برچسب: اردوان روزبه
«آن که باد شد و رفت توی موهایت»
اردوان روزبه
ardavan@koochehmail.com
وقتی قرار شد رادیو کوچه کار برگزاری کنسرت «علی عظیمی» را در شهر واشینگتن را بر عهده بگیرد، صادقانه بگویم با توجه به شناخت قبلی که از دوستان «اهل خواندن» داشتم نگرانی مانند عرق به پیشانی من نشست. پیشتر تجربههایی نه در کسوت برگزار کننده اما در در قالب یک ارتباط نزدیک با برگزار کنندههای این گونه رخدادها داشتم که منتهی به رویدادهای نه چندان خوب شده بود. از توقعات عجیب خوانندگان تا درگیریهای سالن و «گیس و گیسکشی».
اما درست وقتی جلوی درب خروجی فرودگاه «رونالد ریگان» برای اولین بار بعد از مراودات مجازی با «علی عظیمی» فیزیکی دست دادم، برایم روشن بود که نباید خیلی نگران باشم. علی عظیمی که پیشتر کارهایش را در قالب گروه موسیقی به نام «رادیو تهران» شنیده بودم. اما آقای عظیمی بعدها رادیو تهران را ترک میکند و به طور مستقل در واقع گروه موسیقی «علی عظیمی» را به راه میاندازد.
ترانه عاشقانه یکی از حسنهایش این است که میتواند هر گروه مخاطبی را برای خود داشته باشد
«پیش درآمد» یک اثر متفاوت از اوست. اثری که به خاطر ترکیب قوی موسیقیایی، مفهموم و انتخاب نوستالژیک تصویرهای نماهنگاش خیلی سریع رفت سراغ مخاطب اصلی، از گروههای سنی نوجوان و جوان تا پیرمردهایی مانند من. او خودش میگوید که وقتی حسی متفاوت داشته این آهنگ در ذهنش شکل گرفته، همین میشود که آدم باز تکرار میکند که: «هر آنچه از دل بر آید…»
جالبی داستان این است که همه ما اول از «پیش درآمد» که باد میشود و میرود در موها میپرسیم و آقای عظیمی قبل هر حرفی از پیش درآمد به عنوان «گربه سیاهه» کارهایش یاد میکندکاری که دو آلبوم کاری او را تحت شعاع قرار میدهد. بگذریم، وقتی علی عظیمی با «ریچ پرک»، «تام سالیوان»، «جاش تراتر» و «تام آترتون» وارد فرودگاه «ریگان» شدند تا اجرای کنسرت کمتر از بیست و چهار ساعت باقی ماندهبود. او تور فشردهای داشت، هجدهم جولای در واشینگتن فردای آن در شهر نیویورک و هفته بعد در چند شهر کانادا -تورنتو، ونکوور و کلگری- که پشت آن نیز سر و سامان دادن به آلبوم جدیدش هم در نوبت بود. فرصت کم بود، قرار بود رفقای مجازی و غیر مجازی را هم ببیند. برای کنسرت و امتحان کردن صدای سالن هم برود و به قول خودش کمی هم در واشینگتن «معاشرت» بکند و البته یک گفت و گو هم با کوچه داشته باشد. این شد که با علی عظیمی یک ساعتی مانده به اجرای کنسرت واشینگتن در اتاقش در هتل نشستیم و گپی زدیم، سلفی هم گرفتیم و رفتیم برای اجرای برنامه که در واشینگتن «رادیو کوچه» آن را بر عهده داشت.
حرفهای گفتوگوی ما در ادامه این نوشته دور و بر علی عظیمی و کارهای آینده و چشمانداز کارهایش است. او در مورد دیگران قضاوت نکرد و ترجیح داد حرفهای خودش را بزند. توضیح این که کنسرت آقای عظیمی در مرکز هنری «ارتیست فیر» واقع در آرلینگتون ویرجینا برگزار و شروع این برنامه با اجرای خوب هنرمند ساکن واشینگتن «پرناز پرتوی» به همراه گروه شاهین آغاز شد. اما گفتوگوی اردوان روزبه با علی عظیمی:
خب! با همان سوال تکراری آغاز کنیم، علی عظیمی از کجا شروع شد؟
جواب دادن به این سوال سخته که آدم بگه از کجا شروع شد. من پیشتر تو مصاحبهها هم گفتهام من اصلن رشتهام این نبود. اما میتونم بگم که در این مسیر بیشتر از همه دارم چیز یاد میگیرم. آدم وقتی چیزی رو آرزوشو داشته خیلی بیشتر براش جذابتره که بتونه اون رو بهتر انجام بده و من در همون دوره هستم که دارم از کارم لذت میبرم. جواب رو دادم؟ یه راهنمایی بکنید!
راهنمایی: جان داره 🙂 شاید همین قدر کافی باشه، سوال بعدی، به هر روی از وقتی شروع کردی برای آثارت یک گروه مخاطب در نظر گرفتی. این گروه کیا بودن یا هستن؟
خیلی سخته گفتنش، من یک سری آدمها رو به چشم میبینم و میفهمم که طرفدار هستند اما تو کنسرتها نمیدونی دقیقن کدوم آدمها میان، مخصوصن که الان دیگه ظاهر جوونا خیلی شبیه هم شده و شما درون آدمها رو نمیتونید از ظاهر شون تشخیص بدی. اما تو کنسرتهای من دعوا نمیشه، کسی شلوغ نمیکنه و به طور کلی آدمهایی که میان تو کنسرتهای من خیلی خوب رفتار میکنن و به نظر آدمهای جذابی میرسن، ولی این که از کدوم قسمتهای اجتماع هستن و یا چه باورهایی دارند رو نمیدونم. از طرف دیگه، بزرگترین گروه مخاطبین من که تو ایران هستند، دست رسی ندارم. یک سری لایکن، عکسن تو فیسبوک و شما واقعن نمیدونی، اینها میتونن از همه جور آدم و از همه جای ایران باشن. خیلی دوست دارم بفهمشون و درکششون کنم، اما چون فعلن امکان کنسرت در ایران نیست کار سختیه.
در مورد رادیو تهران صحبت کنیم…
رادیو تهران گروهی بود که با چند تا از دوستان در سال ۱۳۸۷ درست کردیم. البته مدتها قبل از اون با هم ساز میزدیم و یه چیزایی میساختیم اما بعد احساس کردم اگر این کارو نکنم بعد ممکنه دیگه خیلی دیر بشه، برای عملی کردن این رویا، این شد که رفتم ایران و بچهها رو هلشون دادم تا بیاین یه گروه تشکیل بدیم. اون زمان هم گروه راکی که روپا و روبراه باشه نبود واقعن -البته الانش هم زیاد نیستن- اینشد که این تصمیم رو گرفتیم و عملیاش کردیم و البته بعد دیدیم که بلخره چند نفر دیگر هم دور هم جمع شدن و این کار رو -حالا در سبک و سیاق دیگه- دارن میکنن.
به هر روی این شد که رفتیم پیاش و به قولی کردیم و شد! این دوره البته یکی از دورهای زیبای زندگی من بود و اتفاقن راه اندازی «رادیو تهران» افتاد تو جریان انتخابات ۸۸ که خیلی عجیبش کرد ماجرارو. من توی اون ماجرا ناخواسته افتادم و خیلی روی روحیه ما تاثیر گذاشت، تحت تاثیر آن فضا موزیک ما یک مقدار سیاه و تیره شد.
اما بعد، گروه رادیو تهران شد گروه علی عظیمی، چه علتی باعث این تغییر شد؟
ببینید رادیو تهران را هم که ما درست کردیم تقریبن همه آهنگها رو من آورده بودم. همه شعرها رو من نوشته بودم. دوستانی که ما با هم سالیان زیادی موسیقی زده بودیم -که خوشبختانه حسش در ان آلبوم هم ثبت شد- رو دور هم جمع کردم. اما شروع مشکلات ما از آن جایی بود که من باید برای زندگی برمی گشتم لندن و دو تا از بچهها نمیتونستند بیان یعنی ما نمیتوانستیم با هم باشیم. نبودن همه در یک اتاق و در کنار هم کار نکردن یک «بند موسیقی» به قولی انگلیسیها «دستور تهیه یک فاجعه است» به نوعی این دوری نسخه یک «بند» رو میپیچه. شما باید تو اتاق به هم نگاه کنید، ساز بزنید و با هم صحبت کنید تا اثری به وجود بیاید. بعضیها نتونسته بودند بیاین و من کم کم مجبور بودم برای ادامه حیات رادیو تهران سراغ آدمهای تازه بروم. این برای خود من هم ناراحت کننده بود. برای بچهها هم ناراحت کننده بود. این جبری که به ما تحمیل شده بوده حتا باعث این شد که منو برای مدتی از سیستم کار موسیقی برد کنار. یکی دوسالی تو جریان نبودم. بعد تصمیم گرفتم راه رو ادامه بدهم اما این دفعه تنها، اون پروژه هم باز باقی موند. با این دید که هر وقت موقعیتاش فراهم شد و بچهها تونستن دور هم جمع بشن دوباره با هم ادامه میدیم و میشه یک آلبوم دیگه و اگر هم نشد که با ارزشهای خودش باقی میمونه.
