«کی‌اف ادامه دارد چون مقاومت ادامه دارد…»

زلسکی می‌گوید روسیه تروریست است! این اولین پیامی بود که امروز بعد از بیدار شدن دیدم. روسیه دیروز و امروز باز هم کریدورهای بشردوستانه‌ای که قرار است معبر عبور زنان و بچه‌ها باشد را با موشک تیر مستقیم مورد حمله قرار داده است. در واقع روسیه مصمم است تا این کشور را به خاک خون بکشد گو این که باور دارم هدف مهم تری را در اوکراین دنبال می‌کند که آدم‌ها در این هدف فقط می‌توانند فقط چند شماره عدد روی کاغذ باشند. 

صدای انفجارها امروز زیادتر شده است. فاصله‌ها هم شاید نزدیک‌تر گفته می‌شود فاصله ادوات نظامی روسیه با شهر کمتر از ده کیلومتر است. همه مبارزان خود را به جبهه‌های کی‌اف رسانده‌اند جایی که با موشک‌های شانه‌بر و سلاح‌های ضد تانک با روش‌های پارتیزانی با ستون‌های نظامی روسیه مبارزه می‌کنند. 

**

حلقه محاصره حالا تنگ‌تر شده. شهر از سه طرف در محاصره است، شمال، شرق و غرب. تنها معبر خروج غیر نظامی‌ها یک پل در جنوب است که راه آهن را به دیگر مناطق متصل می‌کند. شائبه این که روس‌ها همین روزها وارد شهر بشوند جدی تر شده. یک نیروی نظامی که حین برنامه زنده مرا می‌پایید بعد برنامه نگه‌ام می‌دارد. دوستانه اما توام با خشم صحبت می‌کند. می‌گوید به دستور زلسکی همه از امروز مراقب نفوذی‌های روسیه هستند. به مردم گفته شده هر کسی که دوربین دست دارد باید دستگیر شود. موضوع البته با بررسی مدارک و پاسپورت و کارت شناسایی حل می‌شود اما دیگر فضای شهر عوض شده. ترس در صورت مردم دیده می‌شود. صداهای انفجار نزدیک می‌شود. آماده می‌شوم برای یک برنامه زنده بعدی اما گروهی از مردم با خشم جلو می‌آیند. می‌گویند شما ها دارید کاری می‌کنید که منطقه ما شناسایی بشود و روس‌ها برای زدن شما به ما شلیک خواهند کرد. 

زن باریک اندام است که با خشم صحبت می‌کند، نمی‌دانم چرا خشم‌اش مرا عصبانی نمی‌کند. دقت می‌کنم به دست‌هایش به شدت می‌لرزد. دقیق تر می‌شوم حس می‌کنم لرزش دستش ناشی از لرزش بدن‌اش است، تما بدنش دارد می‌لرزد. عصبی سیگاری را پک می‌زند و رو بر می‌گرداند و دوباره شروع می‌کند به داد زدن. انگاری کمکش می‌کند. می‌دانم در این مواقع حتا نباید بحث کرد چون می‌تواند منتهی به یک رفتار خشونت آمیز شود. پس گوش می‌کنم. مردی دیگر هم می‌آید و به سه‌پایه لگد می‌زند اما دوربین نمی‌افتد. او نیز حرف زن را می‌زند. 

«اون‌ها می‌خوان شماها رو بزنن اما مارو می‌کشند، بفهم! من نمی‌خوام بمیرم…»

مواد غذایی امروز سخت‌تر پیدا می‌شود، اما به هر حال پیدا می‌شود. مردم امروز عصبانی هستند. محاصره طولانی شده، برای همه شرایط خسته‌ کننده است. تا دوربین را در محله‌ای دیگر در می‌آورم پلیس می‌رسد، مردم گزارش می‌کنند. پلیس می‌گوید می‌داند خبرنگارم اما مردم حالشان خوب نیست. دولت گفته است نفوذی‌های روس‌ در سطح شهر هستند و این مردم را حساس کرده است. این اتفاق شش بار می‌افتد و هر بار پلیس می‌آید همان قصه تکرار می‌شود. 

