«آن که باد شد و رفت توی موهایت»

اردوان روزبه 

ardavan@koochehmail.com

وقتی قرار شد رادیو کوچه کار برگزاری کنسرت «علی عظیمی» را در شهر واشینگتن را بر عهده بگیرد، صادقانه بگویم با توجه به شناخت قبلی که از دوستان «اهل خواندن» داشتم نگرانی مانند عرق به پیشانی من نشست. پیش‌تر تجربه‌هایی نه در کسوت برگزار کننده اما در در قالب یک ارتباط نزدیک با برگزار کننده‌های این گونه رخدادها داشتم که منتهی به روی‌داد‌های نه چندان خوب شده بود. از توقعات عجیب خوانندگان تا درگیری‌های سالن و «گیس و گیس‌کشی».

اما درست وقتی جلوی درب خروجی فرودگاه «رونالد ریگان» برای اولین بار بعد از مراودات مجازی با «علی عظیمی» فیزیکی دست دادم، برایم روشن بود که نباید خیلی نگران باشم. علی عظیمی که پیش‌تر کارهایش را در قالب گروه موسیقی به نام «رادیو تهران» شنیده بودم. اما آقای عظیمی بعدها رادیو تهران را ترک می‌کند و به طور مستقل در واقع گروه موسیقی «علی عظیمی» را به راه می‌اندازد.

ترانه عاشقانه یکی از حسن‌هایش این است که می‌تواند هر گروه مخاطبی را برای خود داشته باشد

«پیش‌ درآمد» یک اثر متفاوت از اوست. اثری که به خاطر ترکیب قوی موسیقیایی، مفهموم و انتخاب نوستالژیک تصویرهای نماهنگ‌اش خیلی سریع رفت سراغ مخاطب اصلی، از گروه‌های سنی نوجوان و جوان تا پیرمردهایی مانند من. او خودش می‌گوید که وقتی حسی متفاوت داشته این آهنگ در ذهنش شکل گرفته، همین می‌شود که آدم باز تکرار می‌کند که: «هر آن‌چه از دل بر آید…»

جالبی داستان این است که همه ما اول از «پیش در‌آمد» که باد می‌شود و می‌رود در موها می‌پرسیم و آقای عظیمی قبل هر حرفی از پیش درآمد به عنوان «گربه سیاهه» کارهایش یاد می‌کندکاری که دو آلبوم کاری او را تحت شعاع قرار می‌دهد. بگذریم، وقتی علی عظیمی با «ریچ پرک»، «تام سالیوان»، «جاش تراتر» و «تام آترتون» وارد فرودگاه «ریگان» شدند تا اجرای کنسرت کمتر از بیست و چهار‌ ساعت باقی مانده‌بود. او تور فشرده‌ای داشت، هجدهم جولای در واشینگتن فردای آن در شهر نیویورک و هفته بعد در چند شهر کانادا -تورنتو، ونکوور و کلگری- که پشت آن نیز سر و سامان دادن به آلبوم جدیدش هم در نوبت بود. فرصت کم بود، قرار بود رفقای مجازی و غیر مجازی را هم ببیند. برای کنسرت و امتحان کردن صدای سالن هم برود و به قول خودش کمی هم در واشینگتن «معاشرت» بکند و البته یک گفت و گو هم با کوچه داشته باشد. این شد که با علی عظیمی یک ساعتی مانده به اجرای کنسرت واشینگتن در اتاقش در هتل نشستیم و گپی زدیم، سلفی هم گرفتیم و رفتیم برای اجرای برنامه که در واشینگتن «رادیو کوچه» آن را بر عهده داشت.

حرف‌های گفت‌و‌گوی ما در ادامه این نوشته دور و بر علی عظیمی و کارهای آینده و چشم‌انداز کارهایش است. او در مورد دیگران قضاوت نکرد و ترجیح داد حرف‌های خودش را بزند. توضیح این که کنسرت آقای عظیمی در مرکز هنری «ارتیست فیر» واقع در آرلینگتون ویرجینا برگزار و شروع این برنامه با اجرای خوب هنرمند ساکن واشینگتن «پرناز پرتوی» به همراه گروه‌ شاهین آغاز شد. اما گفت‌و‌گوی اردوان روزبه با علی عظیمی:

photo 1خب! با همان سوال تکراری آغاز کنیم، علی عظیمی از کجا شروع شد؟

جواب دادن به این سوال سخته که آدم بگه از کجا شروع شد. من پیش‌تر تو مصاحبه‌ها هم گفته‌ام من اصلن رشته‌ام این نبود. اما می‌تونم بگم که در این مسیر بیش‌تر از همه دارم چیز یاد می‌گیرم. آدم وقتی چیزی رو آرزوشو داشته خیلی بیش‌تر براش جذاب‌تره که بتونه اون رو بهتر انجام بده و من در همون دوره هستم که دارم از کارم لذت می‌برم. جواب رو دادم؟ یه راهنمایی بکنید!

راهنمایی: جان داره 🙂 شاید همین قدر کافی باشه، سوال بعدی، به هر روی از وقتی شروع کردی برای آثارت یک گروه مخاطب در نظر گرفتی. این گروه‌ کیا بودن یا هستن؟

خیلی سخته گفتنش، من یک سری آدم‌ها رو به چشم می‌بینم و می‌فهمم که طرف‌دار هستند اما تو کنسرت‌ها نمی‌دونی دقیقن کدوم آدم‌ها میان، مخصوصن که الان دیگه ظاهر جوونا خیلی شبیه هم شده و شما درون آدم‌ها رو نمی‌تونید از ظاهر شون تشخیص بدی. اما تو کنسرت‌های من دعوا نمی‌شه، کسی شلوغ نمی‌کنه و به طور کلی آدم‌هایی که میان تو کنسرت‌های من خیلی خوب رفتار می‌کنن و به نظر آدم‌های جذابی می‌رسن، ولی این که از کدوم قسمت‌های اجتماع هستن و یا چه باورهایی دارند رو نمی‌دونم. از طرف دیگه، بزرگ‌ترین گروه مخاطبین من که تو ایران هستند، دست رسی ندارم. یک سری لایکن، عکسن تو فیس‌بوک و شما واقعن نمی‌دونی، این‌ها می‌تونن از همه جور آدم و از همه جای ایران باشن. خیلی دوست دارم بفهمشون و درکش‌شون کنم، اما چون فعلن امکان کنسرت در ایران نیست کار سختیه.

در مورد رادیو تهران صحبت کنیم…

رادیو تهران گروهی بود که با چند تا از دوستان در سال ۱۳۸۷‌ درست کردیم. البته مدت‌ها قبل از اون با هم ساز می‌زدیم و یه چیزایی می‌ساختیم اما بعد احساس کردم اگر این کارو نکنم بعد ممکنه دیگه خیلی دیر بشه، برای عملی کردن این رویا، این شد که رفتم ایران و بچه‌ها رو هلشون دادم تا بیاین یه گروه تشکیل بدیم. اون‌ زمان هم گروه راکی که روپا و روبراه باشه نبود واقعن -البته الانش هم زیاد نیستن- این‌شد که این تصمیم رو گرفتیم و عملی‌اش کردیم و البته بعد دیدیم که بلخره چند نفر دیگر هم دور هم جمع شدن و این کار رو -حالا در سبک‌ و سیاق دیگه- دارن می‌کنن.

به هر روی این شد که رفتیم پی‌اش و به قولی کردیم و شد! این دوره البته یکی از دورهای زیبای زندگی من بود و اتفاقن راه اندازی «رادیو تهران» افتاد تو جریان انتخابات ۸۸ که خیلی عجیبش کرد ماجرارو. من توی اون ماجرا ناخواسته افتادم و خیلی روی روحیه ما تاثیر گذاشت، تحت تاثیر آن فضا موزیک ما یک مقدار سیاه و تیره شد.

اما بعد، گروه رادیو تهران شد گروه علی عظیمی، چه علتی باعث این تغییر شد؟

ببینید رادیو تهران را هم که ما درست کردیم تقریبن همه آهنگ‌ها رو من آورده بودم. همه شعرها رو من نوشته بودم. دوستانی که ما با هم سالیان زیادی موسیقی زده بودیم -که خوشبختانه حسش در ان آلبوم هم ثبت شد- رو دور هم جمع کردم. اما شروع مشکلات ما از آن جایی بود که من باید برای زندگی برمی گشتم لندن و دو تا از بچه‌ها نمی‌تونستند بیان یعنی ما نمی‌توانستیم با هم باشیم. نبودن همه در یک اتاق و در کنار هم کار نکردن یک «بند موسیقی» به قولی انگلیسی‌ها «دستور تهیه یک فاجعه است» به نوعی این دوری نسخه یک «بند» رو می‌پیچه. شما باید تو اتاق به هم نگاه کنید، ساز بزنید و با هم صحبت کنید تا اثری به وجود بیاید. بعضی‌ها نتونسته بودند بیاین و من کم کم مجبور بودم برای ادامه حیات رادیو تهران سراغ آدم‌های تازه بروم. این برای خود من هم ناراحت کننده بود. برای بچه‌ها هم ناراحت کننده بود. این جبری که به ما تحمیل شده بوده حتا باعث این شد که منو برای مدتی از سیستم کار موسیقی برد کنار. یکی دوسالی تو جریان نبودم. بعد تصمیم گرفتم راه رو ادامه بدهم اما این دفعه تنها، اون پروژه هم باز باقی موند. با این دید که هر وقت موقعیت‌اش فراهم شد و بچه‌ها تونستن دور هم جمع بشن دوباره با هم ادامه می‌دیم و می‌شه یک آلبوم دیگه و اگر هم نشد که با ارزش‌های خودش باقی می‌مونه.

