سفرنامه- یازده سپتامبر از روی شماره

یازدهم سپتامبر دوهزار و یازده

از سه چهار روز پیش هی به ناف ملت می بندند که القاعده تهدید کرده است. فک کنم این روزها به ازای هر یک آدم تو نیویوک و واشینگتن چار تا پلیس وایستاده، جالبه ما این روزها چشم مان به جمال برادران لباس شخصی هم روشن است. انگاری سنتی است در بین جماعت اهل تفحص که یه عمری زور می زنند لباس بپشوند و کلاه بر سرگذارند و یراق بیاویزند بعد یه عمری زور می زنند که از مردم قایم کنند.

به قول این ور آبی ها انی وی. اخبار هی «برکینگ نیوز» می زند که تهدید القاعده جدی است و باز نون سی ان ان تو کاسه است و حالی به حولی. اما یازده سپتامبر، یازده سپتامبر دقیقن ده سال پیش بود. در خانه ای در خیابان هاشمیه مشهد نشسته بودم در حالی که بانک می خواست برای پروژه ای ناموفق آن را حراج کند. بعد از ظهر بود و مجری تلوزیون داشت توضیح می داد که چطور یک هواپیما زارپپ خورده است به یکی ازبرج ها که -دست بر قضا همین سی ان ان داشت حرف می زد – پشت سر مجری یکی دیگر راست رفت تو برج و من احساس کردم از این صحنه که می دیدم دو سه دقیقه ای نفس نکشیده ام.

احمد شاه مسعود دو روز قبلش ترور شده بود. طالبان به خرخره همه را رسانده بودند. جنگ آغاز شد. القاعده شد سوژه و اسامه مرحوم شد سلبریتی. مردم بیشتر از باسن خانم لوپز که آن روزها موضوع بیمه کردن اش صدر خبرها بود، حرف از بن لادن می زدند. شروع شد. یادم می آید از روزهای حمله نیروهای ائتلاف، ریختن پالت های غذا بر سر مردم و از آن طرف بمب های خوشه ای و لیزری به سر صغیر و کبیر، به هر روی طالبان پرونده شان بسته شده بود.

یادم از خاطره های آن روزها می افتد که نوشتم و دیدم و به خاطر سپردم که دنیا جای ساده و عجیبی است. آمریکایی که طالبان می آورد و حمایت می کند. اسامه را به جان خرس های «پولیت برو» می اندازد، بعد با وحدت کلمه همه را می شوراند که ورش بیندازند. هرچی فکر می کنم می بینم همه اش زیر سر همین «سی ان ان» است.

بماند.

خیابان ها امروز خلوت تر است. به قول این مومنین «لانگ ویک اند» است. پلیس گوشه و کنار زیاد پلاس است. هفتاد مدل پلیس می بینم. یکی می گفت این روزها باید ریش هایت را بزنی وگرنه مفتی دم تیغ همین برادران هستی. انگاری بلاهتی است هااا که مثلن آقایان قاعده و یائسه برای هدف شان ریششان را بزنند کافرند. خوب می زنه دیگه آمو…

از صبح در محل سولاخی که حالا دارد یک مجموعه تجاری گنده تر و خوشگل تر و شیک تر ساخته می شود مردم جمع شده اند. یه حوض گنده در ته یک چاله درست کرده اند که مردم دورش می روند و ادای احترام می کنند. راستش دلم به آدم هایی که گریه می کنند می سوزد. چه سیاست باشد و چه استراتژی یا القاعده و هر خر و سگ دیگر. نزدیک به چهار هزار آدم جانشان را گذاشته اند. آن ها قهرمان نبودند. مبارز نبودند. آن ها یک روز صبح بعد آن که ریششان را تراشیدند یک کوراسان هول هولکی با شیر خورده بودند رفتند تا ساعتی بعد از ترس مرگ خود را از طبقه نمی دانم چندم بزرگ ترین مرکز تجاری جهان به پایین بیندازند.