تو به ایران سفر کردی و بیشک با نسل تازهای از موسیقی که ریشه در همان موسیقی زیر زمینی داره آشنا هستی، کیفیت اون سبک و سیاق نسل تازه رو چطور ارزیابی میکنی؟
این سوال خوبیه، جدای از این که من در ایران با این ها از نزدیک تماس داشتم و سابقهها و کارشون رو میشناسم، مدتی هم روی همین سبک و سیاق موسیقی به روایتی «آلترناتیو» تحقیق میکردم که نتیجهاش تولید برنامههایی هم در این زمینه شد. موسیقی آلترناتیو داخل و خارج به نظر من هر کدام دارند مسیر متفاوتی را میروند. این جا اشارهام فقط به آلترناتیو است و صحبتی در مورد موسیقی «پاپ» نمیکنم چون خیلی دل خوشی از این موسیقی چه در خارج و یا داخل ایران ندارم و به نظرم در ورطه تکرار افتاده است.
اما در موسیقی آلترناتیو صداهای خوبی به گوش میرسد. این در واقع نشان دهنده هویت نسل ماست، حتا اگر کیفیتاش خوب نباشد اما در راهش پیش میرود و امیدوارم کارهای بعدی پخته تر و پخته تر باشد
سال ۲۰۱۴ میلادی یک اثر از تو که شد زمزمهای با این ریتم که «باد میشم میرم تو موهات» همه گیر شد. نسلهای مختلفی رو مخاطب خودش کرد، از سنین پایین تا بالا و برای همه جالب بود و این نوستالژی رو برای همه به نوعی روایت کرده. در حالیکه به طور معمول خوانندههای این دوره بیشتر مخاطبهای مشخصی را هدف قرار میدهند. چی شد که باد شد و رفت تو موهای همه؟
شما در مورد آهنگ «پیش درآمد» صحبت میکنید. آهنگی که ادای احترامی است به قطعه پیش درآمد اصفهان، این قطعه یک کار کلاسیک است در دستگاه «بیات اصفهان» با یک سابقه قبلی برای من. وقتی که کوچک بودم بسیار دوست داشتم که پیانو بزنم و ما در خانه پیانو نداشتیم. من خالهای داشتم، -در واقع خاله مجازی-، که می رفتم پیش او. دختر خاله من معلم پیانو داشت و من همیشه میرفتم و مینشستم به کلاسهای او نگاه میکردم. یکی از درسهایی که می گرفت تکهای بود که بر اساس اثر آقای «جواد معروفی» در دستگاه بیات اصفهان بود و او برای تمرین اون کار رو میزد.
من با گوش میآموختم و بعد از این که معلم میرفت با پیانو همان شنیدهها که آموخته بودم را تمرین میکردم و این قطعهای بود که من از ده سالهگی آن را مینواختم. این موضوعی شد که به هر روی یک جایی باید این حس را نشان میدادم و این ادای احترام را به این قطعه میکردم. بعدها که پیانو خریدم اولین بار «آقای پست» رو روی پیانو نوشتم و بعد یک سری آهنگهای دیگه، چون من عموم کارهامو روی گیتار مینوشتم. تا این که یک شب که توی استودیو تنها نشسته بودم این قطعه رو زدم. در واقع کمی امروزیتر کردم و از حالت کلاسیک خارجش کردم و بعد شعرش رو نوشتم. جالبه که این قطعه خودش جاری شد. بدون اینکه من مقدمه خاصی یا پیش ذهنی داشته باشم. همون جا یک تکه کاغذ پیدا کردم و شروع کردم به نوشتن. اولین چیزی هم که به ذهنم آمد همین قسمت بود که «من باد میشم میرم تو موهات…» شعری که در واقع عاشقانه طنزآلود است. میگوید که دست من به تو نمیرسد اما در خیالم میتوانم حتا در موهایت مثل باد بوزم، بروم زیر پاهایت و هر جا که میخواهم، میتوانم هر کار بکنم.
ترانه عاشقانه یکی از حسنهایش این است که میتواند هر گروه مخاطبی را برای خود داشته باشد. ولی ترانه عاشقانه خوب نوشتن کار سختی است. البته راحتترین کار هم نوشتن ترانه عاشقانه بد است. خب من فکر میکنم یکی از دلیلهای موفقیت پیش درآمد، طنزی بود که کار داشت و حس همذات پنداری که با مخاطب نسل ما ایجاد میکرد. اما دلیل غیرقابل انکار دیگر ویدیو کلیپ خوبی بود که «آرش آشتیانی» ساخت. با او در لندن به این توافق رسیدیم که ویدیو کلیپ را بسازد. او آرشیو غنی از فیلمهای فارسی داشت، در واقع آرش دایره المعارف مجسمی از سینمای فارسی است. برای یک یک بخشهای آهنگ ما انتخاب داشتیم و به قولی مهندسی شده هر بخش آهنگ را با یک قطع تصویری همراه کردیم و بعد پروسه ساختن ویدیو کلیپ که بارها هردوی ما از انتشار کار منصرف شدیم و تا اینکه در مورد کار نهایی هردو به توافق رسیدیم و آنرا منتشر کردیم.
این آهنگ بعد برایت نظرهای مردم را دنبال داشت، کدام نظرها در ذهنت ماندهگار شد؟
این آهنگ همانطوری که میگید نظرهای زیادی را به همراه داشت و به نوعی شد «گربه سیاه» کارهای من. یعنی هر جا میرفتم اول مردم پیش درامد را میخواستند. خب من دو تا آلبوم دارم و آهنگهای دیگرم را دوست دارم اما مردم این آهنگ را میخواهند و این باعث میشود کارهای دیگر برود به حاشیه، به هر حال این آهنگ خیلی مورد توجه قرار گرفت. به طور مثال خیلیها به من میزنند که این آهنگ را میگذارند روی تکرار و بارها آن را گوش میکنند و این خب مایه خوشحالی است. البته فکر میکنم چون این آهنگ دو تکه -سگمنت- متفاوت دارد میتواند به دفعات تکرار شود و خستهکننده نباشد. خیلیها هم میزدند که ما با این آهنگ خاطره ساختیم. یکی از نظرهایی که منو متاثر کرد خانمی بود که برایم نوشته بود که فرزند کوچکی داشته که این آهنگ را دوست داشته و بعد که این کودک فوت کرده برای یاد بود بخشی از این آهنگ رو روی سنگ قبرش نوشته بود که عکسش را برایم فرستاد و بسیار منو تحت تاثیر قرار داد.
بعد از سال ۸۸ در موسیقی ایرانی به خصوص در سبک و سیاق آلترناتیو چیزی با تعریف به طور مثال موسیقی اعتراض یا موسیقی سیاسی مطرح شد. آیا این موسیقی را تو هم میپذیری که بعد از رخدادهای اعتراضی در ایران شکل گرفته یا نه؟
من فکر میکنم این دستهبندیهایی است که ما خودمان میکنیم. موسیقی مقاومت، موسیقی جنبش، اینها چیزهایی است که ما تقسیم بندی میکنیم. در دورههای مختلفی هر نسلی انتخابی داشته که با حال و هوا و زمان خودش همخوانی داشته. این نسل نسلی است که سرکوب شده و خیلی در خودش گم شده و به دنبال راهی میگرده که انرژی که محدود شده درش رها بشه.
افراد و گروههایی هم امدهاند که با همین رویکرد کار ارایه کردهاند که من نمیخواهم در موردشان صحبت کنم اما به لحاظ هنری به طور کلی هر کار تولیدی نمیتواند به الزام کار خوبی باشه چون اون هنرمند شاید بیشتر بخواهد حرفش رو بزنه تا این که به فرم و ملودی توجه داشته باشه و متاسفانه به همین دلیل هم خیلی ماندهگار نشدند.
ترانه سیاسی، اعتراضی و یا اجتماعی نوشتن دست مثل ترانه عاشقانه است، اگر بخواهی ماندهگار باشه باید خوب بنویسی. به نوعی شباهتی به موسیقی عاشقانه داره اگر خوب بنویسی میمونه و تکرار میشه، مثل «هتل کالیفرنیا» یا «اگه یه روز بری سفر» آقای اصلانی، حتا ممکنه از فرط تکرار آدمها از شنیدنش متنفر بشن اما ماندهگارند.
در حال حاضر که یک تور در چند شهر در آمریکای شمالی داری، -واشینگتن و تورنتو و چند شهر دیگر- بعد از اون، برنامهات برای آینده چیه؟
بله همینطور که میگی ما یک برنامه پشت هم و فشرده برای اولین بار در آمریکا و کانادا داریم و این برایم خیلی جالبه و امیدوارم تجربههای خوبی داشته باشیم. از طرفی گروهی که با من هستند همه نوازندهها انگلیسیاند و خیلی تجربه خوبی است که من هم مایلم کارها را بفهمند حتا برایشان ترجمه میکنم. البته خیلی چیزا هم یاد گرفتند و با من میخوانند و همراهی میکنند. این تور باعث میشه که تجربههای زیادی را با این بچهها کسب کنیم و به کمک این تجربهها بریم بنشینیم و آلبومهای بعدی را بهتر بسازیم.
