ساعت ۳:۲۴ دقیقه از خواب پریدم با صدای خشک کن لباس شویی. در خواب میدیدم که این صدا صدای یک بلدوزر است که دارد محل زندگی اون مردم رو، Na’vi، پای درخت مقدس در فیلم آواتار خراب میکند.
خواب میدیدم خانه ای دارم قدیمی که در همان سیاره «پاندورا» در آواتار است. در خواب خانه را روی «Airbnb» اجاره دادهام. میهمان می رسد یه مزدور شرکت بلک واتر است که قرار است این جا کسی را بکشد! برق از باسنم می پرد. بهش میگم می خوای جای بهتر بری؟ هتل این جا زیاده. می گه ارواح عمه ات وسط این سیاره هتل کجا بود؟
میبینم خیل مردم است که در کوچه ها جاری هستند، آوارههایی که از بیماری فرار کردهاند و راهی پاندورا شدهاند. مانند این کسانی که این روزها در پشت مرزهای یونان با بار و بنه نشسته اند شاید به خاک اروپا برسند. یکی شان دخترکی است که سعی می کند وارد خانه شود. به سرباز مسلح می گویم اون آشنای من است میگذارد بیاید تو بهش یک قوطی نوشابه می دهم و میگوید همین گوشه میخوابد. بر میگردم توی اتاقم می بینم بغل تختم یک زن و شوهر سیاه پوست اما چینی رختخوابی را پهن کرده اند که مرا یاد زمانی میانداخت که پدرم شهردار شهری کوچک در خراسان بود. سقف خانه همان سقف چوبی و کف خانه نمد بود. رختخوابشان همان تشک های کلفت پنبه ای بود و لحاف شان گلدوزی. بچه کوچک گرد و تپلی وسط رختخواب بود. می پرسم اسم بچه شما چیه؟
می گویند: به مناسبت این ایام مبارک گذاشتیم «کرونا».
میپرسم پس این سربازه کجا رفت؟ می گویند جایش را به دوبرابر قیمت به آن ها فروخته و رفته.
بیرون میآیم کوچههای روستا مانند آن شهر در سیاره پاندورا پر است از آواره های زمینی.
صدایی میشنوم، بلدوزری عظیم در حال حمله به آواره های زمینی است و می بینم خانه های مارا هم دارد خراب میکند. از صدا میپرم و تفنگی را که میدانم میراث پدر بزرگ بوده، در بیداری بابا بزرگ من آدم صلح طلبی بود اهل تفنگ نبود، را از صندوق می کشم بیرون میبینم سر پر است با خودم فکر میکنم تا این را مسلح کنم بلدوزر صد بار از روی ما رد شده. صدای بلدوزر نزدیک تر میشود. آواره ها جیغ می زنند. زن چینی کرونای کوچولویش را بغل می کند و من از خواب می پرم.
صدای خشک کن ماشین رختشویی در کلهام دارد صدا میکند. عرق بهم نشسته. انگاری همه چیز اتفاق افتاده بود.