تو به ایران سفر کردی و بی‌شک با نسل تازه‌ای از موسیقی که ریشه در همان موسیقی زیر زمینی داره آشنا هستی، کیفیت اون سبک و سیاق نسل تازه رو چطور ارزیابی می‌کنی؟

این سوال خوبیه، جدای از این که من در ایران با این ها از نزدیک تماس داشتم و سابقه‌ها و کارشون رو می‌شناسم، مدتی هم روی همین سبک و سیاق موسیقی به روایتی «آلترناتیو» تحقیق می‌کردم که نتیجه‌اش تولید برنامه‌هایی هم در این زمینه شد. موسیقی آلترناتیو داخل و خارج به نظر من هر کدام دارند مسیر متفاوتی را می‌روند. این جا اشاره‌ام فقط به آلترناتیو است و صحبتی در مورد موسیقی «پاپ» نمی‌کنم چون خیلی دل خوشی از این موسیقی چه در خارج و یا داخل ایران ندارم و به نظرم در ورطه تکرار افتاده است.

اما در موسیقی آلترناتیو صداهای خوبی به گوش می‌رسد. این در واقع نشان دهنده هویت نسل ماست، حتا اگر کیفیت‌اش خوب نباشد اما در راهش پیش می‌رود و امیدوارم کارهای بعدی پخته تر و پخته تر باشد

سال ۲۰۱۴‌ میلادی یک اثر از تو که شد زمزمه‌ای با این ریتم که «باد می‌شم می‌رم تو موهات» همه گیر شد. نسل‌های مختلفی رو مخاطب خودش کرد، از سنین پایین تا بالا و برای همه جالب بود و این نوستالژی رو برای همه به نوعی روایت کرده. در حالی‌که به طور معمول خواننده‌های این دوره بیشتر مخاطب‌های مشخصی را هدف قرار می‌دهند. چی شد که باد شد و رفت تو موهای همه؟

شما در مورد آهنگ «پیش‌ درآمد» صحبت می‌کنید. آهنگی که ادای احترامی است به قطعه پیش درآمد اصفهان، این قطعه یک کار کلاسیک است در دستگاه «بیات اصفهان» با یک سابقه قبلی برای من. وقتی که کوچک بودم بسیار دوست داشتم که پیانو بزنم و ما در خانه پیانو نداشتیم. من خاله‌ای داشتم، -در واقع خاله مجازی-،‌ که می رفتم پیش او. دختر خاله من معلم پیانو داشت و من همیشه می‌رفتم و می‌نشستم به کلاس‌های او نگاه می‌کردم. یکی از درس‌هایی که می گرفت تکه‌ای بود که بر اساس اثر آقای «جواد معروفی» در دستگاه بیات اصفهان بود و او برای تمرین اون کار رو می‌زد.

من با گوش می‌آموختم و بعد از این که معلم می‌رفت با پیانو همان شنیده‌ها که آموخته بودم را تمرین می‌کردم و این قطعه‌ای بود که من از ده ساله‌گی آن را می‌نواختم. این موضوعی شد که به هر روی یک جایی باید این حس را نشان می‌دادم و این ادای احترام را به این قطعه می‌کردم. بعدها که پیانو خریدم اولین بار «آقای پست» رو روی پیانو نوشتم و بعد یک سری آهنگ‌های دیگه، چون من عموم کارهامو روی گیتار می‌نوشتم. تا این که یک شب که توی استودیو تنها نشسته بودم این قطعه رو زدم. در واقع کمی امروزی‌تر کردم و از حالت کلاسیک خارجش کردم و بعد شعرش رو نوشتم. جالبه که این قطعه خودش جاری شد. بدون این‌که من مقدمه خاصی یا پیش ذهنی داشته باشم. همون جا یک تکه کاغذ پیدا کردم و شروع کردم به نوشتن. اولین چیزی هم که به ذهنم آمد همین قسمت بود که «من باد می‌شم می‌رم تو موهات…» شعری که در واقع عاشقانه طنز‌آلود است. می‌گوید که دست من به تو نمی‌رسد اما در خیالم می‌توانم حتا در موهایت مثل باد بوزم، بروم زیر پاهایت و هر جا که می‌خواهم، می‌توانم هر کار بکنم.

ترانه عاشقانه یکی از حسن‌هایش این است که می‌تواند هر گروه مخاطبی را برای خود داشته باشد. ولی ترانه عاشقانه خوب نوشتن کار سختی است. البته راحت‌ترین کار هم نوشتن ترانه عاشقانه بد است. خب من فکر می‌کنم یکی از دلیل‌های موفقیت پیش درآمد، طنزی بود که کار داشت و حس هم‌ذات پنداری که با مخاطب نسل ما ایجاد می‌کرد. اما دلیل غیرقابل انکار دیگر ویدیو کلیپ خوبی بود که «آرش آشتیانی» ساخت. با او در لندن به این توافق رسیدیم که ویدیو کلیپ را بسازد. او آرشیو غنی از فیلم‌های فارسی داشت، در واقع آرش دایره المعارف مجسمی از سینمای فارسی است. برای یک یک بخش‌های آهنگ ما انتخاب داشتیم و به قولی مهندسی شده هر بخش آهنگ را با یک قطع تصویری همراه کردیم و بعد پروسه ساختن ویدیو کلیپ که بارها هردوی ما از انتشار کار منصرف شدیم و تا این‌که در مورد کار نهایی هردو به توافق رسیدیم و آن‌را منتشر کردیم.

این آهنگ بعد برایت نظرهای مردم را دنبال داشت، کدام نظرها در ذهنت مانده‌گار شد؟

این آهنگ همان‌طوری که می‌گید نظرهای زیادی را به همراه داشت و به نوعی شد «گربه سیاه» کارهای من. یعنی هر جا می‌رفتم اول مردم پیش ‌در‌امد را می‌خواستند. خب من دو تا آلبوم دارم و آهنگ‌های دیگرم را دوست دارم اما مردم این آهنگ را می‌خواهند و این باعث می‌شود کارهای دیگر برود به حاشیه، به هر حال این آهنگ خیلی مورد توجه قرار گرفت. به طور مثال خیلی‌ها به من می‌زنند که این آهنگ را می‌گذارند روی تکرار و بارها آن را گوش می‌کنند و این خب مایه خوشحالی است. البته فکر می‌کنم چون این آهنگ دو تکه -سگمنت- متفاوت دارد می‌تواند به دفعات تکرار شود و خسته‌کننده نباشد. خیلی‌ها هم می‌زدند که ما با این آهنگ خاطره ساختیم. یکی از نظرهایی که منو متاثر کرد خانمی بود که برایم نوشته بود که فرزند کوچکی داشته که این آهنگ را دوست داشته و بعد که این کودک فوت کرده برای یاد بود بخشی از این آهنگ رو روی سنگ قبرش نوشته بود که عکسش را برایم فرستاد و بسیار منو تحت تاثیر قرار داد.

بعد از سال ۸۸ در موسیقی ایرانی به خصوص در سبک و سیاق آلترناتیو چیزی با تعریف به طور مثال موسیقی اعتراض یا موسیقی سیاسی مطرح شد. آیا این موسیقی را تو هم می‌پذیری که بعد از رخدادهای اعتراضی در ایران شکل گرفته یا نه؟

من فکر می‌کنم این دسته‌بندی‌هایی است که ما خودمان می‌کنیم. موسیقی مقاومت، موسیقی جنبش، این‌ها چیزهایی است که ما تقسیم بندی می‌کنیم. در دوره‌های مختلفی هر نسلی انتخابی داشته که با حال و هوا و زمان خودش هم‌خوانی داشته. این نسل نسلی است که سرکوب شده و خیلی در خودش گم شده و به دنبال راهی می‌گرده که انرژی که محدود شده درش رها بشه.

افراد و گروه‌هایی هم امده‌اند که با همین روی‌کرد کار ارایه کرده‌اند که من نمی‌خواهم در موردشان صحبت کنم اما به لحاظ هنری به طور کلی هر کار تولیدی نمی‌تواند به الزام کار خوبی باشه چون اون هنرمند شاید بیشتر بخواهد حرفش رو بزنه تا این که به فرم و ملودی توجه داشته باشه و متاسفانه به همین دلیل هم خیلی مانده‌گار نشدند.

ترانه سیاسی، اعتراضی و یا اجتماعی نوشتن دست مثل ترانه عاشقانه است، اگر بخواهی مانده‌گار باشه باید خوب بنویسی. به نوعی شباهتی به موسیقی عاشقانه داره اگر خوب بنویسی می‌مونه و تکرار می‌شه، مثل «هتل کالیفرنیا» یا «اگه یه روز بری سفر» آقای اصلانی، حتا ممکنه از فرط تکرار آدم‌ها از شنیدنش متنفر بشن اما مانده‌گارند.

در حال حاضر که یک تور در چند شهر در آمریکای شمالی داری، -واشینگتن و تورنتو و چند شهر دیگر- بعد از اون، برنامه‌ات برای آینده چیه؟

بله همین‌طور که می‌گی ما یک برنامه پشت هم و فشرده برای اولین بار در آمریکا و کانادا داریم و این برایم خیلی جالبه و امیدوارم تجربه‌های خوبی داشته باشیم. از طرفی گروهی که با من هستند همه نوازنده‌ها انگلیسی‌اند و خیلی تجربه خوبی است که من هم مایلم کارها را بفهمند حتا برایشان ترجمه می‌کنم. البته خیلی چیزا هم یاد گرفتند و با من می‌خوانند و همراهی می‌کنند. این تور باعث می‌شه که تجربه‌های زیادی را با این بچه‌ها کسب کنیم و به کمک این تجربه‌ها بریم بنشینیم و آلبوم‌های بعدی را بهتر بسازیم.