اینم سوال تکراریه مصاحبهها، حرف آخر به اونهایی که در رادیو کوچه این مصاحبه رو خوندن و شنیدن، چیه؟
خب حرف آخر من به مخاطبهای شما که از گروهها و طیفهای مختلفی هستند اینه که، اونهایی که کارهای من رو گوش میکنن دمشون گرم که حمایت میکنند و اونهایی که همراه نبودند بیایند روی فیسبوکم نظر بدهند، دیدگاههاشون رو بگن و برایم پیام بدهند و انتقاد کنند، من همه رو میبینم و می خونم و جواب میدم و اونها با این کار کمک میکنن تا کارها بهتر بشه.
«مرزبانی که سرنوشتاش اسباب بازی رسانهای شد»
اردوان روزبه / رادیو کوچه
ardavan@koochehmail.com
تارنمای پارسینه روز نهم خرداد ماه خبر از ورود گروهبان جمشید دانایی فر با یک هواپیمای نظامی اختصاصی به کشور آمریکا داد. « براساس این گزارش، صبح روز ۲۹ می، آقای جمشید دانائی فر با یک هواپیمای نظامی به عنوان پناهنده سیاسی وارد خاک آمریکا شده است.»
در حالی که در بهمن ماه سال ۱۳۹۲ جریانی موسوم به «جیش العدل» که به روایتی بازمانده از گروهی به رهبری «عبدالمک ریگی» که پیشتر در کارنامه خود عملیاتهای تروریستی و کشتار افراد را در منطقه سیستان و بلوچستان داشت، اقدام به ربودن پنج مرزبان ایرانی کرد، بسیاری از گمانه زنیها دال بر نحوه ربودن و یا شناسایی این مرزبانها توسط گروه فوق و ابهام در نحوه ربایش از سوی مقامهای آگاه و ناآگاه صورت گرفت. این که چرا این گروه مرزبانی در شرایطی نا امن و بدون پست امنیتی در جایی مستقر بودهاند که به راحتی گروه موصوف بتوانند آن ها را دستگیر و بربایند و یا این که چطور این گروه به راحتی به چنگ گروه رباینده افتادهاند از جمله سوالهایی بود که مطرح میشد.
اما متاسفانه به دلیل عدم شفافیت در طرح موضوع از سوی جمهوری اسلامی و از سویی سخنان ضد و نقیض در مورد این دستگیری و ربایش از سویی مقامات محلی، نماینده گان مجلس و مقامات وزارت کشور و نیروی انتظامی به طور شفاف روشن نشد که وضعیت این پنج نیروی مرزبانی نیروی انتظامی در چه شرایطی است تا آن که پس گذشت چندی «جیش العدل» به طور رسمی در توییتر خود اعلام کرد گروهبان یکم «جمشید داناییفر» به عنوان اعتراض به اعدام دو تن از نزدیکان این گروه در زندان زاهدان اعدام شده است. در این شرایط بود که موجی از اعتراضهای رسانهای، جامعه مجازی و هم چنین انداختن مشکل بر گردن دستگاه امنیت پاکستان آغاز شد.
در پاسخ نیز این دستگاه امنیتی موضوع را ناشی از عدم پیگیری جمهوری اسلامی برای همکاری در یافتن ربایندهگان اعلام کرد. اما به هر روی یک سرباز مرزبانی جان خود را بنابر اعلام گروه رباینده از دست داده بود. در این جا نیز باز هم روشن نمیشود که چه انگیزهای و یا شرایطی باعث میشود که اگر قرار بوده مذاکره و یا حل فصلی صورت بگیرد زودتر انجام نشده است، اما در نهایت با حضور رهبران دینی اهل سنت به خصوص «مولوی عبدالحمید» با میانجیگری و مذاکره موجبات آزادی چهار سرباز باقیمانده فراهم میشود.
شاید در جایی دیگر لازم باشد که در مورد نحوه تقدیر و تشکر از این گروه میانجی صحبت کرد ولی درست پس از این آزادی بود که مجدد مساله گروهبان دانایی فر از سویی مقام های کشوری و امنیتی مطرح میشود. از احتمال زنده بودن تا امکان این که شاید ربودن این گروه با همکاری شخص داناییفر انجام شده باشد. صحبتهایی که به دلیل نبود مستندات کافی علیرغم این که از زبان مسوولان گفته شد اما نمیتوان سند به حساب آید، چرا که همین مسوولان پیشتر در مورد آزادی گروگانها اطلاعات غلط به مردم داده بودند.
حال این ابهامات که بخشی از آن ناشی از عدم اطلاع رسانی شفاف دستگاه امنیتی در ایران است، تبدیل به گمانهزنی های فردی و احتمالات ریز و درشت شده و در واقع فرصتی برای انواع اظهار نظرهای بیپایه در مورد گروهبان نیروی انتظامی که درست در روزهایی که در اسارت بود فرزندش به دنیا آمد. فردی از یک خانوادهای بلوچ اهل سنت که رییس جمهوری با همسر و فرزند نوپایش در سفر به بلوچستان به جهت دلجویی دیدار میکند.
حال این گمانه زنیها بیش از هر چیز به شرایط زندگی خانواده او در ایران لطمه میزند. جریانی که کشیده شده است به توهمهایی به تصور یقین. یقینی که محصول تصورات غیر مستند و بیپایهای است که امروز رسانههایی که اجازه فعالیت در داخل ایران را داشته و به عنوان یکی از منبعهای خبری شناخته میشوند به راحتی با شایعه سازی و اعلام اخبار نادرست بر سرنوشت نامعلوم این گروهبان مرزبانی و خانوادهاش مهر باطل بزنند.
تارنمای «پارسینه» که به مدیریت «بهمن هدایتی» اداره میشود روز نهم خرداد در بخش سیاسی خود این طور سرنوشت یک انسان را به بازی گرفته است:
سرنوشت مرزبان مفقود مشخص شد: جمشید دانایی فر به آمریکا پناهنده شد!
در محتوای مطلب بدون هیچ مستندات کافی و فقط به اتکای اظهارات فردی به نام «فضایل عزیزان» اشاره کرده است: «به گزارش پارسینه، دقایقی قبل پایگاه خبری موسوم به حقوق انسانی و اولیه بشر از ورود جمشید دانایی فر مرزبان مفقود شده ایرانی به آمریکا خبر داد.»
لازم به یاد آوری است که این پایگاه به طور شخصی توسط آقای عزیزان اداره شده و نحوه طرح موضوعات و یا اظهار نظرهای وی هیچگاه از ناحیه رسانه و یا جامعه مجازی جدی گرفته نشده، اما وی در طول ماههای اخیر به دفعات با سخنگوی جیش العدل و یا اعضای آن گفت و گوهایی گرفته است.
اما سوال این است که تارنمای پارسینه با چه هدفی چنین خبری را نقل میکند. راستی سوال این است که چه فرایندی دنبال میشود؟ آیا قرار است پارسینه با اتکا به یک شبه رسانه فردی مسوولان کشور را بر آشوبد؟ بر علیه چه کسی؟ گروهبان مرزبانی که هنوز دست کم سرنوتش روشن نیست و تنها خبر مستند در باره وی توسط ربایندهگانش منتشر شده دال بر این که وی اعدام شده است؟ آیا این رسانه از تبعات این خبر غلط بر خانواده وی، سربازان آزاد شده که اینک هنوز مورد سوال و پرسش هستند با اطلاع است؟ به راستی چطور میشود که منبع خبری برای پارسینه یک فرد نه چندان خوشنام و یک پایگاه شخصی خبری که عموم اطلاعات آن نادرست است میشود؟ شاید آقای دانایی فر زنده باشد و شاید در مورد وی تحقیقات بیشتری باید صورت بگیرد و یا حتا مورد بازخواست و یا محاکمه قرار بگیرد اما سوال این است که قصاص قبل از جنایت با چه هدفی صورت میگیرد.
بر این باور باید بود که اگر هم آقای هدایتی که پیشتر با «کلاشینکف دیجیتال» شناخته شده است، پاسخ ندهد دستکم به طبعات این حرکت غیر حرفهای خود بیاندیشد.
«دلیل اعتراض خواهران به بوسه لیلا خانم حاتمی»
هر کدام از ما با آموزههای مان به دنیا نگاه می کنیم. وقتی دختر خانمی آموزههایش به او می گوید که «بوسیدن » یعنیقدم اول برای رسیدن به «شورت پایین کشیدن» طبیعی است که تصور کند هر که، هر جا، کسی را بوسید لابد کارش دارد به نیستی می کشد.
مگر چیزی جز این آموخته و یا تجربه کرده؟ به این علت میگویم که اگر بیشک تجربهای جز این داشت اعتراضی به آن بوسه نداشت. کسی که جنس بوسه برایش این چنین تعریف شده حق دارد معترض باشد.
خوب چرا حق نمی دهید به این عزیزان در بند…
جمعی از دختران دانشجوی ایرانی متعلق به تشکلی با عنوان دانشجویان حزباله با ارسال نامهای به دادسرای فرهنگ و رسانه از لیلا حاتمی شکایت کردند.
