‌اند شباهت نامربوطی به ذهن مخاطبان متبادر شود. سعیشان مشکور باد.

متن زیر را حدود 8 – 7 ماه پیش آماده کرده بودم. بازخوانی اش زیانی ندارد :

در اکثر قریب به اتفاق سریال‌ها و یا فیلم‌هایی که توسط صدا و سیما ساخته می‌شود یک پدیده ی جالب!! رخ می دهد. بیشتر آدم‌های منفی داستان از قبیل آدم کش‌ها ، دزدها ، زورگیرها و بطور کلی» آدم بد»های فیلم، نام‌های ایرانی دارند که متاسفانه بیشترشان هم نام های اصیل ایرانی است (نام شخصیت‌های مشهور تاریخی ایران یا مثلا نامهایی که در شاهنامه آمده است). در مقابل شخصیت‌های خوب فیلم همه نام‌های عربی و مذهبی دارند.

در خلال مطالعه‌ی صفحه‌ی حوادث 60 شماره روزنامه (مربوط به چند ماه اخیر) آمار جالبی به دست آمد. این آمار بر روی نام کوچک خلافکاران متمرکز شده است. نامهایی که در این جامعه‌ی آماری در نظر گرفته شده اند به دو دسته کلی قابل تقسیم است.  دسته اول نامهای عربی و دسته دوم نام های فارسی و غیر فارسی (به غیر از عربی). این دسته بندی نتیجه زیر را به دست داد :

 

 

جرم / اتهام

تعداد افراد با نام عربی (نفر)

تعداد افراد با نام فارسی و غیره  (نفر)

قتل

87

17

سرقت

35

9

جعل

10

1

زورگیری

8

1

تجاوز به عنف

8

1

شرب خمر

3

1

کلاهبرداری

2

1

قاچاق مواد مخدر

2

1

اسید پاشی

1

0

 

لازم به ذکر است که دسته‌ی اول در اکثر موارد نام شخصیت‌های مذهبی و بقیه هم نامهای معمولی عربی بود. در دسته‌ی دوم، اغلب موارد ‌نام‌های معمولی ِ فارسی بود و  نام‌های فارسی اصیل – نام‌های تاریخی‌ای از قبیل داریوش، جمشید ، ایرج    … که معمولا هم در بیشتر سریال‌ها نام افراد منفی داستان است! – کمتر دیده شد.

 

سوال این است که عوامل محترم صدا و سیما با این کارها در پی چه چیزی هستند؟ آیا می خواهند واقعیت را تغییر دهند یا اینکه مقاصد دیگری دارند؟ دلیل چنین اعمالی از سوی فراگیرترین رسانه‌ی کشور معلوم نیست ولی علت آن تقریبا آشکار است. به هر صورت امیدوارم صدا وسیما پاسخی در خور برای این موضوع داشته باشد، هر چند بعید می‌دانم.

 

این کار ها خطرناکه حسن

می گویند حسن نصر اله تلفن زده به آقای نابغه ما ( پرزیدنت ) و گفته: محمود جان بیا باهم یکاری بکنیم… می گویند نابغه ما گفته:  خوب چه کار کنیم؟ حسن هم گفته بریم به آمریکا حمله کنیم… محمود خان هم در جواب با جیغ گفته: … حسن نه! حسن اینکارا  خطرناکه حسن! نه حسن .. نه

این اس ام اس در طول یه هفته از سی چهل دوست دور و نزدیک برایم رسید. بعد فهمیدم این جریان بر میگرده به داستان کارتونی در تلوزیون که مربوط به شرکت گاز میشه. تا اینجای کار که بایدهم از  تهیه کننده برنامه  و هم از سازنده جک که دمی لبخند بر لبان این امت همیشه در صحنه «سگرمه» در هم آورده،  تشکر و قدردانی کرد.  اما نکنه جالب تر این که بعد از یه مدتی دیدم پخش این کارتون آموزشی قطع شد و از گوشه و کنار در رسانه های خودی و نیمه خودی برخی کاسه پزان داغ بدست! فرمودند  که این توهین به مظلومیت امام حسن است.

 از اون زمانهای اول انقلاب یادمه هر چی قاتل و آدم کش و قاچاق چی تو فیلم ها نشون می دادن،  اسمش » هوشنگ » و » داریوش » و » جمشید»  بود. من خودم هم فکر می کردم  لابد این اسم شونه که انداختشون تو دام خلاف.  اما بزرگ تر که شدم تو روزنامه ها هر چی اعدامی و متجاوز و قاتل و قاچاق چی دیدم، اسمشون عربی بود. چه جالبه که آدم هایی که در این جامعه اسلامی تربیت شدن با اسامی که مورد احترام همه ما هم هست. آخر دست،  سر از پای چوبه دار در میارن و موجب توهین به ائمه نیستن اما یک کارتون آموزشی تلوزیونی موجب اهانت میشه. این حمایت از دین نیست این حماقت در دینه آقایون نابغه. شایدم بابام جان کار اینگیلیسای چشم چپ باشه… ما خودمان در کازرون دیدیم که از این حرفا می زدند….