اینم سوال تکراریه مصاحبه‌ها، حرف آخر به اون‌هایی که در رادیو کوچه این مصاحبه رو خوندن و شنیدن، چیه؟

خب حرف آخر من به مخاطب‌های شما که از گروه‌ها و طیف‌های مختلفی هستند اینه که، اون‌هایی که کارهای من رو گوش می‌کنن دمشون گرم که حمایت می‌کنند و اون‌هایی که همراه نبودند بیایند روی فیس‌بوکم نظر بدهند، دیدگاه‌هاشون رو بگن و برایم پیام بدهند و انتقاد کنند، من همه رو می‌بینم و می خونم و جواب می‌دم و اون‌ها با این کار کمک می‌کنن تا کارها بهتر بشه.

«مرزبانی که سرنوشت‌اش اسباب بازی رسانه‌ای شد»

اردوان روزبه / رادیو کوچه

ardavan@koochehmail.com

تارنمای پارسینه روز نهم خرداد ماه خبر از ورود گروهبان جمشید دانایی فر با یک هواپیمای نظامی اختصاصی به کشور آمریکا داد. « براساس این گزارش، صبح روز ۲۹ می، آقای جمشید دانائی فر با یک هواپیمای نظامی به عنوان پناهنده سیاسی وارد خاک آمریکا شده است.»

در حالی که در بهمن ماه سال ۱۳۹۲ جریانی موسوم به «جیش العدل» که به روایتی بازمانده از گروهی به رهبری «عبدالمک ریگی» که پیشتر در کارنامه خود عملیات‌های تروریستی و کشتار افراد را در منطقه سیستان و بلوچستان داشت، اقدام به ربودن پنج مرزبان ایرانی کرد، بسیاری از گمانه زنی‌ها دال بر نحوه ربودن و یا شناسایی این مرزبان‌ها توسط گروه فوق و ابهام در نحوه ربایش از سوی مقام‌های آگاه و نا‌آگاه صورت گرفت. این که چرا این گروه مرزبانی در شرایطی نا امن و بدون پست امنیتی در جایی مستقر بوده‌اند که به راحتی گروه موصوف بتوانند آن ها را دست‌گیر و بربایند و یا این که چطور این گروه به راحتی به چنگ گروه رباینده افتاده‌اند از جمله سوال‌هایی بود که مطرح می‌شد.

اما متاسفانه به دلیل عدم شفافیت در طرح موضوع از سوی جمهوری اسلامی و از سویی سخنان ضد و نقیض در مورد این دست‌گیری و ربایش از سویی مقامات محلی، نماینده گان مجلس و مقامات وزارت کشور و نیروی انتظامی به طور شفاف روشن نشد که وضعیت این پنج نیروی مرزبانی نیروی انتظامی در چه شرایطی است تا آن که پس گذشت چندی «جیش العدل» به طور رسمی در توییتر خود اعلام کرد گروهبان یکم «جمشید دانایی‌فر» به عنوان اعتراض به اعدام دو تن از نزدیکان این گروه در زندان زاهدان اعدام شده است. در این شرایط بود که موجی از اعتراض‌های رسانه‌ای،‌ جامعه مجازی و هم چنین انداختن مشکل بر گردن دست‌گاه امنیت پاکستان آغاز شد.

1

در پاسخ نیز این دست‌گاه امنیتی موضوع را ناشی از عدم پی‌گیری جمهوری اسلامی برای هم‌کاری در یافتن رباینده‌گان اعلام کرد. اما به هر روی یک سرباز مرزبانی جان خود را بنابر اعلام گروه رباینده از دست داده بود. در این جا نیز باز هم روشن نمی‌شود که چه انگیزه‌ای و یا شرایطی باعث می‌شود که اگر قرار بوده مذاکره و یا حل فصلی صورت بگیرد زودتر انجام نشده است، اما در نهایت با حضور رهبران دینی اهل سنت به خصوص «مولوی عبدالحمید» با میان‌جیگری و مذاکره موجبات آزادی چهار سرباز باقی‌مانده فراهم می‌شود.

شاید در جایی دیگر لازم باشد که در مورد نحوه تقدیر و تشکر از این گروه میان‌جی صحبت کرد ولی درست پس از این آزادی بود که مجدد مساله گروهبان دانایی فر از سویی مقام های کشوری و امنیتی مطرح می‌شود. از احتمال زنده بودن تا امکان این که شاید ربودن این گروه با هم‌کاری شخص دانایی‌فر انجام شده باشد. صحبت‌هایی که به دلیل نبود مستندات کافی علی‌رغم این که از زبان مسوولان گفته شد اما نمی‌توان سند به حساب آید، چرا که همین مسوولان پیشتر در مورد آزادی گروگان‌ها اطلاعات غلط به مردم داده بودند.

حال این ابهامات که بخشی از آن ناشی از عدم اطلاع رسانی شفاف دست‌گاه امنیتی در ایران است، تبدیل به گمانه‌زنی های فردی و احتمالات ریز و درشت شده و در واقع فرصتی برای انواع اظهار نظرهای بی‌پایه در مورد گروهبان نیروی انتظامی که درست در روزهایی که در اسارت بود فرزندش به دنیا آمد. فردی از یک خانواده‌ای بلوچ اهل سنت که رییس جمهوری با همسر و فرزند نوپایش در سفر به بلوچستان به جهت دل‌جویی دیدار می‌کند.

حال این گمانه زنی‌ها بیش از هر چیز به شرایط زندگی خانواده او در ایران لطمه می‌زند. جریانی که کشیده شده است به توهم‌هایی به تصور یقین. یقینی که محصول تصورات غیر مستند و بی‌پایه‌ای است که امروز رسانه‌هایی که اجازه فعالیت در داخل ایران را داشته و به عنوان یکی از منبع‌های خبری شناخته می‌شوند به راحتی با شایعه سازی و اعلام اخبار نادرست بر سرنوشت نامعلوم این گروهبان مرزبانی و خانواده‌اش مهر باطل بزنند.

تارنمای «پارسینه» که به مدیریت «بهمن هدایتی» اداره می‌شود روز نهم خرداد در بخش سیاسی خود این طور سرنوشت یک انسان را به بازی گرفته است:

سرنوشت مرزبان مفقود مشخص شد: جمشید دانایی فر به آمریکا پناهنده شد!

در محتوای مطلب بدون هیچ مستندات کافی و فقط به اتکای اظهارات فردی به نام «فضایل عزیزان» اشاره کرده است: «به گزارش پارسینه، دقایقی قبل پایگاه خبری موسوم به حقوق انسانی و اولیه بشر از ورود جمشید دانایی فر مرزبان مفقود شده ایرانی به آمریکا خبر داد.»

2

لازم به یاد آوری است که این پایگاه به طور شخصی توسط آقای عزیزان اداره شده و نحوه طرح موضوعات و یا اظهار نظرهای وی هیچ‌گاه از ناحیه رسانه‌ و یا جامعه مجازی جدی گرفته نشده، اما وی در طول ماه‌های اخیر به دفعات با سخن‌گوی جیش العدل و یا اعضای آن گفت و گوهایی گرفته است.

اما سوال این است که تارنمای پارسینه  با چه هدفی چنین خبری را نقل می‌کند. راستی سوال این است که چه فرایندی دنبال می‌شود؟ آیا قرار است پارسینه با اتکا به یک شبه رسانه فردی مسوولان کشور را بر آشوبد؟ بر علیه چه کسی؟ گروهبان مرزبانی که هنوز دست کم سرنوتش روشن نیست و تنها خبر مستند در باره وی توسط رباینده‌گانش منتشر شده دال بر این که وی اعدام شده است؟ آیا این رسانه از تبعات این خبر غلط بر خانواده وی،‌ سربازان آزاد شده که اینک هنوز مورد سوال و پرسش هستند با اطلاع است؟ به راستی چطور می‌شود که منبع خبری برای پارسینه یک فرد نه چندان خوش‌نام و یک پایگاه شخصی خبری که عموم اطلاعات آن نادرست است می‌شود؟ شاید آقای دانایی فر زنده باشد و شاید در مورد وی تحقیقات بیشتری باید صورت بگیرد و یا حتا مورد بازخواست و یا محاکمه قرار بگیرد اما سوال این است که قصاص قبل از جنایت با چه هدفی صورت می‌گیرد.

بر این باور باید بود که اگر هم آقای هدایتی که پیشتر با «کلاشینکف دیجیتال»  شناخته شده است، پاسخ ندهد دست‌کم به طبعات این حرکت غیر حرفه‌ای خود بیاندیشد.

 

«پس تو توی کابین خلبان چه غلطی می‌کردی»

اردوان روزبه / وبلاگ

می‌گن یه روزی هواپیمای یک هواپیمای غول‌پیکری سقوط کرد، جعبه سیاه و همه مسافرا به رحمت ایزدی رفتن. از همه اون پرواز یه میمون دست‌آموز زنده موند که شد کلید حل معمای سقوط. خلاصه علمای علم به حرف‌آوری میمون‌ها دست به یکی کردن و یک سالی شبانه روز روی میمون کار کردن که حالیش بشه چی می‌خوان. وقتی آماده شد همه رو جمع کردن که جناب میمون توضیح بده اوضاع چطور بوده. (لازم به توضیح است میمون ماجرا که زبون آدمی‌زاد بلد نبود، برای همین رفتارش تصویری است لذا خودتون تصویر سازی کنید)

پرسش‌گر: خوب جناب میمون توی پرواز میهمان‌دار‌ها چه می‌کردند؟

میمون: (یه نگاه به دور و بر) ماچ موچ ماچ موچ!

یارو یه خورده سیخ می‌شینه و ادامه می‌ده: پس کمک خلبان، مهندس پرواز؟

میمون: (با کمی تعقل میمونی) ماچ موچ ماچ موچ!

یارو دیگه کم کم زاویه می گیره برای فحش و به میمون و می گه: خلبان؟ خلبان چه می‌کرد؟

میمون: (کمی نگران که نگیرن بهش تجاوز کنن از عصبانیت) ماچ ماچ ماچ موچ ماچ ماچ ماچ!