خبرگزاری «تسنیم» روز چهارشنبه سی و یکم اردیبهشت ماه، گزارش داده است، جمعی از دختران دانشجو متعلق به تشکلی با عنوان دانشجویان حزباله با صدور نامهای به ریاست دادسرای فرهنگ و رسانه از لیلا حاتمی شکایت کردند. متن شکوائیه به شرح زیر است:
«احترامن به استحضار میرساند همانطور که اطلاع دارید، لیلا حاتمی هنرپیشه زن فعال در سینمای جمهوری اسلامی ایران که در شصت و هفتمین دوره جشنواره کن در فرانسه به عنوان داور حاضر بوده است در اقدامی علنی و عامدانه، برای دست دادن و بوسیدن رییس مرد اجنبی این فستیوال پیشقدم شده و فعل حرام یاد شده را مرتکب گردیده است. این در حالی که این اقدام گستاخانه در انزار[انظار] عمومی اتفاق افتاده و نام برده به انتشار قطعی تصاویر قبیحه عمل ارتکابی خود عالم بوده است.»
«پیام نوروزی یک کاندیدای مردمی»
ويديو پيام نوروزى مقام عظما كانديداى مردمى اردى روزى به ملت شريف در راستاى سال مقاومت تا بيخ.
سو تعبير از اين ويديو پيگرد قانونى دارد.
«ما موندیم وسط گل مثل همون چارپای مشهور»
اردوان روزبه / وبلاگ
فکر میکنم سال۱۳۷۰ بود. دوست خوبم آقای خطیبی یه روز زنگ زد که: «پاشو بیا روزنامه خراسان کارت دارم!» درست وقتی بود که منو از روزنامه قدس با تیپا انداخته بودن بیرون. دم در ورودی نامه زده بود پرسنلی که از ورود انواع «اردوان» به حریم مقدس روزنامه قدس خودداری بشه البته اشکال از «پفیوزی» خودم بود. من چند وقتی بود ازدواج کرده بودم. با کلی اهن و تلپ که: آره ما هم شغل داریم، بعد دو سه ماه بعد دامادی گفتن «هری!» اما خطیبی مرد مهربانی بود. حواسش بود به این که من موندم و حوض دامادی اونم دست خالی.
این شد که من اولین گزارشم رو درست در بحرانی ترین روزهای روزنامه خراسان یعنی بعد کودتای حذف «ابوالفضل موسویان» مدیر مسوول روزنامه خراسان بر سر نوشته «آفتاب آمد دلیل آفتاب» از یک روز مرده شور خونه «بهشت رضا» دادم. سردبیر وقت یک بنده خدا بود که رسمن کارتکس ساعت ورود و خروجش رو می رفت اداره کل اطلاعات می زد و بعد می آمد روزنامه خراسان، البته ابایی هم نداشت از ابراز این موضوع اون بنده خدا مامور بود و معذور که مراقب باشه بعد موسویان کودتا نشه. من شدم روزنامه خراسانی، قرارداد و زندگی تازه در سرویس اجتماعی. از یه آدمهایی چیز یاد گرفتم، از «رضا نهاوندی» که الان نمیدونم کجاست اما به من چیز آموخت، از «علیرضا لعلی» که شرف روزنامه نگاری را یاد گرفتم، از «حاجی خطیبی» که مودت رو درس داد. بعد هم یه آدم های دیگه آمدند روزنامه «همایون میلانی» که روزنامه نگاری دوره اعلاحضرتی کرده بود و البته اهل بازی بود و البته خدا پیغمبریش هیچ وقت با من بازی نکرد و هر چه کرد با همه حتا بد اخلاقیهاش «معلم» بود و البته بماند یه سری هم گوساله و الاغم هم بودند که دیگه کارشون «پفیوز» بازی مادر زادی بود.
اما اون تحریریه پر بود از آدم های خوب. «باقر عطاریانی و علیزاده». یه سری هم بعد من آمدند که بر و بچه های مهر و دوستی بودند. «حیدری، باقری، ضیایی پرور، بنی اسدی و هادی زاهدی» که من خیلی زود با این دو تای آخری -که دست بر قضا جزو معدود آخوندهایی بودند که اگرچه مسلح به سلاح عمامه بودند اما هیچ وقت من ندیدم نانی از قبل عبا و عمامه ببرند که هیچ بلکه لیبرال تر از خیلی هایی که باور نمی کردی کارشان «خبر کشی» برای دستگاه مدیریت باشد، از آب در آمدند- همنشین شدم.
بگذریم. داستان روزهای سخت من در آن جا خودش مثنوی هفتاد من است شاید یک روز نوشتم که چه شد جایی تن دادم به رفتن از روزنامه خراسان، آنهم بعد چهار سال کار کردن اما این «چکر زدن= دور زدن، گردش کردن» به قول رفقای افغان ما – در روزهای گذشته، علتش مکالمه چتی کوتاه با یک رفیق بود که مرا پرت کرد به دنیای آن روزها. ترسیدم وقتی گفت دو سه ماه دیگر «بازنشست» میشود. این معنایش میشود که از آن روزها بیست و خورده ای سال گذشته و من هنوز اندر خم یک کوچه ام. از زمانی که منو هادی زاهدی و غلامرضا بنی اسدی و محمد باقری میرفتیم باغ محمد در ابرده و کباب گوشت سفت ناپخته میخوردیم و قاه قاه می خندیدیم بیست و خوردهای سال گذشته.
غربت عیبش این است که حافظهات را برای خاطرات با دوستانی که ازشان دوری قوی میکند و این خوب نیست چون می شود زخم تنت. شاید بهتر باشد بتوانی فراموش کنی همه چیز را.
این عکس درست در روزهای اولی گرفته شد که ما آمدیم تحریریه تازه خراسان بالای سولهای که چاپخانه جدید را زده بودند. نمی دانم خیلی ها الان کجا هستند و حتا نامشان را فراموش کردم اما روزهای اخر اسفند بود که این عکس را همه با هم دستجمعی گرفتیم. درست مثل همین روزها که آخر اسفند است و وقت زخم یادمانها، خاطرات دردناکند.
عکس مرحمتی «محمد باقری» است. احتمالن ۲۸ اسفند ۱۳۷۱ باشد.
«پس تو توی کابین خلبان چه غلطی میکردی»
اردوان روزبه / وبلاگ
میگن یه روزی هواپیمای یک هواپیمای غولپیکری سقوط کرد، جعبه سیاه و همه مسافرا به رحمت ایزدی رفتن. از همه اون پرواز یه میمون دستآموز زنده موند که شد کلید حل معمای سقوط. خلاصه علمای علم به حرفآوری میمونها دست به یکی کردن و یک سالی شبانه روز روی میمون کار کردن که حالیش بشه چی میخوان. وقتی آماده شد همه رو جمع کردن که جناب میمون توضیح بده اوضاع چطور بوده. (لازم به توضیح است میمون ماجرا که زبون آدمیزاد بلد نبود، برای همین رفتارش تصویری است لذا خودتون تصویر سازی کنید)
پرسشگر: خوب جناب میمون توی پرواز میهماندارها چه میکردند؟
میمون: (یه نگاه به دور و بر) ماچ موچ ماچ موچ!
یارو یه خورده سیخ میشینه و ادامه میده: پس کمک خلبان، مهندس پرواز؟
میمون: (با کمی تعقل میمونی) ماچ موچ ماچ موچ!
یارو دیگه کم کم زاویه می گیره برای فحش و به میمون و می گه: خلبان؟ خلبان چه میکرد؟
میمون: (کمی نگران که نگیرن بهش تجاوز کنن از عصبانیت) ماچ ماچ ماچ موچ ماچ ماچ ماچ!
پرسشگر دیگه از کوره درمیره که: دیوث! پس تو اون وسط موقع سقوط چه غلطی میکردی؟
میمون: (قیافه فاتحانه) قاااان قااان قان قااان (تصویر سازی کنید قیافه میمون را پشت فرمون هواپیما در کاکبیت هواپیما)
—
این داستان نمیدانم چرا از صبح سر این خبرهمش داره به ذهنم میآید و می رود. امروز پنج روز است که هواپیمای معظم بویینگ ۷۷۷ خطوط هواپیمایی مالزی گم شده، مثل همیشه یه عده دستی دستی خودشان ایرانیها را اول میخواهند تروریست کنند که کردند بعد یخشان نگرفت. اما از دیروز که دوست دختر آقای خلبان میگه این آقا کلی اهل دل بوده و یه پنج سیری عرق میزده میرفته هوا و تو کابین عکس یادگاری با جیگر طلاها میگرفته و این داستانها یک ضرب این جک پندآموز تو کلم وول میخوره. البت «سی ان ان» می گه هواپیما تا وسط دریای چین رفته بعد دوباره برگشته به سمت غرب مالزی و در نزدیکی «ملاکا» درست نقطه مقابل چین از صفحه رادار محو شده. خدا کند یه جایی این وسط ها اقای خلبان اهل دل هواپیما را نشانده باشد تو یه جزیره متروک وسط سوماترا و الان با مسافرا کباب دنده بزنند و عرق سگی بخورند و منتظر کمک، اما زنده باشند.
«ماجرای دختران بلوند در کابین خلبان هواپیمای ناپدید شده مالزی»
در حالی که موضوع دو مسافر ایرانی با پاسپورتهای دزدی در پرواز شماره MH۳۷۰ بوئینگ ٧٧٧ خطوط هوایی مالزی که از روز شنبه هشتم مارس پس از پرواز از کوالالامپور مالزی به مقصد پکن چین ناپدید شد، موضوع رسانههای خبری و به میان آمدن بحث حمله تروریستی شده بود و البته این موضوع هیچ گونه دلیل مستدلی نداشت و از سوی مقامات رد شد. اکنون دوست دختر آقای «فریق ابو حمید» خلبان هواپیمای ناپدید شده پرده از برخی مسایل برداشته از جمله این که خلبان قبل از پرواز مشروب مینوشیده و یا در کابین هواپیما گاهی در حین پرواز با دختران خلوت میکرده است. این گزارش خبری را ببینید.
