«استقامت در حماقت»

یک جمعی رو می شناختم که برای رفتن سر یک تپه سی سال نقشه می‌کشیدن، این وسط ده نفر دعواشون می‌شد، پونزده نفر قهر می‌کردن انشعاب می کردن و سر این که کی رییس باشه کتک و کتک کاری می شد، آخرش هم پروژه انجام نمی شد.
الان بعد ۱۵ سال دوباره این جمع روی تلگرام دور هم جمع شدن یه مشت پیر پاتال مثل من. هنوزم دارن نقشه می کشن و انشعاب ‌می‌کنن ، به این می گن استقامت!

«آن که باد شد و رفت توی موهایت»

اردوان روزبه 

ardavan@koochehmail.com

وقتی قرار شد رادیو کوچه کار برگزاری کنسرت «علی عظیمی» را در شهر واشینگتن را بر عهده بگیرد، صادقانه بگویم با توجه به شناخت قبلی که از دوستان «اهل خواندن» داشتم نگرانی مانند عرق به پیشانی من نشست. پیش‌تر تجربه‌هایی نه در کسوت برگزار کننده اما در در قالب یک ارتباط نزدیک با برگزار کننده‌های این گونه رخدادها داشتم که منتهی به روی‌داد‌های نه چندان خوب شده بود. از توقعات عجیب خوانندگان تا درگیری‌های سالن و «گیس و گیس‌کشی».

اما درست وقتی جلوی درب خروجی فرودگاه «رونالد ریگان» برای اولین بار بعد از مراودات مجازی با «علی عظیمی» فیزیکی دست دادم، برایم روشن بود که نباید خیلی نگران باشم. علی عظیمی که پیش‌تر کارهایش را در قالب گروه موسیقی به نام «رادیو تهران» شنیده بودم. اما آقای عظیمی بعدها رادیو تهران را ترک می‌کند و به طور مستقل در واقع گروه موسیقی «علی عظیمی» را به راه می‌اندازد.

ترانه عاشقانه یکی از حسن‌هایش این است که می‌تواند هر گروه مخاطبی را برای خود داشته باشد

«پیش‌ درآمد» یک اثر متفاوت از اوست. اثری که به خاطر ترکیب قوی موسیقیایی، مفهموم و انتخاب نوستالژیک تصویرهای نماهنگ‌اش خیلی سریع رفت سراغ مخاطب اصلی، از گروه‌های سنی نوجوان و جوان تا پیرمردهایی مانند من. او خودش می‌گوید که وقتی حسی متفاوت داشته این آهنگ در ذهنش شکل گرفته، همین می‌شود که آدم باز تکرار می‌کند که: «هر آن‌چه از دل بر آید…»

جالبی داستان این است که همه ما اول از «پیش در‌آمد» که باد می‌شود و می‌رود در موها می‌پرسیم و آقای عظیمی قبل هر حرفی از پیش درآمد به عنوان «گربه سیاهه» کارهایش یاد می‌کندکاری که دو آلبوم کاری او را تحت شعاع قرار می‌دهد. بگذریم، وقتی علی عظیمی با «ریچ پرک»، «تام سالیوان»، «جاش تراتر» و «تام آترتون» وارد فرودگاه «ریگان» شدند تا اجرای کنسرت کمتر از بیست و چهار‌ ساعت باقی مانده‌بود. او تور فشرده‌ای داشت، هجدهم جولای در واشینگتن فردای آن در شهر نیویورک و هفته بعد در چند شهر کانادا -تورنتو، ونکوور و کلگری- که پشت آن نیز سر و سامان دادن به آلبوم جدیدش هم در نوبت بود. فرصت کم بود، قرار بود رفقای مجازی و غیر مجازی را هم ببیند. برای کنسرت و امتحان کردن صدای سالن هم برود و به قول خودش کمی هم در واشینگتن «معاشرت» بکند و البته یک گفت و گو هم با کوچه داشته باشد. این شد که با علی عظیمی یک ساعتی مانده به اجرای کنسرت واشینگتن در اتاقش در هتل نشستیم و گپی زدیم، سلفی هم گرفتیم و رفتیم برای اجرای برنامه که در واشینگتن «رادیو کوچه» آن را بر عهده داشت.

حرف‌های گفت‌و‌گوی ما در ادامه این نوشته دور و بر علی عظیمی و کارهای آینده و چشم‌انداز کارهایش است. او در مورد دیگران قضاوت نکرد و ترجیح داد حرف‌های خودش را بزند. توضیح این که کنسرت آقای عظیمی در مرکز هنری «ارتیست فیر» واقع در آرلینگتون ویرجینا برگزار و شروع این برنامه با اجرای خوب هنرمند ساکن واشینگتن «پرناز پرتوی» به همراه گروه‌ شاهین آغاز شد. اما گفت‌و‌گوی اردوان روزبه با علی عظیمی:

photo 1خب! با همان سوال تکراری آغاز کنیم، علی عظیمی از کجا شروع شد؟

جواب دادن به این سوال سخته که آدم بگه از کجا شروع شد. من پیش‌تر تو مصاحبه‌ها هم گفته‌ام من اصلن رشته‌ام این نبود. اما می‌تونم بگم که در این مسیر بیش‌تر از همه دارم چیز یاد می‌گیرم. آدم وقتی چیزی رو آرزوشو داشته خیلی بیش‌تر براش جذاب‌تره که بتونه اون رو بهتر انجام بده و من در همون دوره هستم که دارم از کارم لذت می‌برم. جواب رو دادم؟ یه راهنمایی بکنید!

راهنمایی: جان داره 🙂 شاید همین قدر کافی باشه، سوال بعدی، به هر روی از وقتی شروع کردی برای آثارت یک گروه مخاطب در نظر گرفتی. این گروه‌ کیا بودن یا هستن؟

خیلی سخته گفتنش، من یک سری آدم‌ها رو به چشم می‌بینم و می‌فهمم که طرف‌دار هستند اما تو کنسرت‌ها نمی‌دونی دقیقن کدوم آدم‌ها میان، مخصوصن که الان دیگه ظاهر جوونا خیلی شبیه هم شده و شما درون آدم‌ها رو نمی‌تونید از ظاهر شون تشخیص بدی. اما تو کنسرت‌های من دعوا نمی‌شه، کسی شلوغ نمی‌کنه و به طور کلی آدم‌هایی که میان تو کنسرت‌های من خیلی خوب رفتار می‌کنن و به نظر آدم‌های جذابی می‌رسن، ولی این که از کدوم قسمت‌های اجتماع هستن و یا چه باورهایی دارند رو نمی‌دونم. از طرف دیگه، بزرگ‌ترین گروه مخاطبین من که تو ایران هستند، دست رسی ندارم. یک سری لایکن، عکسن تو فیس‌بوک و شما واقعن نمی‌دونی، این‌ها می‌تونن از همه جور آدم و از همه جای ایران باشن. خیلی دوست دارم بفهمشون و درکش‌شون کنم، اما چون فعلن امکان کنسرت در ایران نیست کار سختیه.

در مورد رادیو تهران صحبت کنیم…

رادیو تهران گروهی بود که با چند تا از دوستان در سال ۱۳۸۷‌ درست کردیم. البته مدت‌ها قبل از اون با هم ساز می‌زدیم و یه چیزایی می‌ساختیم اما بعد احساس کردم اگر این کارو نکنم بعد ممکنه دیگه خیلی دیر بشه، برای عملی کردن این رویا، این شد که رفتم ایران و بچه‌ها رو هلشون دادم تا بیاین یه گروه تشکیل بدیم. اون‌ زمان هم گروه راکی که روپا و روبراه باشه نبود واقعن -البته الانش هم زیاد نیستن- این‌شد که این تصمیم رو گرفتیم و عملی‌اش کردیم و البته بعد دیدیم که بلخره چند نفر دیگر هم دور هم جمع شدن و این کار رو -حالا در سبک‌ و سیاق دیگه- دارن می‌کنن.

به هر روی این شد که رفتیم پی‌اش و به قولی کردیم و شد! این دوره البته یکی از دورهای زیبای زندگی من بود و اتفاقن راه اندازی «رادیو تهران» افتاد تو جریان انتخابات ۸۸ که خیلی عجیبش کرد ماجرارو. من توی اون ماجرا ناخواسته افتادم و خیلی روی روحیه ما تاثیر گذاشت، تحت تاثیر آن فضا موزیک ما یک مقدار سیاه و تیره شد.

اما بعد، گروه رادیو تهران شد گروه علی عظیمی، چه علتی باعث این تغییر شد؟

ببینید رادیو تهران را هم که ما درست کردیم تقریبن همه آهنگ‌ها رو من آورده بودم. همه شعرها رو من نوشته بودم. دوستانی که ما با هم سالیان زیادی موسیقی زده بودیم -که خوشبختانه حسش در ان آلبوم هم ثبت شد- رو دور هم جمع کردم. اما شروع مشکلات ما از آن جایی بود که من باید برای زندگی برمی گشتم لندن و دو تا از بچه‌ها نمی‌تونستند بیان یعنی ما نمی‌توانستیم با هم باشیم. نبودن همه در یک اتاق و در کنار هم کار نکردن یک «بند موسیقی» به قولی انگلیسی‌ها «دستور تهیه یک فاجعه است» به نوعی این دوری نسخه یک «بند» رو می‌پیچه. شما باید تو اتاق به هم نگاه کنید، ساز بزنید و با هم صحبت کنید تا اثری به وجود بیاید. بعضی‌ها نتونسته بودند بیاین و من کم کم مجبور بودم برای ادامه حیات رادیو تهران سراغ آدم‌های تازه بروم. این برای خود من هم ناراحت کننده بود. برای بچه‌ها هم ناراحت کننده بود. این جبری که به ما تحمیل شده بوده حتا باعث این شد که منو برای مدتی از سیستم کار موسیقی برد کنار. یکی دوسالی تو جریان نبودم. بعد تصمیم گرفتم راه رو ادامه بدهم اما این دفعه تنها، اون پروژه هم باز باقی موند. با این دید که هر وقت موقعیت‌اش فراهم شد و بچه‌ها تونستن دور هم جمع بشن دوباره با هم ادامه می‌دیم و می‌شه یک آلبوم دیگه و اگر هم نشد که با ارزش‌های خودش باقی می‌مونه.

تو به ایران سفر کردی و بی‌شک با نسل تازه‌ای از موسیقی که ریشه در همان موسیقی زیر زمینی داره آشنا هستی، کیفیت اون سبک و سیاق نسل تازه رو چطور ارزیابی می‌کنی؟

این سوال خوبیه، جدای از این که من در ایران با این ها از نزدیک تماس داشتم و سابقه‌ها و کارشون رو می‌شناسم، مدتی هم روی همین سبک و سیاق موسیقی به روایتی «آلترناتیو» تحقیق می‌کردم که نتیجه‌اش تولید برنامه‌هایی هم در این زمینه شد. موسیقی آلترناتیو داخل و خارج به نظر من هر کدام دارند مسیر متفاوتی را می‌روند. این جا اشاره‌ام فقط به آلترناتیو است و صحبتی در مورد موسیقی «پاپ» نمی‌کنم چون خیلی دل خوشی از این موسیقی چه در خارج و یا داخل ایران ندارم و به نظرم در ورطه تکرار افتاده است.

اما در موسیقی آلترناتیو صداهای خوبی به گوش می‌رسد. این در واقع نشان دهنده هویت نسل ماست، حتا اگر کیفیت‌اش خوب نباشد اما در راهش پیش می‌رود و امیدوارم کارهای بعدی پخته تر و پخته تر باشد

سال ۲۰۱۴‌ میلادی یک اثر از تو که شد زمزمه‌ای با این ریتم که «باد می‌شم می‌رم تو موهات» همه گیر شد. نسل‌های مختلفی رو مخاطب خودش کرد، از سنین پایین تا بالا و برای همه جالب بود و این نوستالژی رو برای همه به نوعی روایت کرده. در حالی‌که به طور معمول خواننده‌های این دوره بیشتر مخاطب‌های مشخصی را هدف قرار می‌دهند. چی شد که باد شد و رفت تو موهای همه؟

شما در مورد آهنگ «پیش‌ درآمد» صحبت می‌کنید. آهنگی که ادای احترامی است به قطعه پیش درآمد اصفهان، این قطعه یک کار کلاسیک است در دستگاه «بیات اصفهان» با یک سابقه قبلی برای من. وقتی که کوچک بودم بسیار دوست داشتم که پیانو بزنم و ما در خانه پیانو نداشتیم. من خاله‌ای داشتم، -در واقع خاله مجازی-،‌ که می رفتم پیش او. دختر خاله من معلم پیانو داشت و من همیشه می‌رفتم و می‌نشستم به کلاس‌های او نگاه می‌کردم. یکی از درس‌هایی که می گرفت تکه‌ای بود که بر اساس اثر آقای «جواد معروفی» در دستگاه بیات اصفهان بود و او برای تمرین اون کار رو می‌زد.

من با گوش می‌آموختم و بعد از این که معلم می‌رفت با پیانو همان شنیده‌ها که آموخته بودم را تمرین می‌کردم و این قطعه‌ای بود که من از ده ساله‌گی آن را می‌نواختم. این موضوعی شد که به هر روی یک جایی باید این حس را نشان می‌دادم و این ادای احترام را به این قطعه می‌کردم. بعدها که پیانو خریدم اولین بار «آقای پست» رو روی پیانو نوشتم و بعد یک سری آهنگ‌های دیگه، چون من عموم کارهامو روی گیتار می‌نوشتم. تا این که یک شب که توی استودیو تنها نشسته بودم این قطعه رو زدم. در واقع کمی امروزی‌تر کردم و از حالت کلاسیک خارجش کردم و بعد شعرش رو نوشتم. جالبه که این قطعه خودش جاری شد. بدون این‌که من مقدمه خاصی یا پیش ذهنی داشته باشم. همون جا یک تکه کاغذ پیدا کردم و شروع کردم به نوشتن. اولین چیزی هم که به ذهنم آمد همین قسمت بود که «من باد می‌شم می‌رم تو موهات…» شعری که در واقع عاشقانه طنز‌آلود است. می‌گوید که دست من به تو نمی‌رسد اما در خیالم می‌توانم حتا در موهایت مثل باد بوزم، بروم زیر پاهایت و هر جا که می‌خواهم، می‌توانم هر کار بکنم.