اوباما امروز در پنسیلوانیا است. سی ان ان -دقت کردید هر غلطی در دنیا می شود آدم اسم این شبکه را باید بیاورد- دارد مراسمی را نشان می دهد که آقای اوباما با فرست لیدی، احوال ملت را می پرسند و دست می دهند و چاق سلامتی می کنند. دقت کرده ام این روزها قیافه اوباما را که با حتا سه ماه پیشش مقایسه کنی می بینی موهای سفیدش اگر چار برابر نشده باشد دو برابر شده، صورتش لاغرتر و انگاری روزهای خوبی را نمی گذراند. لابد رفیق بد و زغال خوب.

سی ان ان! باز دارد مردم را نشان می دهد. در خیابان ها و کوچه ها یک برنامه ویژه برای نیویورک. امروز همه جا پر از این شعار است: «I’m a New Yorker» مردم از گوشه و کنار آمریکا با نیویورک هم دلی می کنند. می زنم می رم جیم برای تمدد اعصاب و روان و دوش و موش همه چی با هم. روی ترید میل غرق این برنامه ده فجری می شوم. مجری های مشهور و خانم هیلاری و آقای کلینتون با دماغ سفارشی اش بدون این که دیگر کسی به مونیکا فکر کند. می آیند روی سن از آتش نشان ها تقدیر می کنند. در بین جمعیت آتش نشان هایی هستند که در آن حادثه زیر برج ها بوده اند. برخی اشک می ریزند و آقای کلینتون می گوید که ما در آمریکا بدون این که به گرایش دینی بخواهیم فکر کنیم دوست و برادر هستیم.

خواننده ها می خوانند برای نیویورک و شهردار نیویورک ملت را دعوت می کند که بیایید نیویورک را ببینید همه چیز روبراه است و نگرانی در کار نیست. می دانید نکته جالبی که به نظرم می رسد این است که به عکس جماعت شیعه که نیمی از سال شان یا عزاداری است و یا در انتظار این که شاید این جمعه بیاید همه کار و زندگی شان را ول کرده اند، عزاداری در این جا که نه در اکثر جاها ندیده ام. حتا در بین اهل سنت. شاید هنوز برای آدمی که از ایران آمده است کمی سخت باشد که می بیند ملت به یاد مرده ها می رقصند و خواننده ای بر روی سن ورجه ورجه می کند.

معلوم نیست کی می خواهم این پیشینه ذهنی ام را درمان کنم.

جیم خلوت می شود. خیابان ها خلوت تر، یک آمریکایی می گوید که امروز مردم برای امنیت بیشتر کم تر از خانه بیرون آمده اند. من به نظرم این مردم خیلی دیگر جان عزیز می آیند، شاید چون از بچه گی عادت کردم که شب های عید را در خانه مادر بزرگم در خیابان هاشمی تهران با موشک و برق تیرهای پد آفند های هوایی و بعد ها زرت و زرت تصادف تو جاده ها و کشته شدن فله ای و بعد تر هایش دود و هزار کوفت دیگر که انگاری بدون آن ها زندگی ما شب نمی شد، بگذرانم.

با دوستم از یک رستوران ایرانی دو تا برنج می گیریم. می آییم می نشینیم در بالکن دفتر، کباب و ماست و ما هم به افتخار همه آدم های خوب روی زمین چه می کنیم؟

اینش دیگر به کسی مربوط نیست چه می کنیم اما به هر تقدیر:

«سالوته»

سفرنامه- جابز رهبر معنوی هزاران اپل دار است

بیست و ششم آگوست دوهزا رو یازده

دو روزی می شود که گوشه و کنار خبر کناره گیری «استیو جابز» را از مدیریت اپل می شنوم. جابز چهره شکسته ای دارد. مردی پنجاه و چند ساله که از سرطان لوزه المعده رنج می برد. اما هر بار که موقع بلند کردن دستش در حالی که یک محصول تازه «آپل» را معرفی می کرد او را در رسانه ها می دیدم با خودم می گفتم چقدر باور در يك آدم می تواند باشد که می تواند و توانست.

استیو جابز یک پیامبر است این را به چند دلیل شخصی می گویم.