«اینجا آخر دنیا است»
اردوان روزبه / رادیو کوچه
این عکس یک اردوگاه پناهجویان فلسطینی در سوریه است. جایی که مردم برای زنده ماندن تن به خوردن غذای دام و طیور دادهاند. جایی که بیش از ۱۶۰ هزار آواره در نزدیکی دمشق ساعتها در انتظار گرفتن لقمهای غذا به سر میبرند.
توجه کردهاید؟ گویی آدمهای این تصویر تا بیکران حضور دارند. کسانی که به نظر میرسد هفت هزار بسته غذایی که در بین آنها توزیع شده است، در برابر جمعیت فقط«یک شوخی» بوده است.
عکس در روز سیویکم ژانویه گرفته و کمی بعد از آن این اردوگاه به دلیل نگرانیهای امنیتی تعطیل شد. خبرها اشارهای نکردهاند که بعد از تعطیلی این اردوگاه سرنوشت یکصدوشصت هزار آواره چه شده است. اردوگاه پناهجویان فلسطینی موسوم به «یارموک» به نظر میرسد با این عکس همان جایی شده است که نامش را بتوان گذاشت «پایان انسانیت» برای همه ما که میبینیم، برای دولتها، برای کسانی که خون بیگناهان را میریزند، برای همه آنهایی که فقط شعار میدهند.
به نقل از تارنمای سازمان ملل، وقتی «فلیپو گراندی» یک از اعضای ارشد سازمان ملل متحد وارد اردوگاه «یارموک» شد با صحنهای روبرو میشود که او را شوکه میکند. صف دهها هزار نفری پناهجویان فلسطینی که در انتظار دریافت غذا ساعتها به انتظار مانده بودند. او میگوید: «من به خودم لرزیدم از آن چه که میدیدم. هزاران پناهجوی فلسطینی در انتظار بودند.
کسانی که به سرعت هرچه تمام تر نیاز به مواد غذایی، دارو، کمکهای اولیه و حمایت دارند.» او همچنین اشاره میکند: «تمامی این افراد نیاز به حداقل امکانات برای ادامه حیات دارند. ما امیدواریم همه احزاب و گروههای درگیر در سوریه با همکاری شرایط را برای حمایتهای بشردوستانه از غیر نظامیان فراهم کنند، کسانی که از خشونتها به اندازه کافی رنج بردهاند.»
گاردین در توضیح این تصویر اضافه میکند که سخنگوی سازمان UNRWA اظهار امیدواری کرده است که بتوانند کمک به این پناهجویان را از سر بگیرند. او اشاره کرده است: «آنها به اندازه کافی رنج کشیدهاند.»
گاهی آدمی فکر میکند کار انسان به کجای رسیده است. بزرگان همواره جنگیدهاند، خون ریختهاند اما در تمام این جنگها درست کسانی از بین رفتهاند، کسانی بیخانمان شدند که هیچ نقشی در آن نداشتند. زنانی که با آروزهای فردای بهتر فرزندانی را به دنیا آوردند که با بمبهای جنگآوران در خواب متلاشی شدند. مردانی که بر سر زمینهایشان وقتی برای کاشتن گندم بیل به زمین میزدند بمبهای جنگجویان به لحظهای آنان را تبدیل به تکهای گوشت سوخته کرده است.
این عکس دردناک است چون همه چیز آن «یاس» است. یاس برای انسانیت. کسانی که زخمهای بزرگشان را برای یک لقمه نان فراموش کردهاند. آنها وقتی در این صف چند ده هزار نفری ایستاده اند که به خوردن علوفه و غذای دام رضایت دادهاند. عجیب است دنیا، نه؟ جایی کسانی هستند که طعم سس خردل یک غذا به مزاجشان سازگار نیست و جایی دیگر هزاران آدم بعد از خوردن علوفه امیدوارند که یکی از آدمهای خوش شانس این صف باشند که یکی از آن معدود بستههای غذایی نصیبشان شده است.
بچههای جنگ، زنان جنگ و مردان جنگ. زندگی در جنگ، به راستی این خرابهها و این انسانها چقدر زمان میخواهند تا زخمشان التیام بیابد؟
توضیح:
این عکس توسط نیروهای یکی از آژانسهای وابسته به سازمان ملل گرفته شده و توسط «ای پی» در اختیار رسانهها قرار گرفته است. UNRWA آژانس وابسته به سازمان ملل است که کار حمایت از پناهجویان فلسطینی را انجام میدهد. این سازمان از سال ۱۹۴۹ کار امداد رسانی به نزدیک به ۵ میلیون آواره فلسطینی در کشورهای اردن، لبنان، سوریه و نوار غزه بر عهده دارد.
«حضور در هفته مد نیویورک بر روی ویلچیر»
اردوان روزبه / رادیو کوچه
اگر سر و کارتان به دنیای «مد» و «لباس» افتاده باشد همیشه دیدهاید که در برنامههای شو لباس و هفتههای مد در شهرهای بزرگ از نیویورک تا پاریس خانمهایی با هیکلهای ظریف، خوش اندام و شاید کمی هم با زندگی عادی مردم در خیابان و بازار، متفاوتتر روی صحنه میروند.
البته میدانید که خیلی از آدمها فکر میکنند این خانمهای باریک اندام و یا خوش هیکل نه تنها برایشان جالب نیست بلکه تاثیر منفی بر روی اعتماد به نفس آنها میگذارد، چرا که در زندگی واقعی کمتر میشود این تیپ و هیکل را یافت.
اما برگذار کنندهگان هفته مد نیویورک در فبریه سال ۲۰۱۲ تصمیم گرفتند که این نگاه را عوض کنند. لابد میپرسید چطوری؟ آنها تصمیم گرفتند این بار فقط به سمت آن روشهای قدیم و خانمهای باریک و کمی «سکسی» مدل نروند و تنها آنها نباشند که روی صحنه «کت واکینگ» میکنند. آنها سعی کردند که اینبار دیدگاه مردم را نسبت به این برنامهها عوض کنند.
بله، داستان فرق کرد، این بار روی صحنه خانم «دانیله شیپوک Danielle Sheypuk» رفت. کسی که یک روانشاس بالینی است و در واقع او برای اولینبار در هفته مد نیویورک روی صحنه رفت تا ثابت کند حتا نشستن روی صندلی چرخدار هم نمیتواند کسی را از تلاش برای به دست آوردن یک آرزو باز دارد، حتا این آرزو «کت واکینگ» با صندلی چرخدار در یکی از معتبرترین شوهای لباس جهان در نیویورک باشد. «دانیله» خود یک فعال مدنی در زمینه حقوق افراد معلول است.
او در سال ۲۰۱۲ وقتی اولین بار بر روی صحنه در یک شوی لباس رفت با تشویق حاضران مواجه شد و در آن شو موسوم به «New York Fashion Week» لقب «بانوی ویلچیر» گرفت. انتخاب نام برای این گونه نمایشها معمول یک رسم است برای معرفی برترین فرد برنامه و در اصل دانیله برترین زن این برنامه در حالی شد که بر روی ویلچیر نشسته بود. او میگوید: «من زیبایی لباسم و موفقیتم را مدیون «کری همر» طراح لباسم میدانم.» اما من فکر میکنم در این ماجرا او متواضعانه خودش را دست کم گرفته است.
خانم شیپوک بعد از این حرکت توانسته یک جنبش تازه به راه بیاندازد، چنانچه خودش میگوید: «معلولان حتا برای دنیا مد هم پیشنهادهای خوبی دارند و این لازمهاش این است که فقط طراحان بپذیرند معلولان هم میتوانند در این عرصه حضور بیابند…»
او بعد از آن برنامه در شوهای مختلف لباس ظاهر میشود، از جمله شوی لباس هفته مد نیویورک که امسال یعنی سال ۲۰۱۴ در ماه فبریه بازهم در این شهر برگزار شد. از سویی اینروزها دستاندر کاران دنیای مد هم بیشتر تلاش خودشان را بر ارایه لباسهایی با الگوی «مردم واقعی» میگذارند و نه فقط خانم های باریک اندام و سکسی و آقایان با هیکلهای ماهیچهای. به نوعی «سوپر مدل» ها هم دیگر انگار برای راضی کردن مردم کفایت نمیکنند. دانیله فکر میکند «بلخره طراحان لباس به همه مدل تیپ و هیکل برای ارایه مد برای مردم کوچه و خیابان نیاز دارند، ما معلولان در مجلهها، بازار و فروشگاهها لباسها و مدلهای مختلفی میبینیم که به نوعی داشتناش برای یک معلول کار سختی است و این یعنی یک بازار بکر و عالی برای اهل مد و تولید کنندهگان لباس.»