ترانه عاشقانه یکی از حسن‌هایش این است که می‌تواند هر گروه مخاطبی را برای خود داشته باشد. ولی ترانه عاشقانه خوب نوشتن کار سختی است. البته راحت‌ترین کار هم نوشتن ترانه عاشقانه بد است. خب من فکر می‌کنم یکی از دلیل‌های موفقیت پیش درآمد، طنزی بود که کار داشت و حس هم‌ذات پنداری که با مخاطب نسل ما ایجاد می‌کرد. اما دلیل غیرقابل انکار دیگر ویدیو کلیپ خوبی بود که «آرش آشتیانی» ساخت. با او در لندن به این توافق رسیدیم که ویدیو کلیپ را بسازد. او آرشیو غنی از فیلم‌های فارسی داشت، در واقع آرش دایره المعارف مجسمی از سینمای فارسی است. برای یک یک بخش‌های آهنگ ما انتخاب داشتیم و به قولی مهندسی شده هر بخش آهنگ را با یک قطع تصویری همراه کردیم و بعد پروسه ساختن ویدیو کلیپ که بارها هردوی ما از انتشار کار منصرف شدیم و تا این‌که در مورد کار نهایی هردو به توافق رسیدیم و آن‌را منتشر کردیم.

این آهنگ بعد برایت نظرهای مردم را دنبال داشت، کدام نظرها در ذهنت مانده‌گار شد؟

این آهنگ همان‌طوری که می‌گید نظرهای زیادی را به همراه داشت و به نوعی شد «گربه سیاه» کارهای من. یعنی هر جا می‌رفتم اول مردم پیش ‌در‌امد را می‌خواستند. خب من دو تا آلبوم دارم و آهنگ‌های دیگرم را دوست دارم اما مردم این آهنگ را می‌خواهند و این باعث می‌شود کارهای دیگر برود به حاشیه، به هر حال این آهنگ خیلی مورد توجه قرار گرفت. به طور مثال خیلی‌ها به من می‌زنند که این آهنگ را می‌گذارند روی تکرار و بارها آن را گوش می‌کنند و این خب مایه خوشحالی است. البته فکر می‌کنم چون این آهنگ دو تکه -سگمنت- متفاوت دارد می‌تواند به دفعات تکرار شود و خسته‌کننده نباشد. خیلی‌ها هم می‌زدند که ما با این آهنگ خاطره ساختیم. یکی از نظرهایی که منو متاثر کرد خانمی بود که برایم نوشته بود که فرزند کوچکی داشته که این آهنگ را دوست داشته و بعد که این کودک فوت کرده برای یاد بود بخشی از این آهنگ رو روی سنگ قبرش نوشته بود که عکسش را برایم فرستاد و بسیار منو تحت تاثیر قرار داد.

بعد از سال ۸۸ در موسیقی ایرانی به خصوص در سبک و سیاق آلترناتیو چیزی با تعریف به طور مثال موسیقی اعتراض یا موسیقی سیاسی مطرح شد. آیا این موسیقی را تو هم می‌پذیری که بعد از رخدادهای اعتراضی در ایران شکل گرفته یا نه؟

من فکر می‌کنم این دسته‌بندی‌هایی است که ما خودمان می‌کنیم. موسیقی مقاومت، موسیقی جنبش، این‌ها چیزهایی است که ما تقسیم بندی می‌کنیم. در دوره‌های مختلفی هر نسلی انتخابی داشته که با حال و هوا و زمان خودش هم‌خوانی داشته. این نسل نسلی است که سرکوب شده و خیلی در خودش گم شده و به دنبال راهی می‌گرده که انرژی که محدود شده درش رها بشه.

افراد و گروه‌هایی هم امده‌اند که با همین روی‌کرد کار ارایه کرده‌اند که من نمی‌خواهم در موردشان صحبت کنم اما به لحاظ هنری به طور کلی هر کار تولیدی نمی‌تواند به الزام کار خوبی باشه چون اون هنرمند شاید بیشتر بخواهد حرفش رو بزنه تا این که به فرم و ملودی توجه داشته باشه و متاسفانه به همین دلیل هم خیلی مانده‌گار نشدند.

ترانه سیاسی، اعتراضی و یا اجتماعی نوشتن دست مثل ترانه عاشقانه است، اگر بخواهی مانده‌گار باشه باید خوب بنویسی. به نوعی شباهتی به موسیقی عاشقانه داره اگر خوب بنویسی می‌مونه و تکرار می‌شه، مثل «هتل کالیفرنیا» یا «اگه یه روز بری سفر» آقای اصلانی، حتا ممکنه از فرط تکرار آدم‌ها از شنیدنش متنفر بشن اما مانده‌گارند.

در حال حاضر که یک تور در چند شهر در آمریکای شمالی داری، -واشینگتن و تورنتو و چند شهر دیگر- بعد از اون، برنامه‌ات برای آینده چیه؟

بله همین‌طور که می‌گی ما یک برنامه پشت هم و فشرده برای اولین بار در آمریکا و کانادا داریم و این برایم خیلی جالبه و امیدوارم تجربه‌های خوبی داشته باشیم. از طرفی گروهی که با من هستند همه نوازنده‌ها انگلیسی‌اند و خیلی تجربه خوبی است که من هم مایلم کارها را بفهمند حتا برایشان ترجمه می‌کنم. البته خیلی چیزا هم یاد گرفتند و با من می‌خوانند و همراهی می‌کنند. این تور باعث می‌شه که تجربه‌های زیادی را با این بچه‌ها کسب کنیم و به کمک این تجربه‌ها بریم بنشینیم و آلبوم‌های بعدی را بهتر بسازیم.

اینم سوال تکراریه مصاحبه‌ها، حرف آخر به اون‌هایی که در رادیو کوچه این مصاحبه رو خوندن و شنیدن، چیه؟

خب حرف آخر من به مخاطب‌های شما که از گروه‌ها و طیف‌های مختلفی هستند اینه که، اون‌هایی که کارهای من رو گوش می‌کنن دمشون گرم که حمایت می‌کنند و اون‌هایی که همراه نبودند بیایند روی فیس‌بوکم نظر بدهند، دیدگاه‌هاشون رو بگن و برایم پیام بدهند و انتقاد کنند، من همه رو می‌بینم و می خونم و جواب می‌دم و اون‌ها با این کار کمک می‌کنن تا کارها بهتر بشه.

«این‌جا آخر دنیا است»

اردوان روزبه / رادیو کوچه

ardavan@koochehmail.com

این عکس یک اردوگاه پناه‌جویان فلسطینی در سوریه است. جایی که مردم برای زنده ماندن تن به خوردن غذای دام و طیور داده‌اند. جایی که بیش از ۱۶۰ هزار آواره در نزدیکی دمشق ساعت‌ها در انتظار گرفتن لقمه‌ای غذا به سر می‌برند.

 فایل را از این جا دانلود کنید

توجه کرده‌اید؟ گویی آدم‌های این تصویر تا بی‌کران حضور دارند. کسانی که به نظر می‌رسد هفت هزار بسته غذایی که در بین آن‌ها توزیع شده است، در برابر جمعیت فقط«یک شوخی» بوده است.

عکس در روز سی‌و‌یکم ژانویه گرفته و کمی بعد از آن این اردوگاه به دلیل نگرانی‌های امنیتی تعطیل شد. خبرها اشاره‌ای نکرده‌اند که بعد از تعطیلی این اردوگاه سرنوشت یکصد‌و‌شصت هزار آواره چه شده است. اردوگاه پناه‌جویان فلسطینی موسوم به «یارموک» به نظر می‌رسد با این عکس‌ همان جایی شده است که نامش را بتوان گذاشت «پایان انسانیت» برای همه ما که می‌بینیم، برای دولت‌ها، برای کسانی که خون بی‌گناهان را می‌ریزند، برای همه آن‌هایی که فقط شعار می‌دهند.

به نقل از تارنمای سازمان ملل، وقتی «فلیپو گراندی» یک از اعضای ارشد سازمان ملل متحد وارد اردوگاه «یارموک»‌ شد با صحنه‌ای روبرو می‌شود که او را شوکه می‌کند. صف ده‌ها هزار نفری پناه‌جویان فلسطینی که در انتظار دریافت غذا ساعت‌ها به انتظار مانده بودند. او می‌گوید: «من به خودم لرزیدم از آن چه که می‌دیدم. هزاران پناه‌جوی فلسطینی در انتظار بودند.

Refugee-camp-in-Damascus--013

کسانی که به سرعت هرچه تمام تر نیاز به مواد غذایی، دارو، کمک‌های اولیه و حمایت دارند.» او هم‌چنین اشاره می‌کند: «تمامی این افراد نیاز به حداقل امکانات برای ادامه حیات دارند. ما امیدواریم همه احزاب و گروه‌های درگیر در سوریه با هم‌کاری شرایط را برای حمایت‌های بشردوستانه از غیر نظامیان فراهم کنند، کسانی که از خشونت‌ها به اندازه کافی رنج برده‌اند.»

گاردین در توضیح این تصویر اضافه می‌کند که سخن‌گوی سازمان UNRWA اظهار امیدواری کرده است که بتوانند کمک به این پناه‌جویان را از سر بگیرند. او اشاره کرده است: «آن‌ها به اندازه کافی رنج کشیده‌اند.»

گاهی آدمی فکر می‌کند کار انسان به کجای رسیده است. بزرگان همواره جنگیده‌اند، خون ریخته‌اند اما در تمام این جنگ‌ها درست کسانی از بین رفته‌اند، کسانی بی‌خانمان شدند که هیچ نقشی در آن نداشتند. زنانی که با آروزهای فردای بهتر فرزندانی را به دنیا آوردند که با بمب‌های جنگ‌آوران در خواب متلاشی شدند. مردانی که بر سر زمین‌هایشان وقتی برای کاشتن گندم بیل به زمین می‌زدند بمب‌های جنگ‌جویان به لحظه‌ای آنان را تبدیل به تکه‌ای گوشت سوخته کرده است.

این عکس دردناک است چون همه چیز  آن «یاس» است. یاس برای انسانیت. کسانی که زخم‌های بزرگ‌شان را برای یک لقمه نان فراموش کرده‌اند. آن‌ها وقتی در این صف چند ده هزار نفری ایستاده اند که به خوردن علوفه و غذای دام رضایت داده‌اند. عجیب است دنیا،‌ نه؟ جایی کسانی هستند که طعم سس خردل یک غذا به مزاج‌شان سازگار نیست و جایی دیگر هزاران آدم بعد از خوردن علوفه امیدوارند که یکی از آدم‌های خوش شانس این صف باشند که یکی از آن معدود بسته‌های غذایی نصیب‌شان شده است.

بچه‌های جنگ، زنان جنگ و مردان جنگ. زندگی در جنگ، به راستی این خرابه‌ها و این انسان‌ها چقدر زمان می‌خواهند تا زخم‌شان التیام بیابد؟

توضیح:

این عکس توسط نیروهای یکی از آژانس‌های وابسته به سازمان ملل گرفته شده و توسط «ای پی» در اختیار رسانه‌ها قرار گرفته است. UNRWA آژانس وابسته به سازمان ملل است  که کار حمایت از پناه‌جویان فلسطینی را انجام می‌دهد. این سازمان از سال ۱۹۴۹ کار امداد رسانی به نزدیک به ۵ میلیون آواره فلسطینی در کشورهای اردن، لبنان، سوریه و نوار غزه بر عهده دارد.

«حضور در هفته مد نیویورک بر روی ویلچیر»

اردوان روزبه / رادیو کوچه

ardavan@koochehmail.com

 

اگر سر و کارتان به دنیای «مد» و «لباس» افتاده باشد همیشه دیده‌اید که در برنامه‌های شو لباس و هفته‌های مد در شهرهای بزرگ از نیویورک تا پاریس خانم‌هایی با هیکل‌های ظریف، خوش اندام و شاید کمی هم با زندگی عادی مردم در خیابان و بازار، متفاوت‌تر روی صحنه می‌روند.

 فایل را از این جا دانلود کنید

 البته می‌دانید که خیلی از آدم‌ها فکر می‌کنند این خانم‌های باریک اندام و یا خوش هیکل نه تنها برایشان جالب نیست بلکه تاثیر منفی بر روی اعتماد به نفس آن‌ها می‌گذارد، چرا که در زندگی واقعی کمتر می‌شود این تیپ و هیکل را یافت.

اما برگذار کننده‌گان هفته مد نیویورک در فبریه سال ۲۰۱۲ تصمیم گرفتند که این نگاه را عوض کنند. لابد می‌پرسید چطوری؟ آن‌ها تصمیم گرفتند این بار فقط به سمت آن روش‌های قدیم و خانم‌های باریک و کمی «سکسی» مدل نروند و تنها آن‌ها نباشند که روی صحنه «کت واکینگ» می‌کنند. آن‌ها سعی کردند که این‌بار دیدگاه مردم را نسبت به این برنامه‌ها عوض کنند.

بله، داستان فرق کرد، این بار روی صحنه خانم «دانیله شیپوک Danielle Sheypuk» رفت. کسی که یک روانشاس بالینی است و در واقع او برای اولین‌بار در هفته مد نیویورک روی صحنه رفت تا ثابت کند حتا نشستن روی صندلی چرخ‌دار هم نمی‌تواند کسی را از تلاش برای به دست آوردن یک آرزو باز دارد، حتا این آرزو «کت واکینگ» با صندلی چرخ‌دار در یکی از معتبرترین شو‌های لباس جهان در نیویورک باشد. «دانیله» خود یک فعال مدنی در زمینه حقوق افراد معلول است.

o-CARRIE-HAMMER-FASHION-WEEK-570

او در سال ۲۰۱۲ وقتی اولین بار بر روی صحنه در یک شوی لباس رفت با تشویق حاضران مواجه شد و در آن شو موسوم به «New York Fashion Week» لقب «بانوی ویلچیر» گرفت. انتخاب نام برای این گونه نمایش‌ها معمول یک رسم است برای معرفی برترین فرد برنامه و در اصل دانیله برترین زن این برنامه در حالی شد که بر روی ویلچیر نشسته بود.  او می‌گوید: «من زیبایی لباسم و موفقیتم را مدیون «کری همر» طراح لباسم می‌دانم.» اما من فکر می‌کنم  در این ماجرا او متواضعانه خودش را دست کم گرفته است.

خانم شیپوک بعد از این حرکت توانسته یک جنبش تازه به راه بیاندازد، چنان‌چه خودش می‌گوید: «معلولان حتا برای دنیا مد هم پیشنهادهای خوبی دارند و این لازمه‌اش این است که فقط طراحان بپذیرند معلولان هم می‌توانند در این عرصه حضور بیابند…»

او بعد از آن برنامه در شوهای مختلف لباس ظاهر می‌شود، از جمله شوی لباس هفته مد نیویورک که امسال یعنی سال ۲۰۱۴ در ماه فبریه بازهم در این شهر برگزار شد. از سویی این‌روزها دست‌اندر کاران دنیای مد هم بیشتر تلاش خودشان را بر ارایه لباس‌هایی با الگوی «مردم واقعی» می‌گذارند و نه فقط خانم های باریک اندام و سکسی و آقایان با هیکل‌های ماهیچه‌ای. به نوعی «سوپر مدل» ها هم دیگر انگار برای راضی کردن مردم کفایت نمی‌کنند. دانیله فکر می‌کند «بلخره طراحان لباس به همه مدل تیپ و هیکل برای ارایه مد برای مردم کوچه و خیابان نیاز دارند، ما معلولان در مجله‌ها، بازار و فروشگاه‌ها لباس‌ها و مدل‌های مختلفی می‌بینیم که به نوعی داشتن‌اش برای یک معلول کار سختی است و این یعنی یک بازار بکر و عالی برای اهل مد و تولید‌ کننده‌گان لباس.»