پرسش‌گر دیگه از کوره درمیره که: دیوث! پس تو اون وسط موقع سقوط چه غلطی می‌کردی؟

میمون: (قیافه فاتحانه) قاااان قااان قان قااان (تصویر سازی کنید قیافه میمون را پشت فرمون هواپیما در کاک‌بیت هواپیما)

این داستان نمی‌دانم چرا از صبح سر این خبرهمش داره به ذهنم می‌آید و می رود. امروز پنج روز است که هواپیمای معظم بویینگ ۷۷۷ خطوط هواپیمایی مالزی گم شده، مثل همیشه یه عده دستی دستی خودشان ایرانی‌ها را اول می‌خواهند تروریست کنند که کردند بعد یخ‌شان نگرفت. اما از دیروز که دوست دختر آقای خلبان می‌گه این آقا کلی اهل دل بوده و یه پنج سیری عرق می‌زده می‌رفته هوا و تو کابین عکس یادگاری با جیگر طلاها می‌گرفته و این داستان‌ها یک ضرب این جک پند‌آموز تو کلم وول می‌خوره. البت «سی ان ان» می گه هواپیما تا وسط دریای چین رفته بعد دوباره برگشته به سمت غرب مالزی و در نزدیکی «ملاکا» درست نقطه مقابل چین از صفحه رادار محو شده. خدا کند یه جایی این وسط ها اقای خلبان اهل دل هواپیما را نشانده باشد تو یه جزیره متروک وسط سوماترا و الان با مسافرا کباب دنده بزنند و عرق سگی بخورند و منتظر کمک، اما زنده باشند.

خبر این بود:

«ماجرای دختران بلوند در کابین خلبان هواپیمای ناپدید شده مالزی»

۱۳۹۲ اسفند ۲۱

در حالی که موضوع دو مسافر ایرانی با پاسپورت‌های دزدی در پرواز شماره MH۳۷۰ بوئینگ ٧٧٧ خطوط هوایی مالزی که از روز شنبه هشتم مارس پس از پرواز از کوالالامپور مالزی به مقصد پکن چین ناپدید شد، موضوع رسانه‌های خبری و به میان آمدن بحث حمله تروریستی شده بود و البته این موضوع هیچ گونه دلیل مستدلی نداشت و از سوی مقامات رد شد. اکنون دوست دختر آقای «فریق ابو حمید» خلبان هواپیمای ناپدید شده پرده از برخی مسایل  برداشته از جمله این که خلبان قبل از پرواز مشروب می‌نوشیده و یا در کابین هواپیما گاهی در حین پرواز با دختران خلوت می‌کرده است. این گزارش خبری را ببینید.

«حضور در هفته مد نیویورک بر روی ویلچیر»

اردوان روزبه / رادیو کوچه

ardavan@koochehmail.com

 

اگر سر و کارتان به دنیای «مد» و «لباس» افتاده باشد همیشه دیده‌اید که در برنامه‌های شو لباس و هفته‌های مد در شهرهای بزرگ از نیویورک تا پاریس خانم‌هایی با هیکل‌های ظریف، خوش اندام و شاید کمی هم با زندگی عادی مردم در خیابان و بازار، متفاوت‌تر روی صحنه می‌روند.

 فایل را از این جا دانلود کنید

 البته می‌دانید که خیلی از آدم‌ها فکر می‌کنند این خانم‌های باریک اندام و یا خوش هیکل نه تنها برایشان جالب نیست بلکه تاثیر منفی بر روی اعتماد به نفس آن‌ها می‌گذارد، چرا که در زندگی واقعی کمتر می‌شود این تیپ و هیکل را یافت.

اما برگذار کننده‌گان هفته مد نیویورک در فبریه سال ۲۰۱۲ تصمیم گرفتند که این نگاه را عوض کنند. لابد می‌پرسید چطوری؟ آن‌ها تصمیم گرفتند این بار فقط به سمت آن روش‌های قدیم و خانم‌های باریک و کمی «سکسی» مدل نروند و تنها آن‌ها نباشند که روی صحنه «کت واکینگ» می‌کنند. آن‌ها سعی کردند که این‌بار دیدگاه مردم را نسبت به این برنامه‌ها عوض کنند.

بله، داستان فرق کرد، این بار روی صحنه خانم «دانیله شیپوک Danielle Sheypuk» رفت. کسی که یک روانشاس بالینی است و در واقع او برای اولین‌بار در هفته مد نیویورک روی صحنه رفت تا ثابت کند حتا نشستن روی صندلی چرخ‌دار هم نمی‌تواند کسی را از تلاش برای به دست آوردن یک آرزو باز دارد، حتا این آرزو «کت واکینگ» با صندلی چرخ‌دار در یکی از معتبرترین شو‌های لباس جهان در نیویورک باشد. «دانیله» خود یک فعال مدنی در زمینه حقوق افراد معلول است.

o-CARRIE-HAMMER-FASHION-WEEK-570

او در سال ۲۰۱۲ وقتی اولین بار بر روی صحنه در یک شوی لباس رفت با تشویق حاضران مواجه شد و در آن شو موسوم به «New York Fashion Week» لقب «بانوی ویلچیر» گرفت. انتخاب نام برای این گونه نمایش‌ها معمول یک رسم است برای معرفی برترین فرد برنامه و در اصل دانیله برترین زن این برنامه در حالی شد که بر روی ویلچیر نشسته بود.  او می‌گوید: «من زیبایی لباسم و موفقیتم را مدیون «کری همر» طراح لباسم می‌دانم.» اما من فکر می‌کنم  در این ماجرا او متواضعانه خودش را دست کم گرفته است.

خانم شیپوک بعد از این حرکت توانسته یک جنبش تازه به راه بیاندازد، چنان‌چه خودش می‌گوید: «معلولان حتا برای دنیا مد هم پیشنهادهای خوبی دارند و این لازمه‌اش این است که فقط طراحان بپذیرند معلولان هم می‌توانند در این عرصه حضور بیابند…»

او بعد از آن برنامه در شوهای مختلف لباس ظاهر می‌شود، از جمله شوی لباس هفته مد نیویورک که امسال یعنی سال ۲۰۱۴ در ماه فبریه بازهم در این شهر برگزار شد. از سویی این‌روزها دست‌اندر کاران دنیای مد هم بیشتر تلاش خودشان را بر ارایه لباس‌هایی با الگوی «مردم واقعی» می‌گذارند و نه فقط خانم های باریک اندام و سکسی و آقایان با هیکل‌های ماهیچه‌ای. به نوعی «سوپر مدل» ها هم دیگر انگار برای راضی کردن مردم کفایت نمی‌کنند. دانیله فکر می‌کند «بلخره طراحان لباس به همه مدل تیپ و هیکل برای ارایه مد برای مردم کوچه و خیابان نیاز دارند، ما معلولان در مجله‌ها، بازار و فروشگاه‌ها لباس‌ها و مدل‌های مختلفی می‌بینیم که به نوعی داشتن‌اش برای یک معلول کار سختی است و این یعنی یک بازار بکر و عالی برای اهل مد و تولید‌ کننده‌گان لباس.»

Screen-Shot-2014-02-27-at-5.13a

به نظر من چیزی که در وجود دانیله موج می‌زند، امید و این باور است که «معلولیت» شاید یک مشکل جسمی و حرکتی باشد اما هیچ وقت نمی‌تواند سدی در برابر روح آدمی باشد. واقعیت این است که آدم‌هایی مثل دانیله برای کسانی مثل من که «سر و مر گنده» برای رسیدن به هدف‌هایشان حتا کمی هم به خودشان زحمت نمی‌دهند، شاید یک سیم برق باشد که دست خیس‌ات را بهش زده باشی. شاید کمی فکر کنم و دستم هم به این سیم برق باشد از جایم بپروم. گاهی کمال هر چیز و یا نهایت هر چیز راه گشا نیست. انگار آن‌هایی که از همین دم دستی‌ها شروع کردند توانسته‌اند به ایده‌آل‌هایشان نزدیک تر شوند. وقتی به دانیله نگاه می‌کنم تمام وجودش زیبایی است. کمی دقت می‌کنم می‌بینم او روی ویلچیر نیست، این من هستم که روی ویلچیرم.

راستی اگر دوست دارید می‌توانید عکس‌های بیشتری از دانیله در «اینستاگرام»‌اش ببینید و از شادی و امید او لذت ببرید.

«چرا خانم هدایتی معتقد است ظریف را مشهور کرده»

اردوان روزبه / وبلاگ

اگرچه خانم هدایتی در کمال قساوت منو ریمو کردن از صفحه شون (البته دلیل شون خب منطقی هم بود، ایشون معتقد بود آدم فعالی در صفحه شان نیستم)‌ اما من مصاحبه ایشان را بازنشر می کنم.
این سوال شاید پیش بیاید که چرا این روزها همه اش با این خانم صحبت می شود. (این جا دیگر شوخی نیست دارم حرف جدی می زنم) من نظرم این است که این دوست ما سمبل تفکری قالب در جامعه ماست. فرصت طلبی، جهالت و مجموعه رفتاری که می تواند مایه رشد یک آدم در جامعه بلاتکیف ما باشد.
به هر روی من مصاحبه نکردم که بخواهم پاسخ بدهم اما در نهایت معتقدم ایشان راه محبوبیت را خوب یافته است. همه هم می‌گویند اُه اُه اما صفحه مبارک ایشان سی چهل هزار تا مشتری پا به جفت دارد.
پس می بینید که ما خودمان پرورنده هستیم. درست مثل خیلی از چیزهای دیگر که بعد از حاکمیت و سپاه و گشت ارشادش می نالیم.

این مصاحبه را از این‌جا دنبال کنید.