در خیابان که قدم می‌زنیم پسر جوانی جلو می‌آید. با انگلیسی به لهجه اوکراینی می‌پرسد که بایدن گفته پوتین جنایت‌کار جنگیه! به نظر تو آمریکایی! این چه فایده‌ای برای ما که تو محاصره روسا هستیم داره؟

بهش می‌گم: هیچی!

رسانه‌ها نوشته بودند که آمریکا هشتصد میلیون دلار دیگر سلاح به اوکراین خواهد داد. اما من درست نمی‌فهمم فعل آینده دقیقن اشاره به چه زمانی خواهد کرد یاد حرف پسر می‌افتم: هیچی! دست‌های لرزان اون زن، عصبانیت اون مردی که به سه پایه لگد زد و همه آدم‌هایی که امروز تا منو با جلیقه پرس دیدن به پلیس گزارش کردند رو درک می‌کنم. من ترس مردن رو حس کردم. بارها و بارها در دوران جنگ ایران و عراق، وقتی کرمانشاه مردم با دوچرخه و موتور و ماشین و تراکتور به سمت همدان روان بودند. صف‌های بلند برای چند لیتر بنزین، صف برای یک دبه آب خوردن، صف برای یک تکه نان که بدهند به بچه‌ای که از اسلام آباد کف ماشین خواباندند تا گلوله نخورد، بخورد تا شکمش سیر شود. یادم لحظه از سومار و کرند و ایلام و مهران آمد. مگر همین ترس‌ها را انجا نداشتیم. مگر همین روزها را مردم ما در آبادان نداشند وقتی کشور همسایه به دنبال قادسیه بود و قدرت‌مداران خودمان راه قدس را از کربلا می‌چستند؟ از موشک‌باران‌ها یادم‌ آمد در روزهایی که صدای موشک می‌آمد و تو نمی‌دانستی باید آرزو کنی که به تو نخورد و یعنی به یکی دیگر بخورد. جنگ آدم را خسته، بی‌رحم و کلافه می‌کند و این بلاتکلیفی خشم مضاعفی است که تخلیه کردنش هم سخت است. 

**

نان می‌خریم و با یک تن ماهی می‌خوریم. مناطق اطراف کی‌اف بمباران شده است. شهر ماریوپل حمام خون است. امروز یکی از اعضای شورای شهر می‌گفت که تا دیروز تعداد کشته‌ها هزار و ششصد نفر بوده است اما امروز دست کم ۲۲۰۰ نفر شده. آب قطع شده، برق نیست و تلفن هم کار نمی‌کند. شهر در محاصره است و در عمل رفت و آمدی وجود ندارد. او گفته است که بقیه که زخمی شده‌اند در این شرایط در بیمارستان‌ها جان خواهند داد. 

نان دست پسر بچه را می‌بینم. محکم گرفته است و خودش را چسبانده به مادرش. با شلواری که رویش نقش میکی‌موس  چرک مُردی است. نگاهش از من کنده نمی‌شود، دلم می‌خواهد بغلش کنم. زخم تن این‌ بچه‌ و بچه‌ها بدون شک خوب می‌شود اما با زخم روح‌شان چه می‌شود کرد؟ آیا پوتین حاضر است این بچه‌ را بدون در نظر گرفتن ملیت‌اش بغل کند؟

یوال نوح هراری می‌گوید اطرافیان دیکتاتورها از گفتن حقیقت به آن‌ها می‌ترسند. این‌جا است که پوتین هم مثل همه دیکتاتورها به دروغ‌هایی که می‌گوید باور می‌کند. هراری می‌گوید بارها پوتین تاکید کرده است که اوکراینی وجود ندارد. این‌ها همان کسانی هستند که مایلند به روسیه بپیوندند. یاد جمله مشهوری افتادم که می‌گفت ما شمارا به بهشت می‌خواهیم ببریم ولو به زور!