آش نخوردند و سوخت آنجایشان … یعنی دهانشان

اردوان روزبه شام نخورده، ویولون زده ( راکی مانانوف یاتونه بچه ها، نه؟ )، رایس به اون بد قواره گی و چهل، پنج میلیارد از کیسه رفته. دو زار مونده بود ته کیسه که رفت به برادر عراق و همه گفتیم و خندیدیم و خوشحال شدیم که همسایه کشور به این نازنینی هستیم و یک عمر اون یارو » افلقی » با اون چشماش که مثل کاسه خون بود نمی ذاشت بدیم و بگیریم دل و قلوه و راسته و گردن، خالص بی استخوون. البته دیروز شنیدم که برادر متکا ( به نظر شما این الف مقصوره نیست؟ ) گفت ما هیچ » سیگنالی «در نوع مناسبش از طرف روبرو ندیدیم. من فکر کنم منظور از سیگنال همون بابا کرم خودمونه که هنوز به وقوع نپیوسته از طرف مقابل، ما که از این پشت چشم نازک کردن این سیاه برزنگی و بقیه چیزا سر در نیاوردیم، به قول دکتر الهام : اینم شانس آقای متکی است که، طرف رایس از کار در آمده.اما همان طور که در جریان فضولی درباره شام نخورده و دو زار مانده بودیم » موسویان » کمپوت خربزه خورد و بنا شد وزیر اطلاعات برود مجلس و توضیحی راجع به این که این نفر اول گروه مذاکره کننده تیم هسته ای دوران کار نکن ها چرا سر از بخش » آی سی یو » اوین در آورده، توضیح دهد. عجب تیم قبلی جالب بوده، یکی در معاملات اقتصادی دچار خیزش شد و این یکی سر میز دل و قلوه در آورد. به هر حال کم کم باورم دارد می شود که قبلن هیچکس هیچ کار نکرده به جز اون کارا ( PP ) و ما امیدواریم ببینیم گل همه رنگش خوبه، بچه زرنگش خوبه. در هفته ای که گذشت تب تند مبارزه با بد حجابی به عرق نشست و ما دیگر بر خلاف اینکه از همه اهل اقتداران می شنیدیم که نیرو تا ته اش برود، می بینیم کم کمک دارد دوباره وضیعت سفید و همه می توانند از پناه گاه ها خارج شوند و دوستان! همه سانفرانسیسکو! ( مومنت آقا مومنت ). من که می گویم، بهتر است که از خیر کازرون و ممسنی بگذریم و کمی احوال وزیر فرهنگ و با ارشاد را بپرسیم که وقتی شنید آب سد لتیان پشت نمایشگاه بین المللی کتابش جمع شده دقیقن چه احساسی داشت. همی گویند که هیچ ! چون مقصر اصلی نامبرده نبوده است که بنده خدا دل گیر شود و کار رگبار و بهار است که وزیر هم بودی چه می توانستی بکنی؟ . گویند از این نمایشگاه امسال استقبال شد، عنر عنر …   ما شنیده ایم که دکتر چمران گفت از قالیباف حمایت می کند این را داشته باشید که نکته ای است و وزیر مسکن همی گفته : طرحی برای افزایش امید مردم به داشتن مسکن در راه است. جان هر کی دوست دارید یک بار دیگر این جمله را بلند برای دور و بری ها بخوانید: …. طرحی برای افزایش امید مردم به داشتن مسکن. می بینید چه لبخندی بر لبان غنچه اطرافیان که می خواهند کلمه ای را ادا کنند اما نمی توانند از شادی لبهایشان را جمع کنند، جاری می شود. خوب است بدانید آقای خوش چهره نماینده مجلس در جمع دانشجویان دانشگاه فردوسی گفت: مشکل اقتصاد ایران دولتی بودن نیست بلکه حضور نابجای دولت است و چند مورد دیگر در مورد مسکن که دیدم این قسمتش جالب تر است. البته گاهی نکته های جالب دیگر هم هست ( مثل این موهنیات دانشگاه امیر کبیر )  که نیم مثقال عقل هم که باشد حکمن بهتر است به آن نپرداختمی. بیت شاهد: به دریادر منافع بی شمار است و لیکن راحت در کنار است…اما محسن رضایی که این روز ها شنیده ایم در مورد اصل چهل و چهار نگرانی هایی هم دارد در یک مصاحبه از تدوین تدابیری برای کارآمد کردن دموکراسی در ایران توسط مجمع تشخیص مصلحت نظام خبر داده و گفته: «در راستای کارآمد کردن دموکراسی در کشور، مجموعه سیاست‌هایی را در مجمع برای ساماندهی و کارآمدی دموکراسی اسلامی شروع خواهیم کرد». این شروع شدنش، در این جمله برای من روشن نبود، اگر بزرگواری بفرمایند دوستان و ایمیل این برادر گل را بدهند تا من را کمی شیر فهم کنند، کمال امتنان و تشکر جاری خواهد بود. به هر حال نمردیم و عروسی به کوچه ما هم رسید ( آخه من اینقدر عروسی دوست دارم ).اما از مکافات عمل غافل مشو که گندم از گندم بروید جو ز جو …در صفحه حوادث روزنامه تازه صد تومانی شده نوشته شده بود: سه جوان مامور نما با پلو پز خانه ای را به آتش کشید.. نه ببخشید من دوتا تیتر را قاطی کردم، جریان پلو پز یه چیز دیگه بود. سه جوان مامور نما، اونم دانشجو! که با جعل عنوان ماموران انتظامی، خودرو ها را متوقف می کردند دستگیر شدند. آنها اعتراف کردند: از نظم و انظباط خوشمان می آمد، می خواستیم از بروز تخلفات جلوگیری کنیم ( این روزا که می گن تا جمعیت 120 میلیونی جا داریم جلوگیری دیگه چرا؟ ) وگرنه قصد سوء ای نداشتیم. در همین راستا: معاون پارلمانی وزارت کشور در مورد خبر احتمال استیضاح وزیر کشور گفت که طرح استیضاحی مطرح نیست بلکه تنها از باب مزاح است! و استیضاح وزیر آموزش و پرورش احتمالن تا زمان انتشار این روز هشتم ار سوی هیئت رئیسه مجلس پذیرفته شده است.لابد این هم مزاح است…. … و حالا می بینیم که بانک های خارجی در راستای سود های منصفانه بانک های ایرانی و روش غیر ربوی آنها در پرداخت تسهیلات برای حضور در رقابت های تخلیه ای جیب تولید کننده، مصرف کننده و وارد کننده و هر کننده ی بدبخت دیگر که گذارش به آن وادی می افتد، برای حضور در این مملکت اعلام آمادگی کرده اند. توجهی به صحبت های وزیر اطلاعات و سخنگوی دولت در خصوص گرانی مسکن و نقش برخی بانک ها بکنید می فهمید… من بنده آن دمم که ساقی  گوید… یک جام دگر بگیر و من نتوانم ( این را حضرت شاعر میگه، اما من نمی دونم اصلن چه ربطی به این ستون داشت. باقی بقایتان ).