 

«کسب مشروعیت از تعریف متغیر‌های حجاب در کشور ما»

اردوان روزبه / وبلاگ

خیلی میل به ورود به هیاهوی انتخابات ندارم. بیشتر دلم می‌خواهد نگاه کنم. نوشته‌ها را بخوانم، فیلم‌های کاندیداهای گرامی را ببینم و از کتک‌کاری‌ها فیض ببرم و بی‌شک بگویم که من مخالف رای دادن نیستم، حتا اگر خود رای ندهم. اما در بین این موارد به نکته‌ای داشتم فکر می‌کردم. اگر توجه کنید تمام کاندیدا‌ها به طور اصولی بدشان نمی‌آید قاطی عکس‌های انتخاباتی‌شان چند خانم به تعریف داخل «بد حجاب یا کم حجاب» داشته باشند.

عکس
عکس از تارنمای بی بی سی فارسی

به نظر من فارغ این که چقدر دوستان به این کار نگاه ابزاری می کنند و چه میزان برکاری که هدف‌شان است موثر خواهد بود، نشانه‌ی روشنی از تلاش برای نشان دادن اعتبار یا ارتباط با قشر عظیمی در جامعه است که در غیر مواقع لزوم همیشه انکار می‌شوند ولی همین دوستان خود می‌دانند که گروه عمده را همین کسانی تشکیل می‌دهند که چنان که در طول سال‌ها گفته شد چندان باوری به اسلام مدل وطنی ندارند.

جالب است این موضوع نه فقط در روزهای انتخاباتی که در سایر مناسبت‌ها همیشه تکرار می‌شود. تظاهرات ۲۲ بهمن و نمی‌دانم روزهایی که قرار است حاکمیت در ایران «اعتبار مردمی» اش را به رخ نمی‌دانم که بکشد. روسری‌ها عقب‌تر، یقه‌ها بازتر و مانتوها کوتاه‌تر می شود.

اما اصل قضیه این است که باور خود این حاکمان هم همین است: «قشر عمده مردم کشوری که مطلقه به حلقه شان هم چیز شده است، سخت بی‌باورند.»

عکس
عکس از تارنمای بی بی سی فارسی

ان

«متدینینی که خود بلای دین شان هستند»

اردوان روزبه / وبلاگ اردوان نوشت

یادم می آید سال ۲۰۰۷ بود در آمستردام بر روی بحث «ارتداد» کار می کردم. تلفن و گپ با روحانی هایی که حاضر به گفت و گو بودند. از آیت اله منتظری تا شاگردانش و اهل حدیث که چنان متعصب نبودند که سوالی را بر نتابند. احمد قابل در یک مصاحبه اشاره ای کرد که آن زمان موضوع تازه ای برای من بود.

او در گفت و گویش اشاره کرد که نقل از پیامبر مسلمانان است -البته به مضمون: «در عجبم در آخر الزمان از مردمانی که به کاغذ پاره ای ایمان داشته باشند» این امر به اشاره آقای قابل بر می گشت به باور مردم در این زمانه و پذیرش قرآن. اگر چه به نظر می رسد مجموعه روایت ها و حدیث ها و نقل ها در اسلام همه به سمع و نظر مردم به هر علتی نرسیده، اما این موضوع مهمی است که می تواند روشن بسیاری از تند روی ها و یا خشک مغزی ها را بنماید.

سال های سال است  برخی از شیعیان اهل سنت را تکفیر می کنند و گروهی از اهل سنت به قولی ریختن خون شیعه را راه رسیدن به بهشت می دانند. کسی نقاشی می کشد حکم ارتداد می گیرد و سلمان رشدی برای نوشتن یه رمان باید در سوراخ موش زندگی کند. برای آتش زدن کتاب مسلمانان در بگرام افغانستان چند ده نفر کشته می شود و تظاهراتی خشونت آمیز به راه می افتد. تند روهای دینی سر می برند و در کاسه می گذارند و هر روز حکمی در باب «ارتداد» صادر می شود. گروهی هم خود را موظف به انجام آن می دانند.

اما برایم کمی سخت است. می دانید من همیشه از کودکی این گونه شنیدم که شریعت های کلاسیک یا همان ادیان الهی -توجه داشته باشید الهی- ریشه اش بر آب نیست و خداوند خود رسولانی را مامور کرده است تا بر روی زمین خدا پرستی را بگسترانند. به راستی اگر خدا باور هستیم و از طرفی به یکتایی و عظمت او معتقد، پس چرا نگران مخالفت یا عدم باور یک نفر هستیم. البته این به معنای پذیرش توهین به باور های دیگران نیست و شاید نقدی هم بر شیوه رفتای های غیر منتقدانه و توهین آمیز نسبت به دین وجود داشته باشد که موضوع دیگری است.

مگر نه این است که قران روایت دوستی و نزدیکی بشر است؟ پس چرا بر سرش قتل می کنیم و آتش می کشیم و فرزندان آدم را از یک دیگر دور می کنیم؟ اصلن مقدس یعنی چه؟ مگر نه این است که کاغذش ساخته از چوب های برزیلی درکارخانه هایی با ماشین های آمریکایی و اروپایی، جوهرش سوئدی و سویسی است و ماشین چاپش هم هایدلبرگ آلمانی؟

این روزها باز خبر از حکم ارتداد و ریختن خون است و من باز سوالم این است. اگر دینی الهی پایه هایش برای یک تصنیف می لرزد. اگر دین و باوری بنیادش با یک شعر زیر سوال می رود به راستی نباید به اعتبار الهی آن شک کرد؟. چطور می شود که تا پای دین وسط می آید متعصبین دینی فقط از استدلال قتل بهره می برند؟

من دین ستیز نیستم. به خالق هستی حتا به وجهی که خود به آن رسیدم باور دارم اما امروز باورم بر این است که دین اقتصادی، دین سیاسی و دین خاندان سالاری دینی نیست که بتواند پاسخ گوی نیاز قرن حاضر باشد. شمایی که فتوای مرگ می دهید یادتان باشد هر روز از دینتان یکی را بیشتر می رانید. در واقع شما به این ترتیب به همان اهداف مادی و معنوی تان هم نخواهید رسید. جهان فردا جهانی تکنوکرات است. مردم روی به آی فون می آورند و نقشه های شان را با گوگل جستجو می کنند. سوالات علمی شان را از جستجوگرهای اینترنتی می پرسند و استیون هاکینز را می شنوند. اما شما هنوز می خواهید بر سر جنابت و حیض بگویید و تا کسی چیزی گفت چه درست چه غلط فقط مرگش را رقم بزنید. نه! دوستانه می گویم. فردا با این شرایط متعلق به شما نخواهد بود. گالیله چهارصد سال قبل مجبور شد بگوید زمین صاف است. اگر دنیای فردا را می خواهید بجنبید. دیگر این روال جواب نخواهد داد و شما بیش از پیش منزوی خواهید شد. با کمال تاسف گاه فکر می کنم راهبران ادیان الهی هیچ گاه قبله خود را نیافتند. آن چه که وارث اش بودند به خوبی خرج نکردند.

فراموش نباید کرد به قول دنیس دیروت: «یک فیلسوف تا به‌ حال هرگز یک روحانی را نکشته است، در حالی‌ که روحانیون فلاسفه زیادی را کشته­‌اند.»

سفرنامه- جابز رهبر معنوی هزاران اپل دار است

بیست و ششم آگوست دوهزا رو یازده

دو روزی می شود که گوشه و کنار خبر کناره گیری «استیو جابز» را از مدیریت اپل می شنوم. جابز چهره شکسته ای دارد. مردی پنجاه و چند ساله که از سرطان لوزه المعده رنج می برد. اما هر بار که موقع بلند کردن دستش در حالی که یک محصول تازه «آپل» را معرفی می کرد او را در رسانه ها می دیدم با خودم می گفتم چقدر باور در يك آدم می تواند باشد که می تواند و توانست.

استیو جابز یک پیامبر است این را به چند دلیل شخصی می گویم.

داستان اول

سال ۱۳۷۱ بود، در ایران و در یک نشریه محلی به نام «خاوران» کارم را شروع کرده بودم. روزهای خوبی نبود. روز هایی که سه جا کار می کردم تا فقط شکم سیر شود،بماند. اما خاوران کارم را با گزارش و بعد همراهی برای آماده سازی نشریه شروع کرده بودم. کاغذ و چسب و «لی اوت» و آقای بابایی که نمی دانم الان چه می کند و دخترکی سبزه رو و مهربان که تایپیست بود. درست کار از ساعت ده صبح پنجشنبه آغاز می شد. برای بستن هشت صفحه در قطع مترویی کمی بزرگ تر انگار یک مترو آدم لازم بود. بیدار خوابی و نشستن ها و کار کردن ها، چسباندن های آقای بابایی و درست و غلط ها و کشیدن یک کادر دور متن که خودش مصیبتی بود تا تیتر هایی که باید می زدی و اندازه نمی شد و آخرش هم بی تعارف معلوم بود که دست ها دیگر یه جاهایی به خودشان گره خورده بودند.

من آن سال، بعد این که روزنامه قدس شروع کرده بود به صفحه بندی با اپل با دو دستگاه اپل ال سی تو «LC-II» سرنوشت صفحه بندی خاوران را دیدم چطور عوض شد. صاحبش اتفاقی خرید. خیلی هم اهل این به قول خودش جنگولک بازی ها نبود. اما وقتی وام رابطه ای ارشاد داشت می مالید تن به خریدن دو دستگاه اپل و یک پرینتر پست اسکریپت داد و به نظرم این یعنی خریدن یک معجزه.

یادم است یک ماه نمی خوابیدم تا رسید به صحنه ای که پرینتر تمام لی اوت را به صورت موزاییکی در چهار تکه پرینت کرد. آقای مدیر مسوول بر اساس عادت معمول از پس دود سیگار و عینک یه نگاهی انداخت و گفت که این ها همه اش … شعر است.