داستان اول

سال ۱۳۷۱ بود، در ایران و در یک نشریه محلی به نام «خاوران» کارم را شروع کرده بودم. روزهای خوبی نبود. روز هایی که سه جا کار می کردم تا فقط شکم سیر شود،بماند. اما خاوران کارم را با گزارش و بعد همراهی برای آماده سازی نشریه شروع کرده بودم. کاغذ و چسب و «لی اوت» و آقای بابایی که نمی دانم الان چه می کند و دخترکی سبزه رو و مهربان که تایپیست بود. درست کار از ساعت ده صبح پنجشنبه آغاز می شد. برای بستن هشت صفحه در قطع مترویی کمی بزرگ تر انگار یک مترو آدم لازم بود. بیدار خوابی و نشستن ها و کار کردن ها، چسباندن های آقای بابایی و درست و غلط ها و کشیدن یک کادر دور متن که خودش مصیبتی بود تا تیتر هایی که باید می زدی و اندازه نمی شد و آخرش هم بی تعارف معلوم بود که دست ها دیگر یه جاهایی به خودشان گره خورده بودند.

من آن سال، بعد این که روزنامه قدس شروع کرده بود به صفحه بندی با اپل با دو دستگاه اپل ال سی تو «LC-II» سرنوشت صفحه بندی خاوران را دیدم چطور عوض شد. صاحبش اتفاقی خرید. خیلی هم اهل این به قول خودش جنگولک بازی ها نبود. اما وقتی وام رابطه ای ارشاد داشت می مالید تن به خریدن دو دستگاه اپل و یک پرینتر پست اسکریپت داد و به نظرم این یعنی خریدن یک معجزه.

یادم است یک ماه نمی خوابیدم تا رسید به صحنه ای که پرینتر تمام لی اوت را به صورت موزاییکی در چهار تکه پرینت کرد. آقای مدیر مسوول بر اساس عادت معمول از پس دود سیگار و عینک یه نگاهی انداخت و گفت که این ها همه اش … شعر است.

اما آمد، چهار تکه موزاییکی که کنار هم چسبید و شد یک صفحه بسته شده. یادمه سیگار دم لب های تیره آقای مدیر مسوول آویزان شد. اپل همه ما را متعجب کرده بود.

داستان دوم

راستش همیشه به دلیل های خیلی ساده از اپل دوری کردم بعدش. شاید چون به ایران دست چندم می رسید و یا این که تحریم ایران اجازه خرید مستقیم نمی داد. همه چیز اش به قول ما ارژینال بود و پس هر سیستمش سه برابر پی سی قيمت داشت. در ضمن براي پي سي یک قوطی نرم افزارهای کینگ به هزار و پونصد تومان که می خریدی یعني یک میلیون دلار نرم افزار خریده بودی و بقیه ماجرا. همین ها باعث شد که هیچ وقت بعد «ال سی تو» های کذایی سراغ اپل نروم. داستان بعد شبیه مقاومت هاي نامربوط شد، ديديد انگاری با خودت تعارف داری، بعد دیگر اصلن یادت نمی آید برای چی با یکی قهر هستی.

وقتی آگوست دو هزار و ده پایم به خاک آمریکا رسید اولین بار رفتم تو یکی از این اپل استورها میز های چوبی و بسته بندی های ساده و در عین این که به نظرت می آمد دستی انجام شده است اما عین هم. انگاری به قول این وری ها «هند مید» بود همه چیز ساده و فاخر و من یک آی فون چهار خریدم. با یک دوست که بعد ها دیگر ندیدمش اما او مرا هول داد در دنیا آپل با ای فون چهار.

حس غریبی بود. من تنها نبودم. در کشوری که فکر می کردم باید خیلی تنها باشم. آی فون فور ترجمه زندگی با همه دوستانی بود که در گوشه گوشه دنیا بودند. زندگی با وبلاگم، زندگی روی فیس بوک زندگی با اسکایپ زندگی با خبر و هر چه که لازم بود و باید می بود. شبی یادم می آید كسي در لس آنجلس به نگرانی به من می خواست آدرس بدهد و من داشتم با آی فون راست می رفتم در خانه اش. این معجزه بود. باور کنید و از کنار این معجزه بزرگ پیامبر عظیم الشان حضرت جابز ساده عبور نکنید.