Screen-Shot-2014-02-27-at-5.13a

به نظر من چیزی که در وجود دانیله موج می‌زند، امید و این باور است که «معلولیت» شاید یک مشکل جسمی و حرکتی باشد اما هیچ وقت نمی‌تواند سدی در برابر روح آدمی باشد. واقعیت این است که آدم‌هایی مثل دانیله برای کسانی مثل من که «سر و مر گنده» برای رسیدن به هدف‌هایشان حتا کمی هم به خودشان زحمت نمی‌دهند، شاید یک سیم برق باشد که دست خیس‌ات را بهش زده باشی. شاید کمی فکر کنم و دستم هم به این سیم برق باشد از جایم بپروم. گاهی کمال هر چیز و یا نهایت هر چیز راه گشا نیست. انگار آن‌هایی که از همین دم دستی‌ها شروع کردند توانسته‌اند به ایده‌آل‌هایشان نزدیک تر شوند. وقتی به دانیله نگاه می‌کنم تمام وجودش زیبایی است. کمی دقت می‌کنم می‌بینم او روی ویلچیر نیست، این من هستم که روی ویلچیرم.

راستی اگر دوست دارید می‌توانید عکس‌های بیشتری از دانیله در «اینستاگرام»‌اش ببینید و از شادی و امید او لذت ببرید.

«مرگ اسامه دوساله شد»

اردوان روزبه

امروز بعد ماه ها فیلمی  که در مورد سرنوشت «اسامه بن لادن» بود را داشتم -با عنوان «Thr Hunt for Bil Ladan»- نگاه کردم. جاهایی متاسف بودم و جاهایی نفس کشیدن سخت می شد. از شروع زندگی سیاسی آقای بن لادن در ۱۹۸۴ تا مرگ او در یکم می ۲۰۱۱. فیلم روایتی از زندگی او بود. از این که نیروهای سازمان امنیتی آمریکا با او در مبارزه با شوروی سابق در افغانستان همراهی می کردند تا روزهایی که همان نیروها برای سرش جایزه گذاشته بودند. در مورد سر برداشتن و یاغی شدن این سرباز آمریکا و حمله به منافع این کشور.

فیلم پیچیده گی خاصی نداشت. چیزی که بیشتر در این قبیل کارهای مستند که به طور رسمی هم منتشر می شود می بینم این است که کسی از روایت حقایق دست کم تا حدی که قرار است ملت مطلع شوند ابایی ندارد. لاپوشی در کار نیست. این که آقای لادن اول دست پرورده خود آمریکایی ها بوده و بعد بلای جان شان شد. جایی در انتهای فیلم می گوید هزینه های حمله به افغانستان پانصد بیلیون دلار و پیش گیری های امنیتی و کار اطلاعاتی یک تریلیون دلار خرج روی دست ایالات متحده گذارده است. با خودم فکر می کردم آقای لادن چقدر برای ایالات متحده گران تمام شده است.

اما برایم جالب بود که درست شبی نشستم این فیلم را -بعد ماه ها- نگاه کردم که مقارن شد با دومین سال کشته شدن این رهبر القاعده در یکم می ۲۰۱۳. خیلی چیزها برایم از آن شبی که در خیابان بودم و سی ان ان اعلام می کرد خبری را به زودی منتشر خواهد کرد در زندگی من عوض شده است اما در مورد دنیا در این دو سال راستش خیلی مطمئن نیستم.

حوالی ساعت ده شب بود که جلوی کاخ سفید بودم و مردمی که در خیابان جشن گرفته بودند. «اسامه مرد!» برایم باورش آسان نبود. او در یک شهر در پاکستان چندی بود درست در زیر سایه یک پادگان عالی آموزشی زندگی کرده بود و بعد همه چیز تمام نیروهای «دلتا» هلی برن و عملیات شبانه، هلی کوپتر های «بلک هاوک» راهی می شوند در حالی که یکی در حین فرود سقوط داشته است و به قول راوی نگرانی تجربه تلخ «طبس در دوره آقای کارتر» را تداعی می کند. عملیات ساعت یک و ده دقیقه صبح آغاز می شود. اول نزدیکان «الکویتی» برادرش یک همسر و یک فرزندش و بعد هم خود «جرانیمو» در ساعت ۱:۲۵ دقیقه توسط نیروهای دلتا کشته می شود. «جرانیمو» اسم رمزی بود که برای رهبر القاعده در این عملیات انتخاب کرده بودند.

خیابان های واشینگتن هلهله بود،‌ مردم منتظر پیام باراک اوباما بودند. تا کاخ سفید را دویدم. خیابان پر از دود سیگاری و الکل بود. دختر و پسری بود که از سر و کول و در و دیوار بالا می رفت. راستی آن ها چقدر از اسامه می دانستند؟

پیام پرزیدنت این بود: «Today justice has been done»

مروری بر پرونده محمد‌رضا مدحی: «آیا سردار، سرِ دار می‌رود؟»

اردوان روزبه / رادیو کوچه

ardavan@koochehmail.com

سایت بایکوت جایی بود که وی هر از گاهی می‌نوشت. آخرین پست‌اش هنوز بر روی بایکوت است. «گدایی نامه احمدی نژاد»  که اگر تاریخ و ساعت آن درست باشد در روز بیست وششم ژانویه دوهزار و یازده نوشته شده است. مدحی قلم توانمندی نداشت. مدحی خیلی هم راست نمی‌گفت. مدحی اطلاعاتش سوخته بود. مدحی از ابتدا معلوم بود که وارد خط قرمز نظام یعنی رهبری نمی‌شود. او سعی داشت به بهانه یک سازمان خود ساخته با چند عضو که اطرافیانش بودند «جنبش جمع یاران» به راه بیاندازد…

 همه این‌ها درست، اما چه شد که همه ما بعد آن که خبرگزاری فارس روز چهارشنبه هجدهم خرداد ماه اعلام کرد قرار است یک مستند «جنجالی» از کانال یک ایران پخش شود،  یادمان آمد که از اول هم می‌دانستیم «سردار» قابل اعتماد نیست؟

چطور تمام «ما می‌دانستیم‌ها» بعد از پخش «الماس فریب» به خاطر آمد. جالب است که تعدادی از ما در عرصه رسانه‌ای گفت‌و‌گویی با وی داشتیم که بی‌شک در ابتدا با پیشنهاد و ارتباط خود وی شروع می‌شده است، اما سوال این است که آیا ما باید تصور کنیم امروز باید منکر این بشویم که بنابر ضرورت کار حرفه‌ای‌مان با او مصاحبه کرده‌ایم؟

بله من «اردوان روزبه» با «محمد رضا مدحی نوکند» چندین مصاحبه در طول یک سال کرده‌ام. به نظر من او کارشناس نظامی بوده است. به نظر من او با ارایه مدارک و شواهدی مطلب‌هایی را عنوان می‌کرد که بی‌شک در صحت عمده آن جای شک نبود. از طرفی می‌گویند مدارک و اظهارت او پوشش بوده‌است، اگر پروژه پوشش بوده است حاکمیت هزینه بسیار سنگینی را برای ارایه یک طرح بسیار ساده به کار گرفته که به نظر در عقلانیت جریان باید شک کرد.

پس با توجه به موضوعات طرح شده از سوی وی، حکم‌ها و سمت‌هایی که از سوی نظام هم هیچ‌گاه قابل انکار نبود و صراحتی که در انتقاد و رو کردن سند‌ها به کار می‌برد، هیچ روزنامه‌نگاری به نظر می‌رسد کار غلطی در این ماجرا انجام نداده است. شاید ادبیات‌ تفاوت‌هایی داشته است. نوع ادبیات آقای نوری‌زاده با دیگری و یا بنده تفاوت می‌کرده است اما در نهایت این‌ها هیچ کدام از جاده اطلاع‌رسانی به نظرم خارج نبوده است.

اگر برگردیم به فیلم، شاید تنها بخش جدی فیلم الماس فریب همان باشد که در جلوی دوربین «امیر حسین جهان‌شاهی» و «مهرداد خوانساری» کنار آقای مدحی قرار می‌گیرند. تنها برگ برنده‌ای که در فیلم الماس فریب می‌توان یافت، چرا که الباقی فیلم تمام پیشتر توسط رسانه‌های تولید کننده به صورت عمومی منتشر شده بود.

حال نامه‌ها و نوشته‌ها و اظهار نظرهای مختلف در خصوص این فرد منتشر می‌شود. اکثر دوستان هم در صدد روشن کردن این هستند که از پیشتر می‌دانستند آقای مدحی جاسوس است. اما آیا به راستی محمد‌رضا مدحی یا سید‌رضا حسینی برای نفوذ در اپوزیسون جاسوسی بود؟ و اگر بود آیا عامل نفوذ موفقی بود؟

به نظر می‌رسد گروه‌های خارج از کشور بدون در نظر گرفتن ابعاد این فیلم –تاکید می‌کنم فیلم و نه ابعاد حضور آقای مدحی- کمی بحرانی با موضوع برخورد کرده‌اند.

در رسانه‌ها هم گفته شده است، گوشه و کنار هم اشاره می‌شود و خود آقای مدحی نیز در صحبت هایش بار‌ها به مسئله فشار بر خانواده‌اش در ایران اشاره داشت. او روابطی داشت که می‌خواست از آن‌ها استفاده کند. آقای مدحی به دفعات به طور روشن اسناد و مدارکی را ارایه می‌کرد که بی‌شک برای نظام هزینه بسیار سنگین تر از نفوذ به یک جریان ساده داشت. آیا این می‌تواند بخشی از یک پروژه اطلاعاتی خارج از الف بای چنین عملیاتی باشد؟

آقای مدحی این اواخر ابایی از اظهار نظر در خصوص رهبر ایران نداشت. شاید او پیشتر امیدوار به بازگشت بود و یا شاید می‌پنداشت که با عدم عبور از خط قرمز می‌تواند ارتباط مناسبی با بدنه نظامی سپاه داشته باشد. کسانی که معترض بودند اما «آقا» را مبرا از اتهام می‌دانستند، که با تغییرات در عمل او موضع اش را عوض کرد.

به هر حال فارس اعلام کرد عامل نفوذی وزارت اطلاعات، کیهان به «یک عضو دستگیر شده ضد انقلاب»  اشاره کرد و  ایرنا از «نجات» یک فرد در پروژه دولت در تبعید خبر داد. این نکته حاکی از یک عدم توافق بین گروه‌های داخل نظام است و به نظر می‌رسد شاید فاکتور‌هایی برای واکاوی دقیق تر پروژه الماس فریب لازم است تا در کنار این شیوه برخورد در داخل نظام قرار بگیرد.

آیا آقای مدحی ممکن است به دلیل آلودگی‌های شیمیایی جان بسپارد؟ آیا محمد‌رضا مدحی به سمت‌های کلیدی خود که پیشتر اعلام کرده بود باز خواهد گشت؟ چگونه می‌شود که پس از عدم موفقیت جریان «جنبش جمع یاران» یک باره پروژه کنفرانس گوادالوب در فرانسه کلید می‌خورد و اظهارات غیر‌قابل باوری نظیر ملاقات هیلاری کلینتون با وی و یا آقای فیصل در عربستان و پروژه اسرائیل مطرح می‌شود؟ موضوعی که امروز جمعه دهم ماه ‌ژوئن از سوی وزارت امور خارجه آمریکا تکذیب شد.

محمد‌رضا مدحی مهم‌ترین موضوعیتی که کارش در این فیلم می‌یابد روالی است که در وصل جریان اعتراضی مردم بعد انتخابات سال هشتاد‌و‌هشت به همیشه استکبار جهانی طی می‌شود، چرا که تاریخ مصرف این فیلم فقط می‌تواند در آستانه دومین سال‌گرد آغاز اعتراض مردم باشد. در آخر هم شاید باید نگران سلامت مدحی هم بود. زود است برای قضاوت.

«مهم این است که هر کس به وظیفه‌اش عمل کند»

این مطلب به عنوان سرمقاله روز جمعه بیست و پنج فبریه در رادیو کوچه منتشر شده است.

-=-

اردوان روزبه

پس از یک دوره نزدیک به یک‌سال با بیست‌و‌پنجم بهمن‌ماه حرکتی تازه در بین ایرانیان رخ داد. این حرکت نشان از آن بود که دستگیری‌ها، ارعاب و جلوگیری از اطلاع رسانی و پروژه‌های اعتراف‌گیری و حکم‌های سنگین زندان برای فعالان مدنی و کوشندگانی که فقط اعتراض به شرایط موجود داشتند، نه تنها موجب عقب‌نشینی مردم از خواسته‌های‌شان نشده، بلکه به نوعی این آتش زیر خاکستر از جوشش و وسعت بیش‌تری برخوردار شده است.

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

دانلود فایل صوتی

چرا که اگر‌چه مردم در پس‌از انتخابات حضوری فراگیر در عرصه‌ها داشتند اما در دوره اول اعتراضات موضوع «رای من کو؟» بود. اما امروز بی‌پروا این مردم با شعار بر ضد عالی‌ترین مقام حاکمیت در واقع به دنبال تغییر نظام هستند. حضور دور دوم مردم پس از بیست‌و‌پنجم‌بهمن ماه نشان داد که مردم الگوهای اعتراض‌شان تغییر کرده است. وقتی آقای «موسوی» و «کروبی» به حصر خانگی با هدف سرگردانی مردم در تصمیم‌گیری دچار می‌شوند، حرکت خود جوش مردمی شکلی تازه به خود می‌گیرد.

آن‌ها به خیابان می‌آیند، شعار می‌دهند، برنامه‌ریزی می‌کنند و مردم‌محور سعی در تنظیم حرکت‌های بعدی خود دارند. این‌بار به نظر می‌رسد جامعه کاریزما طلب ایرانی، به‌دنبال یک رهبر و گرداننده برای حرکت نیست. رهبر بدنه جریان اعتراضی مردم شده است.اما نکته همین است. اگر چه حاکمیت به نوعی از مردم رو دست‌خورده، اما تلاش‌های لازم برای یافتن راه‌کارهای مناسب که جنبه‌های تبلیغاتی را هم لحاظ کند را از خاطر نبرده است.

آن‌ها به خیابان می‌آیند، شعار می‌دهند، برنامه‌ریزی می‌کنند و مردم‌محور سعی در تنظیم حرکت‌های بعدی خود دارند. این‌بار به نظر می‌رسد جامعه کاریزما طلب ایرانی، به‌دنبال یک رهبر و گرداننده برای حرکت نیست.

