اردوان روزبه / وبلاگ
قدیمها میگفتند خوب درس بخوانید که خردادماه فصل امتحان است. البته راست و حقیقتاش یک «ثلث اول و دومی» هم در کار بود اما خدا پیغمبریش فورمالیته بود. بودند بعضی از معلمها مخصوصن تو دبیرستان که مصمم انگشت به دماغ ملت سر این دو ثلث میکردند اما کم بودند دیگر و البته به طور عمومی منفور همه ما جماعت ته کلاس نشین.
میدانید واقعیتاش من هیچ وقت بچه درسخوان جدی نبودم. یعنی همیشه حسم نسبت به «خرخوانها» حس شوهر ننهای بود اما به هر روی دم خرداد نمیشد شوخی کرد. دیگر «تجدید» و این داستانها گوشهاش خیلی باز بود. این میشد که از اردیبهشت رعشه بر اندامم میافتاد. هرچی هم حساب میکردم میدیدم کار عجیبی هم نمیکنم که بگویم دم امتحانی تعطیلش میکنم و به درس میرسم و این اوضاع را بدتر میکرد از نظر روانی برایم. چون راستش نه اهل «دختر بازی» بودم به آن معنایی که رفقایی داشتیم که مانند امام زاده پشت در دبیرستان دخترانه سر محلمان «دخیل» میبستند، نه تو تریپ فوتبال و این حرفها بودم که به قولی ننه بابا از تو زمین بیایند جمعمان کنند نه چند پدر سوخته بازی دیگر. کلش یا مرض کتاب و رمان بود که البته در دوره دبیرستان خدا از «گراهام گرین» و «رومن گاری» نگذره که مارو آلوده کرده بودند و شاید خیلی هم لات بازی در میآوردم کوه رفتن بود و البته گاهی ولگردی آن هم یا پیاده یا با یک «ژیان پیکاب» که مال رفیقمان بود که از زاهدان آمده بود ولایت ما، الباقی فکر کنم زل زدن به در و دیوار بود، اما نمیدانم چرا هیچ وقت نشد سر از «ریاضی جدید» و «جبر با اون معادلات سه مجهولی مادر قهوه ای» اش در بیاورم.
آن موقعها یک چیز خوب بود آنهم این که امتحان خرداد بود. من اگر چیزی را نمی فهمیدم همین یکی را خوب میفهمیدم که تا خردادماه دنیا کلن به تخم مرغ عسلیات. حالا هرچه حساب میکنم میبینم به قول مامان بزرگم «دوتاش بیرونه» انگار زندگی به قاعده یک جلسه امتحان بزرگ شده. همه چیز بوی گند امتحان میدهد. از خرید کردن برای خانه تا نوشتن یک مقاله، از حرف زدن با دیگران تا نشستن و بروبر به تلوزیون نگاه کردن. همه چیز دارد ازت امتحان میگیرد. انگار باید جواب پس بدهی برای هر کاری که میکنی. از سیفونی که در مستراح میکشی تا گوش کردن به نصیحتهای کلفت آدمها که توقع دارند تو با ۴۴ سال سن بنشینی و نیشت تا بنا گوشت باز باشد و به «کاف سین شعر» هایشان با پس دادن امتحان مهر تایید بزنی.
دیروز رفته بودم مدرسه، پروفسور برنامه درسیاش را داشت میداد میبینم زده یک در میان امتحان! بهش میگم استا میرزا قشم شم آخر یک هفته در میان که امتحان نمیگیرند. می گوید: «نمیگیرند یا تو تا به حال ندادی؟»
شاید راست میگوید من بد عادت شدهام. زندگی این روزها بدجور هی امتحان میگیرد پدر سگ. باید همان موقع یک فکری میکردم. باید همان موقع یک فکری میکردم. باید همان موقع یک فکری میکردم…