به نظر من چیزی که در وجود دانیله موج میزند، امید و این باور است که «معلولیت» شاید یک مشکل جسمی و حرکتی باشد اما هیچ وقت نمیتواند سدی در برابر روح آدمی باشد. واقعیت این است که آدمهایی مثل دانیله برای کسانی مثل من که «سر و مر گنده» برای رسیدن به هدفهایشان حتا کمی هم به خودشان زحمت نمیدهند، شاید یک سیم برق باشد که دست خیسات را بهش زده باشی. شاید کمی فکر کنم و دستم هم به این سیم برق باشد از جایم بپروم. گاهی کمال هر چیز و یا نهایت هر چیز راه گشا نیست. انگار آنهایی که از همین دم دستیها شروع کردند توانستهاند به ایدهآلهایشان نزدیک تر شوند. وقتی به دانیله نگاه میکنم تمام وجودش زیبایی است. کمی دقت میکنم میبینم او روی ویلچیر نیست، این من هستم که روی ویلچیرم.
راستی اگر دوست دارید میتوانید عکسهای بیشتری از دانیله در «اینستاگرام»اش ببینید و از شادی و امید او لذت ببرید.
«وقتی که من جیش خیرات میکردم…»
اردوان روزبه / وبلاگ
داستان بر میگردد به روزهایی که من طرح کاد میرفتم. این طرح مال دوره پارینه سنگی است و حتمی یکی که سنش قد من باشد باید بداند که این «طرح کاد» چه آش شله قلمکاری بود. اما به هر روی طرحی بود که هفتهای یک بار دانشاموزان می رفتند جایی حرفه آموزی.
سالی من «طرح کاد» می رفتم یک آزمایشگاه مرکز بهداشت. کارم تو بخش نمونهگیری بود. داستان از آن جایی شروع شد که یک بار یک بنده خدایی رو آورده بودند برای آزمایش «عدم اعتیاد» این بابا ظاهرن تازه داماد بود و به هزار داستان رفته بود کارمند جایی شده بود و شبی ظاهرن با رفقاش دودی گرفته بود و حالا چطوری گند کار به حراست درز کرده بود که «زارپ پ پ» حراست هم صبح علی الطلوع آورده بودندش آزمایش. این بابا با پهنای صورت گریه میکرد که بدبخت میشم، زنمو ازم میگیرن من یه «گهی» خوردم اما بیچاره شدم. راستش من نوجوان سیزده چهارده سالهای بودم و البته در اوج احساسات فرا منطقهای. تو فکر بودم که بنده خدا برگشت به من گفت: «تورو جون رفته گانت، فک و فامیلت، نامزدت! -این جا رو فکر کنم اغراق میکرد چون من یک پسر گامبالوی خپل بودم که خشتکم رو نمی تونستم بکشم بالا- مادرت، یه لیوان شاش! به ما خیرات کن» من راستش اول نگرفتم اما بعد گرفتم. بنده خدا می خواست من بهجاش آزمایش بدهم.
حاشیه نمیرم. ظهر حراست آمد و جواب آزمایش هم «منفی» بود و هفته بعد هم طرف با یا یک دسته گل با خانمش آمدن آزمایشگاه بهداشت استان، البته شلوارش یادمه سیزده چهارده تا ساسون داشت و عروس خانم هم چادر رنگی به سر بود -ببین من چه حافظهای دارم- که: آقا دم شما گرم و این حرفا…خانمش هم که بنده خدا ظاهرن در جریان نبود و این رفیق ساسون پوش ما داشت تعریف می کرد که: بله، این جناب از خیرین! هستن.
اما این شد سنت خیرات، بعد اون ماجرا یه جاهایی که احساس می کردم بدبختی که آوردهاند نابود می شه -نه البته همه جا گفته باشم- محض رضای خدا یک لیوان جیش خیرات میکردم.
ناگفته نماند که یه بار هم «استامینوفن کدیین» خورده بودم جواب یارو مثبت از کار در آمد! حالا خر بیار باقالی بار کن. بدبخت مانده بود هاج واج که پس چرا جوابش درست از آب در آمد. خلاصه این هم از خیرات دوران کودکی ما.
«اصولن هرچی دیوث بازیه تقصیر نظامه»
اردوان روزبه / وبلاگ
یک ویدیو چندی روزی است داره در سرزمین فیس بوک دست به دست می شه، یه دختر خانمی بنده خدا با تی شرت آستین کوتاه و شلوار جین داره تو خیابون سیگار می کشه و راه می ره و یه عده هم انگاری از این بنده خدا اویزونن که درسته بخورنش.
«بانوی شجاع» «زن مبارز ایرانی و البته آریایی» «اگر ده تا مرد مثل این زن داشتیم رژیم سقوط کرده بود» «نه به حجاب نه به جمهوری اسلامی» و یه سری از این خزعبلات هم سر طاق ویدیو ملت زدن و شیرش کردن. دوستان، علمای فیس بوک، اهل فن، مفسرین بی جیره و مواجب، رفقای خوب، این بنده خدا فکر کنم «جنسی» که زده خیلی ردیف بوده چون بنده خدا توپه توپه و احتمالن بعد که «نشئگی» اش پریده سه تا فیوز رو پشت هم پرونده. شما خیلی جدی نگیرید مبارزه این بنده خدا رو.
شما پفیوزی آدم های دور و برش رو جدی بگیرید که نه آدم نظام و حاکمیت هستند، نه لباس شخصی و سردار سپاه، بلکه بخشی از همان مردم کوچه و بازارن که صبح به صبح هر دیوث بازی رو میندازن گردن حاکمیت و احتمالن روزی سه بار مثل شیاف شعار بلغور می کنن که اگر این آخوندا برن مملکت گلستان میشه و البته مشغول خوردن این بدبخت قاطی هم هستند.
بیشنهاد میکنم برید یه فکری برای اون تغییر کنید، نه این تغییر. سطح مبارزه و توقع به نظرم عالیه در حد «ژیان مهاری».
«پسرم این طوری عرق بخوری کبد ات می ترکه»
اردوان روزبه / وبلاگ
من سالهای بعد از تصادفم که زد و استخوان و مستخوان همه یک ضرب خورد و خاکشیر شد، به یمن اصرار یک رفیق همراه با عصای به دست شروع کردم به ورزش کردن و این شروع خوبی بود برای هم کاهش وزن به شدت برق و باد و هم این که رها کردن عصا و عبا و عمامه! -این بخشش رو به نیت علما گفتم که یهو خرقه می درند و رها میشوند البته در تاریخ نادر است- این شد که هم شروع کرده بودم به کلاسهای پرواز پاراگلایدر و هم اون تمرینهای زمینی می طلبید روزی دست کم ده کیلومتری بدوم تا کم نیاورم.
اما یکی از درد و مرضهایی که من دچاراش هستم این است که اصولن در حالت معمول تا حدود هفت – هشت درجه زیر صفر احساس سرما نمیکنم. حالا نمی دانم علت اش چیست، رفیق ناباب یا ذغال خوب به هر روی پریروز یک پست روی فیس بوکم گذاشته بودم یاد خاطرهای افتادم که دیدم مرورش مزه داره. من روزهای برف و سرما که در پارک ملت مشهد می دویدم همیشه در جایی که یک ضلع پارک ملت در خیابان امامت می خواست به بلوار وکیل آباد منتهی شود چند پیرمرد خوش رو و سرزنده را میدیدم که نشستهاند و صفا و گاهی پر و پاچه دید زدن و خندیدن و اظهارات کارشناسانه در باب باسن بانوان آن هم با صدای بلند میکردند. – البته یک مطلبی دیروز پریروز در این زمنیه در رادیو کوچه ترجمه کردم که ضرورت توجه پیران جوان دل رو تایید می کنه- خلاصه به آنها که می رسیدم همیشه یک هورایی هواری چیزی مارا همراه میکردند.