ایجاد رعب و وحشت به جای تیر‌اندازی مستقیم به مردم. عدم دستگیری فله‌ای به روش بعد خرداد سال 88 و بررسی سریع پرونده‌های دستگیر‌شد‌گان که بازداشت‌های بلاتکلیف خود می‌توانست یک هیجان عمومی راه به هم‌راه بیاورد از سویی و از سوی دیگر پروژه تصاحب کشته‌شد‌گان اعتراض روز بیست‌و‌پنجم با برنامه‌های تلوزیونی و گذر از همه مرز‌های اخلاق که تا حد جاسوس‌نمایی و جعل کارت‌شناسایی نیز پیش رفت، حکایت از برنامه‌ریزی بلند مدتی داشت که حاکمیت در حرکتی تیمی به آن رسیده بود.

مردم نیز به روش همان ایده‌های خود‌جوش راه‌کار‌های مقابله این حرکت را یافته و پاسخ گفتند. اما به هر روی ایجاد اعتراض به‌طور حساب شده در حوزه های علمیه قم، شعار مرگ بر موسوی و کروبی، تظاهرات اکثریت مجلس با شعار اعدام و هم چنین موضع‌گیری کاملن رسمی بر علیه هاشمی، جریانی تازه بود.  این بار کسی که کشته شده بود، منافق نبود، عامل اسراییل نبود، فروشنده مواد مخدر نبود، بلکه جاسوس کیهان بود.

اما موضوع این است که با فرایند جدید بنا هست چه شود. اعلام روزهای آتی اعتراض در رسانه‌های غیر رسمی یا وبلاگ‌ها و هم‌راهی ایرانیان خارج از کشور با برگزاری تجمع‌های اعتراضی همه خود به امتیاز‌های این رقابت سخت کمک می‌کند، اما راه کار نهایی چیست؟ با توجه به حرکت‌های حاکمیت در ایجاد جو بر علیه کاندیدا‌های معترض و خطر به روشی حساب شده با کشته‌شدن افرادی در تصادف مانند شیراز آن هم به‌طور کاملن اتفاقی و یا دستگیری دانش‌جویان، اما اینک مرحله تازه‌ای از پی‌گیری مردم برای دست‌یابی به خواسته‌های‌شان آغاز گرفته است.

در این مرحله هم زمانی با حوادث دنیای عرب خود جان تازه‌ای بود به این منتظران و آتش‌های زیر خاکستر اما نباید فراموش کرد شرایط اعتراضی در ایران به لحاظ ساختار حاکمیت و اقتصاد نفتی با تمامی اتفاقات پر سرعت چند هفته گذشته در تونس، مصر، لیبی، اردن و عربستان و چند زمزمه دیگر متفاوت است. در ایران باید صبر داشت. آرام و بردبار جلو رفت و روزنه‌های نفوذ در بدنه حاکمیت را یافت. اعتراض‌ها باید شکلی نهادینه بگیرد و به ارکان نظام سرایت کند. آن‌ها باید خود بتوانند در بخش‌ مدیریت‌های میانی و فرماندهان نظامی در ارتش و سپاه و حتا بسیج کلاه را قاضی کنند تا این حرکت فراگیر شود.

مردم ایران نباید برای دست‌یابی به خواسته‌های‌شان انتظار هجده روزه داشته باشند. اما پر واضع است که از سویی وقتی کسی در خیابان بی‌پوشاندن صورت شعار «مرگ بر» را بر علیه عالی‌ترین سطح نظام می‌دهد، این یعنی تغییری که پیامی نا‌مبارک برای حاکمان یک کشور دارد. راهی که بازگشت ندارد. مردم و رسانه‌های آزاد و کارمندان و ارکان جامعه باید بدانند هر کدام به فراخور موقعیت به وظیفه خود عمل کنند و این بار سعی کنند هر کدام آن چه را که می‌توانند به کار گیرند و نه آن که هر کار ممکن است دم دست‌شان بیاید، همانی که به حرکت «هیتی» مشهور است. این بار ساختار و سیستم‌سازی برای حرکت فعال در بدنه اعتراض می‌تواند رمز موفقیت باشد. حتا اگر دراز مدت حاصل شود.

 

سفرنامه – این بار مدلش را عوض کردم

تصمیم دارم از امروز که مسافرم در وبلاگم بنویسم و این بار بایگانی دفترم نکنم. کوتاه تر بنویسم اما بنویسم.

همیشه سفر برای من یعنی چیز تازه و اتفاق برای کشف کردن…

پس از امروز می روم تا دور تازه ای را بازی کنم.

دوحا – اردوان

«سی‌ ئرا ماسرا تنها»

به بهانه سال‌روز کشته شدن ارنستو چه‌گوارا

«من  یک ماجراجو هستم. اما نه از آن‌هایی که برای اثبات شجاعت‌شان زندگی را به بازی می‌گیرند. من دنبال مرگ نمی گردم، اما احتمال رویارویی با آن وجود دارد»

نهم اکتبر مصادف است با سال‌روز کشته شدن ارنستو چه‌گوارا پزشک، چریک، سیاست‌مدار و انقلابی مارکسیست . او در سال ۱۹۲۸ به دنیا آمد و در سال ۱۹۶۷ توسط ماموران بولیوی به قتل رسید. پس از مرگ چه‌گوارا، او به عنوان یک تئوریسین، متخصص در فنون جنگی، و جنگ‌آور تبدیل به قهرمان جنبش‌های انقلابی سوسیالیستی در سراسر جهان شد.

بقیه اش را از این جا بخوانید

کابلانه / ای رشتی نامرد حالا خوب گیرت آوردم (4)

این وسوسه جنس های عجیب و غریب آمریکه ای(آمریکایی) رهایم نمی سازد. هوس دیدن خنزر پنزر های آن ها مرا می کشد. سمت محله مراد خان که پیش از این بازار بنجلیات آمریکایی در آن برقرار بود. یک تاکسی را دم صبح شکار می کنم و می زنم تنگ سینه اش:

مراد خان می بری؟

– دوصد افغانی (دویست افغانی)

نه زیاده

– ایرانی هستی؟

بله

– بی آ بالا بیادر(برادر) شما پول هم ندی صحیح است…

بین راه کلی چاق سلامتی می کند و از هوای ایران و از حال و روز خوب ایران می گوید. اسلام شهر زندگی می کرده است و سه چهار سالی است برگشته به کابل. راضی نیست می گوید این جا خاکی است و بچه هایش را که ایران به دنیا آمده اند در مدرسه مسخره می کنند. می گوید که در همه جای دنیا اگر کسی پنج سال آدم خوبی در یک مملکت باشد تابعیت می گیرد. می گوید الان بچه های من لهجه ایرانی دارند و سوژه تمسخر بقیه.

خیابان شلوغ است و با احترام می گوید: بخشش باشد دیگر. این ساعت کابل بیر و بار است. (ترافیک منظور این عزیز است). در غلغله جمعیت به مراد خان محله می رسیم اما جا تر است و بچه نیست. بازار را از این جا جمع کرده اند و برده اند پی کارش و ما می مانیم و بخش هایی سوخته که دومی اش دماغ مان است. بازار چند تکه شده است و یکی از بخش هایش رفته است آنور دریا (منظورش رودخانه ای است که پر از لجن های دوران قرون وسطا است و روزی در آن آب آبی جاری بوده است که نمی دانم آن روز اساسن کی بوده). می روم آن ور دریا و از وسط بادمجان های رومی (گوجه فرنگی) و کچالو های تازه (سیب زمینی) و بادمجان ها رد می شوم. می آیم عکس بگیرم از بار سبزیجات، یک پیر مرد می خواهد به عکس حالی بدهد وسط کار یک بادمجان کلفت به قاعده حدود چهل سانتی متر را می گیرد جلو دوربین، تازه از بیخ اش گرفته است و برای این که جلوه بیشتری کند برایم تکان تکانش هم می دهد. نمی توانم احساسات جریحه دار شده ام را دست کم بگیرم. می خواهم یک فقره شبه بادمجان را حواله این مومن بدهم که می بینم آنقدر لبخندش معصومانه است که اصلن هوس می کنم دو تا دیگر هم کنارش به سمت من و دوربین حواله کند.

نمی دانم چرا این همه سادگی این مردم را دوست دارم. اصولن پیچیده نیستند. دلخورند همان جا فحشت می دهند. دوستت دارند راست می آیند می گویند. برایت احترام قایل اند و دماغشان سر بالا نیست. القصه از روی این دریایی بو گندو که عبور می کنم هنوز پس لرزه های بوی تند باقالی پخته و کله پاچه آفتاب خورده که از روی این دریای نازنین ساطع می شود مرا دارد با خود جارو می کند. می زنم می رم بازار تازه که نامش «بوش بازار»است.

داستان این بوش بازار خودش مقوله ای است موهوم که آنرا برای تان بعد خواهم نوشت اما بدانید و آگاه باشید کارمان راه نمی افتد و می گویند باید برم نزدیکی «قوای مرکز» آن جا بازار روبه راه تر است و بوش اش بوش تر!

تاکسی می گیرم و می رم قوای مرکز. پیر مرد می گوید: بیادر (برادر) شما چرا یکه ای طور رخت می پوشی که مردم خیال کنند خارجی هستی؟

می نالم که پدر جان خوب به امام زمان من خارجی هستم. پدرانه نصیحتم می کند این جا گاهی طالب ها بدشان نمی آید یک خارجی را بگیرند و درازش کنند. اون جا باید ثابت کنی که «خارجی» نیستی. نخیر زیر بار نمی رود که ایرانی هم خارجی است. می گوید: ای رانی خارجی نمی شود.

به بازار می رسیم. از مراد خان تمیز تر است و قسمت پیشین قصابی هایی با گوشت های مختلف. یک ران می بینم که نمی دانم راستش کرگدن است یا چیزی در این مایه ها. قصاب صاحب می گوید که شتر است.

ماجرای مارکت بوش را در جایی دیگر ادامه می دهم و آن قصه ای دیگر از این شهرزاد قصه گو است (در مورد این که باور کرده ام زیبایی ویژه ای دارم اعتماد به نفسم شده دو هزار پا از سطح دریا). خب بمالد که در بوش بازار چه جنایاتی که نکردم اما داشته باشید که بعد از چهار ساعت آمدم کنار خیابان که کسی این ابن سبیل را به هوتل (هتل) برساند.

هوا گرم و خشک و ماشین ها در هر ویراژ دویست گرم خاک را به خوردم می دهند و مرا وادار می کنند دو تا فحش ناموس به خودم بدهم که سر چی به این راننده و بادی گارد گفتم مرا رها کنند (داستان بادی گارد هم ماجرایی است که شهرزاد برایتان بعد نقل می کند). یک استیشن می ایستد. آدرس هتل را می دهم. می گوید بیا بالا.

پایم به کف ماشین خورده نخورده می گوید: خوب گیرت آوردم رشتی نامرد، تنهایی!

مانده ام که از کجا در دمی به چند چیز من یک جا مطلع شده. رشتی، نامرد، تنها بودن.

– بی خی ما از شما دیق هستیم. اما سی کن ما چه می همان نوازیم. کاریت نداریم و گرنه الان باید لت و کوبت می کردیم. ای رشتی نامرد…

راستش در ترکیبی از گرما و خاک و این حواله های نا تراش جناب میهمان نواز لنگ در هوا مانده ام. می خواهم چیزی بپرسم اما امان نمی دهد: خاک و گور شما رشتی های نامرد. ای طور فک کردی عین آمریکه ای ها تیپ بزنی من نمی فهموم تو رشتینی. از او کله پخشت ما خو می فهمم که رشتی هستی. چهارده سال د ولایت شما حمالی کردم و شما انی از سر ما هر چه خواستین کردین. حالا ببین چه مهمون نوازیم ما. وگرنه باید تور همین جا وسط خیابون می ششتم (می نشاندم) یک تانکر تیل (سوخت) از روی تو رد می شد.

– من رشتی نیستم…

ببست او دهن خو را. مه همی چهارده سال با شما زندگی کرده ام از اول فهمیدم رشتی هستی.

– من رشتی نیستم…

انه همی اگر یک بار دیگه همی گپ بزنی لت و کوبت می کنم.

– چشم. شما مشهد رو دیدی؟

اوو ها بیادر خوب جایی استک. (انگار فیلش یاد هندوستان می کند و دمی به من فرصت می دهد و از لت کوب (کتک زدن) من انصراف می دهد) در ضمن من فقط تا سرک دافغانان می رم از اون جا یک موتر دیگر روان کن مه با تو نمی آم…

– خب شما که گفتی می ری (باز یاد خشمش افتادم پشتم لرزید و احساس خواپیون شدن برخی لوزه هایم مرا وادار کرد استقبال کنم از این کار). در دافغانان (محله ی در کابل) مرا پیاد می کند. پنجاه افغانی مرا پیاده می کند و بعد دم آخر می گوید: حالا رشتی از مه دلخور نشو مه زیاد از شما ها کتک خوردم دلم پره…

– من رشتی نیستم…

تاکسی بعدی زود سوار می کند. از این که بنا بوده وسط خیابان مرا شیشته کند و یک تانکر را از روی من بشقلد (این از قصاریات دامون رفیق فاب ماست. قل دادن منظور) سه فیوز و دو پفیوز پرانده ام هنوز دارم به تشخیص رشتیت راننده قبلی می مشغولم. راننده دوباره سلام می کند و من منتظرم ببینم چه می خواهد با من بکند. می گوید ایرانی هستی می گویم بله. هشت سال بندر عباس بوده، هول برم می دارد: من بندر عباسی نیستم کاکا جان…

می خندد و می گوید که قیافه تو آخر به بندری ها مگر می خورد؟. یاد می کند که صاحب کارش تمام زندگی اش را به او سپرده بوده و روزی که بر می گشت همه خانواده صاحب کار با اشک بدرقه اش کرده اند. به هتل می رسم مسوول گیت بازرسی هتل عوض شده است. ساکم را می گردد و دوربین و وسایل را می کشد چون روده بیرون از گیت هم رد می شوم بوق می زند. بازرسی بدنی می کند شدید. تو چشم هایم زل می زند. می پرسم: ایران که بودی رشت که زندگی نکردی؟

این بود انشای من خوش بود املای من

راستی شما رشتی نیستین؟

کابلانه / ذو یو وانت لیدی؟(3)

بنده باید اعلام کنم سخت به رطوبت سرزمین استوایی ام مانوس شده ام. انگاری از روزی که آمده ام دچار درد های بی درمان شده ام. معده ام رجکت کرده به حد اتوبوس. غذا ها چرب است و من چندی است دیگر تریپ چربی بر نمی دارم و اصولن امعاء و احشاء ام انگاری وقتی روغنی می شود گلاب برویتان انگار دو عدد سگ در شکمم رها کرده اند.

ساعت به نه صبح نرسیده ویر کابل گردی ام گل می کند. کسی که با او قرار دارم خوش انصاف انگار مارا بخ کل (به کلی در بیان افغان) فراموش کرده است پس ما هم براه می افتیم. سرک شهر نو را راست شکم می گیریم و می رویم. در دیوار پر از عکس های انتخاباتی است با فیگور های مختلف.

مرد عرصه پیکار و جهاد عریز مردم…

داکتر (دکتر) صاحب …

بانوی همراه مردم…

خلاصه این روزها بر در و دیوار این شهر پر از عکس است. عکس های آقای کرزای که یک پسرکی را بغل کرده و نوشته است: فردای ما … و من نمی دانم چرا یاد آقای جکسون مرحوم می افتم. خلاصه از خیر عکس ها می گذرم که آن خود داستانی جدا دارد و به موقع دستمان را بر آن موضع می اندازیم. خیابان را به انتها می رم هنوز این عادت مستر مستر ور نیفتاده است. بلخره یک مستری حواله ات می کنند نمی دانم به منزله فحش است یا تعارف. خیابان پر از خاک و ترافیک است. بازار رونق دارد. سیب زمینی سرخ کرده کنار خیابان و شیر یخ و ژاله (همان بستی خودمان). کفش هم براه است و پوتین و لباس.

پسرک می دود جلو: مستر مستر آدامس می خری؟

خنده ام می گیرد. اگر مستر است دیگر فارسی اش چیست.

می گویم: نو!

می گوید: پوتین امریکه ای چی؟

– نچ

ساعت رولکس چی؟

– نچ

لیدی نمی خوای؟

– — وات؟

لیدی، لیدی…   دو  یو وانت لیدی؟

این جا کم کم دیگر خنده ام مثل همان شیر یخ های مانده در آفتاب وا می رود. دو تا داستان پیش رویم بیشتر نیست یا حالیش نیست یا حالیش هست. اگر نیست که هیچ، اما اگر هست دیگه کار کمی مشکل می شود.

– کجاست لیدی ات؟

می برومت پیش صاحب خودش روان می کنه برات.

– به کجا؟

هر جا سرای توست. گپ نیست پروا نکن.

از بقیه بازار گردی پشیمان می شوم. می چسبم پی همین آدامس فروش رولکس شناس دلال محبت رو. می برد مرا جلو یک پاساژ. جوانی با موهای روغن زده می آید. انگلیسی را می جنباند حرف می زند. خانم دارد. می گوید تمیز هستند و نگرانی نیست. همه «امتحان شده» هستند -انگاری کفش ورزشی اند که امتحان شده است و لابد پا را نمی زند- واکسن می زنند و شفاخانه ماهی یک بار می روند آزمایش می دهند. شما خیالت راحت. ما مشتری خارجی داریم همیشه. افغان نمی دهیم.

می پرسم: اهل کجا هستند، این جا مشکل نیست؟

می گوید که اهل ولایات هستند و البته اگر بخواهم فیلیپینی و ایرانی هم سراغ دارد. خلاصه می گوید نمبر ام را (شماره ام را)  بی تان می دوم. یک تیلفون بزنید صحیح است. خانه هم دارند و به قول خودش بساط سور و سات برقرار. می گوید در محله «مکرویان» دو سه خانه دارد. دویست دالر آب می خورد. والا این فی که ایشون می دهد از محله «رد لایت» آمستردام هم گران تر است. اما خوب بلخره طبیعی است منطقه بحران و هزینه های کار سنگین آن هم در این هاگیر واگیر.

حالا شما بیا تخفیف هم می تیم به تان.

– از مجاهدین و این مذهبی ها نمی ترسی.

انه همی رقم است که اونا خو سر شان به چوکی (صندلی اما به معنی تخت حکومت) گرم است. اینه خارجی ها هم که مسلمون نیستند.

بنا می شود خبر بدهم. می روم که خبر بدهم. سر اسب را کج می کنم و راست می آیم به هتل. فکر کنم باید یکم آب سرد بر چاله خالی که روزی در آن مغز بوده خالی کنم.

اصلن اگر همان اول خسیس بازی در نمی آوردم و یک آدامس خریده بودم حالا نباید سر از لیدی این بابا در می آوردم…

کابلانه / این جا باید با ماشین دویست هزار دالری از روی چاله های خیابان پرش کنی (2)

قیافه اش عوض نشده. از دوسال پیش آب در شکمش انگار تکان نخورده است. کابل را می گویم. چاله ها بیشتر چاه شده است و وزیر اکبر خان «اند» ترافیک و دود و دم و البت ماشین های لندکروزر چند صد هزار دلاری.

جلو یک سوپر مارکت سبک غربی چهار محاظ ایستاده است و می توانی توی آن غذای سگ و گربه هم بیابی. اما بپایید در یکی از چاله های وسط خیابان پر خاک و بچه های تنبان پاره نیفتید که کمر و فنر ماشین توام می شکند.

پارادوکس

پ.ن: یاد شعر فرهاد دریا می افتم: از این جا تا به کابل ای سه گداره. ببین اون که از این جا تا به بیرجند بود که… گرما کار دستم داده است…

کابلانه / بوی جوی مولیان هنوز به مشام می رسد (1)

در چهار ساعت مانده به سفر باید شلوار بر پای کنم و بار سفر ببندم و صد تا کار مهم دیگر هم بکنم و تازه بتوانم خودم را به موقع به فرودگاه برسانم. مقصد کابل خودمان.

همه چیز به پیش می رود و فرودگاه بزرگ و مهربان کوالالامپور را با لبخند همیشگی مردمانی که روی لباس شان یک نشانه زده اند که بر رویش نوشته «کار با خنده» ترک می کنم. تازه می بینم من به این مردم چقدر دچار عشق ورزیدگی شده ام و خود نمی دانم.

هواپیما بنا هست هشت ساعت دهان بنده را اتوبوس کند و بعد سه ساعت در دبی هم نشین بادیه نشینان متجدد و بعد هم با یک فقره پرنده آهنین راهی کابل شوم.

از جزئیات که انگار تکرار مکررات است می گذرم و می خواهم به تکمله های این کوتاه سفر بپردازم.

از نکته های موهوم که در سفر بر آن اندیشه فرمودیم یکی سیویلیزشن بود. انگار خط شهروندی و حقوق آدم ها را می توان از روی آدم های تو فرودگاه ها حدس زد. هر چه از ینگه دنیا به این سوی می آید بوی این سرزمین های شرقی تند تر می شود.

فرودگاه اسخیفول در آمستردام: یک ماشین در ترمینال گذاشته اند تو می روی پاسپورتت را می زنی تو ماشین و کارت پرواز و جزئیات می آید بیرون تمام و راست بر اساس تابلو ها می روی سوار هواپیما می شوی: تعداد کلمات رد و بدل شده با خدمه و عمله و اکره= 5 عدد در حد سلام و احوال پرسی

فرودگاه کی الیا در مالزی: همه به تو سلام می کنند و می خندند اما به هر حال باید بروی سراغ میز اطلاعات و از آن ها بپرسی که پرواز تو اوضاعش چطور است او با خوش رویی جواب تو را می دهد اما باز هم درصدی می بینی تایم پرواز تغییر کرده و مسوول میز اطلاعات هم بی خبر بوده است. تعداد کلمات رد بدل شده با جماعت= حدود 20 تا 25 کلمه

ترمینال بین المللی دوبی: از راهرو متصل به هواپیما شروع می شود و یا تو می پرسی و یا آن هایی که سر راه ایستاده اند. ترانزیت لبنان هستی ؟ نه. ترانزیت بحرین هستی؟ نه. ترانزیت مسکو؟ نه. (این یکی را یک خانم خوش قد و بالا با چشمان آبی می پرسد و از این پرسش با رضایت می گذرم). آخری یک مرد مو وز وزی است: اصلن ترانزیت کجایی؟ من می خواهم بروم کابل!

اصلن خبر ندارد می گوید برو بالا و از میز های اطلاعات سر راه بپرس. همه روی صندلی ها خوابیده اند. ترمینال یک جای هوا خور ندارد. یکی از میز های سر راه جواب می دهد. خودت را به پایین برسان و برو گیت «ای». از بالا به پایین دو جا باید بار و بندیل را روی ایکس ری بگذارم.

راه یافته نمی شود. مامور بد اخلاق ته سالن هی نگاه می کند.

دنبال ترمینال ای می گردم…

جواب نمی دهد و باز می گردم. می گردم و می رقصم از این حال و بی خود شده از خویشم از گردش ایام.. چه ربطی داشت؟

خلاصه مرد دژم این بار با انگشت مثل این خانم خوب های کنار خیابان تو هامبورگ اشاره می کند که بیا: یعنی قضیه پیشنهاد بی شرمانه است؟

می گوید بارت را بزار ایکس ری برو اون ته صف وایسا. می گویم که کو پس گیت ای؟ با کرشمه می گوید این گیت ای اصلن در ترمینال دو است و باید با اتوبوس بروم. می پرسم پس چرا اول نگفت؟ می گوید چون هنوز گیشه این جا باز نشده بود.

صفی طولانی و سیاهان درشت هیکل که دارند به عراق می روند. این جا ظاهرن معبر کشور های رده دوم است. باید کارت پرواز بگیری و بروی سوار اتوبوس ترمینال دو و بعد از آن جا به سلامت. نوبت که می رسد اول خوب صادر کننده کارت مرا نگاه می کند. عکست مثل خودت نیست… شرمنده. کارت شناسایی می دهم. می گوید: این یکی که اصلن مثل خودت و عکس پاسپورتت نیست. بیا حالا درست کن. می گویم دیگر ندارم می خواهید هر کار کنید من چیزی دیگر ندارم. سوال های نابجا و در نهایت پاس را بر می گرداند. انگاری زیر سبیلی رد کرده است و حال دارد با چشم می فرماید: بدبخت بهت حال دادم و گرنه این جا در برزخ بین ترمینال یک و دو می پلاسیدی.

دست شویی در کار نیست. گارد محترم اماراتی با غضب می گوید که دنبالش نگرد نیست این جا. غر می زند گویی من در جیب مبارک او می خواستم کاری کنم.

می گویند بروید بنشینید صدایتان می کنیم. از خواب چشام باز نمی شود. صدایی می آید. مثل صف دم دکتر ها که قدیم ملت از چهار صبح وای می ستادن صدا می زند. دانیل، ابوالحسن، اوردووان (لابد من هم باید می فهمیدم) و چند ده اسم دیگر. می رویم سوار اتوبوس، یک ساعت می نشینیم و عرق می ریزدش آهسته از هر بند. ترمینال دو و سوار هواپیمای شرکت پامیر ایر می شویم. مهمانداران به نظر روسی، تاجیکی، ازبکی و افغانی می آیند. لو نمی دهند خلاصه. افغان های عزیز با هم دیده بوسی می کنند: تعداد کلمات رد و بدل شده با ابواب جمعی شیخ زائد (این ربطش با موهای زائد نمی دانم چیست)= حدود 4500 تا 5500 کلمه با اندکی گذشت البت.

فرودگاه تازه ساز کابل میدان هوایی: اتوبوس واحد که بر در و دیوارش بسم اله و یاسین و از این چیزها است سوار می شویم. در پرواز آب هم داده نمی شود. برخی به دیگران از میهماندار ها می گفتند و با هم می خندیدند. برخی را هم میهمان دار می گفت کمربند شان را ببندند با خنده می گفتند که تنبان افغانی که کمربند ندارد…

راستیش بیشتر نگاه ها هم حول محور قسمت های خاصی از بدن در حرکت بود که فک کنم این بندگان  خداوند میهمان دار، خود بار سنگین نگاه ها را احساس می کردند. اتوبوس می رود به نزدیکی سالن تازه ترمینال و صفی به درازای ابدیت. صف تکان نمی خورد. آقای قوماندان صاحب (فرمانده) هی از بغل می آید یک پاسپورت می دهد و می گوید زود مهر کن. او باید مهر کند و بدهد و در این لابلا به مردم هم برسد. یکی می گوید خسته شدیم زود باش. قوماندان صاحب گوش می کشد. انگار فحش ناموس داده است: چی گپ است؟ این ها بره چند سر سیاه (زن) بی مرد است که خواهر شما هستن. ناموس نمی فهمی…

اما تعداد سر سیاه های بی مرد انگار رو به تزاید گذاشته است. پاسپورت است که می آید و البته در این میان ملت هم بی کار نمی نشیند. یک سرباز می آید و داد می زند: فامیل این ابوبکر دکجا ایستاد شده؟ فامیل ابوبکر از صف می رود بیرون. دو دقیقه بعد باز سربازی دیگر: بچه خاله میر ویس! بچه خاله (پسر خاله) می ویس هم از صف می رود بیرون. در عمل دیگر تا همسایه نوه قوماندان صاحب و آمر صاحب (مدیر فک کنم) و پاسبون صاحب از صف خارج نمی شوند این صف تکان نمی خورد. حالا خارجی ها هم یاد گرفته اند. یک موبور قد بلند آمریکایی می آید و استیو را صدا می زند و یکی دیگر نمی دانم کی را. صف خلوت می شود و به ما می رسد.

گود مورنینگ سر…

گود مورنینگ…

ور آر یو فرام…

آی کام فروم مالیشیا…

دی! ای که پاسپورت ایرانیست..

پس بنا بوده سودانی باشه؟

نه سرچی پس خارجی گپ می کنی؟

من شرمنده ام.

به سلامتی پای را در شرق گذارده ایم: میزان گپ و چانه زنی= شمارش ندارد حوصله دارید ها بلخره می خواهید از مرز رد بشید یا نه؟

پ.ن: کابلانه ها ادامه دارد اما نه به این بلندی

پ.ن: سلام می کنم به همه دوست داشتنی هام

نامه جمعی از برندگان صلح نوبل به بان کی مون

دبیرکل سازمان ملل جناب آقای بان کی مون،

ما برندگان جایزه صلح نوبل  به این وسیله نگرانی عمیق خود را از وضعیت مغشوش و خشونت آمیز ایران پس از انتخابات روز دوازدهم جون (بیست و دوم خرداد) اعلام می داریم. ما خشونت و سرکوب اعتراضات مسالمت  آمیز، افزایش محدودیت های آزادی های مدنی و به زندان افتادن عده زیادی از رهبران مدنی را محکوم می کنیم. ما از شما تقاضا داریم تا هر چه در توان دارید بکار بندید تا دولت ایران را از نقض شدید حقوق بشر منع کنید و خواستار آزادی تمامی زندانیان سیاسی  باشید. به علاوه، ما ازشما تقاضا داریم تا فرستاده مخصوصی را برای تحقیق درباره وضعیت فعلی منصوب کنید و در کمترین فرصت به ایران بفرستید.

در روزهای پس از انتخابات، ملیون ها نفر در خیابان های تهران و دیگر شهرهای بزرگ ایران به پیاده روی و تظاهرات غیر خشونت آمیز پرداخته اند. ولی پاسخ دولت ایران به این تظاهرات خشونت مفرط و دستگیری، کشتار و زخمی کردن معترضان، مسدود کردن رسانه ها و نقض حقوق بشر بوده است. شبه نظامیان دولتی تا آنجا پیش رفتند که به فعالان دانشجو در خوابگاه ها حمله ور شدند و حداقل پنج دانشجو را در تهران کشتند و بیش از سیصد نفر را زخمی کرده اند.

ما بخصوص از شما تقاضا داریم تا با استفاده از مقام محترم خود آزادی تمامی زندانیان سیاسی، توقف سرکوب معترضان و احترام به حقوق بشر و آزادی های مدنی را خواستار شوید.

و در پایان، ما بشدت نگران امنیت همکارمان دکتر شیرین عبادی برنده جایزه صلح نوبل هستیم. خبرگزاری فارس و دیگر رسانه های تحت کنترل دولت نامه ناشناسی را چاپ کرده اند که در آن ظاهرا وکلا، بازماندگان جنگ و دیگر شخصیت های بر جسته ایرانی خواستار محاکمه خانم عبادی به اتهام نقض قوانین اسلامی و قانون اساسی شده اند.

تمامی این اتهامات بی اساس می باشند و بهانه ای هستند از طرف حکومت برای دستگیری و زندانی کردن خانم عبادی بطور غیر قانونی. ما از شما تقاضا داریم به مقامات ایرانی هشدار دهید که بازداشت دکتر عبادی بدلیل فعالیت های انساندوستانه وی در حکم نقض آشکار منشور سازمان ملل درباره مدافعان حقوق بشر می باشد. ما از شما قویا تقاضا داریم تا از تمام توان خود استفاده کنید و از دولت ایران بخواهید که امنیت خانم عبادی و همکارانش را که برای پیشبرد حقوق بشر و عدالت بطرز خستگی ناپذیری تلاش می کنند تامین کند.

پیشاپیش از توجه و پاسخ بموقع شما تشکر می کنیم،

با احترام،

بتی ویلیامز

می رید مگوایر

وانگر ماتایی

ریگوبرتا منچو توم

جدی ویلیامز

رییس جمهور کیم دای جونگ

لرد دیوید تریمبل

آدولفو پرز اسکویول

آرک بیشاپ دزموند توتو

پروفسو الی ویزل

سید محمد خاتمی: یک کودتای مخملین علیه مردم صورت گرفته

حضور میلیونی مردم در کمال آرامش، بدون شعار و تنها با این پیام که سرنوشت رأی ما چه شد؟ و پاسخ حکومت به این حرکت بزرگ مردمی چه بود؟! ریختن خون مردم، امنیتی کردن فضای جامعه و اتهام زنی به خیرخواهان نظام.

خاتمی گفت: اعتراض مردم سرکوب شده، کسانی که باید مدافع حقوق مردم باشند آن ها را تحقیر می کنند و در فضایی تبلیغاتی که مدام از آن سم به جامعه تزریق می شود حرکت مترقی و آرام مردم به اغتشاش و انقلاب رنگی با منشاء بیگانه تعبیر می شود و چهره هایی که همگی سابقه ای روشن دارند هدف پروژه نخ نمای تواب سازی و گرفتن اعترافات بی اساس و نمایشهای تلویزیونی قرار می گیرند و آنگاه دم از آشتی ملی و فضای آرام زده می شود؟!

سید محمد خاتمی در دیدار با خانواده های دستگیر شدگان دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری گفت: علاقمند بودم امروز می توانستم همه خانواده هایی که در سراسر کشور عزیزانشان در بند هستند و هیچ فریادرسی ندارند را از نزدیک در یک جمع ببینم و ضمن تشکر از نجابت و صبوری آنها و تلاشهای عزیزانشان که به طور قطع در جهت آرمانهای انقلاب و ارزش های تحریف نشده نظام بوده به یکایک آنها عرض ادب و احترام کنم و مراتب همدلی خود را با آنها ابزار کنم. همانطور که وظیفه داشتم با خانواده هایی که عزیزانشان در جریان اعتراضات آرام مردمی بی رحمانه به شهادت رسیدند و حتی از برگزاری مجلس بزرگداشت هم محروم شدند دیدار کنم و حضورا تسلیت بگویم. تعداد این عزیزان کم نیست، این را آمارهای رسمی و غیررسمی می گویند.

نظام جمهوری اسلامی باید حتی نسبت به ریختن یک قطره خون هم حساس باشد و با دوراندیشی و احساس مسؤولیت به مسأله رسیدگی کند، نه اینکه با ایجاد فضای تبلیغاتی مسموم حرکت آرام و هوشمندانه مردم را اغتشاشی که توسط چند نفر از بیرون نظام هدایت می شود بخواند. این توهین به شعور و بلوغ سیاسی مردمی است که با رأی خود برای تغییر ساز و کارهای غلط به عرصه آمدند، نه برای تغییر نظام و اعتراضشان هم به این بود که سرنوشت رأیشان چه شده است؟

تلاش ما در تمام این مدت دعوت مردم به حضور در صحنه انتخابات بود و احساسمان این بود که ما هم جزئی از نظامیم؛ البته با تعریفی که از نظام داشتیم و هنوز هم اعتقاد داریم هر خودسری نباید به نام نظام انجام شود.

تعریف ما از نظام جمهوری اسلامی نظامی است که مردم در آن محور و مدارند و بزرگترین سرمایه آن اعتماد مردم است و وظیفه خطیر حاکمیت صیانت از آراء‌ مردم است. در سفرهای مختلفی که در جریان انتخابات داشتم مردم از من می پرسیدند تضمین شما برای صیانت از آراء ما چیست؟

بخش قابل توجهی از مردم به دعوت ما به صحنه آمدند اما با این نتیجه و این برخوردها مطمئن باشید دیگر نه ما می توانیم با اطمینان کسی را به حضور در صحنه دعوت کنیم و نه دیگر کسی حرف ما را خواهد پذیرفت.

اگرچه من هم مانند شما نگران عزیزانی که دستگیر شده اند هستم و از مرگ تعداد زیادی از هموطنانمان داغدار، اما نگرانی اصلی همه ما از میان رفتن اعتماد مردم به عنوان بزرگترین پشتوانه و سرمایه نظام است.

پیشنهاد مشخص ما برای برون رفت از این وضعیت تشکیل یک هیأت کاملا بی طرف برای بررسی تمامی جوانب این انتخابات بود تا پس از بررسی دقیق و موشکافانه اگر به تخلفی پی برد نظام با شجاعت به آن اعتراف کند و اگر مسأله ای در میان نبود با استدلال منطقی اذهان مردم اقناع شود.

فلسفه انتخابات با همه هزینه هایش این است که نماینده مردم بر مسند امور گماشته شود، اما زمانی که ذهن جامعه از نتایج انتخابات اقناع نشده است فلسفه اصلی انتخابات زیر سؤال خواهد رفت و نظام شکست خواهد خورد.

متأسفم از اینکه اعلام کنم جرم شما و عزیزانتان این است که در ایران ماندید و برای تقویت نظام و تأمین حقوق مسلم مردم تلاش کردید و اینک باید مورد بی مهری و کم لطفی قرار گیرید. کسانی که لب به اعتراض گشودند دلسوز ایران بودند، دلسوز نظام بودند. خیرخواهان هم متفق بودند که برای داوری درباره انتخابات به مرجعی که بی طرف نیست اکتفا نکنید.

تشکلهای رسمی و ریشه دار انقلاب از وزارت کشور برای برگزاری تجمعی قانونی در اعتراض به نتایج انتخابات درخواست مجوز کردند. اما عدم صدور مجوز از یک سو و بستن تمام راههای ارتباطی خیرخواهان و بزرگان با مردم باعث شد آن حضور میلیونی که از حیث جمعیت از بزرگترین راهپیمایی های انقلاب چیزی کم نداشت اتفاق بیافتد، در کمال آرامش، بدون شعار و تنها با این پیام که سرنوشت رأی ما چه شد؟ و پاسخ حکومت به این حرکت بزرگ مردمی چه بود؟! ریختن خون مردم، امنیتی کردن فضای جامعه و اتهام زنی به خیرخواهان نظام.

واقعا جای تعجب دارد که موسوی عزیز که از سرمایه های نظام است و در ایمان و تدین و پایبندی او به راه امام شکی نیست، امروز با ایجاد فضایی کاملا یک طرفه و با بستن تمامی راههای قانونی ارتباطی بر روی جامعه و در فضای تبلیغاتی مسموم صدا و سیما و روزنامه های دولتی که از طریق آن ها فقط سم در جامعه پراکنده می شود با انواع اتهامات بی اساس آماج حمله قرار گرفته است! مگر ایران چند نفر مانند مهندس موسوی و آقای کروبی دارد؟

امکانات مخابراتی، اینترنت و مطبوعات را به شدت محدود کرده اند و در فضایی کاملا بسته و امنیتی که هر روز دهها نفر در کمال بی خبری دستگیر می شوند رسانه به اصطلاح ملی بارها و بارها صحنه های خاصی را نشان می دهد تا از آن برای تحریک احساسات بخشی از جامعه بهره برداری کند و آنگاه انگشت اتهام را به سوی مردم نشانه می گیرند که چرا برای دریافت اخبار و اطلاعات به منابع دیگر رجوع کرده اند!

میلیون ها نفر از مردمی که صدا و سیما مرتب از حماسه آنان دم می زند به نشانه اعتراض و در حالی که تمام راههای قانونی به روی آنها بسته شده به صحنه آمده اند، دهها نفر کشته شده اند و صدها نفر مورد ضرب و شتم قرار گرفته اند! کجاست صدا و سیما که این ها را به جامعه نشان دهد؟ مسلم است که در این فضا افراد معدودی هم سوء استفاده خواهند کرد، اما نه زن و مرد و پیر و جوانی که برای نشان دادن اعتراض خود با سکوت به خیابان آمده اند.

من با تمام احترام و علاقه ای که به آیت الله شاهرودی دارم به صراحت می گویم آنچه امروز شاهد آن هستیم خلاف بند بند بخشنامه ای است که خود شما تحت عنوان حقوق شهروندی صادر کردید و مجلس ششم آن را به عنوان قانون تصویب کرد. وظیفه قانونی و شرعی شما بود که به عنوان رئیس قوه قضائیه از ابتدای بروز این حوادث با جدیت اعمال مسؤولیت می کردید و در مورد نحوه بازداشتها، اختیار وکیل، شرایط زندانیان و بازجوییها قانون شکنان خشونت گرا را موظف به رعایت قانون و شرع می فرمودید. اگرچه تشکیل هیأتی برای رسیدگی به این موضوع پس از یک هفته جای امیدواری است ولی اعمال مسؤولیت شما یعنی آزادی این جمع کثیر، رسیدگی به تمام افتراهایی که به شخصیتها و سرمایه های نظام زده شده،‌ توهین هایی که به مردم شده.

من هرگز چه در زمان مسؤولیتم و چه حالا از عمل مجرمانه دفاع نکرده ام، ولی شما مسؤولید به حکم وظیفه پیگیری کنید تا این نگرانی رفع شود. مگر هرکس می تواند به هر صورت خواست مردم را بازداشت کند، بعد آنها را بازجویی کند و بدون اینکه کسی اطلاع از نحوه برخوردها و فشارهای وارده به آنها داشته باشد تواب سازی و اعتراف گیری کند و پیش از اینکه در دادگاهی صالح این اعترافات بی اساس و بی ارزش به قضاوت گذاشته شود آنها را در سطح جامعه منتشر کند و دستگاه قضایی اظهار بی اطلاعی کند؟! اگر اینچنین است تکلیف بر همه ما روشن است.

اگر معتقدید جرمی واقع شده مکلفید به صراحت قانون متهم را با رعایت تمام حقوق شهروندی و با ارائه حکم قضایی که دال بر طرح شکایت حقیقی یا حقوقی از وی باشد بازداشت کنید، به او حق انتخاب وکیل بدهید، و آنچه قانون اساسی به عنوان حقوق یک شهروند برشمرده برای او فراهم آورید و در دادگاهی صالح به جرمی که ادعا شده رسیدگی کنید، نه اینکه به این شکل فله ای علاقمندان به نظام و ایران توسط عده ای که هیچ کس مسؤولیت کارشان را به عهده نمی گیرد دستگیر شده، تحت فشار قرار گیرند و دستگاه قضایی و اطلاعاتی کشور رسما اظهار بی اطلاعی کند؟

دلسوزان نظام از هر دو جناح در مورد نتایج اعلام شده انتخابات یک صدا گفتند اعتراض مردم باید مورد توجه قرار گیرد و با اکتفا به قضاوت مرجعی که بی طرفی اش با جانبداری چند تن از اعضاء سرشناس آن از یک طرف این ماجرا به کلی زیر سؤال رفته جامعه اقناع نخواهد شد و نشد و مرحمی بر این زخم نخواهد گذاشت و نگذاشت.

حالا همه از فضای آرام سخن می گویند. فضا چگونه باید آرام شود؟ با ادامه این دستگیریها، با امنیتی کردن بیشتر فضا؟! آشتی ملی به این ترتیب؟!

واقعیت این است که جامعه از نتیجه ای که اعلام شده اقناع نشده است. اگر خواهان آرامش در جامعه ایم، باید مسببین این خشونتها و دستگیریهای غیرقانونی به سرعت شناسایی و به مردم و مراجع قضایی معرفی شوند و این فضای زشت امنیتی برداشته شود. بعد در آرامش همه چیز را بسنجیم و ببینیم که چه کسانی شرایط برد برد را برای نظام به باخت باخت تبدیل کردند.

در فضایی که خشونت حاکم شد عقل رخت بر می بندد و مسبب تمام این خساراتی که متوجه ایران و جمهوری اسلامی شد بانیان این خشونت هستند. آنانکه اعتراض مردم را سرکوب می کنند بزرگترین پشتوانه نظام را از بین برده، فرصت را برای سوء استفاده بیگانگان و مغرضان فراهم می کنند، نه کسانی که مردم را به صحنه فراخوانده و خواهان رسیدگی به اعتراض مردم در فضایی بی طرف و مورد اعتماد جامعه هستند.

کسانی که باید مدافع حقوق مردم باشند آن ها را تحقیر می کنند و با به کار بردن الفاظی سخیف و عجیب احساسات بخشی از جامعه را تحریک کرده اند و بزرگترین تهمت ها و اهانت ها را به چهره هایی که هر یک سرمایه نظام هستند روا داشته اند مجرم اند، نه عزیزان شما که جرمشان دفاع از حق مردم برای تعیین سرنوشت خود بوده و از آراء مردم دفاع کرده اند.