همان بهتر که به شرم و شیخ بپردازم

 روز هشتم

اردوان روزبه

فکر می کنید می خواهم از طرح مبارزه مفاسد اجتماعی صحبت کنم؟ فکر می کنید می خواهم به شهردار جدید تبریک بگویم و بادمجانش را دور قاب بچینم؟ لابد خیال کرده اید با این «چیز» بازی هایم به مبارزه با بد حجابی گیر بدهم و آخرش بگویم » تشکر، تشکر» ؟ نه، هیچ کدام از این داستان ها امروز حرفم نیست. بنا ندارم اینجا را چیز باران کنم، امروز بنا ندارم خوشمزگی کنم و شنوندگان گوش به نا کجا آباد » دایورت » کرده را شوخ بر روی بیاورم که از شوخ و روی گذر کرده است.می خواهم از یک صبح بهاری دل انگیز پر شکوفه صحبت کنم:روز یکشنبه، ساعت شش صبح، مکان پارک ملت مشهد. دو زن به همراه یک دخترک خردسال جلوی درب ورودی سجاد ایستاده اند. زن جوان تر گاهی دخترک کوچولو را که روسری آبی، صورتی کوچکی بر سر دارد بغل می کند و این ور و آنور می کشد. زن میانه سال پشت سرشان آرام تر می آید. زنک انگار هنوز بر و رویی دارد. اگرچه به نظرم می آید صورتش زردتر از یک آدم معمولی است. اکثر کسانی که در پارک هستند آن موقع صبح می دوند و ورزش می کنند. طناب بازی و بدمینگتون خوب بعضی هم می آیند بدحجاب نگاه کنند و مامور ببینند و همون کاری را بکنند خبرگزاری » فارس » زحمتش این روزها افتاده به گردنش. دختر کوچولو بغل زن جوان است، این زن سخت راه می رود و هر از چندی صمیمانه تر از حد معمول بغل دست یکی از این نشستگان می نشیند و گپی می زند. نمی دانم چه می گوید. دوباره بلند می شود و سراغ دیگری. نمی دانم چه می گوید، اما می دانم با بعضی ها با پرخاش صحبت می کند: « کثافت بی شعور مگه آدم نیستی …..» برایم جالب است بدانم که مگر به او چه می گویند که پرخاش جویش می کند. باز دختر دو سه ساله روی زمین است بازیگوشی می کند و می خندد. می رود از دست مردم چیزی می گیرد و همین می شود شروع صحبت زن جوان. زن مسن تر باز عقب تر می آید انگار مراقب است و باز این قصه تکرار می شود. به بهانه چای خوردن می نشینم. ته صف آدم هایی که با او خوش و بش می کنند و چاپلوسانه با دخترک کوچولو بازی می کنند. برایم موضوع مهم شده. راستی قضیه چیست؟ اصلن نمی خورد که ورزش کار باشد، نمی خورد برای هوا خوری این موقع صبح پارک آمده باشد. وقت » کار » هم که الان نیست. می رسد به بغل دستی من که پسر جوانیست. « آقا موبایلتو بده یه زنگ بزنم…» پسرک می دهد. الکی شماره می گیرد، متعادل نیست « دخترم نازه، نه ؟ » پسرک با بغل دستی اش پچ پچی می کند و می خندد… « خیلی نازه ما شااله..» باز هم حرف رد و بدل می شود. سیگار داری، خونت کجاست و از این حرفا .. دختر کوچولو تو آفتاب دم صبح بیقرار شده، خورشید می زند توی صورتش  وناراحتش می کند اما زن هی او را می کشد سمت خودش. یک باره باز صدا ها بلند می شود. باز هم زن با غیض فحش می دهد. راه را کج می کند وسط پارک. پسر می خندد، ظاهرن او هم می داند که کسی به بودن او توجهی نمی کند، کسی جیغ و دادش را جدی نمی گیرد، کسی وجودش را احساس نمی کند، حتا همان خانم های سبز پوشی که دو تا ستاره بر سر آستینشان زده اند. خوب آنها هم حق دارند مامور و معذور و مشغول به ماموریت های محوله.نپرسید چطور توانستم با او صحبت کنم. نپرسید کجاست. نپرسید… نپرسید، فقط گوش کنید:26 ساله و اسمش مهم نیست. تا سوم دبیرستان درس خوانده. اسم دخترش نیلوفر است، سه ساله. از شانزده سالگی مواد مخدر مصرف می کند. این روزها » کراک » را به همه چیز ترجیح می دهد. پدر بچه اش نیست. می گوید، بنویس که:« نیست!…همین » . توی همین پارک اولین بار مواد مخدر را خریده. جایی نزدیک ورودی آزاد شهر، به زور می بردم که جایی را که اولین بار خریده، آن نیم کتی که رویش نشسته، آدمی که بهش فروخته را به من نشان دهد. مو به مو یادش است. حال طبیعی ندارد. چند روز پیش » اور دوز » کرده است. به قول خودش رفته تا پای پله برای پرواز. اما برش گردانده اند . خمار است سه روز است مواد بهش نرسیده. امروز دیگر بی طاقت شده. حاضر است همان چیز هایی را که برایش باقی مانده بفروشد. ساعت کهنه اش، النگوی بدلی کج و کولش و خودش، حتا بچه اش. اما ظاهرن هیچ کس حاضر نیست پول جلو بدهد. همه می گویند:« بریم جنس رو ببینیم و بعد ». زار می زند:« من الان پول می خوام.. اما اونا یه چیز دیگه می گن. من نامرد نیستم هر کار که باید بکنم، می کنم…» می گوید جنس اش را هنوز همان جایی که اولین بار خریده می خرد کمی بالاتر بغل دکه گل فروشی وسط چمن ها. زن مسن تر خواهرش است حرف نمی زند. دختر کوچک وسط چمن ها می دود. دنبال یک پروانه می کند. زن پیشنهاد می دهد. حالم بهم می خورد دارم بالا می آورم. خودم را به کوچه علی چپ می زنم. حرف هایش انگار دارد توی سرم نم می کشد و ورم می کند. سرم را به روزنامه بند می کنم: « ایران در شرم و شیخ شرکت می کند ».

…و مسعود جان! صادق باش!

 چند روزی بود که می خواستم راجع به اخراجی ها بنویسم، راجع به این که یه روزی خشونت ها نان را به نرخ روز به صاحبش می رساند و امروز ضد خشونت ها .. خوب است نه؟ آدم این جوری زندگی کند خوب رشد کرده. اما وب لاگ ایستگاه مطلبی را از جایی نقل کرده بود که دیدم، ادامه دادن به نوشتن دیگر خیلی منت گذاشتن بر سر این برادر اهل » ده نمک » است. به نقل همان بسنده کردم.

 

برادر گرامي، آقاي مسعود ده‌نمكي
راستش نمي‌خواستم درباره اولين فيلم سينمايي شما چيزي بنويسم. اصولا نه كيفيت اين فيلم در ژانر طنز و نه روحيه شما در برخورد با انتقادات را طوري نمي‌ديدم كه نقد مثل مني، فايده‌اي براي خراجي‌ها و سازنده‌اش داشته باشد. حتي با وجود آن جار و جنجالي كه در جشنواره فيلم فجر به راه انداختي و فضاي يك رويداد فرهنگي را متشنج كردي، باز هم دوست نداشتم درباره شما و فيلمت مطلبي بنويسم، چون مدتهاست دارم تمرين مي‌كنم كه به دام جنجال و جنجال‌سازان نيفتم و كار خودم را بكنم. چون بارها و بارها ديده‌ام كه گذشت زمان چطور هر چيز و هر كسي را در جاي و جايگاه خودش مي‌نشاند.

اما در اين چند هفته‌اي كه از اكران «اخراجي‌ها» مي‌گذرد، اظهارنظرها و برخوردهايي از شما مي‌بينم كه احساس مي‌كنم بيش از آن‌كه مختص آدمي به نام مسعود ده‌نمكي باشد، نشانه چند سوءتفاهم اجتماعي ـ سياسي است؛ سوءتفاهماتي كه به راحتي باعث توهم مي‌شود و از اين نظر، وظيفه ديدم همان‌طور كه بايد با مواد توهم‌زا برخورد كرد، با اين تفكرات به اندازه خودم برخورد كنم. البته بسيار محتمل است كه شما با آن پس‌زمينه ذهني كه براي خودت ساخته‌اي، اين مطلب را هم در بايگاني «حسادت‌ها و خرده‌حساب‌ها و لجن‌پراكني‌ها و… » و اين طور چيزهايي كه تقريبا انگيزه تمام نقدها به اخراجي‌هايت را به آنها مرتبط مي‌كني، بگذاري. البته مختاري، ولي توصيه مي‌كنم فقط براي چند دقيقه هم كه شده، ذهنت را از اين «دوپينگ‌هاي اعتماد به نفس» رها و فرض كني كه يك دوست ـ دوستي كه بهتر از خيلي‌ها مي‌شناسدت ـ مي‌خواهد چند نكته را به تو گوشزد كند:

1ـ مسعود جان! شنيدم كه در يك مصاحبه تلويزيوني گفتي كه ما «انقلاب كرديم و جنگ كرديم… ». خواهش مي‌كنم همين جا ترمز كن و از خودت سؤال كن كه در هنگام انقلاب چند ساله بودي؟ اگر يادت نمي‌آيد، بگذار من به تو كمك كنم. تو متولد 1349 هستي و در سال 57، هشت ساله بودي. بله درست است؛ هشت ساله! و اگر خيلي باهوش و بااستعداد بوده باشي، در اين سال، كلاس دوم دبستان بوده‌اي و مثل هر پسربچه هشت ساله‌اي، تازه ياد گرفته بودي كه بند كفش‌هايت را ببندي و زنگ تفريح‌ها ساندويچ نان و پنيري را كه مادرت برايت پيچيده بود بخوري.
البته اين گناه من و تو نيست كه آن زمان خيلي كوچك بوديم، ولي قاعدتا نمي‌توانيم ادعا كنيم كه «ما انقلاب كرديم… » و بعد براي اين سهممان در انقلاب كردن، از ديگران طلبكار باشيم و براي نسل بعدي تعيين تكليف كنيم (حتي تكليف‌هاي خوب!).