یک روز که برف داشت میبارید مشغول دویدن و گوش کردن به یکی از این عربده کشیهای «دکتر آلبان» بودم که دیدم یکی از این سپید موها پرید جلو و راهم را بست. من که فکر کردم مشکلی پیش آمده گوشی ها را برداشتم که: چه شده عزیز؟
ایشان هم که غبار گذر سالها نشان می داد در کوره راه ایام دست کم دویست تا شورت از من بیشتر پاره کرده، با کمی دوستی دستم را گرفت و گفت: «پسرم من وقتی جوون بودم از تو بیشتر میدویدم وقتی میخوردم! نخور عزیزم. نخور قبل ورزش به کبد ات رحم کن! آدم وقتی عرق خوب میزنه همینطوریه انرژی اضافه داره اما لخت نکن و بیا ورزش پدر کبد و کلیه و همه آشغال پاشغالای تو شیکمت در میاد! میشی مثل من که فقط الان روزی دو تا گیلاس میتونم بزنم…»
خلاصه همین تحبیب القلوب ما و این جماعت جوان دل بود که همیشه پیرمرد وقتی میدیدمش با دست اشارهای میکرد که: «الاغ! نخور»
«حکایت کودکی منو فحش ناموسی عفلقی»
اردوان روزبه / وبلاگ
دقیقن به خاطر ندارم چند سالم بود اما باید فکر می کنم دوازده یا سیزده سالم میبود، روزی که سر محلهمان در کوچه بیستویکم خیابان عدل خمینی مشهد با پسرکی دعوایم شد. یعنی نمیدانم چرا اصلن حرفم شد چون من اصولن اهل سر و کله زدن نبودم. در وسط فحش و فضاحتها که طرف به ما میداد که اون زمان همیشه یک پایه اش «پسره خیکی وامونده» بود، (چون بنده بر خلاف دوران طفولیت رسمن در طبقه تپل تنان در آن سن دسته بندی میشدم) منم آمدم یه چیزی بارش کنم گفتم: «خفه شو عفلقی بدبخت…»
این جمله توام شد با سکوت اطرافیان و بعد هم نمیدونم چی شد یارو کند و رفت. دم دمای غروب بود که دیدم زنگ درخونه رو میزنن. رفتم دم در دیدم همون پسره است با مامانش که چادرش رو با دندون جلو صورتش گرفته بود و داد میزد که برو بگو اون «ننهات» بیاد و در ادامه «خیر سرت ننه بابات هم فرهنگین!». نمیدونم راستش، فکر کنم مامان نبود، گفتم مامان بابام خونه نیستن. بعد خانمه چادر رو دور کمر زد و زیر و بالای منو باد داد که «پدر سگ! حالا به بچه ما فحش ناموس میدی؟» من مونده بودم، خداییش من اصلن فحش ناموس دست کم بلد نبودم نمیدونستم کدوم فحشها ناموسیه. بعد طرف ادامه داد که: «یک بار دیگه فحش خوار مادر بدی می گم باباش بیاد در خونتون، عفلقی خود بی ناموستونین. ما ها مثل شما ها نیستیم، ما آبرو و حیثیت داریم…»
القصه روایت این بود که اون روزها مد بود مطبوعات و رسانهها پسوند اسم «صدام حسین» یک «عفلقی» هم میبستند که ظاهرن اشارهای به «میشل عفلق» بنیانگذار حزب بعث داشت. اما انگاری فحش بود که به صدام میدادند. من ابله هم که می خواستم قمپز در کنم و فحش دست اول بدم فکر میکردم «عفلقی» یه چیزی تو مایههای «پفیوز» و این حرفاست که بعد از آمدن اون خانومه در خونه مون فهمیدم اصلن «فحش ناموسیه».
خلاصه طول کشید که ما فهمیدیم این «میشل خان عفلقی» چه فحش ناموسیه برای خودش. امروز صبح نمیدونم چرا به یکی که داشتم مطلبش رو میخوندم تو دلم گفتم «فلانی عفلقی» و اتوماتیک یاد فحش ناموسی دوره جنگ افتادم….
«پدر جان داد از بس که نفس نکشید»
اردوان روزبه / وبلاگ
نوشتن بعضی از قصهها اگر برای دیگران، شنیدنش، تکراری باشد اما برای تو که مینویسی تکراری نیست. حس کردن یک لحظه ولو دور، ولو بعید که جایی تورا تکان داده همیشه سخت است. همیشه بیرحمانه به سینهات چنگ میاندازد. مینشیند درست روی سینهات و خفتات میکند. از این خفهگی میفهمی چیزی تو را با خود بیرحمانه همراه کرده بود.
به سفری رفتی که همهاش ناخن کشیدن به روحت بوده است اما انگار لابد است. آبانماه سال ۱۳۸۱. مردی با سبیلهای سفید، پیشانی بلند و موهای مجعد که گاه تارهای مشکی هنوز درش دیده میشد. او یک معلم بازنشسته بود. یعنی معلم شد، وقتی که انقلاب شد و همانکسانی که او مراقب بود تا «ساواک» دستگیرشان نکند، او را «پاک سازی» کردند. یادم نمیآید هیچوقت به فکر «آتیه» اش بود. انگاری بیش از آنچه که من فکر میکردم «امروز» بود. یکی را دوست داشت. این شد که اگر کس دیگری هم در زندگیاش آمده بود، نتوانست با آن کنار بیاید. آنقدر که تنها شد. حوزه استحفاظیاش از روزهایی که «شهردار» شهری بود، روزهای آخر عمرش رسید به اندازههای دو بالش، یک جاسیگاری بلوری چک، سیگارش که یادم میاید این اواخر «بهمن کوچک» میکشید و یک فندک بنزینی قدیمی. نمیخواست چیزی را عوض کند. یعنی من آن موقع فکر میکردم که کوتاهی میکند، اما بعدها وقتی میدیدم روی آن رختخواب وسط اتاق دیگر تکان نمیخورد فهمیدم میلی نداشت.
میلی به تغییر نداشت. شاید انگیزهاش را نداشت. آدم بدی نبود. مهربان بود. این را فکر میکنم خیلیها تایید کردند. کسانیکه حتا موظف به تایید نبودند. مانند من که باید میگفتم مرحوم چقدر نازنین بود، وظیفهشان تعریف از مرحوم مغفور نبود. چون اگر نمیگفتم حتمن یک جای کار ایراد داشت. اما او به بیش از آنی که فکر میکردم «تمیز» رفت. نه بیمارستان، نه لگن، نه برانکارد و اینور و اونور کشی. شسته و رفته.
—
ساعت هشت دم خونهشون بودیم. یعنی سر دوراهی این که بعد چند هفته سفر سراغ مادر برویم یا پدر و شانس بود یا قرار نمیدانم، سر ماشین گرفت سمت پدر. سرما خورده بود. شوخی میکرد. مثل همیشه. سبیلهایش کمی از دود سیگار زرد بود. سرفه میکرد. تشر زدم که چرا سیگار را کنار نمیگذارد. قرار شد کنار بگذارد. قرار شد هفتهای یک بار با هم استخر برویم و قرار شد کمی سیبیلهایش را کوتاه کند.
آرام کنار گوشم وقتی حواس بقیه نبود زمزمه کرد: «قبل این که با مادرت ازدواج کنم خانمی را میشناختم. قسمت نشد. من مادرت را میخواستم. اما او مرا. -خندید. برق نوجوانی.- حالا بعد سی و خوردهای سال وقتی شوهرش مرده مرا یافته.»
پرسیدم چه میکنید؟ گفت: «وقت زیاد است، شاید بهتر است هم را بشناسیم.»
—
خدا حافظی که خواستیم بکنیم. راست نگاه کرد به همه ما من همسرم دخترک و پسر که همیشه نیشش برای لبخند باز بود:
«امشب خیالم راحت شد. برادرت آمد. با خانم و پسرش. تو آمدی با عهد و عیال. فردا هم میروم کوه. هفته بعد هم برویم ببینیم از ۳۵ سال پیش چه خبر…»
دست تکان داد. پشت ماشین. تا جایی که چشمم دید دست تکان داد.
—
آن چه زیر پارچه سفید بود. جنازه نبود. پدر بود. لبهایش کبود بود. پیشانیاش سرد بود وقتی بوسیدم. نیم ساعت نکشیده بود. درد و تنگی نفس قفسه سینه و پای ماشین اورژانس زانو زده بود.
—
کسی که داشت در مسجد برایش مرثیه میخواند هی بر کلمه «خادم اهل بیت» تاکید میکرد. من کت روشن پوشیده بودم. خرج مراسم را خودش کنار گذاشته بود. منت کسی سرش نبود. ریشهایم را کوتاه کرده بودم. آخرین نگاهم به صورتش وقتی بود که رویش را ته چاله قبر باز کرده بودند. جیغها نذاشته بود درست نگاهش کنم. عکسش توی قاب بود. با روبان سیاه کنارقاب روی یک تاج گل، یاد فیلم «هامون» افتادم. به کسی که مرثیه و نوحه میخواند آرام گفتم که نگوید «خادم اهل بیت» از این چیزها خوشش نمیآمد. یعنی ندیده بودم اساسن جایی با اهل بیت حشر و نشری داشته باشد. مرثیه خان به حساب افتادهگی مرحوم گذاشت و ذکر کرد که مرحوم نمیخواسته ریا بشود که خادم اهل بیت است. اما جدن یادم نیامد که کجا شنیده بودم از او که فقط به خدا باور داشت.
—
آدمهایی که آمدند همه جوره بودند. از شیک و پیک تا پیرمردهای ژرنده پرنده. یکی مثل ابر بهار گریه میکرد که بابات هر وقت از جلو من رد میشد یه پاکت سیگار برام میگرفت. باز داشت مرثیه خان می گفت «این خادم اهل بیت» میخواستم یه داد بزنم دیدم مجلس ترحیم به گند کشیده میشود. روز دوم یا سوم هم بود که یه بنده خدایی آمد گفت که اگر میشه یه ظرف غذا بدید برای بچههایم ببرم.
«آقا از ما راضی باش. این حاج کریم ماهی دو سه تا شیر خشک بچه مارو میخرید… قرار بود شوهرم پولشو بده اما خودش به من می گفت نمی خواد. فقط می خواهم مرده خیال کنه بدهکار بره دنبال کار…» قول دادم که به نیابت از مرحوم حلالش کردهآم. از حاجیاش خندهام گرفت. اهل حج نبود. یعنی همیشه میگفت بدش نمیاید برود دبی و ایتالیا اما نشنیده بودم قصد میقات و این حرفا کرده باشد.
—
رویش را که بستند انگاری من تازه گر گرفتم. قبلش با خودم انگاری لج میکردم. نمیدانم کی بود آن وسط «بهشت رضا» و بکش و بیار این مرد، برگشت به من گفت «گریه کن» من فکر میکردم خیلی جدیترم که بخواهم گریه کنم. خاک تو صورتش که پاشیدند با خودم نمیدانم چه میگفتم اما داشتم حرف میزدم.