اما سوالم این است که آیا او عکس‌های ماریوپل را نمی‌بیند. جنازه بچه‌ها، کودکانی که در خیابان به دنبال پدر و مادرشان در ایرپین می‌گردند، زنانی که بر از دست دادگان ضجه می‌زند. چیزی برای یک دیکتاتور قتل، غارت جنایت و یا بی رحمی را موجه می‌کند «باور» است. در واقع برای همه ما هر امری وقتی تبدیل به یک باور می‌شود قابلیت این را پیدا خواهد کرد که برایش از چیزهایی بگذریم. 

هر چه به عصر نزدیک‌تر می‌شویم اوضاع سخت‌تر می‌شود. دیگر هر جا می‌رسیم مردم به دوربین و به عکس و به خبرنگار حساس‌تر هستند. پیشنهاد گروه پشتیبان این است که شهر را ترک کنیم. یک منبع دولتی به یکی از بچه‌ها گفته است که از فردا به مدت ۳۵ ساعت منع رفت و آمد خواهد شد و این احتمال بسیار زیاد است که به دلیل ورود روس‌ها این دستور صادر شده و معنی این حرف این است که با ورود روس‌ها مسیر جنوبی هم بسته خواهد شد. این یعنی محاصره کامل. برایم تصمیم گرفتن سخت است. هم دل در ماندن دارم و هم در رفتن. دوست دارم نزدیک‌تر باشم به مناطقی که موشک‌باران شده و با مردم باشم اما می‌دانم با اشاره‌ای که از طرف دولت شده مسوولیتی نمی‌توانند بپذیرند. مشکلاتی هم در این چند روز به وجود آمده که دلیل‌هایی باید قصه کی‌اف را درز بگیرم. شاید وقتی دیگر به داستان شهر محاصره شده کی‌اف بیشتر پرداختم. 

بار را می‌بندم. راهی ایستگاه قطار می‌شوم از کوچه‌های خلوت که تک و توک آدم‌ها در آن‌ها هستند. از راه بند‌ها، از محل اصابت راکت‌ها، از کنار مردمی که با اسلحه‌های قدیمی و جدید سنگر گرفته‌اند و از بین زنان و مردانی که در راه بند‌ها کارت‌های شناسایی را بررسی می‌کنند، از میان صدای انفجار‌ها و از بهت خودم، عبور می‌کنم. در مقابل ایستگاه راه آهن که می‌ایستم احساس می‌کنم دیگر وقت رفتن است و من چقدر زود خودم را در این شهر غرق شده احساس کردم. در یک سخنرانی زلنسکی مقاومت ماریوپل و محاصره این شهر را با محاصره لنینگراد در جنگ جهانی دوم مقایسه کرده است و من هم باور دارم علی‌رغم صحبت‌ها کی‌اف هم مقاوم است و به این زودی‌ها سقوط نخواهد کرد. 

**

مامور دم در ایستگاه مدارکم را چک می‌کند. می‌خواهم وارد ایستگاه بشوم اما نمی‌گذارد. به اوکراینی چیزی می‌گوید که نمی‌فهمم اما به نظرم می‌رسد فقط زن‌ها و بچه‌ها و افراد مسن حق دارند وارد شوند. پلیس دیگری که درست شبیه «هوگو ریس» در سریال لاست است وارد مجادله می‌شود. به کلاهم که رویش علامت پرس دارد اشاره می‌کند و به همکارش می‌گوید خبرنگار است. به انگلیسی می‌پرسد کجایی هستم، پاسپورتم را چک می‌کند و راهنمایی ام می‌کند که وارد ایستگاه می‌شوم به هیچ وجه عکس و فیلم نگیرم، علاومت وی با دست درست می‌کند و می‌گوید: هر چی دیدی بنویس! 

از گذر بین دو در که رد می‌شوم پا به ایستگاه قطاری با طراحی کلاسیک با سقفی بلند می‌گذارم، مالامال آدم است. روزی ایستگاه قطار پر بوده است سلام و خداحافظی‌های فامیلی ودوستانه. جهانگردان شاد و سودای کلوپ‌های شبانه و گشت و گذار در پایتخت زیبای اوکراین.

این قصه بعد از کی‌اف هم ادامه خواهد داشت…

بیان دیدگاه