اما آمد، چهار تکه موزاییکی که کنار هم چسبید و شد یک صفحه بسته شده. یادمه سیگار دم لب های تیره آقای مدیر مسوول آویزان شد. اپل همه ما را متعجب کرده بود.

داستان دوم

راستش همیشه به دلیل های خیلی ساده از اپل دوری کردم بعدش. شاید چون به ایران دست چندم می رسید و یا این که تحریم ایران اجازه خرید مستقیم نمی داد. همه چیز اش به قول ما ارژینال بود و پس هر سیستمش سه برابر پی سی قيمت داشت. در ضمن براي پي سي یک قوطی نرم افزارهای کینگ به هزار و پونصد تومان که می خریدی یعني یک میلیون دلار نرم افزار خریده بودی و بقیه ماجرا. همین ها باعث شد که هیچ وقت بعد «ال سی تو» های کذایی سراغ اپل نروم. داستان بعد شبیه مقاومت هاي نامربوط شد، ديديد انگاری با خودت تعارف داری، بعد دیگر اصلن یادت نمی آید برای چی با یکی قهر هستی.

وقتی آگوست دو هزار و ده پایم به خاک آمریکا رسید اولین بار رفتم تو یکی از این اپل استورها میز های چوبی و بسته بندی های ساده و در عین این که به نظرت می آمد دستی انجام شده است اما عین هم. انگاری به قول این وری ها «هند مید» بود همه چیز ساده و فاخر و من یک آی فون چهار خریدم. با یک دوست که بعد ها دیگر ندیدمش اما او مرا هول داد در دنیا آپل با ای فون چهار.

حس غریبی بود. من تنها نبودم. در کشوری که فکر می کردم باید خیلی تنها باشم. آی فون فور ترجمه زندگی با همه دوستانی بود که در گوشه گوشه دنیا بودند. زندگی با وبلاگم، زندگی روی فیس بوک زندگی با اسکایپ زندگی با خبر و هر چه که لازم بود و باید می بود. شبی یادم می آید كسي در لس آنجلس به نگرانی به من می خواست آدرس بدهد و من داشتم با آی فون راست می رفتم در خانه اش. این معجزه بود. باور کنید و از کنار این معجزه بزرگ پیامبر عظیم الشان حضرت جابز ساده عبور نکنید.

اما آپل فقط یک ابزار نبود برایم. یک سال طول کشید که از خیر لب تاب وایو سونی ام گذشتم و رفتم سراغ یک مک بوک پرو اما الان احساس می کنم رخداد عجیبی است. همه چیز در اپل تعریف شده است برای بهتر شدن. راستش پیشتر قدرت بازار اپل را می ستودم و امروز دیگر وجود رهبری فرزانه چون «استیو جابز» را.

با صداقت مي گويم او رهبر ميليون ها كاربري است كه به نوعي از اين سيب گاز زده است. نه كشور گشايي با خون كرد. نه به دنبال جريان انحرافي بود. اويك رهبر فرزانه بود.

جابز در واقع یک مرد بخشنده است. هنرمندی که به نظر من هنر همراهی را به دیگران بیاموزد. متنی را از این جا می خواندم که سخت بارانی ام کرد. برای شجاعت آدمی که بی هیچ سختی محبتش را به دیگران هدیه کرده است:

حالا که استیو جابز مدیریت اپل را ترک کرده، امروز اینترنت پر شده از خاطرات افراد مخلتفی که در طول دوران کاری شان با او همکاری داشته اند.

بسیاری از کاربران جابز را به عنوان یک مدیر بزرگ می شناسند اما بد نیست بدانید که استیو جابز فقط ۳۱۳ حق اختراع (Patent) به نام خودش دارد و یک فرد فنی بزرگ محسوب می شده است. اما در کنار این موضوع یکی از جالب ترین خاطرات گفته شده، داستانی است که ویک گوندورترا امروز تعریف کرده است. او هم اکنون یکی از مدیران گوگل است و مرد اصلی پشت سرویس گوگل پلاس به حساب می آید. «ویک» پیش از گوگل هم از مدیران ارشد مایکروسافت بوده است.

استیو جابز همیشه به دقت در جزییات مشهور بوده. حالا شنیدن خاطره آقای گوندورترا در چنین روزی خالی از لطف نیست:
صبح روز یکشنبه (روز تعطیل) ششم ژانویه سال ۲۰۰۸ بود. من در یک برنامه مذهبی شرکت داشتم که ویبره تلفن من را از یک تماس آگاه کرد. وقتی به آن نگاه کردم شماره را نمی شناختم بنابراین پاسخ ندادم.

بعد از مراسم با خانواده به طرف اتومبیل حرکت کردم و در همین حال پیام های تلفن ام را بررسی می کردم. روی پیام گیر، پیغامی از استیو جابز ضبط شده بود: » ویک می تونی با من در منزل تماس بگیری؟ یک مورد اورژانس هست که باید در موردش صحبت کنم»

من فورا با استیو جابز تماس گرفتم. در آن زمان من مسوول تمام اپلیکیشن های موبایل گوگل بودم و به خاطر این مسوولیت هر از گاهی با استیو جابز در تماس بودم.
«سلام استیو، ویک هستم. متاسف ام که تلفن را پاسخ ندادم. چون متوجه نشدم تو هستی»
استیو جابز در پاسخ می خندد و می گوید «هیچ وقت هنگام مراسم مذهبی نباید تلفن ات را پاسخ بدهی مگر اینکه تماس گیرنده «خدا» باشد»
ویک می گوید من خندیدم اما در حالی که عصبی بودم. پیش خودم فکر می کردم چه اتفاقی رخ داده که سبب شده در یک روز تعطیل استیو جابز با من یک کار اوژانسی داشته باشد.

استیو جابز می گوید: ما یک مشکل اورژانسی داریم که من باید فورا در موردش صحبت می کردم. من یک نفر را از تیم اپل برای کمک به رفع این مشکل هماهنگ کرده ام و امیدوارم شما تا فردا بتوانید این مشکل را حل کنید.

استیو ادامه می دهد: من داشتم به لوگوی گوگل روی آیفون نگاه می کردم و به نظرم خوب و درست نبود. حرف دوم O در اسم گوگل رنگ زرد اش کاملا درست نیست! من با گررگ (یکی از کارمندان اپل) صحبت کردم برای اینکه تا فردا آن را اصلاح کند و برای شما بفرستد. این از نظر شما اوکی هست؟
ویک می گوید: مسلم بود که این از نظر من اوکی بود. او ادامه می دهد دقایقی بعد در آن روز یکشنبه من ایمیلی از استیو جابز دریافت کردم با موضوع: «آمبولانس آیکون» که من و کارمند معرفی شده اپل را برای اصلاح رنگ زرد آیکون گوگل در تماس قرار میداد!
ویک می گوید من ۱۵ سال با بیل گیتس در مایکروسافت کار کردم اما هنوز یکی از بزرگ ترین تحسین کنندگان استیو جابز و اپل هستم.
در پایان او می گوید: هر زمان من به قدرت رهبری و توجه به ریزترین جزییات توسط یک مدیر فکر می کنم به یاد آن تلفن در روز تعطیل می افتم که استیو جابز از رنگ زرد حرف O در لوگوی گوگل راضی نبود.

از این جا می توانید برای جابز پیام بگذارید

این هم اظهار احساسات برخی به رفتن او

«فرنود کوچک هزینه تمسخر ما را خواهد پرداخت»

وقتی جامعه نسبت به خود بی‌ترحم می‌شود
۱۳۹۰ مرداد ۱۷
اردوان روزبه / رادیو کوچه

ardavan@koochehmail.com

شوشولت را می‌بویند

مبادا شسته باشی‌اش

روزگار غریبی‌ست فرنود

این آخرین نوشته‌ای است که من از روی صفحه فیس بوکم پاک کردم و امکان گذاردن پیام بر روی صفحه‌ام را بستم. در ظرف دو روز مجبور شدم چند‌بار این کار را بکنم. حذف نوشته‌ای در مورد کودک خردسالی به نام فرنود.

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

http://radiokoocheh.com/wp-content/plugins/podcasting/player/player.swfدانلود فایل صوتی

 

نه فرنود و نه کس دیگری فکر نمی‌کرد جامعه ما آن قدر مستعد برای جو‌سازی باشد که با گفتن چند کلمه کودکانه توام با صداقتی که بی‌شک فقط می‌تواند از باطن آیینه‌گونه یک کودک بر آید، موجی به راه بی‌افتد.

حتا به قول «فرورتیش رضوانیه» روزنامه‌نگاری که صفحه «فرنود راست‌گو» را در فیس بوک راه انداخته بود، باور کردنی نبود که در این صفحه تعداد اظهار علاقه‌ها یا همان «لایک»‌هایش به بیش از سی‌هزار برسد، آن هم در کم‌تر از دو روز. اظهار نظر‌ها مانند همیشه آغاز شد. گروهی به فشار‌های نظام موضوع را مربوط کردند. گروهی این حرکت را نشانه بی‌صداقتی «خاله نرگس» مجری برنامه که نشانه و سمبل دروغ‌گویی حاکمیت بوده است، دانستند.

از سویی دیگر نیز رسانه‌های طرف‌دار حاکمیت نیز این حرکت را شکست جنبش سبز قلمداد کردند. طرف‌داران صفحه فیس بوک فرنود راست‌گو از سی هزار گذشت و از کامنت‌های مستهجن تا سیاسی و احساسی و شعر‌های تغییر یافته تا عکس‌هایی که به طنز بخشی از بدن فرنود هفت ساله بود را منتشر کردند که به قول راه‌انداز این صفحه کارش بشود شبانه‌روز پاک کردن این نوشته‌ها. بالاترین موضوع داغ بخش مشخصی از بدن فرنود خردسال شد در حالی که:

فرنود پسرک خردسالی بود که وقتی مجری از او در یک برنامه تلوزیونی پرسیده بود آیا او کارهایش را خودش انجام می‌دهد با صداقت گفته بود که وقتی دست‌شویی می‌رود خودش، خودش را می‌شوید.