اما آپل فقط یک ابزار نبود برایم. یک سال طول کشید که از خیر لب تاب وایو سونی ام گذشتم و رفتم سراغ یک مک بوک پرو اما الان احساس می کنم رخداد عجیبی است. همه چیز در اپل تعریف شده است برای بهتر شدن. راستش پیشتر قدرت بازار اپل را می ستودم و امروز دیگر وجود رهبری فرزانه چون «استیو جابز» را.

با صداقت مي گويم او رهبر ميليون ها كاربري است كه به نوعي از اين سيب گاز زده است. نه كشور گشايي با خون كرد. نه به دنبال جريان انحرافي بود. اويك رهبر فرزانه بود.

جابز در واقع یک مرد بخشنده است. هنرمندی که به نظر من هنر همراهی را به دیگران بیاموزد. متنی را از این جا می خواندم که سخت بارانی ام کرد. برای شجاعت آدمی که بی هیچ سختی محبتش را به دیگران هدیه کرده است:

حالا که استیو جابز مدیریت اپل را ترک کرده، امروز اینترنت پر شده از خاطرات افراد مخلتفی که در طول دوران کاری شان با او همکاری داشته اند.

بسیاری از کاربران جابز را به عنوان یک مدیر بزرگ می شناسند اما بد نیست بدانید که استیو جابز فقط ۳۱۳ حق اختراع (Patent) به نام خودش دارد و یک فرد فنی بزرگ محسوب می شده است. اما در کنار این موضوع یکی از جالب ترین خاطرات گفته شده، داستانی است که ویک گوندورترا امروز تعریف کرده است. او هم اکنون یکی از مدیران گوگل است و مرد اصلی پشت سرویس گوگل پلاس به حساب می آید. «ویک» پیش از گوگل هم از مدیران ارشد مایکروسافت بوده است.

استیو جابز همیشه به دقت در جزییات مشهور بوده. حالا شنیدن خاطره آقای گوندورترا در چنین روزی خالی از لطف نیست:
صبح روز یکشنبه (روز تعطیل) ششم ژانویه سال ۲۰۰۸ بود. من در یک برنامه مذهبی شرکت داشتم که ویبره تلفن من را از یک تماس آگاه کرد. وقتی به آن نگاه کردم شماره را نمی شناختم بنابراین پاسخ ندادم.

بعد از مراسم با خانواده به طرف اتومبیل حرکت کردم و در همین حال پیام های تلفن ام را بررسی می کردم. روی پیام گیر، پیغامی از استیو جابز ضبط شده بود: » ویک می تونی با من در منزل تماس بگیری؟ یک مورد اورژانس هست که باید در موردش صحبت کنم»

من فورا با استیو جابز تماس گرفتم. در آن زمان من مسوول تمام اپلیکیشن های موبایل گوگل بودم و به خاطر این مسوولیت هر از گاهی با استیو جابز در تماس بودم.
«سلام استیو، ویک هستم. متاسف ام که تلفن را پاسخ ندادم. چون متوجه نشدم تو هستی»
استیو جابز در پاسخ می خندد و می گوید «هیچ وقت هنگام مراسم مذهبی نباید تلفن ات را پاسخ بدهی مگر اینکه تماس گیرنده «خدا» باشد»
ویک می گوید من خندیدم اما در حالی که عصبی بودم. پیش خودم فکر می کردم چه اتفاقی رخ داده که سبب شده در یک روز تعطیل استیو جابز با من یک کار اوژانسی داشته باشد.

استیو جابز می گوید: ما یک مشکل اورژانسی داریم که من باید فورا در موردش صحبت می کردم. من یک نفر را از تیم اپل برای کمک به رفع این مشکل هماهنگ کرده ام و امیدوارم شما تا فردا بتوانید این مشکل را حل کنید.