در مورد جنگ هم خودت بهتر از من مي‌داني كه سابقه حضورت در جبهه چقدر بوده. البته صغر سن، باز هم تقصيري را متوجه تو نمي‌كند؛ ولي اين‌كه در تمام اين سال‌ها، مثل يكي از پيش‌كسوتان دفاع مقدس حرف مي‌زني، موضع مي‌گيري، غر مي‌زني و براي ملت و دولت تعيين تكليف مي‌كني، من را موظف مي‌كند اين نكته را به تو گوشزد كنم كه اگر قرار بود هر كس كه چند ماه سابقه حضور در جبهه را داشته، مثل تو و بعضي از معدود همفكرانت، عمل كند، بي‌شك الان ايران يك سرزمين ملوك‌الطوايفي بود! ضمنا حالا كه تا اينجا آمديم، بد نيست اين را هم دوستانه بگويم كه گهگاهي سابقه «فرماندهي»ات از دهانت مي‌پرد. باور كن اين ادعا ديگر خيلي ضايع است و براي برو بچه‌هاي جبهه و جنگ، چيزي جز مايه تفريح نيست. سال‌هاي آخر جنگ، در حد و اندازه و سابقه و روحيات تو، فرمانده؟ شوخي نكن مسعود جان!

2ـ مسعود جان! اصلا بيا فكر كنيم تو واقعا در تمام تظاهرات مردم ده‌نمك و تهران عليه شاه شركت داشته‌اي و به جاي چند ماه، چند سال در دفاع مقدس بوده‌اي و اصلا به جاي فرمانده دسته، فرمانده لشكر بوده‌اي! من كه به نوبه خودم دستت را مي‌بوسم و از تو سپاسگزارم و قطعا بسياري از مردم ايران قدرددان تو و هم‌رزمانت هستند؛ ولي مسعود جان، اينها باعث نمي‌شود كه كسي مثل تو (با همان فرض غيرواقعي كه داشتيم) منتي بر سر كسي داشته باشد. اينها را از اين جهت مي‌گويم كه در اين چند سالي كه مي‌شناسمت، چه آن زمان كه در خيابان‌ها با برخي به روش‌هاي ويژه(!) برخورد مي‌كردي و چه آن زمان كه در روزنامه‌ات به كساني مثل حاتمي‌كيا حمله مي‌كردي و چه آن زمان كه در مناظره‌هايت مي‌گفتي كه حاضري تيربار برداري و چند ميليون نفري … و چه الان كه مثلا فيلم مي‌سازي، همواره اين لحن طلبكارانه‌ات آزارم مي‌دهد. انگار تو در تمام اين سال‌ها در فقر و گمنامي و بي‌اعتنايي، براي رضاي خدا از جان براي دين و مردم و ميهن مايه گذاشته‌اي و حالا لب به شكوه باز كرده‌اي.

مسعود! عزيزم، بيدار شو. برو و يك روز، شيران بي‌ادعاي دفاع مقدس را ببين كه سال‌هاست در كنج آسايشگاه‌ها، با سوند و ماسك و زخم بسته زندگي مي‌گذرانند و هنوز خود را مديون مردم و انقلاب مي‌دانند. البته مي‌دانم كه تو و كساني مثل تو هم گه‌گاه جملاتي مثل «ما كاري نكرديم» و «همه‌اش انجام وظيفه بود» و از اين طور تعارفات تبليغاتي تكه‌پاره مي‌كنيد، ولي برادر من، «دو صد گفته چون نيم كردار نيست»!
اين حرف‌ها و آن كارها آنقدر به هم نامربوطند و اصرار به ربط آنها مضحك، كه «من نه مرغ مي‌خواهم و نه سيمرغ» ‌گفتن و براي يك كانديدا شدن يقه دريدن! و تازه چه كسي گفته كه فقط انقلاب‌كرده‌ها و جنگ‌رفته‌ها دينشان را ادا كرده‌اند و ديگران مديونند؟ وقتي اگر داشتي برو و مرارتي را كه همين الان جوانان اين مرز بوم در پادگان‌ها و پاسگاه‌هاي سپاه و ارتش و نيروي انتظامي براي نگاهداري مرزها و حفظ نظم و امنيت شهرها و روستاها مي‌كشند رااز نزديك ببين، تا بداني كه مليون‌ها نفر ديگر هم تا آنجا كه توانستند و مي‌توانند دين‌شان را به مردم و ميهن ادا كردند و مي كنند.

3ـ مسعود جان! باور كن من نمي‌‌خواهم گذشته‌ات را به يادت بياورم و كارهايي كه كردي و حرف‌هايي كه زدي و چيزهايي كه نوشتي را يادآوري كنم، چون دست‌كم حال خودم بد مي‌شود، ولي وقتي مي‌بينم همان مسعودي كه در دوران اكران شاهكار سينماي ايران، «آژانس شيشه‌اي» كه تحسين توأمان مردم و منتقدان را به همراه داشت، خيلي «خيرخواهانه» به آن مي‌تاخت و در صفحه اول نشريه‌اش (شلمچه) آن را «آژانس گيشه‌اي» مي‌خواند، حالا توي دهان داوران و منتقدان مي‌زند و «استقبال مردم» را شرط اصلي مي‌داند، حق دارم براي تو نگران شوم و بعضي چيزها را يادت بياورم.
مسعود جان، ‌من از آن منتقدان و روشنفكراني كه دايم به آنان متلك مي‌گويي نيستم و هيچ بد نمي‌دانم كه يك فيلمي «گيشه‌اي» و «بفروش» باشد. جانماز حزب‌اللهي بودن هم آب نمي‌كشم كه از فعاليت بعضي هنرپيشه‌ها و بعضي اطوارها در فيلمت خون در رگم به جوش بيايد، ولي به خود حق مي‌دهم فقط اين سؤال را بپرسم كه آيا تو هماني كه گيشه داشتن فيلم‌ها (آن هم در حد «آژانس شيشه‌اي»!) را مذموم مي‌دانست؟ و هماني كه گروهت شيشه بعضي سينماهايي كه «آدم‌برفي» را نمايش مي‌دادند، مي‌شكستند؟

اگر هماني، كه اين «اخراجي‌ها» با بازي (و تا حدودي كارگرداني!) عبدي و شريفي‌نيا و حيايي با تو چه نسبتي دارد؟ و اگر همان نيستي، چرا اينقدر اصرار مي‌كني كه تغيير نكرده‌اي و اصرار داري كه راه مخملباف (بلاتشبيه!) را نخواهي رفت؟ و اگر در اثر گذشت زمان، مثل بسياري آدم‌هاي ديگر، ‌معقول‌تر شده‌اي و تصميم گرفته‌اي كه راه فرهنگي و انساني‌تري را انتخاب كني، پس چرا مثل چماق‌كش‌ها سيمرغت را پس زدي و الان هم مواضع نامربوط مي‌گيري؟

4ـ مسعود، مسعود عزيزم!
اميدوارم تا اينجا فهميده باشي كه اين مطلب نه براي «اخراجي‌ها» كه براي مسعود ده‌نمكي است. واقع هم آن است كه صدها بار بيشتر از اين اثر، خالق آن براي من مهم است. مسعود! اين تويي كه مي‌تواني ده‌ها اثر بهتر ديگر، حتي در سطح متوسط و خوب توليد كني، اگر خودت و جامعه‌ات را بهتر بشناسي. البته انصافا جامعه را تا حدودي مي‌شناسي، چراكه اگر جز اين بود، مدتها پيش بايد از موج رسانه‌اي پياده مي‌شدي.
همين‌طور، خط قرمزها را هم خوب مي‌شناسي كه مي‌تواني با نزديك شدن و حتي عبور از آنها، مخاطبان بسياري را جذب كني. اما در مورد همين جامعه، گرفتار يك بدفهمي هستي كه هم از روحيات خودت تأثير مي‌گيرد و هم بر آن تأثير مي‌‌گذارد. مثلا تو با دانستن اين‌كه مردم از بعضي شعارها خسته شده‌اند، فيلمي عليه آن شعار مي‌سازي كه «مي‌گيرد.»