در فضایی تبلیغاتی که مدام از آن سم به جامعه تزریق می شود حرکت مترقی و آرام مردم به اغتشاش و انقلاب رنگی با منشاء بیگانه تعبیر می شود و چهره هایی که همگی سابقه ای روشن دارند، با اعمال روشهای غیرقانونی و غیرشرعی دستگیر می شوند و هدف پروژه نخ نمای تواب سازی و گرفتن اعترافات بی اساس و نمایشهای تلویزیونی قرار می گیرند و شاهد رفتارهای زشتی هستیم که سالها پیش ریشه آن لااقل در وزارت اطلاعات کنده شد و آنگاه دم از آشتی ملی و فضای آرام می زنیم؟! این حرفهای بی اساس یعنی چه؟ براندازی و انقلاب رنگی یعنی چه؟

اگر این فضای مسموم تبلیغاتی و امنیتی ادامه پیدا کند، با توجه به آنچه انجام گرفت و یک طرفه اعلام شد باید بگوییم کودتای مخملین علیه مردم و جمهوریت نظام صورت گرفته. با وضعی که ایجاد شده اگر اعتماد عمومی به جامعه بازنگردد هیچ کس دیگر دعوتی از سوی خیرخواهان برای حضور در صحنه را نخواهد پذیرفت. حتی اگر فقط ده درصد از جامعه به حاکمیت بی اعتماد شده باشد فاجعه است، در حالی که هر نگاه واقع بینی می بیند که دامنه بی اعتمادی بسیار گسترده تر است.

فضای آرام زمانی ایجاد می شود که اعتماد مردم جلب شود و بدانند بر سر آرائشان چه آمده، ضاربین و قاتلین مردم بی گناه شناسایی و محاکمه شوند و خسارت های مادی و معنوی جبران شود.

همه شما را که مؤمن، معتقد و دلسوز ایران و جمهوری اسلامی هستید به صبر دعوت می کنم. هیچ کار درستی به نتیجه نمی رسد مگر با صبر و تحمل. به خدا توکل کنید و با تمام توان از مسیرهای قانونی حق مسلم خود را مطالبه نمایید.

مطمئن باشید من هم همانطور که تا به حال اقداماتی کرده ام باز هم از هیچ کوششی فروگذار نخواهم کرد و امیدوارم مجموعه نیروهای نظام با تدبیر و دلسوزی و عقلانیت این اعتمادسازی را جدی بگیرند و امیدوارم آیت الله شاهرودی در ماههای آخر مسؤولیتشان در قوه قضائیه با اعمال مسؤولیت سریع و قاطع زمینه آزادی عزیزانتان و جلوگیری از ادامه این خشونت ها را فراهم آورده و باقیات الصالحاتی برای خود به جای گذارند.

نباید تصور کرد که با سرکوب اعتراضات مردم اقناع می شوند، اعتراضی که سرکوب شود ادامه خواهد یافت اگرچه ممکن است شکل آن تغییر یابد. ابراز نظر و اعتراض حق مردم است و حکومت موظف است آن را پاس دارد.

گفتنی است در آغاز این دیدار خانواده دستگیرشدگان که اکثرا فعالان سیاسی و روزنامه نگاران و وکلا هستند پس از شرح چگونگی و زمان دستگیری آنها، ضمن ابراز نگرانی از وضعیت نگهداری عزیزانشان و با اعلام بی خبری کامل از شرایط روحی و جسمی آنها که تنها با یک تماس تلفنی کوتاه حیات خود را اعلام کرده اند خواستار آزادی هرچه سریعتر عزیزانشان شدند که با تلاش و کوشش شبانه روزی و تشویق مردم برای حضور در صحنه انتخابات، حماسه ای بزرگ را در تاریخ آفریدند و اینک در کمال ناباوری به عنوان عوامل بیگانه تحت فشار قرار گرفته اند تا در نمایشهای تبلیغاتی به گناه های ناکرده اعتراف کنند و پاسخ مسؤولان دستگاه قضایی به دادخواهی به حق آنها تنها اظهار بی اطلاعی و بعضا جملاتی است که با نوعی تحقیر شکننده همراه است.

خانواده های فعالان سیاسی و روزنامه نگاران و وکلای دستگیر شده، ضمن محفوظ دانستن حق اعتراض خود به آنچه امروز شاهد آن هستند، از ایجاد شکافی عمیق میان راه و اندیشه های حضرت امام و مسیری که جمهوری اسلامی در صورت ادامه این روند در آن قرار می گیرد ابراز نگرانی جدی نموده، خواستار ورود خیرخواهان و عقلای جامعه و به ویژه یاران و نزدیکان حضرت امام به صحنه و جلوگیری از بروز انحرافی شدند که می تواند انقلاب و اسلام را با خطرات جدی روبرو کند.

منبع: سایت موج سوم

هشتیمین اعلامیه میرحسین موسوی

جمعه ۵ تير ۱۳۸۸

از صحنه بیرون نمی روم

مهندس میرحسین موسوی که دولت همه ارتباط های وی را با خارج قطع کرده و وی در حبس خانگی به سر می برد با صدور هشتمین بیانیه،ضمن دعوت مردم به ادامه مبارزه مسالمت آمیز و پرهیز از خشونت ئ تاکید کرد که از تهدیدهای دروغ پردازان هراس ندارد و با ترفندهایی که ماهیت آن برای همه مردم روشن شده است،از صحنه بیرون نمی رود.

متن این بیانیه به شرح زیر است:

بسمه تعالي
مردم هوشيار و شريف ايران
طي روزهاي اخير صدا و سيما، خبرگزاريهاي دولتي، برخي روزنامه هاي دولتي و سايت هاي اينترنتي وابسته به دولت و روزنامه كيهان، بخش عمده اي از فضاي خود را به وارونه جلوه دادن آنچه قبل، حين و پس از برگزاري دهمين انتخابات رياست جمهوري ايران رخ داد، اختصاص داده اند. آنها با استفاده از امكاناتي كه متعلق به شماست، نه تنها به پنهان ساختن تخلفات و حوادث دلخراشي كه در ايام اخير اتفاق افتاد مي پردازند بلكه مسئولان مستقيم و غيرمستقيم آن را كسي معرفي مي كنند كه تنها شما را در مسير احقاق حقي كه داشته ايد همراهي كرده است.

واقعيتي كه آنان بيهوده تلاش مي كنند ناديده انگارند آن است كه در اين انتخابات تقلبي بزرگ اتفاق افتاده و پس از آن، معترضان به اين وضعيت به گونه اي غيرانساني مورد هجوم قرار گرفته و كشته، زخمي و يا بازداشت شده اند. اگر با مسببين جنايت كوي دانشگاه در 18 تير 1378 به گونه اي مناسب و قانوني برخورد مي شد امروز شاهد تكرار آن فجايع در ابعادي وسيع تر و وارونه جلوه دادن واقعيتها به گونه اي جسورانه تر نبوديم.

همان ها هستند كه هنوز با اتكاء به امكاناتي كه متعلق به عموم مردم است در راستاي منافع گروهي خود بي پروا به دروغ گويي و پرونده سازي براي ديگران ادامه مي دهند و افعالي را كه خود عامل آن هستند، به بنده نسبت مي دهند. آنان غافلند كه موسوي با اين ترفندهايي كه ماهيت آن براي همه مردم روشن شده است از صحنه بيرون نمي رود. آنچه در اين روزها رخ داد اصل نظام جمهوري اسلامي را كه ميراث امام بزرگوار و شهداي گرانقدرمان است هدف قرار داده و اين چيزي نيست كه بتوان به سادگي از كنار آن گذاشت و با طرح اتهاماتي اينگونه و تهديد به محاكمه از آن صرفنظر نمود.
من نه تنها از پاسخ گويي در برابر اين اتهامات واهمه اي ندارم بلكه آمادگي دارم تا نشان دهم چگونه مجرمان انتخاباتي در كنار مسببان اصلي اغتشاشات اخير قرار گرفتند و خون مردم را بر زمين ريختند و اكنون كوشش مي كنند صحنه هايي را كه صدها شاهد و دهها تصوير آن را گواهي مي دهند به گونه اي ديگر جلوه دهند؛ آماده ام تا نشان دهم چگونه كساني كه عملشان در راستاي ايجاد هرج و مرج در كشور؛ تضعيف نظام و منافع بيگانگان است تلاش نمودند به بهانه تخريب‌گريهاي عناصري نامعلوم، جنبش سبز شما را اغتشاشگري و وابسته به بيگانه معرفي كنند؛ ولي حاضر نيستم به خاطر مصالح شخصي و هراساز اينگونه تهديدها از ايستادگي در سايه شجره سبز استيفاي حقوق ملت ايران كه امروز به خون به ناحق ريخته شده جوانان اين كشور آبياري شده است لحظه اي صرف‌نظر نمايم. از مجموع آراي ريخته شده در صندوقها تنها يك رأي متعلق به من است و شما به خوبي مي دانيد كه مشكل آنها با ميليونها رأيي است كه جوابي براي سرنوشت آنها ندارند.

باز هم از عموم ملت شريف ايران متواضعانه درخواست مي كنم با حفظ آرامش و پرهيز از ايجاد تنش، در دام بدخواهان كه كوشش مي كنند اين حركت گسترده اجتماعي را شورش و اغتشاش و وابسته به بيگانه قلمداد كنند، نيافتند و با زيركي و هوشياري كه ويژگي ممتاز شماست اين توطئه ها را مهار نمايند. تداوم اعتراض در چارچوب قانون و با رعايت اصول و مباني نشأت گرفته از انقلاب اسلامي راهبرد اصلي است كه ضامن تداوم و دسترسي به اهداف شماست.
دشمن خارجي با همراهي ياران جاهل و طماع خود در داخل بر آنست كه مطالبات اين حركت عظيم خودجوش را به خوارج بيرون از نظام نسبت دهد و حتي الله اكبرهاي از دل برآمده شما را چون قرآنهاي سر نيزه معرفي كند. بر ماست كه با رفتار و گفتار خود اين توطئه شوم را خنثي نماييم.

تهدید ها علیه برنده جایزه نوبل؛ شیرین عبادی باید محکوم شود

5 تیرماه 1388 – کمپین بین المللی حقوق بشر در ایران امروز گزارش داد که خبرگزاری های رسمی ایران نامه ای را منتشر کردند که در آن گروهی که خود را جمعی از خواهران فرهیخته دانشگاه ها و خانواده شهدا و ایثارگران نامیده اند خطاب به وزیر دادگستری؛ غلامحسین الهام، از او خواستند که  شیرین عبادی؛ برنده ایرانی جایزه صلح نوبل را که از طریق ترویج حقوق بشر احکام اسلام و قانون اساسی را نقض کرده است، مورد تعقیب انتظامی قرار دهد. در ضمن، غلامحسین الهام سخنگوی دولت احمدی نژاد نیز می باشد.

در این نامه که توسط خبرگزاری فارس؛ از خبرگزاری های وابسته به سپاه پاسداران، منتشر شده است، همچنین ادعا شده که فعالیت های اطلاع رسانی خانم عبادی به شخصیت های بین المللی بدنبال حملات وسیع خشونتبار نظامی علیه معترضینی که بطور مسالمت آمیز تجمع کرده بودند، نشانه ای از نقض عملی الزامات و تعهدات ایشان بعنوان یک وکیل پایه یک دادگستری است. اسامی نویسندگان این نامه اعلام نشده است. این نامه بدنبال مجموعه ای از اتهامات دیگری منتشر شد که در آنها خانم عبادی را به استفاده از پول های کشورهای غربی برای پیشبرد مبارزه علیه دولت ایران متهم کرده بودند.

خانم شیرین عبادی؛ که سازمان غیر دولتی او یعنی کانون مدافعان حقوق بشر توسط مقامات در سال 1387 پلمپ شد و قائم مقام این کانون، عبدالفتاح سلطانی نیز بازداشت شده است، اخیرا با شخصیت ها و رهبران بین المللی دربرگیرنده بان کی مون؛ دبیر کل سازمان ملل متحد، کمیسیار عالی حقوق بشر؛ ناوی پیلای، رئیس سیاست های خارجی اتحادیه اروپا؛ خاویر سولانا، و رهبران مجلس اتحادیه اروپا وارد گفتگو و مذاکره شد و در باره اینکه چگونه جامعه بین المللی می تواند با استفاده از مراجع خود به توقف خشونت علیه معترضین در ایران کمک کند، گفتگو کرد.

هادی قائمی؛ سخنگوی کمپین بین المللی حقوق بشر در ایران در باره این اقدام اخیر علیه برنده جایزه صلح نوبل گفت:»این آخرین تلاش های عوامل اطلاعات و امنیت برای تهدید و ترساندن شیرین عبادی یک تلاش بی شرمانه است تا زمینه های بازداشت و یا در حالت خوش بینانه لغو پروانه وکالت ایشان را زمانی که به ایران بر می گردد، فراهم می کند. این تلاش ها باید توسط مردم ایران و جامعه بین المللی محکوم بشود.»

هادی قائمی در مورد فعالیتهای اخیر خانم عبادی گفت:» گزارش های خانم عبادی و درخواست های ایشان از شخصیت های بین المللی نه تنها فعالیتهایی غیر قانونی نیستند، بلکه منطبق با وظایف مدافعان حقوق بشر است و این فعالیت ها اقداماتی وطن دوستانه هستند که به منظور کمک به دولت ایران است تا الزامات بین المللی خود را به انجام برساند.»

کمپین بین المللی حقوق بشر از دبیر کل سازمان ملل متحد، کمیسیار عالی حقوق بشر، و نماینده عالی اتحادیه اروپا در امور مشترک بین المللی و سیاست  امنیتی و رئیس پارلمان اتحادیه اروپا می خواهد که آنها بی درنگ از خانم عبادی بشدت تمام حمایت کنند و به دولت ایران اخطار کنند که بازداشت ایشان بخاطر فعالیت ها حقوق بشری مستقیما نقض بیانیه سازمان ملل متحد درمورد مدافعان حقوق بشر است.

دولت ایران موظف است که بطور یقین از مدافعین حقوق بشر محافظت کند. بر اساس اعلامیه سازمان ملل متحد در مورد مدافعین حقوق بشر، که در مجمع عمومی این سازمان با توافق تمامی اعضا در سال 1998 به تصویب رسید، دولت ها موظف شدند که در مقابل هر گونه خشونت، تهدید، اقدام تلافی جویانه، تبعیض قانونی یا عملی، فشار و یا هرگونه عملیات خودسرانه ای که ممکن است بخاطر تلاش مشروع مدافعان در ارتقاء حقوق بشر علیه آنها رخ دهد، همه اقدامات لازم را توسط همه مقامات خود برای حفاظت از مدافعین حقوق بشر در پیش بگیرند.

مایکل جکسون هم تمام شد

فکر کنم عزرائیل تور هالیوود گذاشته. دومین نوستالژی نوجوانی من در ظرف بیست و چهار ساعت مرد. مایکل جکسون یکی از بزرگترین های پاپ در سن پنجاه سالگی در گذشت. یادم از دوران نوجوانی و ویدئو های نفتی می افتند که باید زیرش چهار تا استکان می ذاشتی تا سرد شود و با چشمانی که با چوب کبریت باز می ذاشتی اش نوار بتاماکس مایکل جکسون می دیدی.  با او پاچه های لول تفتگی و آن جوراب های سفید و پیراهن های پر از زلم زیبو.