استیو ادامه می دهد: من داشتم به لوگوی گوگل روی آیفون نگاه می کردم و به نظرم خوب و درست نبود. حرف دوم O در اسم گوگل رنگ زرد اش کاملا درست نیست! من با گررگ (یکی از کارمندان اپل) صحبت کردم برای اینکه تا فردا آن را اصلاح کند و برای شما بفرستد. این از نظر شما اوکی هست؟
ویک می گوید: مسلم بود که این از نظر من اوکی بود. او ادامه می دهد دقایقی بعد در آن روز یکشنبه من ایمیلی از استیو جابز دریافت کردم با موضوع: «آمبولانس آیکون» که من و کارمند معرفی شده اپل را برای اصلاح رنگ زرد آیکون گوگل در تماس قرار میداد!
ویک می گوید من ۱۵ سال با بیل گیتس در مایکروسافت کار کردم اما هنوز یکی از بزرگ ترین تحسین کنندگان استیو جابز و اپل هستم.
در پایان او می گوید: هر زمان من به قدرت رهبری و توجه به ریزترین جزییات توسط یک مدیر فکر می کنم به یاد آن تلفن در روز تعطیل می افتم که استیو جابز از رنگ زرد حرف O در لوگوی گوگل راضی نبود.

از این جا می توانید برای جابز پیام بگذارید

این هم اظهار احساسات برخی به رفتن او

سفرنامه- زایمان طبیعی هفت و خود دچار شده گی ویندوزی

یکم ژوئیه دوهزار و یازده

شب را دیگر دفتر ماندم. یعنی دیگر حوصله برگشت به خانه نداشتم. قرار بود ساعت نه صبح نشریه ها به دفتر برسد.

شب روی زمین وقتی می خوابم یادم می آید می خواسته ام یک کیسه خواب برای خودم از روی «ایی بی» سفارش بدهم، بعد که تا صبح استخوان هایم کوبیده می شود و یخ می کنم می گویم حتمن می روم و بر پدر و مادر کسی لعنت که این جا آشغال بریزد، اما دم روشنی هوا همه چیز فراموش می شود و روزی از نو روزی از نو.

اما بی قرار شماره اول هستم. چاپخانه برای رنگ ها صحبت هایی کرده است. نمی دانم جریان چه می شود شماره اول است و نگرانی های من بسیار. چند بار رفته و برگشته است کار. طراح ها به حق تلاششان را کرده اند. دو دختر که کار طراحی را می کنند سعی کردند تا حسابی مایه بگذارند، یعنی همه بر و بچ مایه گذاشته اند، آن هایی که نوشتند، آن هایی که کار تدارکاتی کردند و بقیه. بلخره اما تا صبح آدم انگاری پشت در اتاق زایمان است. دم صبح کمی خوابم برد. بیدار شدم دیدم هشت است. راننده تلفن زد که نشریه پشت ساختمان دیگر دفتر است. بنابود زودتر خبر بدهد اما ظاهرن می خواسته مارو غافل گیر کنه. آبی به صورت می زنم و دست به آب می رم -به قول مشهدی ها- و د بدو که ببینم این بچه چه چیزی از کار در آمده.

راننده پسری بلند قد است که تمام تنش خال کوبی است -یکی نیست بگوید که من چطور تمام تنش را دیده ام- بماند بی خیال خال، من خودم فعلن به خال لبت گرفتارم. می گوید می خواهی ببینی یکی اش را می گویم: آره ه ه ه ه ه. دست می کند در جیب می بیند کلید نیست. انکشف! در ماشین جا گذاشته. ای مورفی مامانتو،گاهی گاهی دم در می دیدم.

لگد می زند، فشار می دهد. به خودش و نشریه و کلید و لابد من فحش می دهد. در باز نمی شود. من از پشت شیشه مثل این ها که تو رستوران ها چلوکباب نگاه می کنند سایه نشریه می بینم. این نهمین نشریه ای است که من به نوعی سر دبیرش بودم. باور نمی کنم که هنوز برایم شروع یک مجله آن قدر نگران کننده است. آن هم وسط گرفتاری های تلوزیون و رادیو کوچه عزیز دل و هزار یک درد بی درمان و با درمان که الان این جا خانواده نشسته و نمی توان خیلی بازش کرد.