صفحه فرنود در فیس بوک گل کرد، خواستم برم دنبال کسی که صفحه را ساخته بود. اما صبر کردم. آیا فرنود احساس خوبی به آدم‌هایی داشت که در این صفحه برایش چیزی می‌نوشتند؟ چند جوان بر روی یوتیوب صحنه را باز‌سازی کرده‌اند و گروهی نیز نظر‌سنجی گذاشته‌اند. راستی فرنود یک خطا‌کار است؟


آیا کسانی که می‌خواهند به موضوع و یا خواسته دیگری برسند این پسر خردسال را نشانه نگرفته‌اند؟

مهدی می‌گوید: «به نظرم ما بی‌رحم شده‌ایم» او کاربری است که در ابتدا به صفحه فرنود راست‌گو لایک داده و به قول خودش بعد از کامنت‌ها «دیس لایک» کرده است. ادامه می‌دهد: «اول برایم جالب بود که فرنود و راست‌گویی‌اش حرف جالبی است برای این‌که بگوییم چرا آدم‌ها خودشان را سانسور می‌کنند. اما راستش چند ساعت بعد که رفتم باور نمی‌کردم آدم‌ها به این راحتی بتوانند همه چیز یک کودک را به بازی بگیرند.»

فرورتیش رضوانیه روزنامه‌نگار و طنز‌پرداز است. به قول خودش «متاسف» است که این صفحه را راه انداخته. فرورتیش بعد از این‌که تعداد لایک‌ها به سی هزار نفر می‌رسد امکان نوشتن روی این صفحه را می‌بندد. «دیگر کنترلش از دستم در رفته بود. همه بی‌رحمانه هر چه می‌خواستند می‌نوشتند. من دلم به فرنود سوخت. اول قصدم این نبود، اما دیگر کسی به قصد اصلی‌ام توجه نداشت. حتا گروهی مرا با ایمیل تهدید می‌کردند که نمی‌گذارند این کار را بکنم.»

از او پرسیدم: «آیا خودش فکر می‌کرد این صفحه سی‌هزار مخاطب بگیرد آن هم در چند ساعت؟ فرورتیش رضوانیه دنبال چه بود که این صفحه را راه انداخت؟»

جایی که همهچیز سیاسی می‌شود

«فرنود هر روز جهت شستن شوشول دشمن شکن خود تحت شدیدترین تدابیر امنیتی به دست‌شویی می‌رود.»

«در پی اظهارت خاله نرگس، قیمت ماشین لباس‌شویی در بازار 200 درصد افزایش یافت.»

«آخرین خبر = فرنود در حصر خانگی»

«نگذاریم شوشول فرنود به دست بیگانگان بیفتد…»

این بخشی از نوشته‌های این روزها است که بر روی جامعه‌های مجازی دست به دست می‌شود. بازی که انگار حتا لبه‌اش به جریانات بعد انتخابات هم گیر می‌کند. مواردی که پیش‌تر به عنوان یک فصل خطاب مطرح می‌شد، امروز موضوع خنده می‌شود.

گروهی می‌گویند این ناشی از نگاه اجتماع به شرایط فعلی است. گروهی دیگر می‌گویند مردم خسته‌اند و این بهانه‌ای است برای ابراز این بهم ریخته‌گی روحی اما به واقع اگر مردم خسته شوند به همین راحتی می‌توانند از همه‌چیز بگذرند؟

 در بالاترین کسی می‌نویسد که درگیر فلان فرنودیم اما… و در واقع اعتراض‌اش را اظهار می‌کند. کامنتی زیر این نوشته کسی گذارده است که می‌گوید: «مردم ایران متاسفانه سیاست‌زده شدن و سرگرمی‌طلب.» به راستی مردم ایران سیاست‌زده و سرگرمی‌طلب شده‌اند؟

در همین روزها است که از گوشه و کنار خبر برگزاری برنامه‌های آب‌بازی و هندوانه خوری و «خز و خیل» بازی این ور و آن ور شنیده می‌شود.

«علی افشاری» فعال و تحلیل‌گر سیاسی می‌گوید: «فضای بسته سیاسی یکی از دلیل‌هایی است که به این موارد عادی بعدی دیگر می‌بخشد.»

آقای افشاری به این سوالم که چرا درست در شرایطی که مردم نگران بسیاری از کسانی هستند که در زندان‌ها به سر می‌برند و از فرصت جامعه‌های مجازی برای مطرح کردن مشکلات آن‌ها استفاده می‌کنند و در نهایت با اقبالی محدود روبه‌رو می‌شود چطور یک رخ‌داد ساده می‌تواند تا این حد مورد اقبال واقع شود، پاسخ داد.

علی افشاری

این‌جا است که طرف‌داران و سایت‌های حامی حاکمیت نیز این شرایط را ناشی از شکاف سیاسی معترض‌ها به انتخابات سال هشتاد و هشت می‌دانند. انگار هر‌کسی باید به نتیجه خودش برسد از کودکی به نام فرنود.

این فعال سیاسی هم‌چنین در بخشی دیگر از اظهاراتش در پاسخ به این سوال که اگر فرض کنیم بخش عمده‌ای از فیس بوکی‌ها را افرادی تشکیل می‌دهند که از سطح سواد بالاتری برخوردارند و هم‌چنین در همین محیط پیش‌تر اعتراض‌های‌شان را مطرح می‌کردند، امروز به نوعی روی‌کرد دیگر در این فضا برخورد می‌کنیم، به نظر شما چه چیزی رخ داده است؟ نظرش را گفت.

این نشانه یک اجتماع بیمار است

رفتارهای بی‌ترحم و به دور از گذشت و شفقت نشانه‌های یک اجتماع بیمار است. «آیدا منفرد» کارشناش روان‌شناسی به کوچه می گوید: «به نظر من ماجرای فرنود یک نوع دگر آزاری است که به ابعاد و اشکال مختلف هر روز در جامعه ما رخ می‌دهد.»

وقتی آزار دیگران جنبه فکاهی به خود بگیرد

در روی کرد‌های آسیب‌شناسانه در داستان فرنود کوچک و صادق گزارش ما، به این موضوع باید توجه شود که آیا رفتار دیگران با نوشتن به طریق‌های غیر‌اخلاقی، ورود به حریم خصوصی، بیان غیر‌منصفانه و بی‌رحمانه نسبت به یک کودک و یا حتا مجری که باید علت رفتارش را جست‌و‌جو کرد، می‌توان رگه‌هایی از کودک‌آزاری یافت؟ یا می‌توان آزار دیگر افراد را به دید شوخی و طنز نگریست؟

زهره خیام

«زهره خیام» متخصص مدد‌‌کاری اجتماعی است که برای «فایر فاکس کانتی» در ایالات متحده به صورت تخصصی کار می‌کند. این مدد‌کار اجتماعی اشاره می‌کند که موضوع را می‌توان از چند بعد ارزیابی کرد. او‌ روی‌کردش این است که باید پاسخ این سوال را یافت که چرا آزار دیگران می‌تواند جنبه شوخی و طنز به خود بگیرد.

خانم خیام مهم‌تر از همه را در این مورد بی‌اعتنایی جامعه به حوزه خصوصی افراد می‌داند.

آیا ما بی‌رحم شده‌ایم؟

گزارش تمام می‌شود اما سوال‌ها ادامه دارد. آیا‌ها و چرا‌ها. به راستی مردم ما بی‌رحم و سنگ‌دل شده‌اند؟

چه چیزی باعث شده است که ما حتا برای لب‌خند دیگر هیچ نگرانی نداشته باشیم که ممکن است یک خنده ما بهای سنگینی برای دیگری داشته باشد. در همین روزها «احمد زید‌آبادی» با نزدیک به دوسال زندان برای ساعت‌هایی توانست خانواده‌اش را ببیند و رخ‌داد‌های دیگری که در سایه «شوشول» فرنود به فراموشی سپرده شد. کسی می‌گفت نباید این‌ها را با هم مقایسه کرد.

آری درست است نباید مقایسه کرد. مردم حق‌شان خندیدن است، اما نه به هم خندیدن، بلکه با هم خندیدن.

کسی روی فیس بوک نوشته بود:

«فرنود خوشنودی خود را از این‌که شوشولش افتاده تو دهن همه اعلام کرد.» و یا دیگری که «فردا 20:30 اعترافات فرنود» را به تمسخر گرفته بود. این رخ‌داد شاید جای بیش از این صحبت دارد. از بعد‌های مختلف باید اشاره کرد و نقد کرد. جامعه‌ای که ساده‌ترین موضوع‌های جنسی درش تابو است. جامعه‌ای که خودش خودش را سانسور می‌کند. کشوری که حاکمیت‌اش بیش‌تر به بقا می‌اندیشد تا به رفاه. تورمی که دیگر خنده را سخت می‌کند و روزهایی که دیگر چیزی کسی را شاد نمی‌کند. در این شرایط خورد شدن یک کودک خردسال یا مجری که از ترس آینده‌اش خود را به نشانه هدف‌گیری تبدیل می‌کند، اهمیتی دارد؟

راه درازی پیش روی مردمی است که بسیاری از رفتارهای هنجار را شاید به فراموشی سپرده‌اند و همواره دیگری را متهم کرده‌اند. ما برای امنیت اجتماعی بیش از شعار باید تلاش کنیم. فرنود فرزند ماست. «خاله نرگس» مجری کسی از خانواده ماست و ما مردمی هستیم که بی‌رحمانه به خودمان می‌تازیم و گناه‌اش را هم پیشاپیش به گردن حاکمیت می‌اندازیم.

منتظر باشید باز به زودی چیزی تازه رخ خواهد داد تا باز به خودمان بخندیم و سر فرو بریم در هیچ.