پشت در رسیدیم شاید ساعت سه یا سه نیم بود. همه را هول دادم برن تو. حوصله عربده و جیغ نداشتم. زانوم تا شد رفتم پشت خانه. نشد بیاستم. ترسیدم، فکر کردم چرا زانوم راست نمی شه.
—
دو سه ماه پیش کسی از فامیل های دور تلفن مرا از کسی خواسته بود. گفتم بدهند. زنگ زد. گفت ما برای تعمیر سقف خانه مان سالی که «کریم خان» رفت ۱۰۶ هزار تومان ازش قرض گرفتیم. خواست کسی نداند. البته به شما گفتم، همان جا که تابوت روی زمین بود، گفتید به کسی نگویم. نگفتیم. حالا چند سال است دنبال شما میگردیم. چند سال؟ ۱۱ سال؟ من خیلی دورم. هم زمین و هم زمان دور است.
—
هشتم آبانماه یکهزار و سیصد و هشتاد و یک. پدر جان داد از بس که نفس نکشید.
«زوکی لوزههاترو باید تو گوشت کرد»
اردوان روزبه / وبلاگ
یه بندهگان خدایی هستند که میبینی سه بار برایت درخواست دوستی در «فیس بوک» میفرستند. خلاصه قضیه ناز و کرشمه نیست، اما بلخره دست کم باید طرف عکسش، مشخصاتش یه چیزیش اورژینال باشد، نه این که پروفایلاش همه بوتاکسی -پروفایلش را میگویم، نه خودش را- باشد که اصل و فرعش با هم نخواند. القرض این که بلخره تایید میکنی درخواست مبارکشان را ولی اتفاقی بعد یه مدتی میبینی طرف آن فرند کرده است و حالیت نمیشود فقط مقصود این بوده که بیاید تو خونه سرکی بکشد و برود یا دستشویی داشته فقط میخواسته تا مستراح برسد و در برود، که خیلی هم مهم نیست ولی این فیس بوک بیغیرت طرف که «آنفرند» ات میکند تو را هم چنان به عنوان «دنبال کننده یا Follower» اون بابا باقی میگذارد. حالا طرف زده برای این بنده ناچیز که:
شما برای چی منو دنبال میکنید!
زوکی! اگر دستم بهت برسه قشنگ لوزههاتو میکشم تا زیر خشتکت تا این طوری آدمو به دم تحقیر ندی، کره الاغ کدخدا.
«پاییز چپاند خودش را تو اتاق ما»
اردوان روزبه / وبلاگ
صبح كه پاشدم چند مورد رو هم افتاد:
دوم اين كه، فهميدم اقاى خامنه اى نرمشش رو جدى گرفته و هم سر و مر و گنده است. فكر كنم صبحى كه پيام مى داده: حسين شريعت خفه! داشته به ريش اينا كه مى گفتن آقا تو سرد خونه است هم مى خنديده و توامان شيشكى مى بسته.
سوم اين كه نصف بيشتر رفقام تو فيس پروفايلشون رو يه ضرب همين دو ساعته كه خوابيدم عوض كردن، چيه قضيه؟ انقلاب شده؟
چهارم اين كه، پاييز آمده راست چپيده تو درخت پنجره اتاق ما داره عشوه سكسى -خرکی- مياد. چپ انارشيستم نشدیم بريم اقلن مبارزه خفن تو پاييز، گوله بخوريم به بشيم قيماق سر ماست مبارزه.
پنجم اين كه، آى استاتوس زدن سر صبحى تو مستراح مى چسبه، آى مى چسبه…
«اقلیت دو درصدی و اکثریت نود و هشت درصدی»
اردوان روزبه / وبلاگ
ذهن علیل بنده این طوری می بیند که:
«۹۸ درصد آنهایی که با اداهای سیاسی، اعتقادی و تئوریک مانیفست های چاق صادر میکنند و اصولن همه دنیا را هم به بی سوادی و عدم درک متهم میکنند به قدر ۲ درصد از انچه میگویند نه میفهمند و نه اعتقاد دارند و احتمالن اینها قاتلان همان دو درصد آدمهایی هستند که به قدر ۹۸ درصد میفهمند.»
«چرا خانم هدایتی معتقد است ظریف را مشهور کرده»
اردوان روزبه / وبلاگ
اگرچه خانم هدایتی در کمال قساوت منو ریمو کردن از صفحه شون (البته دلیل شون خب منطقی هم بود، ایشون معتقد بود آدم فعالی در صفحه شان نیستم) اما من مصاحبه ایشان را بازنشر می کنم.
این سوال شاید پیش بیاید که چرا این روزها همه اش با این خانم صحبت می شود. (این جا دیگر شوخی نیست دارم حرف جدی می زنم) من نظرم این است که این دوست ما سمبل تفکری قالب در جامعه ماست. فرصت طلبی، جهالت و مجموعه رفتاری که می تواند مایه رشد یک آدم در جامعه بلاتکیف ما باشد.
به هر روی من مصاحبه نکردم که بخواهم پاسخ بدهم اما در نهایت معتقدم ایشان راه محبوبیت را خوب یافته است. همه هم میگویند اُه اُه اما صفحه مبارک ایشان سی چهل هزار تا مشتری پا به جفت دارد.
پس می بینید که ما خودمان پرورنده هستیم. درست مثل خیلی از چیزهای دیگر که بعد از حاکمیت و سپاه و گشت ارشادش می نالیم.
این مصاحبه را از اینجا دنبال کنید.
«نوستالوژی مزه پا عرق سگیه»
اردوان روزبه / وبلاگ
نوستالژی به نظر من مثل مزه پا عرق سگی میمونه، بدون چیپس و ماست موسیر عرق خوری از نوع سگیش هیچ معنایی نداره.
اما اگر قرار باشه مزه پا عرق رو هر روز جا صبحونه، نهار و شام بخوری رسمن «تر» زدی به زندگیت. وقتی توی نوستالژی زندگی کنی همیشه داری میری به پس، در حالیکه روزگار داره میره جلو. اما وقتی گذاشتی تنگ دل استکان عرق خوری که سالی یه بار میزنی اونوقت میشه مزه زندگی و صفا و این دوکون دستگاهها.
پ.ن: برای بعضی از ما نوستالژی درست مثل باتلاقه که با خر هم نمیشه از توش بکشن مارو بیرون…
«خاک تو سر تی وی و ملت خواب»
اردوان روزبه / وبلاگ
از صبح یکی از همین «دارقوز آباد تیوی» ها خبری از خشتک اش در آورده که، بعله، بلخره بعد ۳۵ سال دیشب! یه خانمی جلو وزیر ارشاد خونده و ویدویش هم موجوده (ویدیو در ۲۵ فروردین ۹۲ اساسن بر روی یوتیوب گذاشته شده یعنی قبل دولت فعلی) و خلاصه وزیر هم گفته که خوندن زن که این طوری باشه اشکال نداره…
حالا از این شتر تیویها که کم نیست و نونشون تو خزعبل گویی است. اما از صبح میبینم آدمهایی دارن این «چرت مسلم» رو باز نشر میکنند که انگشت حیرت به دهان گرفتن آموخت!
عنوانهای پر طمطراق روزنامهنگار و ژورنالیست و وات اِور…
مشکل این جاست که ما مردم کمکم شده عادتمان که آرزوهایمان را «بند تنبانی» تبدیل به شایعه و بعد «امیدواری» کنیم. میزنیم شاید روزی درست از آب در آمد. این جاست که دیگر اگر روزی والده مان هم بگوید: «ننه من تو رو نه ماه شیر دادم» باورمان نمیشود که نمیشود چون خودمان عمری کم خبر در «هویجوری» منتشر نکردهایم و آستانه باورمان تا زیر سقف بالا رفته است.
کجایی علی آقای حاتمی، ملت خواب. مردم خواب زده…
این نمیدونم تی وی زده:
«برای اولین بار پس از ۳۵ سال از زمان به قدرت رسیدن حکومت آخوندی جمهوری اسلامی، با کنسرت دیشب گروه موسیقی ماه در تهران، زنان هنرمند ایران اجازه اجرا و خوانندگی در کنسرتها و محافل عمومی و مختلط رو دریافت کردند!
پس از اعلام موضع اخیر وزیر فرهنگ و ارشاد حکومت در باره بدون مانع بودن تک خوانی زنان در صورت نداشتن فساد و علیرغم مخالفت بعضی از آخوندها، خبر حضور وزیر ارشاد دولت حسن روحانی در مراسم تک خوانی خواننده زن از ساعتی پیش بسرعت در اینترنت و رسانهها منتشر شد و بعد از ۳۵ سال ممنوعیت تکخوانی بانوان در ایران، دیشب در مراسم خانه فرهنگ ایران و با حضور وزیر فرهنگ کشور، گروه ماه با تکخوانی خانم مهدیه محمدخانی (عکس این پست) تابوی ۳۵ ساله را شکست و به خوانندگی در حضور جمعیت بزرگی از میهمانان مرد و زن پرداخت!»
این هم عکس این خانم خوش سیمای بنده خدا:
این هم ویدیوی خوب و خوش نوایی که البته اساسن قدیمی است: