بوداپست خبری نیست اما به نظر میرسد یک التهاب در بین مردم وجود داره. همه خیلی آروم در مورد جنگ حرف میزنن. به قول راننده تاکسی وقتی اوکراین میشه حمله کرد چرا به مجارستان نشه؟
اتوبوسها و قطارها به اوکراین دیگه نظمی ندارند. خانمی که پشت میز در ترمینال اتوبوس نشسته داره تلاش میکنه یه راهی بیابه اما میگه نمیشه، هیچی دیگه معلوم نیست. در نهایت میگه شاید بتونی به شهر مرزی «زاهونی» بری که مرز اوکراین است و اون جا بتونی کاری بکنی.
مجارها خوش برخوردند. اکثر انگلیسی بلدند به خصوص جوانها، از هر کسی آدرس میپرسم کمک میکند. یکی حتا با من سوار مترو میشود تا درست ایستگاه مرکزی قطار را نشان بدهند. در ایستگاه قطار اما آثار جنگ دیده میشود. آوارگی و آدمهایی با ساک و چمدانهای بزرگ و کوچک. در خود ایستگاه چند خیریه خیمه و بساط راه انداخته اند.
پلیس و مردم مهربان هستند با آنها. زنی که داوطلب است میگوید از مرزهای اوکراین هر قطاری که میآید پناه جو هستند. میگوید کاری که روسیه کرده است یک جنگ بر علیه بشریت است. میگه ما همه از جنگ جهانی سوم میترسیم.
مردم کمکهایشان را به این مرکز میآورند. غذا، کنسرو، حتا پیشنهاد برای اقامت مجانی و سرویس اینترنت.
راهی میشوم به سمت شهر زاهونی جایی که درست در نقطه مقابل هنوز مرزها باز است…
دیروز تظاهرات مخالفان واکسن زدن بود. اگرچه اون ها موضوع رو به صورت «مخالفت با واکسن اجباری» طرح کرده بودن اما در نهایت کانسپت همه حاضران عدم توافق با واکسن زدن بود. شرکت کنندگان به دعوت بنیاد کندی از سرتاسر آمریکا مقابل بنای یادمان لینکلن در شهر واشینگتن دی سی دور هم جمع شدند تا اعتراض خودشون رو نشون بدن. فارغ از این که گوشه و کنار شعارهایی در راستای حمایت از ترامپ هم دیده میشد و برخی از لباس پوشیدنها برای من یادآور حمله به کنگره آمریکا بود اما در نهایت تظاهرات آرام و متینی بود. یکی از سخنرانان که مسلمان هم بود داشت میگفت که پیامبر اسلام هم نظرش به نظر اونها نزدیک بوده و خلاصه بدن انسان خودش میدونه چه کنه و پیامبر اسلام مخالف سلب آزادی بوده و اینها. موضوع این بود که میگفتن داستان واکسن زدن یه جورایی دکان دست اندرکاران صنعت بهداشت و درمانه و خدا دادی آدمیزاد خودش واکسن داره.
اگر بخواهم به این تجمع اعتراضی بدون خشونت ،که به نظرم اولین توجه اعتراضی گسترده بعد از شروع به کار جو بایدن بود، از چشم خودم منصفانه نگاه کنم به نوعی حرف شون نادرست نیست، اما این همه داستان هم نیست. من شک ندارم که ویروس کذایی رو نمی شه با تئوری توطئه و این چیزا بررسی کرد اما باور دارم این ویروس کمک بزرگی به پولداران کت و کلفت جهان کرد. ثروت خیلی ها رو چند برابر کرد و سهام شرکتهای لنگ در هوا رو چندین درصد افزایش داد. کویید باعث شد کاسبی درمان که نان دانی بزرگی بود بزرگ تر بشه. امروز هم که ما باید هی منتظر سویه تازه فلان و بهمدان باشیم، درنهایت جریان سازی های بحران ساز باز هم داره به نفع همین شرکتها تموم میشه و البته مسیر ترسناکی رو هم برای آینده ترسیم میکنه.
آمااااا
من سمت دومی هم برای موضوع قایل هستم. به نظر من هر کسی حق داره انتخاب کنه که کاری رو انجام بده یا نه. اما این هر کاری یک چهار چوب داره. ما تا کجا حق داریم؟ما حق داریم خودمون رو بکشیم! اما آیا حق داریم با ماشین خودمون رو بزنیم وسط یک اتوبوس که در کنار وجود بی ارزش ما ۴۰ نفر دیگه که زندگی براشون مهمه کشته بشن؟این حق ماست که به دلیلهایی که برای ما مهم است سقط جنین در شرایط مناسب و وضعیت خاص بکنیم اما حق داریم جلیقه انتحاری ببنیدم چون میخواهیم به سگدونی به اسم بهشت بریم؟ ما حق داریم تابع خیلی از قوانین که تاثیر فردی بر روی ما داره نباشیم. اما آیا حق داریم رفتاری رو داشته باشیم که تاثیر مستقیم بر زندگی دیگران داره؟
به نظر من پاسخ به این سوالات سخت نیست. ما حق داریم از آزادی برخوردار باشیم اما تا جایی که آزادی ما مخل آزادی بقیه نباشد. شاید من هم اگر طرفدار نزدن واکسن بودم، پای حرفم میایستادم اما زندگی ام رو محدود به رابطه با خودم میکردم، چون آزادی یک حق برای من هست اما فراموش نمیکردم که این حق رو بقیه هم دارند. مرزهای آزادی مرزهای پیچیده ای است. این درست موضع من در مورد دین است. دینداران حق ندارند دینشان را به دیگران حقنه کنند همانطوری که بیدینان اجازه ندارند بیدینیشان را به دیگران تزریق کنند. آزادی تعریف فردی و جمعی دارد. آزادی ما حق ندارد آزادی دیگران را سلب کند. این مفهموم به نظر من از واکسن هم بزرگ تر و مهم تر است.
Photo: Ardavan Roozbeh @All Right Reserved #Ardavanart
وقتی داشتم این بیگل مشهور هر آشغال ته آشپزخونه «Everything Bagel» است رو می ذارن رو نون، که هدیه کافههای پنرا برد است به مصرف کنندهگان مداوم که چونان گاو شیرده اند برای این کمپانی، گاز میزدم چشمم به میز روبرو افتاد. پیش آمده برایتان که یک باره انگار دوشاخ برق تان را از پریز بکشند؟همه چیز دور و برتان ساکت میشود، حرکتها دیگر حس نمیشود و انگاری دنیا یخ زده.
نمی دانم چند لحظه اما انگاری خانم که روبرویم نشسته بود باعث این حال شد. آنقدر بر خلاف جیغ و داد داخل کافه و آمد شد و صدای وق وق صاحاب موسیقی این موجود آروم نشسته بود که بلند گفتمفارغ زه غوغای جهان خط به خط روزنامه را میخواند. در هر پاراگراف یک عکس العملی داشت. گاه خنده، گاه اخم، گاهی کامنتکی احتمالن خطاب به نویسنده زیر لب میداد و گاه سطری را بر میگشت.
رها تر از هرچه می شد گفت رها. گفتم لحظه و من هم انگاری در همان لحظه گرفتار ماندم. چنین رها در این غوغای روزهای آخر سال، آدمها و رفت و آمد و شلوغ و نگرانی و امیکرون و کوفت و زهرمار انگاری برای این سیاره در حال مریض تر شدم عجیب بود برایم.
۲
از جایش بلند شد میلنگید. اما آرام رفت تا دوباره آب و یا قهوهای بردارد. باز دنیای اطرافش با شتاب میرفت و او انگاری در لایه دیگری از همین دنیا که سرعتش و سکونش چند برابر کمتر بود رفت و برگشت.جلوی میز همسایه بغلی که زن و مرد میانسانی بودند و از اول نان زدن در سوپ داشتند در مورد یک سفر کم هزینه با بچه ها و صحبت میکردند و چه کنند که ارزان تمام شود، ایستاد به هردو سلام و کرد و تبریک سال نو گفت.
مرد خوش و بش کرد و اسمش را پرسید و اسمی گفت که نفهمیدم چیه. بهش گفت با هم آشنا هستیم؟زن که هنوز لیوان به دست ایستاده بود گفت: نه!خندید گفت این روزها به همه سال نو و کریسمس رو تبریک میگه چون فکر می کنه دیگه فرصتش رو نخواهد داشت…
۳
زن سر میز گفت چرا حتمن داره، اما این موجود آرام ما گفت که نداره. گفت سرطان استخوان داره که گسترش پیدا کرده و تحت درمانه اما بعیده که کارش راه بیوفته. گفت که این روزها هر کار که دلش خواسته میکنه چون دوست داره حالش خوب باشه. زن و مرد کمی دمغ شدند، شاید با نقشه سفر ارزان که میکشیدند این مود سازگار نبود اما گفتند آرزوی بهتر شدن میکنند. زن ایستاده گفت که برایش خیلی دیگر مهم نیست. الان مهمه که چقدر با کیفیت زندگی کنه.
۴
زن که لیوان به دست برگشت، موج دور و برش به من هم خورد. انگاری هر چیزی دور این آدم سرعتش کم میشد. ته مانده بیگل رفتم بالا. راستش را بخواهید وسط همان بهت که دچارش شده بودم ازش عکس گرفته بودم، آدم مریض چی بوده! بهش گفتم: خواستم بگم از شما عکس گرفتم. گفت پس چرا نفهمیده که من عکس گرفتم. بهش گفتم خیلی وسط روزنامه بود احتمالن نفهمیده. گفت که این روزها وسط هیچی نیست چون وقت نداره خیلی خودش رو علاف کنه و برایش عجیب بوده که دقت نکرده. خندید گفت شاید پیر شده!
۵
بهش گفتم میخواهد عکس رو ببینه؟ گفت نه! گفت فایده اش چیه؟ گفتم شاید دوست داشته باشه خودش رو ببینه. گفت هر روز خودش رو تو آیینه میبینه…
۶
قهوه را نیمه کار برداشتم کیف رو سر شونه انداختم باید میرفتم قرار دارم تا بعد از ظهر سپر به سپر. زن و مرد داشتند میگفتند شاید بشود از روی یکی از این اپلیکیشنها متل ارزان تر پیدا کرد بلخره. زن دوباره برگشت پشت میز و بقیه روزنامه را خواند. باز نگاهش کردم. چیزی بود که اسمش را گذاشتم «رضایت درون» لولیدم وسط غوغای خیابان…
مامان من میگفت من شش ماهه به دنیا آمدم. معمول همه میگن شش ماهه اما در اصل بچهها هفت ماهه به دنیا میان. اما مامان من قسم میخوره که من شش ماهه به دنیا آمدم. ظاهر امر اینه که خاله با حالی دارم که فاصله سنیاش با من خیلی نیست، اون موقع که مادرم منو باردار بوده خلاصه خاله که دست به لگدش تو خواب خوب بوده با یه ضربه ماواشیگیری باعث میشه که من زودتر پا به این جهان خاکی بذارم.
مامانم میگه تا چند ماه منو لای پنبه میذاشته و هر کی میدیده میگفته: نچ! این بچه موندنی نیست! یا به قولی: بچه اول مال کلاغاست! ظاهرن این طوری ملت مامانها رو دلداری میدادن خیر سرشون. اما من موندم. خوب موندم و میدونم موندم و قراره بمونم…
وز چهارم دسامبر یعنی روز تولدم تا یه موقعی بد نبود، اما از یه جایی به بعد بیشتر تو این روز یه صدایی میگه: بجنب الدنگ! بجنب وقت کمه…چند وقتی میشه من روزهای تولدم کلن یه جورایی دلخورم. اما امثال از ساعت ۳ صبح پی زندگی بودم. سه صبح راهی فرودگاه شدم تا برم شهری که آخرین ساعات زندگی مرحوم کندی رو رقم زد. تگزاس خیلی نزدیک نیست به دهات ما، اما من نمی تونستم فرصت یک مصاحبه دیگر رو از دست بدم. صبح باید میرفتم و شب برمیگشتم. دما دم خونه ما نزدیک ۳۰ درجه فارنهایت و پام به خاک پاک شهید پرور تگزاس رسید شد ۷۸ درجه.
خلاصه این سفر اونقدر سرد و گرم شدم که ترک خوردم. در یک سیر الی اله ساعت ۳ صبح روز بعد پام دوباره خورد به دهات خودمون. ماشین رو یه فرودگاه دیگه پارک کرده بودم برگشتم یه فرودگاه دیگه بود! القصه همیشه فکر می کنم من استاد این کارهای عجیب غریب هستم. اگر عزیزی حال نمیداد و خودشو زا به راه نمیکرد و منو از این فرودگاه به اون یکی که خر ام رو پارک کرده بودم نمیرسوند به طور رسمی جررر میخوردم. القرض این که درست روز تولد شد ۲۴ ساعت ورجه ورجه.
ما دالاس، عارضم که مصاحبه این طوری تو عمرم نکرده بودم. از هواپیما پیاده شدم، وانت رو قبلن تو پرواز اجاره کرده بودم، تجهیزات رو بار زدم و دبدو محل مصاحبه و ست اپ و بعد مصاحبه. وسطش مصاحبه میزبان ناهار ردیف کرده بود. یه انتراکت و ناهار و باز بقیه کار، اونقدر موضوع صحبت جذاب بود که برام یک دقیقه اش هم غنیمت بود. خلاصه صبونه و مصاحبه، یه چایی و باز پای کار.
اما میزبان که خود سوژه مصاحبه بود پر بود از مهر و انرژی. سنی گذشته بود ازش اما مثل جوانی و دوران نظامی گری دقیق و پر انرژی بود. شروع مصاحبه کمی آروم رفت اما یخ مون که باز شد همه چی زیبا شد، حتا حرف ها هم با احساس شد. میانه مصاحبه چند باری قطع کردیم، بغض کرد و صحبت کرد و من بیقرار شدم از این حسرتی که در چهره اش موج میزد. از ایران میگفت و از تصمیم ها و قصههایی شنیدنی که امیدوارم در مستند راویاش باشم.
شت بند مصاحبه دوباره سفر شد. بار و بندیل بستنم، نورها رو تو بار ماشین گذاشتم دیدم میزبان دم در برای خداحافظی ایستاده، با یک بسته کوچک کادو پیچ. گفت: تولدت مبارک آقای ژورنالیست!
ظاهر امر من در گفتگوهای تلفنی گفته بودم که درست روز تولدم برای مصاحبه راهی خواهم شد. باز کردم، یک ساعت و چقدر زیبا بود این هدیه تولد. با خنده گفت: به احترام نشان روش قول بده باتری مرغوب بندازی توش.
وقتی در راه برگشت بودم تو پرواز اگرچه بغل دستی از من بزرگ تر بود، به لحاظ سایز عرض میکنم، و سمت چپی هم یه دختر مسلمان بود که مراقب بودم یه وقت بهش نخورم که احساس اذیت کنه (البت که خوابش میبرد زرت میافتد رو شونه من اما من چون دین نداشتم مشکل شرعی نداشتم با این موضوع) اما بیدار خواب ساعت رو نگاه میکردم و با خودم فکر میگفتم چه روز تولد زیبایی داشتم.
از هر سال بهتر بود. سفر و مصاحبه و هدیه از یک آدم که یک دنیا قصه برای گفتن داشت. کاش همیشه تولد هام وسط آمد و شد باشه و اگر وسط درگیری و شلوغی که گلاچه گل!خوشحالم که هنوز شانس دارم که باشم، انتخاب کنم، مطیع اوامر کسی نباشم و از این کشور خودمختار درونم لذت ببرم.
قریب به یک هفته است خانه نشین هستم. بعد از سفر شتری به تگزاس و برگشتن اونقدر سرد و گرم شدم که ترک خوردم. روز اول هفته مثل لاما پاشدم رفتم دفتر. اولین سرفه و خِل و فش که کردم جمعی همکاران دنبال بیل میگشتن که بکنن تو جیبم!
مرتیکه مگه مرض داری بقیه رو مریض کنی؟ جاروکش پاشو برو خونت!
راستش آمریکایی ها ظاهرن خیلی حساس تر از ما جماعت پوست کلفت ایرونی هستن. خلاصه توفیق اجباری شد خونه نشین بشم و چند باری فقط در حد نیاز از آشیانه بزنم بیرون. در این مدت چند درس آموختم، فهمیدم شبا کلن حال آدم دو برابر روزها خراب تر میشه.
دیگر این که بر خلاف ظاهر ساده، سرماخوردگی به طرز احمقانه بر سینه آدم خیمه میزند و بسیار با تعلل گورشو گم میکند. این ایام اما دوستانی بودند که بودنشان گرمم کرد. از جناب استاد معظم جنگیر محله دامون خان که یهو با یه دبه شیر و یه دسته سیر ظاهر شد و یک چیزی از ترکیب زرچوبه و عسل و شیر و سیر (دو سه بار آمدم اسمشو بگم تر زدم، این شیر و سیر رو هیچ وقت پشت هم نگید زشت میشه) به خوردم داد که دست کم شب بدون سرفه خوابیدم تا دوستانی که از راه دور و نزدیک حواس به دوا درمان دادند.
فک کن در صدا کنه و ببینی یه بنده شریف خدا از سر دیگه ایالت دیگر قرص و درمون مثل اون لک لکه پشت در گذاشته و رفته. تا مراقبت های ویژه دختر جنگل از راه دور. خلاصه بگم وقتی که خوب نیستی انگاری دوست داری دیگران دوستت داشته باشند. این قابل انکار نیست و من شاد بودم که دیگران هنوز دوستم دارند.
اما بهانه شد کارهای عقب مانده را جلو جلو بکشم. دوربین ها را مرتب کنم. فایل های لنگ در هوا را به آرامی لنگ هایشان را به زمین بیاورم. درس های عقب مانده را کار کنم. کمی موسیقی گوش کنم. سوپ داغ بخورم. هی وسطاش کیم و اسموتی بخورم باز سرفه کنم، اما به روی خودم نیارم و البته چندین کار زشت دیگر.
اما یک کشف مهم کردم. بیشترین باز دهی را وقتی داشتم که پشت میز نشستم و کار کردم نه روی تخت خواب با لب تاب!
این هم از درس هایی که از سرماخوردگی گرفتم.
برای ایجاد ارتباط بصری اینم عکس پشت میزی که نماشو دوست دارم. انگاری پشتت قطب شماله! سرما نخورید! لاکن سرما بخورید انگاری که خوردید سرما رو. لازم به توضیح است، خرمن گیسو چون شبیه کله انیشتن شده بود رو چپونده بودم زیر کلاه!
بذارید یه زنگ تفریح وسط درس بدم و یک حس رو به مشارکت بذارم. ده روز گذشته خیلی پر کار بود برای من. شاید لازم بود مثل یه مردددد! بگم اصلن من نیستم تو بازی و همه شو ول کنم بره پی کارش بی خودی هم به خودم استرس ندم. اما یه حقیقتی رو من در مورد خودم باید بگم.
من کاری که دوست داشته باشم سخت می شه ولش کنم. من در کل آدم مریض کارم. این ور آبیها بهش میگن «Workaholic» یعنی آدمی که ولش کنی به جای عرق خوری میره پی کار کردن. من دو جای متفاوت کار میکنم. با دو طبیعیت کاملن غیر هم جنس. تو گویی یکی مشرق و یکی به مغرب این میان درس هم میخونم که درسته سر و کارم با دنیای دیجیتاله اما اونم برای خودش یه سوی دیگست.
اینا کنار هم جمع شده چون طبیعت من همینه: جمع تضادها!
ایراد کار اینه که علی رغم مشقات مختلف من هر سه این ها رو دوست دارم. هر سه این ها برای من رهآوردش هم لذت کار برای مردمه، هم استفاده از توان ذهنی و هم لذت آموختن. ده روز پیش وقتی مدیر شرکت گفت باید یه تیم برای نصب دوربینهای جدید استودیو بیاریم، بهش پیشنهاد کردم زمان بده و بذار خودم اول تست کنم.
این پیشنهاد موجب جر خوردن خشتکم شد اما بلخره راه اندازی دوربین های جدید که بهش میگن «PTZ» انجام شد. تست که کردم، حرکت دوربینها، کنترل از اتاق فرمان و خروجی تصویر حس کردم خستگی از تنم در رفته درست روز آخر بعد ۱۷ ساعت کار مداوم. اما این چطور میشه؟ این روزها یک کار رو با خودم تمرین میکنم: مدیریت زمان! حقیقت امر من موافق جمله وقت ندارم نیستم. من همیشه میگم نمی خواهم وقتی رو برای کاری بذارم وگرنه همیشه یه سولاخی تو زمانهای آدم برای انجام کاری پیدا میشه.
باور میکنید بخشی از کار دوم رو ساعت کوک میکردم نیمه شب یا دم صبح انجام میدادم؟ خواستم بگم چیزی که به من همیشه انرژی میده اینه که بالا سرم کسی واینسته دستور بده. من راندمانم بدون وجود آقا بالاسر چهار برابر میشه. ضمن این که من وسواس کافی رو خودم دارم و نیازی نیست هی کسی بگه اینو بکش اون وردار. این طوری هم صاحب کار راضی میره پی بازی هم من حالم بهتره.
به هر روی تجربه تازه رو با لذت تجربه کردم و یک چیز رو از خیلی ها آموختم:هیچ وقت در چهارچوبه فکر نکنید!
صبح را با یک نژاد پرست بی سواد شروع کردم. از همان هایی که تو یه پاراگراف می توانند نشان بدهند مغزشان قد فندق یه نموره کوچک تر است.
طرف آسمان و ریسمان را بهم بافته بود که چرا آمریکا این همه مهاجر را راه داده که حالا مملکت نا امن بشود! پناه بر خدا! یارو خودش بنده خدا معلوم بود که ریشه آش امریکایی اصیله فقط اسمش چرا ایرونیه خدا میدونه. خب مثل همیشه تا دو کلمه هم رد بدل بشه شروع می کنند توهین و تحقیر و درشت گویی که هر آدم عاقلی اجازه می دهد این قبیل آدم ها تا جایی که سد راه زندگی بقیه نیستند به بلاهت شان مشغول باشند.
محل کار که رسیدم همکار آمریکایی سلامی کرد و گفت چیه چرا این طوری هستی؟ بهش گفتم از یک محاوره صبحگاهی شادمان نیستم. برگشت گفت ببخشید بعضی از ما مهاجران قدیمی رفتارمان درست نیست!
روم نشد بگم این جناب خودش از این هم وطن های نژاد پرست خودمان است. بعد گفت ببین وقتی می خوای حالت خوب بشه چی گوش میکنی؟گفتم شاید هایده! رفتم چایی بریزم دیدم صدای هایده مییاد تو اتاق کنترل! برام رفت بود یه هایده پیدا کرده بود.
گفت: فقط اسمش یه خورده سخت بود برای همین طول کشید پیداش کنم!
آدمیزاد وطنش جایی است که انسانها هم را دوست داشته باشند.
اسمش «رجی» است. از صبح کله سحر که کار شروع میشه میخنده و کار میکنه. ۶ سال راننده تانک بوده، الان به قول خودش پشت دوربین میشه. اونقدر انرژی داره که تعجب میکنی. امروز خواست یه چیزی بهش یاد بدم تو فارسی، بهش گفتم: این نیز بگذرد… بعد که فلسفه اش رو فهمیده از صبح هی از کنارم رد می شه میگه: هی آردی! این نییز بوگوذااارد!
سالها پیش از این روزی که عکاسی رو شروع کردم برای خریدن یک دوربین زنیت روسی به طور رسمی کارگری کردم. ۱۳ ساله بودم، آنقدر رفتم در مغازه یارو دور میدون سراب مشهد، که اون زمونا از این جنس روسی ها می آورد، یه روز طرف که آدم بد اخلاقی هم بود با همون خلق تنگ گفت الان چقدر داری؟
گفتم ۳۸۰۰ تومن!
گفت دوربین رو بهت می فروشم با همین پول، به این شرط که دیگه بر نگردی برای خریدن هر چیز دیگهای! دوربین ۴۵۰۰ تومان بود و این عین لطف بود، منم به قولم وفا کردم، هیچ وقت دیگه بر نگشتم.
بعدها دستم کمی باز تر شد رفتم سراغ المپیوس و بعد مدتی پنتاکس ولی در نهایت دوربین خوب کانن بود. من چند سال پای کانن وایستادم. رده هایی که دیگه الان یادم نیست شاید فکر کنم ۱۰ دی و ۲۰ دی و بعد فکر می کنم ۳۰ دی اگر اشتباه نکنم. دردسر بود. نرم افزاری مشکل داشتند، گیر می کرد، هنگ می کرد، پس می افتاد، عکس توش گم می شد، تا این که یه روز تصمیم گرفتم کانن رو سه طلاقه کنم. دیگه جونم به لبم رسیده بود.
بعد ها کاننها خیلی بهتر شدند. لنز های بهتر، فول فریم، سرعت بالای شاتر و خیلی حسن های دیگر اما من دیگه کانن رو سه طلاقه کرده بودم. نشستم پای نیکون، از رده های پایین بگیر به بالا نزدیک به حدود ۲۵ سال من روی نیکون موندم. اما نیکون هم عیب های خودش رو داشت. مخصوصن توی خیابون که جدن محشر بود!درست نیکون ضعف هاش وقتی رو می شد که قرار بود تر و فرز و چست و چاباک باشه. کجا؟ وسط یه تظاهرات خیابونی اونم شب! سه تا شات پشت هم می زدی زرتش قمصور می شد. در عمل باید می شستی ملت هم رو می زدن لت و پار می کردن تا دوربین تو بر می گشت به تنفس. از طرفی دیگر سرعت فوکوس هم که درست مثل عروس لب چشمه گلاب به روتون. این اواخر باید از یه سوژه سی تا عکس می گرفتم تا یقین کنم یکیش در حرکت، فوکوس از آب در آمده. می دونید راستش رو بگم از حدود سال ۲۰۱۲ به این ور یقین داشتم نیکون دوربین خوبی برای خیابون نیست. استودیو حرف نداشت، درست وقتی قرار بود یه چایی بزنی یه نگاهی به سوژه بکنی یه خورده فک کنی یه فلاشی تست کنی و یه شاتی بگیری.
اما سال ها بود که دیگه نمی تونست کار من رو جوری که حس می کنم می خوام راه بندازه. اما چرا سمت دوربین دیگه نمی رفتم؟ می دونید چرا؟ چون از تغییر می ترسیدم. چون فکر می کردم اونقدر به نیکون و همه قر و اداهاش عادت کردم که ترکش برام سخته. انگاری با ترک نیکون باید از منطقه امن ام خارج می شدم. سالها بود با نیکون حالم خوب نبود ولی با همون حال بد باهاش کنار می آمدم. شاید اونم حالش با من خوب نبود اما اونم انگاری صداش در نمی آمد.
از حدود یه سال قبل یه جانوری راه افتاد مثل خوره شروع کرد مغز منو خوردن. هم چی زیر پوستی کم کم منو درگیر سونی کرد. در واقع این جانور منو هل داد که از منطقه امن ام خارج بشوم. (درست مثل همسر دکتر نیما افشار در ساختمان پزشکان).
روز یکشنبه به طور رسمی وسوسههای این خناس کار خودش رو کرد. من برای همیشه با نیکون خداحافظی کردم. از روز یک شنبه دارم سبک سنگین می کنم. از تفاوت های سیستم می ترسم. از دوربین تازه می ترسم. از تغییر می ترسم. اما فکر می کنم بدتر از همه اینه که این ترس ها مارو وادار می کنه تو منطقه امن خودمون بمونیم.
آقای پسر! مرسی که منو از منطقه امن خودم خارج کردی.
دوستان این یه سونی آلفا هفت رده آر مارک چهار است با ۶۱ مگا پیسکل رزولوشن است که قرار است از این به بعد یه خورده باهاش بیشتر حال کنم و البته یاد بگیرم هیچ وقت بهش عادت نکنم و هر وقت لازم بود بذارمش کنار. کاری که شاید خیلی از ما باید بکنیم. عادتها یا آدمها یا روزمرگیهایی که به همه چیزشون، به بوی گندشون، به حال بدشون عادت کردیم و می ترسیم ترکشون کنیم…
ماشینی که سوار میشم یه چراغ ترمز داره هی ایراد می گیره، بردم نمایندگی میگم این باز ایراد داره، می گه ببخشید باز ایراد داره، سه تا اپشن داده میگه یا هفته دیگه بیا که ماشینتو برای تعمیر بخوابونیم جاش یه ماشین کورسی بهت بدیم حالشو ببری، یا پنجشنبه بیا یه ماشین از مال خودت پایین تره بدیم یا الان بشین تا یه ساعته درست کنیم بدیم زیر بغلت.می گم دفتر کار دارم، می گه این جا مثل دفتر، ورداشته برده یه میز داده برق و اینترنت یه کاپوچینو هم ریخته، آب و نوشیدنی هم اگه خواستی من میام دوباره میارم. معذرت خواهی کرده که تنقلات برای کرونا نمی تونن بدن.دو سه بار هم امده که بگه اگر اینترنت مون سرعتش خوب نیست اینترنت داخلی مونو بهت رمزشو بدم.تعجب میکنم چرا هنوز اون خانمه که عربی میرقصه چرا هنوز نیامده!
واخری بود که ایران بودم، با صد تا آشنا و مسخره بازی یه سهند رفتم تحویل گرفتم دم کارخونه، دیگه مونده بود فقط شلوارمو بکشم پایین بس که منت سر من گذاشتن که این «اسپشیال ادیشن» ه، سفارشیه و چون آقای فلانی و فلانی، جفتشون دهن منو سرویس کرده بودن، سفارش کردن به جای معمولی از اینا بهت میدیم. خلاصه نزدیک دویست سیصد هزار تومان هم اضافه گرفتند و مارو راهی جاده کردند. هنوز از دور وبر خونه احمدی نژاد تو آرادان بعد از گرمسار رد نشده بودم که ماشین دماش رفت بالا.
بردم یه تعمیرگاه بیابونی یارو تا دید گفت ماشینو الان تحویل گرفتی؟ گفتم اره! گفت اخه مزغل مگه کسی با ماشین تحویل کارخونه میره تو جاده؟ا
لقصه که فهمیدیم یه چیزی از قطعات رادیاتور نیست یعنی اصلن فراموش کردن بذارن تو حلق ماشین. یارو هم ادم مرامی یه چیزی دست دوم داشت کرد توش گفت من جای تو بودم رو تریلی می بردمش.
ماهم که به جبروتمون بر خورده بود صدا سکسیه رو انداختم بیرون که:این مدل سفارشیه اوستا!
اونم صدا سکسی تره رو انداخت بیرون یه فسی کرد که:ردیدی داداش!
خلاصه سبزوار نرسیده، دیدم ماشین وقتی زیاد گاز میدم دور موتورش دیگه پایین نمیاد یعنی داری با صد و سی تا میری تو شیکم یه ماشین اما پا رو هم از رو گاز بر میداری همون طوری میره.دنده کشی و شل کن سفت کن و امام زمان و دست بریده ابولفرز و اینا نزدیک یه رستوران بین راهی یه تعمیرکار پیدا کردم.
تا زد بالا گفت:زکی! این که تحویل کارخونست که! کجات خله که باهاش امدی جاده. این جا دیگه صدا سکسیه رو هم ننداختم بیرون فقط گفتم میشه یه دستی بمالی بهش؟ گفت اینا رو باید سیم گاز و نمی دونم فیقول چی چی و کجای سولاخ انژکتور و سه چارتا چیز دیگشو عوض کنی با مدل های قدیمی ترش!
گفتم داری؟ گفت اره دارم اما ۴۰ هزار تا سر میگیرم!گفتم نو رو ور میداری کهنه میندازی ۴۰ میگیری؟ گفت نه! هفتاد تا میگیرم سی تا هم اجرت تعویض!
خلاصه دادیم و سه جامون سوخت دومی دلم بود!نرسیده به نیشابور دیگه داشتم حس خوش ماشین نو سوار شدن رو تجربه میکردم که دیدم هی زنه که تو سمند فقط زر زر میگه در ماشین بازه یه چی دیگه میگه. ماشین هم شعله موتورش انگاری به چوخ رفت نرم نرم وایستاد. زدیم کنار و دیگه دستم به هیچ بشری نمیرسید. یکی از این ماشین کش ها پیدا شد و اونم نزدیک ۵۰ تایی مارو پیاده کرد و ماشین سفارشی مارو برد دم خونه بعد از یه سفر ۲۰ ساعته انداخت.
روز بعد بردم نمایندگی جنازه رو. یارو تا زد بالا گفت فلانی چون اشنا هستی بهت میگم اینا که سفارشیه کلن نصف شون تجهیزاتش باید عوض بشه. موتور ماشینت هم نیم سوز شده چون واشر سر سیلندرش نمی دونم چی چی شده. القرض به ایشون گفتن حالا چه کنیم؟ گفتم بکنین دیگه! یعنی ماشین رو چون ایران خودرو خودمارو پیشتر…فرموند برو داداش پس تا سه ماه دیگه خبرت میکنم. گفتم من بی ماشین؟ گفت نه! بیا اینو سوارشو!من که عرق بهم نشسته بود گفتم آبی چیزی دارین بخورم؟ گفت اره این سر چاراه آب میوه فروشه بپر یه دو بزن. قربونت رفتی یکی واسه ما هم بگیر. بعلله. ایشون با منت و با پارتی بازی بدون هزینه موتور ماشین رو بعد چند ماه درست کرد. من هم رفتم همون موقع یه ماشین دیگه خریدم. یارو که یه ماشین عین ماشین قبلی رو به من حواله اش رو فروخته بود وقتی قصه رو شنید گفت:داری میری تحویل بگیری یه بیست تومنی نقد ببر. اون که میاد ماشین رو تحویل بده اول میاد ببینت بذار سر جیبش چیزتو، یعنی همون تراول بیست تومنی رو. گفتم خوب فایدش چیه؟ گفت فایده اش حفظ دهن شما در مقابل چاییده شدنه. همین شد. ماشین رو سوار شدیم یارو کلی تعریف کرد که این خداییش سفارشیه…
این درست عین جملهای بود که یک فرد بی هویت که خودش رو به جنبشهای جدایی طلبی ترکها متصل میکرد در صدد
تحقیر من روی صفحهاش به کار برده بود.
«عکس یارو روی پروفایل نشون میده که چه قدر آدم الکی است…»این هم جملهای بود که در بحث با یک فرد که از این مغازههای مجازی هرمی که سر همدیگرو کلاه میذارند داشت، شنیدم.
با این سن و سالش خجالت نمیکشه میرقصه
از ریش سفیدش خجالت نمیکشه رفته اون وسط بازی میکنه
دیگه از سن و سال شما گذشته
دیگه شما باید به فکر آخرتت باشی
شما پیر شدی جوونا رو نمیفهمی
شما که خارجی اظهار نظر نکن
شما که جوونی حالیت نیست ما چی میگیم
شماها باید دیگه برید نوه هاتون رو بزرگ کنید
شما مردها
شما زن ها شماها شماها شماها شماها
راستی هیچ فکر کردید چقدر ذهن قضاوت گری دارید؟ بعضی از ما قضاوت کردن را فقط در بحثهای سیاسی میبینیم. فلانی نظرش این چنینی است قضاوتش نکنیم! بعد میآییم با دیدن ریش، مو، بدن یا رفتار برونی آدم ها آنها را قضاوت میکنیم. این آهنگهای قر و قنبیل به سن شما نمیخورد!
شما دیگه آب از سرت گذشته…
توجه کردید چه تلاش خالی از معرفتی میکنیم تا دیگران را از زندگی و امید باز بداریم؟میدانید چرا؟ چون خودمان یک خالی درون داریم. به این فکر کنید یک مکانیزم فیزیکی در بدن هر انسانی تغییراتی را ایجاد میکند اما انسانها به ایدهها، باورها و امیدهایی که دارند زنده هستند حتا بعد مرگشان.
این یعنی چاق شدن، لاغر شدن، چروک شدن، پیر شدن چیزی نیست که برای «تو» اتفاق نیوفتد.چرا از این طرف به موضوع نگاه نکنیم:می گویند پیر میشوی بد اخلاق میشوی. شاید وقتی پیر میشوی عمیق تر به زندگی نگاه میکنی، زمان برایت مهم تر میشود و تلاش میکنی وقتت را نه خود و نه دیگران به بطالت بگذرانی و بگذرانند پس صریح تر حرف میزنی، اما اطرافیان قضاوت میکنند می دانید چرا؟ چون زندگی به اندازه اند فرد دنیا دیده مهم نیست برایشان.
یادتان باشد: میگویند هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق…
به جای سن و سال و سایز و ریخت و هیکل و قیافه و ادا اصول ببنید چند تا از خود ماها تو همون جوونی پیر هستیم. ببینید شادمانه ها چقدر در درون ما جوانه زده است. ببینید چه می کنید که دیگران را شاد می کنید.
اگر جوابی نیافتید پس تبریک میگم به جمع الدنگ های قضاوت گر خوش آمدید!
توضیح: بهتون اشاره کنم که ریش من از سن هفده هجده سالگی سفیده، لذا مالیدین!
«مشهد دور میدون تقیآباد و یه سری هم میدون شهدا همیشه شبهای جمعه غلغله بود، پر بود از زوجهای جوان که پسره شلوارش هزار و صد و بیست و سه تا ساسون داشت، پشت مو و کفش پاشنه تخم مرغی و سیبیل های فراخ و ریش هفت تیغه و خانم هم با یه مانتو اپل دار که شبیه گلادیاتورها میکرد، یه روسری رنگی رنگی که به دستور «آقاشون» سفت هم گره زده بودن و با رژلب «مکهای» که قرمزیش حتا با روغن ترمز و وایتکس نمیرفت، در کنار کفش های ورنی پاشنه بلند و مانتوهای لبادهای که همهاش رو یه چادر مشکی شکلات پیچ میکرد. این دو مرکز اصلی ستاد آبمیوه فروشهایی بود که «معجون مخصوص» داشتن. این معجون مخصوص اصلن برنامه شب جمعههای ولایت بود. هر کسی از اقصا نقاط راهی این دو منطقه، میدون شهدا و میدون تقی آباد، میشد که معجون شب جمعه رو اون جا بزنه درست در تنها شبی که معمول یه جورایی در پیمان نانوشته ننه بابا ها به نامزدها اجازه میدادند با هم باشند.
در واقع هدف این بود که با خوردن معجون شب جمعهای کسی «رو سیاه» نشه. قیافه این جماعتِ بنده خدا دیدن داشت. جوانک سیبیلوی پاشنه تخممرغی در حالی که دختر خانم سرخاب مالیده رو مثل بادیگرادهای صدام حسین افلقی در بر میگرفت، آماده بود تا اگر نگاهت به صورت خانم آینده، نامزد فعلی، بیوفته در طرفه العینی رودههاتو برات بند رخت کنه. در واقع با یه تیر دو نشون بزنه، هم جلو دختره نشون بده چقدر بد غیرتیه، همه نشون بده چقد عاشق و دل بسته است. تو جیبا این شب جمعهها معمول همه چی پیدا میشد.
از ویاگرای تقلبی که «یه آشنا» برای یارو از چارراه رسولی زاهدان خریده بود، تا تیغ موکت بری و گزن کفاشی. اون موقعها کلن لوازم جلوگیری خودش یه جرم محسوب میشد و اصولن کسی با «جوراب» آشنا نبود، لذا تنها چیزی بود که تو جیب کسی پیدا نمیشد. القصه که از دم غروب همه زوج ها دسته به دسته یه جا نشسته تو صف معجون بودند. راستی معجون اصلن چی بود؟معجون یه چیزی بود شامل هر تخمی که میشد خورد. از تخم مرغ تا تخم کتون و تخم خر و تخم گیاه و حیوان که توش شیر و قهوه و عسل و سر شیر و هر چیز شیری دیگر قاطی میکردن. لیوان هاش هم یه چیزی به اندازه یه تغار بود، شیشهای بزرگ که سر حموما پیدا میشد اون قدیما. خوردنش یه جورایی مثل خوردن یه خر درسته بود و من هنوز نمیفهم چطوری ملت دو تا لیوان میخوردن، اونم چیزی به این عظمت رو. در کل صحنهای بود که ملت با فخر دو لیوان تغاری معجون رو با سینی میآوردن سر میزی که نامزدشون زیر چشمی با لپ گل انداخته به آقاشون نگاه میکرد.
صحنه دیگر هم وقتی بود که مرد مو پشت بلندِ سیبیلو پولای مچاله شده و گاهی روغنی رو میداد به دست معجون فروش که داشت با یه لبخند ملیح زوجها رو بدرقه میکرد و لابد یه سری تصویر رو در کلهاش مجسم میکرد که نیشش از بناگوش افزون میشد. درسته که این بخشی مهم از تفریحات ناچیز مردم بود اما این اوضاع خیلی ماندگار نبود. بعد از یه مدتی فروش معجون ممنوع شد! فک میکنم اون کسی که ممنوع کرده بود قدرت تجسم خوبی داشته که معجون رو در کنار لوازم جلوگیری از بارداری طبقه بندی کرده بود. خلاصه فروش معجون ممنوع شد و البته کاسبی آبمیوه فروشا سکه تر. چون حالا همون معجون در سایز کوچکتر و دو برابر قیمت کوچه پشت سینما و این جور جاها یواشکی دست مردم میرسید و البته ملت هم حالشو میبردن. به هر حال هیچ جوان پاشنه تخممرغی با شلوار ساسون دار حاضر نبود شب جمعه رو بدون معجون وارد خیمه و خرگاه بشه. این تجمعات معمول اوجش تا هشت شب بود.
دیگه زوجهای خل و چل بودن که بعد از اون تک و توک راهی سینما آفریقا دور میدون تقی آباد یا سینما هویزه تو خیابون دانشگاه میشدن. البت یه رفیقی داشتیم که بنده خدا از وضعیت اسفبار «بی مکانی» رنج میبرد و همیشه باور داشت هیچجا براش مثل خونه، ببخشید سینما نمیشه. جماعت که مسلح به معجون میشدن نرم نرم از کف خیابون جمع میشدند. اون ساعتا دیگه آقایون داداشیها سعی میکردند کمتر دعوا راه بندازن و زودتر برن مناسک شب جمعه یعنی تنها فرصتی که بهشون برای ارتباط نزدیک از نوع سوم با اصل جنس توسط پدر عروس داده شده بود رو به هدر ندن و وقت رو صرف فحش، کلانتری و کتک نکن. در کل شبهای جمعه این چرخهای بود که همیشه تکرار میشد. اینا ته تهاش یه شب جمعه داشتند و یه معجون یه دو تا کاست یساری و بعد هم «بلا شیطون خودم» و البته راضی به راضی عشوه خرکی دخترک روسری رنگی، اما نشد…
حالا چرا یاد شب جمعه مشهد و معجون افتادم؟ یه آبمیوه فروش سر محل کارم تو بتزدا در مریلند هست که دیدم یاالعجب! معجون فروشه. دقیقن همه اون تخمهای ایرون رو میریزه تو لیوان میده دست مردم فقط اسمش معجون افلاطون و درمان کمر و ممر این چیزا نیست. قبلن هم آمده بودم برای خرید یه نوشیدنی دید دارم از تبلیغ معجون شب جمعه غیر وطنی دوباره عکس میگیرم، گفت: خیلی نوشیدنی پر انرژیه دوست داری امتحان کنی؟
گفتم نه! من کلن معجون نمیخورم مخصوصن شب جمعه!
بهش گفتم میدونی یه کشوری تو دنیا هست که خوردن این ماسماسک رو ممنوع کرده؟ یارو هاج واج نگاه میکرد، قشنگ فک کرد اسکلش کردم. حیف باور نکرد که یه کشوری هست که خیلی چیزارو فقط برای مردم بدبختش ممنوع کرده. اون نمیتونست از چیزی که من میگم تصوری داشته باشه چون اون نه اپل دخترای ده شصت رو دیده بود نه پاشنه تخممرغی پسرای ساسون پوش رو نه چیزی به اسم «کمیته انقلاب اسلامی»!
یکشنبه من در اصل از شنبه حدود دو صبح شروع شد! درست وقتی که از خواب پریدم. خواب دیده بودم که یواشکی به ایران برگشتم و در جایی در نزدیکی کوهستان در خانه ای روستایی مرا پناه داده اند. در خواب صاحب خانه مهربان که چارق پای داشت و سرما پشت شیشههای خانهاش یخ زده بود مرا راهنمایی به اتاقی امن کرد و در میان به من گفت که هم اتاقی دارم که او هم یواشکی به ایران آمده و نامش روح اله است! کاشف به عمل آمد که همان خمینی است. در خواب می دانستم که با او بر سر ایران چه خواهد امد از خانه زدم بیرون و راه کوه گرفتم که هم خانه نشوم. **شنبه صبح دم دمهای سحر بود که ادامه خواب دیشب را دیدم. من هم چارق بر پای داشتم و راه کوه و یخ گرفته بودم تا از دیدن آن آدم پرهیز کنم. زمین یخ بود و من سر میخوردم. زنی کنارم آمد و دو تا باتوم برف به من داد که بتوانم از کوه بالا برم. نگاه کردم دیدم زنی مقدس است با لبخندی بر صورت رنگ پریده و دستانی که مانندش را جایی دیده بودم.به من گفت میدانم راه همه آدمها این روزها سخت است اما همه عبور می کنیم… **قصد داشتم اسکنر کوچک و قابل حملی بخرم که در مواقع ضروری بتوانم استفاده کنم. روی یکی از این اپ های فروش دست به دست یک آگهی دیدم و برایش نوشتم که خیلی ارزان تر از قیمت روز میخرم. پیشنهاد کردم و خیلی زود فروشنده پاسخ داد که حاضر است بفروشد. درست سر صبحانه روز یکشنبه. برایم جالب بود که به یک پنجم قیمت راضی به فروش شد. قرارمان جلوی یک استا رباکس شد. ۱۰:۳۰ رسیدم، منتظر بود، دختر رنگین پوست جوانی که دیدم اسکنر را داد دستم. بهش گفتم از این که به این قیمت می فروشد ممنون هستم. گفت: برای پدرم خریده بودم. دو هفته پیش از کرونا مرد و دیگه به این اسکنر احتیاجی نیست. بهش گفتم خیلی متاسفم. در جواب گفت: غمگینم که پدرم رو نمیبینم اما فکر می کنم مردن یعنی بخشی از زندگی کردن. فقط نباید فراموشش کرد…بهش پیشنهاد کردم اگر دوست داشته باشه یه قهوه براش بگیرم. قبول کرد و گفت اگر بخواهم می توانم پول قهوه رو از پولی که بابت اسکنر دادم کم کند. بهش گفتم که قهوه رو میهمان منه. **وارد استارباکس شدم هنوز صندلی ها جمع شده بود. پنج جوان شاید سه پسر و دو دختر با هم یک صدا گفتند به استارباکس خوش آمدی! پشت صندوق دختر بامزه و تپلی ایستاده بود که گفت ببخشید هنوز صندلی ها جمع است. گفتم اشکالی نداره مهم سلامت شما هم هست چون محیط کوچک است و بهتره جمع بمونه. خندید و تشکر کرد. بهش گفتم می دونی! یه نظر من این یک ساله فقط پرستارها و دکترها و کادر درمان نبودند که خط مقدم مبارزه بودند. خیلی ها درست مثل شما هم تو یه سال موندید و کار کردید و به مردم سرویس دادید و جای تشکر از شما هم داره. خندید و گریه کرد. گفت:دوست داشتم امروز یکی بهم بگه خوشحاله از این که داریم هنوز کار می کنیم. وقتی یک مبلغی توی ظرف شیشهای انداختم. همه باهم دست زدند، پنج دختر و پسر جوون که میخندیدند…بیرون قهوه رو دادم به دخترک که اسکنر هنوز دستش بود. خندید. خندیدم… **دیدم روزم باید کامل بشه رفتم سراغ یک دوست که همون نزدیکی ها کار می کرد. آمدم پایین از ماشین و راست رفتم سراغش و بغلش کردم. فکر کرد برای خرید آمدم. بهش گفتم فقط آمدم بغلش کنم. با ماسک لعنتی حتا. گفت چرا نمی شینی یه قهوه برات بریزم. بهش گفتم فقط باید یه بغلت میکردم. **رسیدم والمارت هنوز خلوت بود. رفتم تو برای خرید دست کم چهار نفر بهم سلام کردند. پشت هم بی ربط اما با لبخند. با خودم فکر کردم زندگی هنوز جریان داره، هنوز می شه لبخند زد تا فرصت هست…
پدر مرحوم من که روحش شاد هست به یقین و همین روز جمعهای شک ندارم نشسته اون بالا ته استکان میزنه، منظورم استکان چای دارجیلینگه، و داره به ریش ما میخنده، خیلی قدیمها شهردار یک شهر بسیار کوچک بود. این شهر کوچک به تازگی هم در تقسیمات شهری تبدیل به شهر شده بود به طبع همه چیزش نو پا بود. از جمله، در اون قدیما که شما یادتون نمیاد، دکترهای هندی معمولن به این شهر ها اعزام میشدند و خلاصه در درمانگاه مرکزی شهر نقش دکتر، محرم اسرار ملت، جراح، زائو، دربون و خلاصه همه چیز رو بازی میکردن.
عارضم که جمعیت مدیران و گردانندگان شهر هم خیلی زیاد نبود و خلاصه رییس شهربانی شبه شهر، شهردار و دکتر و رییس ساواک و رییس آموزش پرورش و چند تا تبعیدی دیگه شبهای جمعه تو حیاط خونه ما که پشت شهرداری بود، جمع میشدن دور هم عرق خوری و گپ و گفت و صفا و مروه. از اون جایی که پدر مرحوم من در تخم سگی ید طولایی داشت ظاهرن در یکی از همین شب نشینیها یه حرفی رو راه میدازه که دکتر سینگ، فک کنم اسمش همین بود چون من اون موقع چهار پنج سالم بیشتر نبود، که خلاصه دکتر سینگ نظرت راجع به سلامت ما ها چیه و این چیزا.دکتر سینگ هم که فارسی حرف زدنش بدتر از من بود و در واقع هدف پدر نازنین من به حرف کشیدن دکتر به زبان شیوای فارسی بود، شروع میکنه به فارسی شکسته حرف زدن که یه جورایی سوژه سرگرمی بشه، که بعله:اینجا هامه احتیاج به خوردن پروتئین دارن. مخصوصن کانوما (خانوما) چون هر ماه یه عالمه کون (خون) از دست میدن. بهتر آگایون (آقایون) جاگر (جیگر) بگیرن بدن دست شون که بخوورن کم کون (خون) نباشن.
این وسط ملت هم که در عین شرم حضور به دلیل خوردن پنج سیری عرق درگز سفارشی بابام، درگز اون ولایت خوش نام در عرق کشی، سرشان گرم بود خلاصه سرگرد و سروان و رییس مدرسه و رییس ساواک بلبل زبونی شون گل میکنه شروع میکنن به هر هر و تیکه پرونی و دکتر هم که کلن تو باغ نبوده به جمع خندان و به خصوص رییس ساواک رو میکنه که:شوما میخند؟ من کودم کانوم شوما آزمایش کرد اصلن کون نداشت!آقای رییس ساواک که رنگ وارنگ میشه یهو میزنه که: حالاااا بگذریم. سرگرد شهربانی هم میاد وسط که بحث رو ببره یه جا دیگه که خوب دکتر شما ختنه هم میکنید؟ (ظاهرن شایعه بوده که رییس آموزش و پرورش ختنه نشده)دکتر سینگ هم که ظاهرن این مساله کم کونی! از موضوع ختنه رییس آموزش و پرورش خیلی بیشتر براش اهمیت داشته ول کن معامله نبوده که:سارگورد! کانوم شوما هم کون نداره! شما میدونید چقدر مهمه؟ به کون توجه کنید.
خلاصه سرگرد هم میمونه با کاسه چه کنم که این وسط بحث داغ کون خانم رییس ساواک دامن کون خانم خودش رو هم گرفته. القصه اون شب که دکتر سینگ که کله اش هم از همیشه گرم تر بوده تا آخر شب دست از سر کون (خون) بر نمیداره، این میان معلوم میشه نه تنها همسر رییس ساواک، سرگرد، رییس آموزش پرورش کون ندارن بلکه شیخ محل و بقیه ملت هم همه خانم هاشون از بی کونی رنج میبرن! البت به اتکای آزمایشات دکتر سینگ دیوث!بابای مرحوم و پدر سوخته من که ظاهرن باعث و بانی این فتنه بوده به نظر میرسه دیگه دهنه از دستش در میره و معلوم میشه دکتر سینگ«کون» بررسی نکرده تو شهر باقی نذاشته.
این جای داستان کار به قضیه کم کونی همسر خود جناب شهردار داشته می رسیده که ایشون پرونده مهمونی رو به بهانه ترکیدن یه لوله و وضعیت بحرانی شهر میبنده و ماست مالی میکنه قضیه کون منزل رو! و مهمونی رو هوا میکنه. این میهمانیها برای مدتی تعطیل میشه، ولی بس که این حضرات در وضعیت تبعید گونه کف میکنن جناب پدر دوباره پس از مدتی در حیاط منزل بساط کباب و عرق و دعوت رو راه میندازه منتها قبلش یه روز دکتر سینگ رو میخواد دفترش توجیه اش کنه که: عزیزم! دکتر محرم اسرار ملته. حالا شما هم خیلی روی قضیه کون و خون و هر چی هست خیلی نیازی نیست توضیح بدی. دکتر هم قول میده که توجه کنه که بند رو آب نده. مهمونی که راه میافته خلاصه تا همه چتول عرقو میبرن بالا که بشوره اون بحث شیرین جلسه قبل رو، دکتر سینگ میره وسط که:دوستان! من گول دادم به آگای شهردار که دیگه به هیچ وجه با کون خانمهای شما کاری نداشته باشم.
پس میخوریم به سلامت کون خود شما! نور به قبرت بباره ددی عجب مرد تخم سگی بودی! نکته!
از نیمه شب یاد پدرم بودم بدون بهانه. این قصه تو مغزم ووول میخورد. بعد که تمام شد نوشتناش تقویم را نگاه کردم دیدم مثل همین امروز جمعهای در نوزده سال پیش در همین ساعت که مینویسم او را به دل خاک سپردم. سالگرد مرگ پدر برای با خندیدن به یک داستانش همراه شد. میدانم دست گل خود خودش است این بازی…
دیشب به بهانه کمی درد یک مسکن خوردم. مسکنها روی من زود اثر میکنند چون کمتر میخورم. خوردم تا زودتر بخوابم. بعد از نزدیک به ده شب بیدار خوابی. خواب دیدم، سه ژانر متفاوت در یک خواب که وجه اشتراکشان همراهی با سه دوست بود. با دوست اول داشتم به دادگاه لاهه راهی میشدم برای یک شهادت در مورد کشتار افغان ها در اردوگاه سنگ بست مشهد که در سال ها پیش اتفاق افتاده بود، دوست دوم را وقتی میرفتیم تا با هم جایی را در غرب برای یک انتقام به آتش بکشیم و دوست سوم را در بازار سمسارهای تهران همراهی می کردم برای خریدن چند وسیله قدیمی برای یک خانه تازه…
دو صبح بیدار شدم. آب خوردم و تا پنج صبح بخش هایی از یک مقاله در مورد تاثیر رسانه بر روی تغییر عادتهای اجتماعی خواندم. موضوعی که امیدوارم روزی برای یک تحقیق تز بهش بپردازم. وقتی خوابیدم هیچ خوابی ندیدم. هیچ خوابی! درست مثل رفتن به یک خلا بود. هفت صبح که بیدار شدم دیدم هوا مه آلود است. نه چندان سرد که بخواهی لباس کلفت بپوشی و نه چندان گرم که نیاز به سرد کنندهای باشد. درست همان دمایی که انگاری اگر روزی بهشتی هم باشد باید هم دمای این لحظه باشد.
دوش گرفتم، آب نه گرم بود نه سرد انگاری دمایی بود که می خواستم. وقتی رفتم سراغ دستگاه اسپرسو ساز قرمز و کوچولو، تصمیمام عوض شد. لباس پوشیدم و رفتم کافه یه دوست که برای رسیدن بهش باید نزدیک بیست دقیقه در مسیر جنگلی کنار رودخانه پوتومک رانندگی کنی، درست وسط آن هوای مه آلود بامدادی، رسیدم با یک ساندویچ بوریتو و یک کاپوچینو با نقش یک درخت کاج بر رویش به استقبالم آمد.
بهش گفتم دیشب خوابات را دیدم، دنبال وسیله در بازار سمسارها میگشتیم برای یک خانه تازه، گفت بلخره میریم تهران.
لیوان قهوه را برداشتیم رفتیم طبقه بالا، جایی که وسط سیم های پاره و تعمیرات و نوسازی ساختمان یک مبل راحتی فیروزهای، درست رنگ مورد علاقه من، رو به پنجره بود. سیگاری گیراند ولای پنجره را باز کرد، باد آرام میخورد به صورتم و داشت سیگار خوشبویش، که انگاری طعم شراب دارد، را میکشید. کمی حرف زدم مهم نبود در چه مورد چون انگاری دلم میخواست صحبت کنم، درست وقتی آن بوی خوب، در کنار بادی که به صورتم از میان پنجره هنوز مه آلود میخورد و من روی یک مبل خوشرنگ وسط یک ساختمان نیمه کاره نشسته بودم.
باید برمیگشتم. ساعت کارم گذشته بود. داشتم در برگشت وقتی پنجرههای ماشین باز بود و باد و مه به صورتم میخورد، فکر میکردم ارزش اش را داشت حتا نیم ساعت دیرتر برسم سر کار.
اگر من پیامبر میشدم به امت دستور اکید میدادم، می بخورند و منبر هم هر از گاهی بسوزانند، البته با رعایت اصول ایمنی، و مردم آزاری را هم تا حد این که به شوخی دستی نکشد بکنند. اگر من پیامبر میشدم دستور میدادم هر کس از امت من دینش را کسی متوجه شد از دین خارج است! چرا که در تدین اردوانی دین مثل چیز آدمیزاد میماند، همه یه چیزی بلخره دارند اما دیگه به بقیه نشون نمیدن.دستور میدادم به فرزندان خود شمشیر کشی را نیاموزید زدن تار و دف و تنبور هر آلت قر بیاور دیگری را بیاموزید که جنت در انتظار شماست.
اگر من پیامبر میشدم امر میکردم هر کس به اسم دین من چیزی از شما خواست شما با دقت انگشت شست خود را در منطقه ایران و در سایر بلاد انگشت وسطی خود را بهش نشان بدهید و بفرستیدش بیاد پیش خودم. و هم چنین:وصیت میکردم بعد از مرگم اتفاقن یک گنبد و گلدسته درست کنند و یه ضریح شیک و مجلسی بسازند و ملت هر چه نذورات و خیرات دارند بریزن تو ضریح خودم. هیاتی را مامور می کردم که با پولش یا شراب بخرند و بر گورم بریزند و بقیه را هم به ملت خیرات کنند و بخشی دیگر را بروند لباس و کتاب و دفتر بخرند، البته الان دیگه تبلت، تا کودکی از درد نداشتن یک گوشی خود را حلقآویز نکند.
حالا بازم میخواین ضریح و گلدسته بسازین برام؟
اگر پیامبری من در نطفه خفه نشد، دستور میدهم در تقویم هر چی مراسم عزاداری است با مراسم رقص شکم، سالسا، بندری و سایر رقوص! تعویض کنند چرا که مگر قرار نیست آدمیزاد به دیدار معبود بشتابد؟ پس دیگه عزا واسه چی دیوثا؟در دین من عمه من قیم نمیخواهد، عمه شما هم نمیخواهد، خواهر و ننه و دختر هم، پس در این دین هر کسی زیادی ناموس پرست بود و حاضر بود گردن دخترش را قطع کند باید برود در سرزمین قزوین و برای ده سال از روی زمین برگ جمع کند! (باتشکر از همکاری قزوینی های محترم در فقره همکاری در مجازات)
در دین من اگر کسی ادعا کرد خدا بهش پیامی وحی چیزی میزی داده فورن ازش آدرس ساقی اش را بپرسید چون حتمن جنس نابی بوده. در دین من کلن من خودم به خودم وحی می کنم کسی هم از این چیزا به کسی حواله نمی ده.در دین من اگر یه روزی رای دادید و من پیغمبر شدم. نه تنها بی حجابی جرم نیست بلکه ممکنه باعث رفتن به بهشت هم بشه. در کنارش هر کی هم محجبه بود حرام است که حتا بهش نگاه چپ کنید، چرا که در دین من صفحه اول کتاب اسمانی ام نوشته:اووووی هوووشه! موسا به دین خود عیسا به دین خود…در دین من هر کی به من فحش داد و یا کاریکاتورمو کشید حتمن به خودم بگین با هم بخندیم! در دین من…
من همیشه یه اصلی رو برای خودم دارم. حتا برای شوخی کردن هایم هم سعی می کنم دست کم سه منبع مستقل و متفاوت را بیابم. صادقانه بگم نوشتن در دوره ای که روزنامه نگاری شکل و قواره اش عوض شده و روزی نامه نگاری زورش بیشتر شده و قرار است کم تر (دقت کنید می گویم کمتر نه اصلن) محوریت روزنامه نگاری بی طرف یا کم طرف ارزش باشد من با فیس بوک دو نشان می زنم. همه در فضای روزمره زندگی لحظاتم را با دوستانی که مثل دنیای غیر مجازی دارم شریک می شوم و هم سعی می کنم مدلی از رسانه فردی را دنبال کنم. در این خصوص حتا برای شوخی کردن ها هم الگوی رسانه ای «رویترز» را در نظر دارم. در عموم موارد نقل است که اگر مادرت هم به تو گفت من مادرت هستم تایید بکن اما دست کم دنبال دو منبع رسمی دیگر هم برای تایید خبر بگرد. در فقره آقای فروتن، که البته فقط به یک تعبیر فردی پرداختم و در واقع موضوع برای شخص من آقای فروتن نبود، من دچار یک خطای احساسی شدم. موضوع جذاب تولد دوباره یک ادم بود که می توانست در این روزها برایم مهم باشد. شاید شجاعتی که اتفاق افتاده بود برایم جذاب تراز فروتن بودنش بود. منابع من سه دوست روزنامه نگار بودند که هر سه را به دلیل سابقه حرفه ای باور داشتم. بی شک جایی که من رودست خوردم همین جا بود. من به منبع قابل اعتماد شخصی اعتماد کرده بودم و نه منبع رسمی. این شد خطی نوشتم از تولد دوباره یک آدم و همین. اما بحث ها که درگرفت حس کردم شاید من نباید به این بسنده می کردم. در پی اش افتادم مثل همیشه مجازیات پر شد از تایید و تکذیب و مثل همیشهتر کشیده شدن به حاشیه. عده ای گفتند این جریان برای تحت شعاع قرار دادن اعدام کسی ساخته شده و باز سایبری ها را دست به هوا کردن فیل کار کرده، عده ای گفتند تکذیب شد و عده ای گفتند به شما چه و همه این حرفا. تا خود فروتن در حساب رسمی اینستاگرام اش گفت تکذیب میکند، برای جبران مافات نظرش را بازنشر کردم. من کاری ندارم بقیه به کجای داستان الان درگیرند. کاری ندارم مهم است یا غیر مهم. کاری ندارم کار سایبری ها است یا غیره. کاری ندارم فیلی هوا شده یا نشده، من به این بسنده کردم که تولد دوباره یک ادم را گوشزد کنم، اما من اشتباه کردم. با بقیه کاری ندارم که چطور داستان را دیدند من حتا به قدر تبریک تولد هم نباید اطمینان به سورس های غیر رسمی می کردم حتا اگر از نظر من قابل اعتماد بودند. پس: شما با کجای داستان درگیر هستید به خود شما مربوط است، اما من برای این خام دستی عذر خواهی میکنم و تبریک تولد دوباره اقای فروتن را هم پس می گیرم و به خودم میگویم پشت دستت را داغ کن که حتا احساساتت مثل نوشابه تکان خورده به جوشش آمد دست نگه دار. به قول حضرت امام: خفه! شاید خنده دار باشد…
افتخارات جنگ همیشه برای مارشالها و ژنرال ها است، سیاست مداران با صدایی رسا از فتوحات صحبت میکنند، فرماندهان دستور آتش میدهند و سربازان بدون آن که بدانند چرا روی مین تکه تکه میشوند و یا با یک گلوله مغزشان که هزاران خاطره خوب و تلخ را در خود دارد در کسری از ثانیه بر در و دیوار شتک میزند. موج انفجار آن ها را مانند یک بیمار روانی تحویل جامعه میدهد که کم کم مورد تنفر همه میشوند. وقتی تفاله شدند در خیابانها رها میشوند و در نهایت جایی در یک روزنامه محلی مینویسند، دیروز جسدی مجهول الهویه در حاشیه یک خیابان پر رفت آمد پیدا شد. سربازها موجودات عجیبی هستند، آنها تنها کسانی هستند که گول شعار وطن پرستی میخورند و باورش دارند، شعاری که بعید میدانم هیچ سیاست مداری به آن باور داشته باشد. سربازان میکشند و کشته میشوند، درست توسط آنهایی که نمیدانند چرا میکشند یا کشته میشوند. برای یک ژنرال در یک عملیات موفقیت آمیز تعداد سربازان کشته شده فقط یک عدد است: ما در این پیروزی سیصد سرباز از دست دادیم! و همین…
پ ن: عکس یک کهنه سرباز در نزدیکی لینکلن پارک واشینگتن دی سی.
با پدرش کار میکرد. «جاش فلورس» اهل پنسیلوانیا و تازه بیست را رد کرده. پسر کم حرفی بود که تصویر روی تیشرت اش جلبم کرد. بهش گفتم چرا وقتی میکشن باید لبخند زد؟گفت برای شما سفیدا مگه مهمه ما لبخند بزنیم یا اشک بریزیم؟گفتم من از «پس کله قرمز» فقط رنگ پوستشو دارم. من از جایی میام که وقتی قرار مردم کشته بشن هیچ کس ازشون نمیپرسه فقط وقتی به خودشون میان که میبینم وسط خیابون ولو شدن و یه گلوله تک تیر انداز مغزشون رو پاشیده به ویترین مغازه پشت سرشون.
بهش میگم روزنامه نگارم که برای خرج درس و زندگی همه کار میکنم جز آدم کشی و مواد مخدر! پدرش هم شبیه خودش است اما کمی کوتاه تر همین طور گرد و تپل و مهربان، بنده در زندگی آدم تپلی نامهربان ندیدم شمارو نمی دونم، به صحبت ما میپیوندد. می گوید لاتینو تبار است. سالها است این جا کار میکنند. پدر درس و مدرسه را در همان دبیرستان رها کرده و رفته کارگری اما تلاش کرده، به قول خودش از کارگری و زمین شویی نجات پیدا کند و الان «پادشاهی میکند»، توانسته یه ماشین بزرگ بخرد و در یک شرکت حمل نقل کار بگیرد.
اما پسر هم ظاهرن وضع بهتری نداشته. دبیرستان را که تمام کرده دیگر شرایط مالی اش اجازه نداده. عاشق حقوق است اما فعلن شاگرد پدر است. میگوید با خودش شرط کرده پنج سالی کار کند و بعد برود پی مدرسه وکالت. میگوید: بخش عمدهای از مردم آمریکا را مهاجرین لاتینو تشکیل میدهند اما همیشه آن ها باید سکوت کنند چون حقی ندارند. آنها همیشه یک اشکالی در بودنشان هست که اگر پلیسی یا کسی بخواهد به آنها «گیر» بدهد بلخره یه دست آویزی پیدا میکند برای همین آنها آموخته اند که سکوت کنند. در برابر صاحبخانه، در برابر صاحب کار، در برابر پلیس در برابر همه پس کله قرمزها! جاش از انتخابات آمریکا میگوید. از این که برایش هیچ حزبی مهم نیست چون در نهایت لاتینو ها در آمریکا حقی به این معنا ندارند. میگوید از ترامپ عصبانی است اما با سیستم انتخابات در آمریکا موافق نیست. دو حزب و تمام!فکر میکند شاید بتواند روزی حقوقدان بشود و برای آمریکایی های لاتینو تبار کاری بکند و یک حزب از لاتینو ها راه بیاندازد که بشود حزب سوم…
میدونم که شما با جناب «گری» آشنایی دارید. رفیق گرمابه و گلستان من که هم رفت و روب میکنه و هم احوال میپرسه، هم گاهی میشینه درد و دل میکنه برام. همون جارو برقی رباتی خودمون رو عرض میکنم که اسمش گری است.
گری عادتشه که هر روز صبح راس ساعت ۸ شروع میکنه به جارو کردن خونه، ماجرا از اون جایی شروع شد که حدود بیست روز پیش درست ۸:۲۴ دقیقه صبح بیدار شدم حس کردم یه چیزی کمه!
واقعن چی کم بود؟
خب گری دیگه خنگول! گری اون روز صبح ساعت هشت شروع نکرد به جارو کردن. من دیر بیدار شده بودم و گفتم عصر میرم یه سر بهش میزنم. شورت و جوراب پوشیده نپوشیده دویدم تو ماشین و دبرو سر کار. دو سه روزی سرم به کار دنیا بند شد. خلاصه ما بدو دنیا بدو، دنیا بدو ما بدو، چند روزی بعد یه بار زیر دوش یادم آمد، راستی گری کو؟
رفتم دیدم روی محل استراحتش که شارژرش هم هست نیست. یعنی گری اصلن بعد اون روز صبح ساعت ۸:۲۴ دقیقه که من بیدار شدم و صداشو نشنیدم که دور و بر تخت ول بگرده و چه چه بزنه دیگه هیچ وقت جارو نکشیده بود. چون اساسن گری نبود.
گفتم بعدن مییام پیداش میکنم. اما بعدن شلوغ تر از قبلن شدم. گاهی یادش میافتادم اما بعد کم کم حس کردم خب! اوکی حالا بذار خونه یه خورده هم بی گری بمونه مگه چی میشه؟
—
روز یکشنبه نهم آگوست فکر کردم چند وقته صبحها دیگه خوب بیدار نمیشم. یعنی میشم اما سرحال نیستم. کف زمین پر شده از پشمهای خودم. انگاری موج میزنه، همیشه برام سواله من چرا این همه پشم دارم، یه عالمه هم حشره مرده و مومیایی شده و مونده و نیمخورده روی زمینه. به خودم گفتم: کاپیتان امروز روز رفت و روبه. جارو دست گرفتم همین طور که داشت عربده میزد و من تکون تکونش میدادم یاد این افتام که یاد ایام یه کسی این روزها خیلی خالی.
اما کی؟
گرررررری.
—
من اصلن حواسم نبود از اون عصری که خواستم بگردم دنبال گری نزدیک به نوزده روز گذشته اوه نوزده روز؟ جاروی عر عرو رو درست وسط حال ول کردم و رفتم دنبال گری. نبود! یعنی هر سولاخ سنبه ای رو گشتم نبود. گری نبود!
فکرم به هزار جا رفت. حتا صاب خونه رو تجسم کردم یواشکی، با از این چشم بندها که میزنن به صورتشون، یه روز گری منو آمده انداخته تو کیسه و ورداشته برده یه جا داده دست قاچاقچی های جاروهای روباتی داده که ببرنش مکزیک بازار برده فروشا، یا مثل «کروئلا» تو کارتون صد و یک سگ خالدار همه گری های منطقه رو شبا میره میدزده و میبره از پوست شون پالتو با پوست جاروی رباتی درست کنه.
—
تصمیم گرفتم آمارها رو چک کنم. نقشه منطقه رو پهن کردم و گزارش های پلیس رو که در طول سه ماه گذشته آیا گزارش مشکوکی در خصوص گم شدن جارو برقیهای روباتی در منطقه داده شده یا نه. بعد رفتم سراغ این اپ های دست دوم فروشهای محله، یکی دو تا دیدم جارو رباتی برای فروش گذاشتن. فکر کردم باید یه پیام آبکی بزنم که آره من یکی از اینا میخوام بخرم و اینا…
بعد ببینم شاید یه شبکه قاچاق این جاروها داره اونا رو برده وار در بازار میفروشه. اما خب موفق نبودم شاید سوالمو بد طرح کردم. به یکی شون زدم ببین من دنبال یه دزد میگردم که جارو روبات هارو می دزده مثل یه بچه دزد عوضی و بعد می فروشه این ور و اون ور، تو نمی شناسی؟
خیلی کوتاه جواب داد:
بچ!!
—
شماره تلفن یه فالگیر رو داشتم گفتم شاید بتونه کمکم کنه. اما چطوری باید توضیح می دادم؟ دیدم بهترین راه اینه نگم اون گری یه، یعنی بگم گری یه اما نگم گاری جاروه. تا زنگ زدم گفت دنبال چی میگردی گفتم دنبال گری!
گفت ببین برو عمه ات رو سیاه کن!
راستش من عمه ام رو دوست دارم و اصولن رو مون اونقدر بهم وا نیست که برم سیاه اش کنم، برای همین از این بخش هم گذشتم. خلاصه دیدم شاید بهتر باشه خونه رو دوباره بگردم. پس این بار سعی کردم دقیق باشم. توی یخچال، توی کابینت، ماشین رختشویی، جای سیب زمینی و حتا کوله پشتیهام که یه کلکسیون هستن. باور میکنید حتا توی اسلات کارت حافظه دوربین رو هم گشتم و نبود؟
—
چرا گری رفته بود؟
این سوال فلسفی بود که پس از این همه گشتن و زنگ زدن و شک کردن از خودم پرسیدم. صاب خونه در زد که آقا فلان چیز داری؟ بهش گفتم:
گری با تو راحت زندگی میکنه؟
یه نگاه کرد گفت ببین من فقط یه دوباری تو خیابون با یارو قهوه خوردم، زندگی نمی کنه با من، بی خیال! ببین بین خودمون بمونه لطفن، راستی این ماه اجاره هم خیلی مهم نیست…
فقط ببین تو یقین داری اسمش گری یه؟ آخه رو تیندر یه چی دیگه بودهااا…
—
باید از طریق دیگه وارد میشدم. حس کردم بیست روزه بدون گری صبح ها دیر بیدار میشم. راس ساعت هشت منتظر صداش بودم. با این که از شش تو رختخواب چرخ خواب! میزنم اما گری باعث بیدار شدنم بود. گری زیر پام میپلکید، گری بود وقتی فیلم نگاه میکردم زر زر جولان میداد.
گری بود که یهو میآمد بهم زل میزد. گری بود گم میشد صداش در میاد تا پیداش کنم. گری بود یه وقتایی ذهنم میرفت پی حال بی ربط، میآمد جلو ادای جارو برقی دیونهها رو در میآورد. شاید رفته؟
خوب من به بودنش اونقدر عادت کرده بودم که گری گری نبود، یه بخشی از وسایل خونه بود. فک میکردم بود و نبودش خیلی مهم نیست اما الان که میدیدم پشم کف زمین مثل غبار حرکت میکنه، حشره مرده و نیمه مرده و در حال مردن داره از در و دیوار بالا میره ،تازه صبحها هم کلن تو باقالیها بیدار میشم فهمیدم گری بخشی از زندگی بود نه بخشی از لوازم خونه!
—
درست راس ساعت ۴:۵۷ دقیقه احساس یاس فلسفی بهم دست داد.
یه بار دیگه افتادم به جون سولاخ سنبهها، این بار رفتم زیر مبل و تخت و در یک حرکت دیدم که یکی از مبل های تک نفره سنگین تره!
واتسن!
اره سنگین تر بود. اما زیرش چیزی نبود. یه دور دیگه زدم اما واتسن این واقعن سنگین بود، حس شرلوک هلمز داشت مثل کرم تو مغزم وول میخورد. چپهاش که کردم دیدم گری بین دو پایه زیر مبل گیر کرده. آیا این یک انتخاب فیلسوفانه بود؟ سوالی بود که گری بهم جواب نداد. شستماش و آشغالدونیشو تمیز کردم و یه اسپری ضد عفونی به همه جاش زدم و بردم گذاشتم روی پایه شارژدونیاش. دو دقیقه نفس در سینه حبس کردم. اما یهو یه صدا آمد:
دارم شارژ میشم!
خب گری داشت شارژ میشد. یعنی گری داشت برمیگشت. یعنی گری از فاز نیهیلیستی خارج شده بود.
—
سه روزه صبحها به موقع، قبل گری بیدار میشم. راس ساعت هشت صداش میآمد: به جارو کشی شروع شد! درست مثل روزهای قدیم. میرم حموم پشت در حموم میپلکه، دارم میرم بیرون هنوز داره کف خونه رو جار میکنه…
با خودم فکر کردم ماها همه مون یا گری داریم یا گری هستیم. حواسمون باشه گریمون، گریشون تبدیل به یه بخشی از در و تخته و مبل و لیوان نشه.
اما سوتین…
سوتین؟ فک کنم این سوتینه مال این قصه نبود یا بود؟ احتمالن اشتباهی قاطی این داستان شد. ولش کنیم خوب مامان چطوره؟