بعد تو خیابون بچه های اون زمان می پوشیدند و شب های جمعه بر و بچ بسیج و کمیته جلو بازار قسطنطنیه (مشهدی ها این بخش را در نوستالژی من شریک هستند) با اون پشت موی بلند و اون پاچه این ملت را می گرفتند وسط سرشون با ماشین اصلاح چهار راه درست می کردند و می گفتند:

غرب زده بدبخت، مایکلی موهاتو می زنی…

خلاصه اسطوره ای بود  و برای من خاطره ای. حالا تمام شد. مایکل جکسون هم تمام شد.

این ویدئو به نظر من یکی از بهترین های این خواننده است…

خبر به نقل از بی بی سی

مایکل جکسون ستاره موسیقی پاپ در سن پنجاه سالگی در لس آنجلس درگذشته است.

مرگ آقای جکسون پس از آن اعلام شد که به علت ایست قلبی به وسیله نیروهای امدادی به بیمارستانی در لس آنجلس منتقل شد.

روزنامه لس آنجلس تایمز در وب سایت خود گزارش داد هنگام مراجعه ماموران امداد به منزل آقای جکسون، تنفس او متوقف شده بود. این گزارش می افزاید ماموران به احیای قلبی-تنفسی مایکل جکسون اقدام کردند.

بعضی از اعضای خانواده مایکل جکسون به بیمارستان رفته اند و صدها تن از علاقمندان او در اطراف بیمارستان تجمع کرده اند.

مایکل جکسون دارای سابقه مشکلات پزشکی بود و مورد مداوا بود.

او قرار بود کمتر از یک ماه دیگر پس از دوازده سال دوری از صحنه های جهانی، تور بین المللی خود را در لندن آغاز کند.

michaeljackson-gal-before

ابر ستاره پاپ

مایکل جکسون فعالیت حرفه ای خود در زمینه موسیقی را از دوران کودکی با برادرانش در گروه جکسون فایو شروع کرد.

او در دهه هشتاد میلادی با ترانه های «تریلر» و «بد» به شهرت جهانی رسید.

به گزارش کتاب رکوردهای گینس، آلبوم تریلر مایکل جکسون که سال 1982 عرضه شد، با شصت و پنج میلیون نسخه فروش، پر فروش ترین آلبوم موسیقی در جهان بوده است.

مایکل جکسون در سال های گذشته به علت جنجال های اخلاقی و مشکلات مالی منزوی شده بود.

او شش سال پیش به اتهام آزار جنسی یک پسر چهارده ساله بازداشت شد ولی دادگاه پس از یک محاکمه جنجالی پنج ماهه او را گناهکار ندانست.

مایکل جکسون سه فرزند به نام های مایکل جوزف، پاریس مایکل کاترین و پرینس مایکل دوم از خود به جا گذاشته است.

گری سیک: تردید دارم حاکمان ایران از سرانجام کار، آگاه باشن

گری سيک يکی از مشاوران پيشين امنيت ملی سه رييس جمهور آمريکا و از مشاوران کاخ سفيد در دوران انقلاب سال ۱۳۵۷ در ايران در سايت شخصی خود به بررسی مسايل ايران پرداخته است.

وی در ابتدای يکی از چندين مطلب خود در باره ايران با عنوان «بازخوانی بحران در تهران» نوشته است، سعی می‌کند، با توجه به تجربيات سی سال پيش خود از انقلاب ايران و بحران گروگان‌گيری در کاخ سفيد وضعيت امروز ايران را مورد ارزيابی قرار دهد.

گری سيک می‌نويسد:« انتظار نداشته باشيد که بحران جاری در ايران در کوتاه مدت با يک پيروزی يا شکست به پايان برسد. انقلاب ايران که معمولاً از آن به عنوان يکی از پرشتاب‌ترين موارد فروپاشی يک نظام قدرتمند و ريشه‌دار در طول تاريخ نام برده می‌شود، در ژانويه ۱۹۷۸ آغاز و در ژانويه سال ۱۹۷۹ به خروج شاه ايران از کشور منجر شد.»

در اين مدت دوره‌های طولانی آرامش و سکوت را شاهد بوديم، به طوری که گاهی تصور می‌شد، شورش متوقف شده است.

اين يک مسابقه دوی سرعت نيست بلکه يک ماراتن است که در آن استقامت همانند سرعت اهميت دارد.

در اين ميان ممکن است، برنده و بازنده مشخصی هم در ميان نباشد. ايرانی‌ها سياستمدارانی باهوش و زرنگ هستند.. آنها شطرنج را به فوتبال ترجيح می‌دهند. يک «پيروزی» می‌تواند راه‌حلی مبتنی بر مذاکره را شامل شود که همگان در آن وجهه خود را حفظ کنند.

رهبران کنونی ايران احتمالاً از سر نابخردی تصميم گرفته‌اند، روش قهرآميز را بيازمايند، اما چنانچه آنها به اين نتيجه برسند که شرايط برد برايشان مهيا نيست، برای سازش آماده خواهند شد. البته در موقعيت کنونی نمی‌توان در باره نوع اين سازش و مصالحه گمانه‌زنی کرد. اما ممکن است، راه حل احتمالی شامل دادن امتياز‌های اساسی (به مخالفان) باشد.

در اين ميان رهبری کليد حل بحران به شمار می‌آيد. آيت الله خامنه‌ای به عنوان رهبر تصميم گرفته است – اين بار هم شايد از روی نابخردی – خود را به عنوان سخنگوی رژيم نشان دهد.

وی برخلاف سلف خود آيت الله خمينی، پدر انقلاب، آشکارا در کنار يکی از جناح‌ها و در مقابل جناح ديگر قرار گرفته است. آيت الله خامنه‌ای علناً از فرماندهان به شدت تندرو سپاه پاسداران و روحانيان بنيادگرای حامی آنها حمايت می‌کند، کسانی که به شدت نگران هرگونه تهديدی برای قدرت برتر خود هستند.

در اين بين آنچه شگفت آور است، پنهان ماندن محمود احمدی‌نژاد از انظار است که اين گمان را تقويت می‌کند که در اين ماجرا او بيشتر يک مهره است نه يک بازيگردان.

در سوی ديگر ماجرا آيت الله هاشمی رفسنجانی همراه پيشين و احتمالاً رقيب کنونی رهبر قرار دارد. او به عنوان يک نظريه‌پرداز ماهر تصميم گرفته است در پشت صحنه به ايفای نقش بپردازد و ميدان را به ميرحسين موسوی و ساير کانديداهای ناکام و هواداران آنها واگذار کند.

نکته طنز رقابت ميان دو همراه پيشين بر سر قدرت در جمهوری اسلامی آن است که هيچ کدام از آنها نبايد بازنده باشد. آن دوبه خوبی می‌دانند که چه کار می‌کنند. آنها خيلی خوب می‌دانند که چگونه يک شورش به انقلاب منجر می‌شود. آنها همچنين می‌دانند، که چيزهای زيادی برای از دست دادن دارند.

درک مشترک از خطرات موجود باعث شده است که تاکنون نخبگان سياسی در جمهوری اسلامی در مقابل هم قرار نگيرند. اين مسئله می‌تواند رفتار بی‌ملاحظه رهبر و پاسداران انقلاب را در ناديده گرفتن اصلاح‌طلبان و مردم توجيه کند. چرا که آنها تصور می‌کردند، کسی جرات آن را ندارد که ماجرا را به اين مرحله بکشاند.

حال که مسئله به اينجا ختم شده است، هر دو رقيب خود را در مقابل تصميم‌های بسيار سرنوشت‌ساز می‌بينند. در تاريخ سی ساله جمهوری اسلامی، چنين چيزی سابقه نداشته است و امروز کسی مانند [آیت‌الله] خمينی هم وجود ندارد که بخواهد ميان جناح‌های رقيب ميانجيگری کند.

در چنين شرايطی اگر کسی ادعا کند که رهبران ايران می‌دانند، سرانجام کار چه خواهد شده، بايد با ديده ترديد به اين سخنان نگريست.

در اين ميان ايالات متحده بايد بر اساس شعار عدم مداخله عمل کند. اوضاع ايران در کوتاه مدت در داخل آمريکا از سوی کسانی که مترصد حمله به باراک اوباما هستند مورد سواستفاده قرار می‌گيرد.

با اين حال هر گونه دخالت آمريکا می‌تواند، برای تظاهرکنندگان در خيابان‌های تهران بسيار خطرناک باشد و موقعيت گفت و گو با هر دولتی را که از دل اين آتش برمی‌آيد با خطر مواجه سازد.

بحران ايران يک بحران ايرانی است و تنها به دست ايرانيان و رهبرانشان حل می‌شود. البته نيازی نيست که عقيده خود را در باره آزادی بيان و تجمعات و نيز حمايت خود را از حل مشکلات سياسی بدون خونريزی پنهان کنيم.

مشاور پيشين جيمی کارتر در پايان نوشته خود نتيجه گيری کرده است، که آمريکايی‌ها نبايد به دليل نگرانی‌های داخلی دچار اين توهم شوند که دخالت آنها در بحران ايران نتايج صرفاً سازنده‌ای به دنبال خواهد داشت.

گری سيک سپس اين پرسش را مطرح کرده است که آيا باراک اوباما رييس جمهور آمريکا شطرنج را هم به خوبی بسکتبال بازی می‌کند يا خير؟

اين روزها در مشهد مست بودن جرم نيست ، سبز بودن جرم است

این نوشته دوستی به نام «س.ک» در مشهد است خواسته بود منتشرش کنم و من هم بی کم و کاست منتشر کردم. نوشته نظر نویسنده است:


ساعت 10:25 پنج شنبه شب است. خستگي هفته گذشته، كه با شنبه اي باورنكردني كه از همان دقايق اوليه بامداد آن بوي اتفاقاتي عجيب به مشام مي رسيد و هنوز ساعت به 3 بامداد نرسيده بود كه همه چيز نشان از آن داشت كه آراء مردم بصورت يك نمودار خطي با ضرايب مشخص در حال اعلام شدن است تا روزنامه كيهان تيتر خود را كه در آخرين ساعت هاي جمعه هفته گذشته آماده كرده بود تغييري ندهد و شريعت مداري آسوده خاطر بخواب ناز فرو رود و چشمان از حدقه در آماده ما تا صبح با ناوري در بيداري بسر ببرد آغاز شد و تا امروز كه شرح وقايع آن را همه مي دانند جز عده اي كه هميشه پيرو داستان كبك و برف بوده اند و هستند، مرا به خواب مي برد كه فرياد هاي الله اكبر بلندتر از هر زمان ديگري مرا از خواب بي خواب كرد و وا داشت كه با گفتن يك الله اكبر به نوشتن مقاله اي كه از صبح با عنوان » اين روزها در مشهد مست بودن جرم نيست، سبز بودن جرم است » قصد نوشتن آن را داشتم بپردازم! تا به اين جا كه رسيدم عزمم دو برابر شد! ديگر فرياد هاي الله اكبر و يا حسين ميرحسين خواب را از چشمان همه اهالي محله ربوده است و لرزه بر تن عده اي معدود انداخته است…

در هفته گذاشته در كنار مشاهده چندين باره ي صحنه هاي ضرب و شتم مردم بي دفاع و مورد ضرب و شتم قرارگرفتن و دستگير شدن خودم در يكي از روزهاي هفته دو بار نيز با صحنه حضور يك انسان بصورت مست و با نداشتن كوچكترين تعادلي روبرو شدم كه واكنش پليس با مردم بي دفاع از يك طرف و برخورد با اين دو از طرف ديگر بيش از هر چيزي توجه ام را جلب كرد.

فرياد هاي الله اكبر و يا حسين ميرحسين بيش از پيش بگوش مي رسد! طاقت نمي آورم سري مي زنم و دوباره نوشتن را از سرمي گيرم…

برخورد با مردم بي دفاع، تجاوز به حقوق زنان و پيرمردان و پيرزنان را از زدن گاز فلفل به صورت آنها دستگيري و ضرب شتم آنان در كنار مردان جوان ، تعدي به دختران جوان توسط نيروهاي گارد ويژه همه و همه آن چيزهايي بوده كه خود هم مشاهده نمودم و هم تجربه اما در كنار آن اولين برخورد من با اين داستان مستي در پاسگاهي بود كه بر اثر باتوم ها و لگد هايي كه خورده كاملن از حال رفته بودم  كه ناگهان پسر جواني در حالت كاملن مست وارد پاسگاه شد. جرمش اين بود كه مست و پاتيل به يك موتور گارد ويژه زده بود. جرم من نيز اين بود كه از كنار گارد ويژه عبور كرده بودم. من و امثال من به بازداشتگاه منتقل شده و به جرم كتك هايي كه خورده بوديم و به جرم شايد سبز بودن (كه حتي به سبز بودن خيلي از ما ها حتي اطمينان نداشتند) تا نيمه هاي شب در بازداشتگاه در حال بازجويي و محاكمه به سر مي برديم اما آن پسر جوان با اين جمله كه چرا مست كرده بوديد و رانندگي مي كرديد و دهنش بوي عرق ميده محكوم به اين شد كه تا خيابان شهدا برود و يك تلق براي موتور گارد ويژه كه به آن زده بود بخرد و برود خانه شان! شايد اين است عدالت دولت مهرورز 70 ضربه شلاق اين برادر را 70 ضربه باتوم به من و امثال من زدند…

صحنه دوم  تصادفي بود كه توي اين هفته كردم و در حالي كه به پليس گزارش مي دادم كه راننده مست است و قصد فرار دارد به من دستور داد كه شماره ماشينش را بردارم! گويا پليس كار ديگري جز جلوگيري از رانندگي خطرناك و حادثه آفرين يك راننده مست و برخورد با آن داشت. هر چقدر كه خدا رحم كرد و بخير گذشت، پليس 110 ساده تر از آن گذشت. هنوز زانوهايم درد مي كند و رد كبودي هاي باتوم نرفته است چون پليس از اعتراض خانوم من به بي حرمتي صورت گرفته به او توسط پليس نگذشت و مامورين گارد با بي شرمي تمام در جواب حركت بي شرمانه ي خود جلوي چشمان من باتومي را نثارش كردند كه كبودي آن بر روي بدنش حالا حالا ها نخواهد رفت. ظلمي كه بر من رفت كه چاره اي جز سكوت در برابر اين حركت نداشتم و ديدن اين صحنه هاي دردناك بيش از هر چيزي بر دردهاي من مي افزايد. بارها پرسيدم و جوابي نشنيدم كه اگر همسر خودتان را مورد تعدي و ظلم قرار مي دادند و از زدن باتوم به او دريغ نمي كردند چه مي كرديد و هيچ جوابي از هيچ يك از فرماندهان نيروي انتظامي و لباس شخصي نشنيدم جز غروري از سر قدرت …