اما نكته اينجاست كه «جنس» گرفتن فيلمت و استقبال مردم از «اخراجي‌ها» را درست نمي‌شناسي. تو با همان روحيات خودت گمان مي‌كني كه چون حرفي كاملا نو، بديع و حسابي زده‌اي از اخراجي‌هايت استقبال شده است و خصوصياتي مثل شوخي‌هاي دم دستي، استفاده از بازيگران مشهور، تيپ‌هاي كليشه‌اي، فيلمنامه آبگوشتي و اين قبيل چيزها را فرعي مي‌داني، اما واقعيت اين است كه اينها مردم را به سينما مي‌كشاند و اصل و فرع از ديد خالق و مخاطب اثر، جايشان با هم عوض شده است. بعد همين سوءتفاهم كه «از خودت» ناشي شده، «روي خودت» تأثير مي‌گذارد و بيشتر و بيشتر در توهم فرو مي‌روي. اين است كه «فقر و فحشا» كه فيلمي كاملا شعاري و به دور از ظرافت‌هاي فيلمسازي مستند است، به خاطر جذابيت‌هايي كه خودت بهتر از من مي‌داني، پرمخاطب مي‌شود، اما كارگردانش گمان مي‌كند به خاطر طرح موضوعي جذاب و دردمندانه اين اتفاق افتاده و «كدام استقلال؟ كدام پرسپوليس؟» را مي‌سازد … و بعد «اخراجي‌ها» را!

مسعود جان، من البته هم براي تو هم براي مخاطبي كه از فيلمت لذت مي‌برد، ارزش قايلم و هيچ وقت حرف‌هايي را كه مثلا تو درباره «آدم‌برفي» و آنهايي كه از ديدن آن فيلم لذت مي‌بردند، مي‌گفتي درباره شما نمي‌گويم، ولي به عنوان يك آدمي كه دست‌كم در حوزه طنز، سال‌هاست فعال است و ضمنا هيچ اشتراك يا تضاد منافعي با شخصي محترمي به نام مسعود ده‌نمكي ندارد، به تو مي‌گويم نه تنها «اخراجي‌ها» به شدت ضعيف است، بلكه در تنزل سطح سليقه مخاطب ايراني، نقش عمده‌اي ايفا مي‌كند. البته خوشبختانه من مانند گروه‌هاي فشار، بلافاصله با حمله فيزيكي و حتي قلمي، اداي وظيفه نمي‌كنم، اما فكر مي‌كنم در حد نوشته‌اي دوستانه، حق و بلكه وظيفه داشته باشم.

برادرم، برخلاف مدعاي تو كه دايم تكرار مي‌كني «اين همه فيلم درباره دفاع مقدس ساخته شده بود،‌ چرا از آنها به اندازه اخراجي‌ها استقبال نشد؟ پس لابد حرف جديدي دارد»، حقيقت آن است كه از هر فيلمي تا اين حد به خط قرمزهاي اخلاقي، اجتماعي و فرهنگي يك جامعه ـ كه ديگران از نزديكي به آنها برحذر داشته مي‌شوند ـ نزديك و حتي از آن عبور كرده باشد، همين قدر استقبال مي‌شود و واقعيت اين است كه اين امكان رشك‌برانگيز، اين دوپينگ ويژه، در اختيار كسان بسيار معدودي قرار مي‌گيرد، اما يكي مي‌شود كمال تبريزي كه وقتي «مارمولك» را مي‌سازد و با يك فيلم كمدي با محوريت روحانيت، گيشه سينماي ايران را تكان مي‌دهد، به فيلمنامه و بازيگري هم بها مي‌دهد و سعي مي‌كند حال كه «امكان ويژه‌اي» در اختيارش گذاشته شده، دست‌كم سطح سليقه مخاطب را تنزل نبخشد و ضمنا ادعاي خاصي هم ندارد؛ اما يكي مي‌شود مسعود ده‌نمكي كه نه تنها از اين امكان به نحوي نامناسب در حوزه هنر استفاده مي‌كند، بلكه حرمت آنها را كه كارش را تأييد نكرده‌اند، مي‌شكند و رجز مي‌خواند و متوهم مي‌شود.

5ـ ده‌نمكي جان! من نه به تو، نه به فيلمت و نه به موفقيتت حسودي نمي‌كنم. به خصوص موقعيتي كه داري كه باعث مي‌شود آنچنان پشتوانه مالي برايت فراهم شود كه ستاره‌هاي گيشه را دور خودت جمع كني؛ موقعيتي كه باعث مي‌شود نه تنها در اكران «اخراجي‌ها» با گروه‌هاي فشار روبه‌رو نشوي، بلكه حمايت خيلي‌ها را هم به همراه داشته باشي و موقعيتي كه باعث مي‌شود به طور جدي براي كپي‌هاي غيرمجاز فيلمت وارد عمل شوند. اينها مذموم نيست، مسعود جان. بلكه حتي مثل نمونه آخري (واكنش در قبال كپي‌هاي غيرمجاز) اي بسا كه سرآغاز حركت‌هاي خوبي در سينماي ايران شود، اما از تو مي‌خواهم كه پيش از هر اظهارنظري در محكوميت ديگران و تأييد خودت، اينها (عوامل ويژه حمايتي) را در نظر داشته باشي. به ويژه وقتي كه مي‌خواهي براي چند ماه حضورت در جبهه بر سر ديگران منت بگذاري و وقتي كه وسوسه مي‌شوي كه مثل يك ايثارگر كه حقش خورده شده است، گلايه كني!

واقعا فكر مي‌كني اين موقعيت‌هاي ويژه تو از كجا فراهم شده است؟ نكند جدي جدي باورت شده است كه تو يك آدم غيرسياسي هستي و با دست خالي و بي هيچ حمايت خاصي اخراجي‌هاسازي كرده‌اي؟
مسعود جان، باور كن نه اين كارها و نه ژست‌ها در شأن يك هنرمند نيست، چه رسد به كسي كه نام خودش را به ارزش‌ها و اصول پيوند زده. حالا گيريم لحظه‌اي احساساتي شدي و از روي پيش‌كسوتاني مثل نصيريان و پرستويي و ده‌ها نفر مثل ايشان شرم نكردي و آن كارها را در آن شب كردي و فرض مي‌كنيم به خاطر ناآشنايي‌ات با مقوله سينما، نمي‌دانستي يا نمي‌داني كه بزرگاني در حد «اسكورسيزي» سال‌هاي سال بي‌جايزه فيلم ساختند و معترض هم نشدند… ديگر اين تكنيك‌هاي نخ‌نماشده جلب ترحم چيست كه در پيش گرفته‌اي؟ مثلا اين اصرار به واقعي بودن داستان و عكس نشان دادن و گريه كردن و اين كارها.

برادرم، فيلمي ساخته‌اي، فروش هم رفته، كسي هم مزاحمت نيست، ديگر چه اصراري داري اشك بريزي و بگويي كه «مجيد سوزوكي» يكي بوده از بچه‌هاي تحت فرماندهي تو در جبهه؟ كه آن وقت يكي مثل من مجبور شود حرص بخورد و با خودش بگويد: كسي كه حال و هواي يك منطقه نظامي را آن‌طور توصيف مي‌كند (اولين شب حضور بچه‌ها و برداشتن ماشين و گشت زدن و آواز خواندن و حال كردن و …!) اصلا به عمرش منطقه نظامي را ديده؟… چه برسد به باقي ماجرا!
بگذريم.

مسعود جان، سخن بلند شد و زياده‌گويي خوب نيست. ببخشيد، از عوارض نديدن است. اي كاش مي‌ديدمت و به جاي اين نامه بلند، بعد از يك چاق‌سلامتي گرم، به عنوان برادر كوچكتري كه خيرت را مي خواهد، در چند كلام فقط از تو مي خواستم كمي كمتر هيجان داشته باشي، كمي بيشتر به گذشته فكر كني، كمتر ادعا كني و بيشتر حرمت بزرگان را نگه داري… شايد هم همه اين‌ها را در يك جمله خلاصه مي كردم:
گاهي به آسمان نگاه كن!

قربانت
م

نیروی انتظامی بازم تشکر تشکر

من به نماینده گی از قاطبه مردم ایران به خاطر این جدیت در مبارزه با بد حجابی که اخیرن هم جناب علم الهدی ( رضی اله انه ) فرموده اند بدحجابی از دزدی و آدم کشی هم بد تره، کمال تشکر و قدر دانی رو می کنم و اعلام می کنم لازم است کلیه بد حجاب ها را در وسط میدان از انتها دار بزنید تا عبرت نه تنهاتهرانی ها، مشهدی ها و قمی ها و تبریزی ها و شیرازی ها بشه بلکوم زنان قبایل آمازون که اونجوری با اون چار تا تیکه نخ راه میرن ( اونم تنهایی ) هم حالی شون بشه که بعد از این کسی در تمام کائنات جرئت نکنه این جوری ول راه بره. ( این شامل ساکنین قنطرس آلفا که ما شنیدیم با اون سه تا چشم و نه تا دستشون هنوز با باسن و جاهای دیگه برهنه راه می رن هم میشه ) ما برای تربیت عالم آمدیم.

بد زور می زنی! نا فرم زور می زنی! بکش که یه روزی فکر کنم باید بکشی! خواهر کوماندوی من!

 عصبانی ام عصبانی …

 این لینک رو ببینید

هر گوشه سری افتاده به هر سویی

hasht-sour.jpg

یادم نمیره. جایی بود وسط کوه ها یه گور دسته جمعی با آدم هایی که نمیدونم از کجا آمده بودن و نمی دونم به کجا می رفتن. زنده بگور هایی که ریخته بودنشون تو یه چاله و  خروار ها خاک روشون. هشت ثور باز منو یاد افغانستان و مردمش انداخت. جایی یک کاغذ نوشته می شد و جایی فقط یک ماشه چکونده می شد و جایی هزاران آدم می مردند. کمی فهمش برای من مشکله. اما می دونم که لابلای این استخون ها دیدم استخوان های نحیفی که استخوان های کوچکی که لابد فرزندش بوده بغل کرده بود. آدم ها سخت غم انگیز و نفرت آورن. ندیدم حیوونی مثل بشر.

شطرنج محمد کاظم کاظمی

این آدم حرف نداره چند ساله ندیدمش اما برام همیشه محترمه.. دیدم که اهل سوختن بی صداست..هفت ثور( اردیبهشت) سالگرد کودتای کمونیستی بود. زیادند آدم هایی که از اون شب های دهشت حرف برای گفتن دارند. برای همه اونهایی که در هفت ثور سرنوشت خودشون و کسانشون تا ابد عوض شد.

اين پياده می شود،آن وزير می شود
صفحه چيده می شود،داروگير می شود
اين يكی فدای شاه،آن يكی فدای رخ
درپيادگان چه زود مرگ ومير می شود
فيل كج روی كند،اين سرشت فيلهاست
كج روی در اين مقام دلپذير می شود
اسب خيز می زند،جست وخيز كار اوست
جست وخيز اگر نكرد،دستگير می شود
آن پياده ضعيف راست راست می رود
كج اگر كه می خورد،ناگزير می شود
هر كه ناگزير شد،نان كج بر او حلال
اين پياده قانع است،زود سير می شود
آن وزير می كشد،آن وزير می خورد
خورد و برد او چه زود چشمگير می شود
ناگهان كنار شاه خانه بند می شود
زير پای فيل ،پهن، چون خمير می شود

آن پياده ضعيف عا قبت رسيده است
هر چه خواست می شود،گر چه دير می شود
اين پياده، آن وزير…انتهای بازی است
اين وزير می شود،آن به زير می شود

جواب های اختصاصی به رفقا

اول: رفیق دپرس من کوهستانی به جان خودم اون روز ها در شرایط کاملن دیپلماتیک » اره » بودم. وقت نشد. حالا بیا و هوای ما رو داشته باش..

دوم:  یکی از دوستانم گفت ترکم می کنه دل منو شکست . خدا دلشو نشکنه ( همیشه بهار نبود یکی دیگه از دوستان خوب بود ) .

سوم: از مریم محمدی زاده  برای اشتباه لپی که کردم پوزش می خوام( این تایید فمینیسم نیست بی خودی هوا ورتون نداره ).

چهارم: همیشه بهار از دیدار دوباره خوشحال شدم.

پنجم: ماهی سیاه کوچولو من تازه یه عالمه آرزوی دیگه هم دارم که چون آدم خجالتی هستم از بیخ روم نشد بگم.

باقی بقایتان / جانم فدایتان / رفیق بی کلک مادر/ بیمه ابوالفظل

آرزو بازی رها در دو اپیزود

سلام و سلام بر همه اونهایی که باور کردنی نیست روزی قرار باشه که یادشون نکنی و ازشون حداقل هفته ای یکی دوبار توی ذهنت احوال پرسی نکنی. مریم محمدی زاده ( نماینده استاندار در امور نفوذ در مطبوعات) چند هفته قبل منو به یه بازی که فکر می کنم اختراع خودش هم بود دعوت کرد با اسمی تو مایه های آرزو بازی. خوب بنده حقیر هم که از خوشی داشتم ذوق مرگ می شدم زود آمد م بنویسم اما  تلفن زنگ زد، یکی یقه مو گرفت برای بدهکاری، تموم شدیکی دیگه زنگ زد برای طلبکاری ( البته هر دو اینها وجه مفعولش بنده بودم)،بعد مجبور شدم یه گزارش نیمه کارمو تموم کنم و بعدش گفتند برو از سوپر سر کوچه آب هلو بخر( من نمی دونم تفاوت کار کرد این آب هلو با مثلن آب پرتقال در چیه که همیشه باید دنبال این عنصر نایاب هولوی ! بگردم )، بعدش آمدم آنلاین به روش متجدد ها روی وب بنویسم، اینترنتم قطع شد و دست آخر باطری لب تابم هم تموم شد. آخه واقعیت قضیه من قبض برقو نداده بودم، قدیما یه اخطاری چیزی می دادن اما حالا ها یک راست یارو بدون یاالله می ره سر کنتور از بیخ بر می کنه دیوار همسایه رو… به هر حال تا رفتم برق دزدی جور کنم و با همکاری همسایه سیم بندازم تو خونشونو برای اینکه گندش در نیاد که ایادی استکبار جهانی در منزل بر بی خیالی این بنده حقیر خورده نگیرند و در ضمن هی به این شرکت برق صاب مرده فحش بدم که چرا نمی یاد این اتفاقات برق درستش کنه….. که دیگه خوابم برد و از آرزو بازی فقط زورش موند برام.