«حضور نیروهای سپاه پاسداران در آمریکا»

در یکی از اسناد ویکی پیکس اعلام شد،

۱۳۹۰ فروردین ۱۲

نیم خبر / رادیو گوجه

روز گذشته «ویکی‌پیکس» در انتشار سندی اشاره کرد که طی یک قرارداد سه ساله قرارگاه مهندسی «خاتم الانبیا» وابسته به سپاه پاسداران تاکنون کار کف‌تراشی نفت‌کش‌های آمریکایی را انجام می‌داده است.

این در حالی است که طبق تصویب سنای آمریکا عقد هرگونه قرارداد مستقیم با دولت ایران غیر‌قانونی بوده و چند شرکت تاکنون در آمریکا یه همین دلیل تعطیل و یا جریمه شده‌اند. اما ویکی‌پیکس می‌گوید، نزدیک به سه سال است که سه شرکت بزرگ نفتی آمریکایی برای کف‌تراشی نفت‌کش‌های غول آسای خود از هم‌کاری قرارگاه سازندگی خاتم الانبیا بهره می‌جویند.

دامنه این اطلاعات که روز گذشته به برخی مطبوعات واشینگتن نیز کشیده شد بود، موجب اعتراض سناتور «ران‌مک‌کی» در سنای آمریکا شد. او که به هم‌راه دو تن دیگر از معترضین در برابر دوربین خبرنگاران در مقابل سنا ظاهر شده بود اشاره کرد: «این قرارداد مستقیم با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آن هم در خاک ما موجب خشم سناتور‌های آمریکایی را فراهم کرده است.»

هم‌چنین «آرتور کانن دایل» و «هولمز شری» دو سناتور دیگر آمریکایی اعلام کرده‌اند که بی‌شک این قرارداد نقطه تاریک دموکرات‌ها و ریاست جمهوری فعلی خواهد بود.

بنابر اسناد منتشره در ویکی پیکس، قرارگاه سازندگی خاتم‌الانبیا به مدت سه سال است که در یکی از بنادر کشور ایالات با تیم فنی خود اقدام به تراشیدن کف نفت‌کش‌های این کشور می‌کند. این قرارداد -به گفته ویکی- چند میلیاردی به طور رسمی و مستقیم بین شرکت نفتی «Oil & Gas Hairy» با سپاه پاسداران منعقد شده است.

بنابر اظهار «وال مارک ژورنال اپریکوت» بسیاری از صاحب نظران از این قرارداد سه ساله اظهار بهت کرده‌اند. آن‌ها می‌گویند: «سه سال است که نیروهای فنی و نظامی سپاه پاسداران مشغول تراشیدن کف نفت‌کش‌های ما در داخل خاک خودمان هستند و ما بی‌خبریم»

هنوز تا زمان انتشار این خبر در «یک آوریل» اشاره می‌شود نیروهای سپاه پاسداران در بندر «سام او بچ» در ایالات مشغول به فعالیت هستند.

این خبر در یک آوریل منتشر شده است و دارای یک دهم درصد صحت هم نیست.

«مهم این است که هر کس به وظیفه‌اش عمل کند»

این مطلب به عنوان سرمقاله روز جمعه بیست و پنج فبریه در رادیو کوچه منتشر شده است.

-=-

اردوان روزبه

پس از یک دوره نزدیک به یک‌سال با بیست‌و‌پنجم بهمن‌ماه حرکتی تازه در بین ایرانیان رخ داد. این حرکت نشان از آن بود که دستگیری‌ها، ارعاب و جلوگیری از اطلاع رسانی و پروژه‌های اعتراف‌گیری و حکم‌های سنگین زندان برای فعالان مدنی و کوشندگانی که فقط اعتراض به شرایط موجود داشتند، نه تنها موجب عقب‌نشینی مردم از خواسته‌های‌شان نشده، بلکه به نوعی این آتش زیر خاکستر از جوشش و وسعت بیش‌تری برخوردار شده است.

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

دانلود فایل صوتی

چرا که اگر‌چه مردم در پس‌از انتخابات حضوری فراگیر در عرصه‌ها داشتند اما در دوره اول اعتراضات موضوع «رای من کو؟» بود. اما امروز بی‌پروا این مردم با شعار بر ضد عالی‌ترین مقام حاکمیت در واقع به دنبال تغییر نظام هستند. حضور دور دوم مردم پس از بیست‌و‌پنجم‌بهمن ماه نشان داد که مردم الگوهای اعتراض‌شان تغییر کرده است. وقتی آقای «موسوی» و «کروبی» به حصر خانگی با هدف سرگردانی مردم در تصمیم‌گیری دچار می‌شوند، حرکت خود جوش مردمی شکلی تازه به خود می‌گیرد.

آن‌ها به خیابان می‌آیند، شعار می‌دهند، برنامه‌ریزی می‌کنند و مردم‌محور سعی در تنظیم حرکت‌های بعدی خود دارند. این‌بار به نظر می‌رسد جامعه کاریزما طلب ایرانی، به‌دنبال یک رهبر و گرداننده برای حرکت نیست. رهبر بدنه جریان اعتراضی مردم شده است.اما نکته همین است. اگر چه حاکمیت به نوعی از مردم رو دست‌خورده، اما تلاش‌های لازم برای یافتن راه‌کارهای مناسب که جنبه‌های تبلیغاتی را هم لحاظ کند را از خاطر نبرده است.

آن‌ها به خیابان می‌آیند، شعار می‌دهند، برنامه‌ریزی می‌کنند و مردم‌محور سعی در تنظیم حرکت‌های بعدی خود دارند. این‌بار به نظر می‌رسد جامعه کاریزما طلب ایرانی، به‌دنبال یک رهبر و گرداننده برای حرکت نیست.

ایجاد رعب و وحشت به جای تیر‌اندازی مستقیم به مردم. عدم دستگیری فله‌ای به روش بعد خرداد سال 88 و بررسی سریع پرونده‌های دستگیر‌شد‌گان که بازداشت‌های بلاتکلیف خود می‌توانست یک هیجان عمومی راه به هم‌راه بیاورد از سویی و از سوی دیگر پروژه تصاحب کشته‌شد‌گان اعتراض روز بیست‌و‌پنجم با برنامه‌های تلوزیونی و گذر از همه مرز‌های اخلاق که تا حد جاسوس‌نمایی و جعل کارت‌شناسایی نیز پیش رفت، حکایت از برنامه‌ریزی بلند مدتی داشت که حاکمیت در حرکتی تیمی به آن رسیده بود.

مردم نیز به روش همان ایده‌های خود‌جوش راه‌کار‌های مقابله این حرکت را یافته و پاسخ گفتند. اما به هر روی ایجاد اعتراض به‌طور حساب شده در حوزه های علمیه قم، شعار مرگ بر موسوی و کروبی، تظاهرات اکثریت مجلس با شعار اعدام و هم چنین موضع‌گیری کاملن رسمی بر علیه هاشمی، جریانی تازه بود.  این بار کسی که کشته شده بود، منافق نبود، عامل اسراییل نبود، فروشنده مواد مخدر نبود، بلکه جاسوس کیهان بود.

اما موضوع این است که با فرایند جدید بنا هست چه شود. اعلام روزهای آتی اعتراض در رسانه‌های غیر رسمی یا وبلاگ‌ها و هم‌راهی ایرانیان خارج از کشور با برگزاری تجمع‌های اعتراضی همه خود به امتیاز‌های این رقابت سخت کمک می‌کند، اما راه کار نهایی چیست؟ با توجه به حرکت‌های حاکمیت در ایجاد جو بر علیه کاندیدا‌های معترض و خطر به روشی حساب شده با کشته‌شدن افرادی در تصادف مانند شیراز آن هم به‌طور کاملن اتفاقی و یا دستگیری دانش‌جویان، اما اینک مرحله تازه‌ای از پی‌گیری مردم برای دست‌یابی به خواسته‌های‌شان آغاز گرفته است.

در این مرحله هم زمانی با حوادث دنیای عرب خود جان تازه‌ای بود به این منتظران و آتش‌های زیر خاکستر اما نباید فراموش کرد شرایط اعتراضی در ایران به لحاظ ساختار حاکمیت و اقتصاد نفتی با تمامی اتفاقات پر سرعت چند هفته گذشته در تونس، مصر، لیبی، اردن و عربستان و چند زمزمه دیگر متفاوت است. در ایران باید صبر داشت. آرام و بردبار جلو رفت و روزنه‌های نفوذ در بدنه حاکمیت را یافت. اعتراض‌ها باید شکلی نهادینه بگیرد و به ارکان نظام سرایت کند. آن‌ها باید خود بتوانند در بخش‌ مدیریت‌های میانی و فرماندهان نظامی در ارتش و سپاه و حتا بسیج کلاه را قاضی کنند تا این حرکت فراگیر شود.

مردم ایران نباید برای دست‌یابی به خواسته‌های‌شان انتظار هجده روزه داشته باشند. اما پر واضع است که از سویی وقتی کسی در خیابان بی‌پوشاندن صورت شعار «مرگ بر» را بر علیه عالی‌ترین سطح نظام می‌دهد، این یعنی تغییری که پیامی نا‌مبارک برای حاکمان یک کشور دارد. راهی که بازگشت ندارد. مردم و رسانه‌های آزاد و کارمندان و ارکان جامعه باید بدانند هر کدام به فراخور موقعیت به وظیفه خود عمل کنند و این بار سعی کنند هر کدام آن چه را که می‌توانند به کار گیرند و نه آن که هر کار ممکن است دم دست‌شان بیاید، همانی که به حرکت «هیتی» مشهور است. این بار ساختار و سیستم‌سازی برای حرکت فعال در بدنه اعتراض می‌تواند رمز موفقیت باشد. حتا اگر دراز مدت حاصل شود.