بعدش هم که شد جهنم مسلمونا؛ یه روز قیف بود قیر نبود یه روز قیر بود قیف نبود. اینا مقدمه ای بود برای اینکه حضرت مریم بدونه منو وادار به چه کار سختی کرده.

اما آرزوی های بنده در دو اپیزود قابل بررسیه. آرزوهای خیلی مهم، آرزوهای یکم مهم.پس من از آرزوهای مهم ام شروع می کنم:

آرزوی اول: آرزو می کنم » فرزاد کرامتی » یا تو حوض خونه فامیلاشون بیوفته غرق بشه ( چون می دونم خونشون طبقه ان ام آپارتمان هاست ) یا پاش تو آشپزخونه خونه لیز بخوره از طبقه هفتم با صورت بیوفته همون جلوی همون بلوکشون. ( فکر کنم این آرزو پروژه مشترک من و دکتر » جیم » از کار در آمد. البته من هر گونه طرح مشترک با این جان دل فرزاد رو تکذیبیدم اساس).

آرزوی دوم: ای فاتحه خوندم به این هوا که چند ماهه ما تا می ریم روی یه سایت پروازی انگار سیفون هوا رو می کشن. ای خداااااا ! به فریادم برس ! چی می شد یه دستور می دادی ما می تونستیم یه پرواز تپل یکی دوساعته بکنیم که همه چیزمون خنک شه. دومیش دلمون!

آرزوی سوم: یه همسایه ما داریم که آخر هر چی » زاغارته » نه پول شارژ میده، نه ظاهرن سرمایه های زندگیشو سهامشو نو برده بالا ( یعنی آقازاده هاشونو تربیت نکرده، البته همین جا من لازمه بگم که در مورد این بچه های گل ایشون واقعن آقا زاده گی صدق می کنه و به گمانم خود این آقا زاییدشون! ). نه درخت سالم برامون گداشتن، نه پول شارژ می دن، در پارکینگو که به خون جیگر پولشو جمع کردم و برقوی ییش کردم جکشو شکستن. نه پول شارژ می دن.نصفه شبها کلمات عاشقانه ای که به زنش می گه اینقدر بلنده که همه همسایه ها از این کلمات به وجد میان ( فکر بد نکنید منظورم فحش خار مادره که احتمالن مال اینا اینجوری میشه عاشقانه ) و همه می دوست دارن برن پشت در خونشون شمع روشن کنند و عاشقانه های جبران خلیل جبران براش بخونن. به هر حال آرزوی می کنم که یک : این آقای همسایه بره » وازکتومی » که به حق پنج تن نسلش همین جا منقرض بشه. دو: خوب آخه نا مرد چرا پول شارژتو نمی دی که من از جیبم هر ماه بدم که کو… بسوزه. ( ضمن اینکه بگم من چند بار پشت سر خانمش رفتم تو آسانسور احساس کردم معده خانمش فاسد شده یا داره میشه. اگه یکی میشناسش بهشون بگه تا دیر نشده یه دکتر بره).

 آما … آرزوی چهارم: آرزو دارم یه بعد از ظهر برم کنار رود تایمز بشینم و کمی هم دلم گرم باشه ( این جمله تفسیرش بر عهده خواننده،  ما خودمون که می دونیم دل گرمی مون از کدوم نوعشه؛ شما هم کمی خلاقیت به خرج بدین برای مزاج خوبه) و به عبور این کشتی ها از زیر پل » هزاره » از میون زلال آب تماشا کنم.

پ.ن : اول از این که از میون زلال آب نگاه کنم یعنی اینکه وسط آب باشم و یعنی این که لابد دارم می رم زیر آب لذا خدا که می خواد حاجت بده حواسش باشه ممکنه من دلم چون اون موقع گرمه حواسم نباشه یه چیزی بگم .. عاقلان خود باید بدانند که بندگان از ته دل چی می خوان… آی بابا اصلن آ خدا مگه من باید با این سن و سالت چیز یاد بدم ؟ خوب خودت می دونی دیگه چرا منو سوال پیچ می کنی؟ اصلن پارچه کت شلواری مارو بده نخواستیم!) . تازه نکنه انحرافی این آرزو این بود که رود تایمز مثل این جوب های خیابان ولیعصر( عج ) تهرانه…. خروشان….. جاری و مثل سگ پر از کثافت! ما که تمیزی ندیدیم توش( تایمزو عرض کردم نه ولیعصرتهرانو … چی ؟ نفهمیدم، شهرام جزایری؟ بابا این آرزو بازیه ها ! چی کار داری با این دده مرده…)

خوب آرزوی پنجمم که چشم تون در آد: یه روز داشتم تو متروی تهران از ایستگاه آریاشهر می رفتم میدون امام یه بابا جوونه ای آمد جلو گفت: آقا شما چقدر شبیه علیرضا عصاری! من هم که دچار عصار زده گی شدم به اختیار کمی دادم بالا و یکم رفتم تو شیپ و شروع کردم که: البتن بنده کارم تو مایه ای همون آقاست. ما در شهرمون می نویسیم یعنی نویسندنم… این پسره هم کلی قربون صدقه ما رفت که که من فکر کردم ممکنه برای متروی یان سوء تفاهم داشته باشه این سوء قربوون صدقه. خلاصه یارو از ما امضا و عکس و تلفن و ایمیل گرفت تا بعدن با دوستاش که می گفت عاشق کار نویسندگی هستن بیان سراغم.. من تو ایستگاه که پیاده شدم هنوز دور سرم ستاره و بلبل بود و بی اختیار آروق افتخار می زدم. رفتم جلو دکه یه نوشابه بگیرم که نئشه گی از سرم نپره دیدم کیف پولم نیست. یارو دکه ایه می گفت تو این هفته سه نفرو همین طوری هندونه زیر بغلشون دادن و لختشون کردن. آرزو می کنم دو جای یارو پاره بشه که دومی جیبش باشه تا کیف پولش از جیبش بیوفته و دل من خونک بشه.

اما اپیزود دوم : آرزوی های یواش و نه چندان مهم

آرزوی اول: خدا همه اونهایی که عقده های فرو خوردشون رو گردن اعتقاداتشون می ندازن و با اون دهن مردم رو سرویس می کنن به راه راست هدایت کنه

آرزوی دوم: هر آنچه که در فکر ماست به راستی بر زبان جاری کنه

آرزوی سوم: از خواب گران خیز!

آرزوی چهارم: بوش، بلر، سولانا و یکی دوتا دیگرو در کنار محمود خان احمدی نژاد به راه راست هدایت کنه

آرزوی پنجم: لبخند سهم همه ماست که داره نسلش منقرض میشه. خدایا آرزو می کنم لبخند بدون نقشه و برنامه ریزی رو بر همه ما ارزانی کنی تا فقط به هم برای محبت لبخند بزنیم.

من حمید میری ، محمود احمدی نژاد ،صدام حسین، سید محمد خاتمی ، سید محمد علی ابطحی، همیشه بهار   و بنی هاشمی شهردار جون رو به » آرزو بازی»  دعوت می کنم. در ضمن اگه بعضی هاشون وبلاگ ندارن به من مربوط نیست. یکی بهشون بگه…

خزانت مباد همیشه بهار

اینم یه پست اختصاصی برای » همیشه بهار » که نبینم از این رهگذر عاصی دلگیر بشه. جواب سوالت به چند دلیل کار سختی بود. یکی اینکه نمی خواستم سراغ بعضی از پرونده های بایگانی ذهنم برم. دوم اینکه در این پروژه » جستجوی درون » در گام اول موفقیتی حاصل نشد و بنده به اهداف تعیین شده در این عملیات آبی، خاکی دست پیدا نکردم.

گذاشته بودم حالم به یک جایی برسه تا از اون بنویسم.

همیشه بهار نرو، نرو ………

رقص خوبه، از هر نوعش!

 

روز هشتم 

اردوان روزبه –  ardavan.roozbeh@gmail.com 

گفته شده که وقتی از شبکه های تلوزیونی، سولانا اون هم از نوع خاویارش از دکتر لاریجانی خودمون شنیده که در دیدار با همتای ایرانی احتمال « رقص دیپلماتیک » میره کلی به خودش رسیده و دربدر دنبال شلیته و شلوار می گشته. حتا منابع غیر رسمی اعلام کرده اند تماس هایی با « م – خردادیان » داشته تا عیب های کار، کارشناسی رفع بشه. داشته باشید که عوامل غیر نفوذی ما از طرق مخصوص اس ام اس هایی را در موبایل آقای دکتر که می گن « کا-هفتصد و جواد » هم بوده پیدا کرده اند که سولانا ارسالیده بوده، با این مذمون: dear docy, gher too kamaram faravooneh nemidoonam koja berizam!!   و دکی نیز در پاسخ گفته اند: همین جا… همین جا… لذا به نظر می رسد ما در مذاکرات به جاهای سرنوشت سازی داریم می رسیم و تلاش های چندین ماه شبانه روزی، نصب در محل بدون خونریزی، داره ثمر می ده. اونم از نوع هاشمی ثمره اش که گفت: من مگه چه هیزم تری به برخی ها که نمی خوام اسمشون رو ببرم فروختم که هی می گن داره استعفا می ده. آخه مگه من بیکارم که از این فیض عظیم خدمت خودمو رها کنم… و در جریان باشید که بعضی هم که از فیض عظیم خدمت رهانیده می شنوند (مثل استاندار  هرمزگان) نماینده های استانشان یک جا دست بر چیز خود برده (خودکار شون رو بفرمودم) و استعفای خود را بر روی میز می گذارند و می گویند: ….اینه. 

برخورد های خشن با ناهنجاری ها نتیجه عکس دارد … شانس ما، که این حرف از دهن ما در نیامد وگرنه تاکنون مورد عنایت واقع می شدیم از نوع توپش (فقط نه شوتش کن، نه بترکونش بابا جون). این جمله آقای هاشمی شاهرودی است در همایش استانداران سراسر کشور که احتمالن در رابطه با این طرح ضربتی مبارزه با «شل حجابی» مطرح شده. بعضی می گویند این یک اعتراض به روش کار بوده. برخی هم می گویند این نظر ربطی به نیروی انتظامی (نمی دونم چرا اعتیاد پیدا کردم تا اسم این نیروی عزیز می یاد باید بگم: تشکر… تشکر) نداشته و ندارد و شما کمی هم دلتان به تنهایی های سردار بسوزد. داشتم کیهان را تورق می کردم، مطلب جان سوزی در آن دیدم از دل گرفتگی های سردار نیرو. بخونید تا ببینید این عزیز دل چی می کشه و کیهان چه خوب تونسه اونو چیز کنه یعنی به قلم بکشه. به هر حال رییس مرکز اطلاع رسانی پلیس تهران گفته در ظرف دو روز ما 350145 نفر رو تذکر کش کردیم و هفتاد تا ماشین رو هم توقیف کردیم. من کاملن این جدیت رو در پارک ملت هر روز صبح ساعت پنج می بینم که دوستان، ورزشکاران را برای نوع لباس و پوشش متذکر می شوند تا خدای نکرده این مفسده در بین آنان دیگر نفوذ نکند. دوستان در نیرو گفته اند، نهضت ادامه دارد. تازه آقای مشاور «مهدی کلهر» در نامه ای یکی دو روز پیش برای سردار احمدی مقدم نوشت: شما وارد مبارزه با تهاجم فرهنگی و شکل کثیف و دریده تر از آن یعنی «ناتوی فرهنگی» شده اید، لذا صمیمانه از شما و همکارانتان در آن نیرو سپاس گزاری می کنم. 

البته ما هم لازم است از خبر گزاری فارس به دلیل عکس های بسیار باحالش کمال تشکر را داشته باشیم. این روز ها می بینم که جوانان «بلوتوث باز» به جای عکس های «لیلون» و «زهره» عکس های خبرگزاری فارس را  «سند تو آل» می کنند تا همه بفهمند این بد حجاب ها عجب موجودات نا جوری هستند. بگذریم برای این دماغ همین دو بند انگشت کافی بود. 

آقای احمدی نژاد که تو هوای آزاد وسط سبزه و چمن داشت برای خبرنگار تلوزیون اسپانیا صحبت می کرد، گفت: اگر اروپا بخواهدحرف های آمریکا را منتقل کند، خودمان می توانیم حرفشان را بشنویم… در این جمله کدام گزینه صحیح است: الف- آمریکا خودش زبون داره  ب- ما خودمان داریم می شنویم شما دهنتونو ببندین ببینیم چی میگه ج- دو طرف میز رو واسه همین کار گداشته اند د- انرژی هسته ای حق مسلم ماست. 

و اما بشنوید از مراسم رو نمایی تندیس های میدان جانباز مشهد. آقای فیاضی داشت توضیح می داد که: بعععله آقا. ساخت این تندیس ها 240 میلیون تومان خرج ورداشته و تا 50 سال گارانتی با کارت طلاییه که پرده افتاد پایین و به دست تندیس گیر کرد و شکست و سازنده که از ترکیه تا اینجا آمده بود گفت: بابا چیزش چوبی نبود … چوبش چیزی بود. یعنی بتونش خشک نشده بود. جانبازان حاضر در مراسم که بندگان خدا می گفتند آخه این کجاش سنبل جانبازه. آقای معاونت سابق فرهنگی می گفت: هست! شما توجه کنید می فهمید. برخی معتقدند این میدان و سمبل های وسط اش به تیر غیب گرفتار شده و هر کار می کنند کارش راست نمی شود. به هر حال معاون سابق، شهردار، تندیس ساز و سایر عوامل برای حفظ ارزش های بچه های «جانباز» زحمت کشیدین. دستتون درد نکنه… 

ته کار هم لازمه بدونید که: دیوان محاسبات از حراج 260 تابلو نقاشی توسط یک شرکت ساختمانی وابسته به دولت جلوگیری کرده. (ساختمون سازی، تابلو نقاشی!) و کمیته مد و لباس در مجلس آغاز به کار کرد. (سه ده است می خواد آغاز به کار کنه، سه ساله که هر ماه می گن آغاز کرده، حالا هم می گن چراغش روشن شده. خوبه «مد دوستان» صبر نکردند تا با مد پیشنهادی مجلس بیان بیرون وگرنه باید چهار سال با هیچی می یامدن بیرون و سوژه عکس های انقلابی برخی خبرگزاری ها می شدند).  

باقی بقایتان / جانم فدایتان / تا بعد  

افسوس که عمری پی اغیار دویدیم

از یار بماندیم به مقصد نرسیدیم

سرمایه زکف رفت و تجارت ننمودیم

جز حسرت و اندوه متاعی نخریدیم

 شیخ عبدالرحمن انصاری

 ممنون از مهدی کیوانلو و انتخاب به موقع اش