به هر روی زنگ می زند کلید بیاورند. دلمان را خون می کند و پدر مان را در می آورد و چشم مان به شماره یک نشریه هفت منور می شود. بوی کاغذ و مستی که به همراه دارد خوب است. بساط را جمع می کنیم و با همراهی تیمی که با کمک کیان و آیدا همکاران هم راه تشکیل داده ایم، راهی آدرس ها می شویم و سرکی می کشیم. واشینگتن و ولایات تابعه شامل مریلند و ویرجینیا آن قدر از هم دور افتاده است که  آدرس هایش شوخی شوخی فرسنگ ها از هم فاصله دارد، تا عصر ما می توانیم به حدود ده دوازده جا سر بزنیم. بازخورد ها متفاوت است. هر کسی از منظری به موضوع نگاه می کند. یکی از قیمت، یکی از رنگ،  یکی از فلانش می گوید. اما به هر روی اولین شماره سری می زند به مرکز های تجمع ایرانی ها. یعنی هفت پایش را باز می کند بلخره. این هم یک کار دیگر.

هنوز من ایمان دارم کار کوچک انجام دادن بهتر از فقط فکر بزرگ داشتن است. هفت کوچولو آمد.

-=-

کمرم از صندلی ماشین درد می کند. آدم ها را دور میدان دوپونت جلوی یک رستوران دیدن در یک عصر تابستانی اول ماه ژوئیه خودش خسته گی در کن است. انگار دیدن این همه رنگ و تنوع و شنیدن صدای کسانی که دارند با خودشان حرف می زنند کمک می کند خودت را رها کنی از حصار های دور خودت.

من گاهی درونم را با ویندوز جناب بیل گیتس قابل مقایسه می بینم. دیدید بعد مدتی ویندوز انگاری خودش برای خودش بند و اسارت و گیر درست می کند که هی سرعتش پایین می آید؟ بعد کلافه ات می کند برای یک مرور گر باز کردن سه ساعت لفت می دهد، شات داون می کنی جان می کند تا جمع شود و ری استارت می کنی سه جای تو را تا جر ندهد بالا نمی آید. من همیشه اسمش را می گذارم خود دچار شده گی ویندوزی. سیستم عاملت پر از فایل های موقت و سنگین می شود. حالت را بهم می زند. در درونم هم گاهی حس ویندوزیت از نوع فحش خار مادری اش می کنم.

درمانش هم فقط یک ویندوز تمیز و نو است که دوباره نصب کنی. این جاست که من هم فک می کنم باید سعی کنم از نوع فرمت کنم و پاک و تمیز از سر نو ویندوز درونم را نصب کنم تا سرعت کارش برود بالا. اما جان به جانش هم کنی ویندوز است دیگر… باز فایل های نیمه باز و تمپرری، باز صدای خر و خر هارد دیسک و باز جان کندن برای یک شات داوون…

-=-

شب ها بر گاهواره من بیدار نشست و خفتن آموخت…

یاد خانه مان که حوض بزرگش یخ زده بود و پنجره بلند رو به حیاط اش اتاقی بود که بخاری نفتی تویش بود و هر هر صدا می کرد در شهر بجنورد افتادم. وقتی که تب داشتم و مادرم داشت پا شویه ام می کرد. جالبه که این خاطره به قاعده باید پیش از دو سالگی رخ داده باشه چون ما بعد از دو سالگی من، از بجنورد رفته بودیم…

صبح یادم نیست چی خوردم بعد خاطره دو سالگی ام یادم می یاد. پناه بر خدا…

 

سفرنامه- کلن مدیر کل آخرالزمان ما هستیم بیا پییش مااا

بیست و نهم ژوئن دوهزار و یازدده

فک کنید یک اشتراک «جی ال وایز» گرفته اید و خودتان را برای آشنایی با شبکه های هفت بیجار ایرانی عادت داده اید که روزی چهار ساعت این ها را ببینید. این محصول نیم ساعت است:

محبت تی وی: «دوستان عزیز! من کشیش نمی دونم کی کیک هستم. عزیزان من شما از بیخ گناه کارید. شما بدبختید. شما بیچاره هستید، شما فلک زده هستید. راست باید برید جهنم. اما فوتینا خدا مهربونه، اون قدر که شد شبیه مسیح آمد روی زمین. که بگه سلام. اما بدونید در آخر الزمون مهدی پهدی در کار نیست هااا. اون مسیح است که دوباره بر می گرده و همه رو نجات میده، ای بدبخت های گوسفند بی چوپان…-نقل به مضمون به روش اردوان نوشتی-»

سلام تی وی:  «عزیزان من! ما همه منتظر حضور آقامون هستیم. خدا دین اسلام را برای ختم نبوت داد. کامل ترین، تمیز ترین، حرفه ای ترین و مجرب ترین ائمه اطهار نصب در محل بی درد و خونریزی با هزار و چارصد سال گارانتی برای همین آمدند. عزیزان من یوقت فراموش نکنید. شاید این جمعه بیاید، شاید. حواس تون رو جمع کنید. متا ترنا و نراک. حواستون باشه بقیه ای در کار نیست. مهدی میاد تکلیف همه رو روشن می کنه. ترتیب همه کفار داده است. بی روسری پوست اش کنده است. بی دین شلوارش رو جر می ده حضرت براش. فقط منتظر مهدی ما باشید… -نقل به مضمون به روش اردوان نوشتی-»

بهایی تی وی: «الله و ابهی عزیزان. انسان همیشه در سفره. از روزی که به دنیا آمده حضرت آدم تا الان که داره روی زمین هی ورجه ورجه می کنه. بشر آمده که سفر کنه اما نکته مهمی که امروز می خوام بگم اینه که یک وقت منتظر ظهور امام ممام نیاشید ها… حضرت بها الله آخرین پیامبر خدا بودن که آمدند و حجت رو تمام کردند. شما کلن به فکر آخرتتون باشید جناب سیدعلی محمد باب که همان قایم ما باشند ظهور کرده اند و شما بیشتر «ایقان» بخوانید عزیزانم. در ضمن دین آخریته بهایی، چون یک جامعه باید برای ظهور پیامبر بعد مهیا بشه که فعلن از این خبرها نیست و بس الی الخ…-نقل به مضمون به روش اردوان نوشت-»

اما پیام اردوان تی وی: «خدایا مرا فقط فقط فقط از دروغ بر حذر دار، تو توی بقیه اش دخالت نکن. بزار خودم بلدم چه کار کنم. تو که هر بار آمدی کاری کنی شونپختا آدم ترکیدن و مردن و جزغاله شدن و زیر آوار موندن و سونامی خوردن و تو پمپی خاکستر شدن ، بقیه شون رو هم که سپردیم دست خودت دادی دم داخائو و آشویتس و دویست و نه که برات ساختن. داداش تو همین رو به ما بده بقیه اش به خودم مربوطه…»

پی نوشت: یعنی الان ما نه منتظر ظهور باشیم و نه به واسطه بخواهیم با خدا حرف بزنیم و نه گوسفند باشیم دنبال چوپون بگردیم و نه ایقان بخونیم و نه متا ترنا و نراک مون هم از کره گی دم نداشته باشه کی رو باید ببینیم.

بعد می گن ملت هر روز دارن بی دین تر می شن. بابا برید یک کاسه کنید اقلن یه چی بگین این قده ملت رو ای کیو درختی فرض نکنید. آخه بزنی بالا که افتضاح می شه که ننه…

-=-

حضرت دامون روی فیس اش زده:

روزی شیخ دامون به پیرایشگاه محل برفت تا گیسوان خویش را صاف کند. همی جای باسنش گرم نشده بود که بانویی مسلمان با مقنعه وارد شد. شیخ در این لحظه با سوال فلسفی‌ای رو‌به‌رو شد؟ «این جا مسلمون زن تو آرایشگاه مختلط؟ و زیر دست مرد؟ سرو می‌شه؟ نه‌نه حتمن اتاق خصوصی دارن»

ناگه بانو مقنعه از سر بکشید و اسلام به خطر بیافتاد و موهای خویش را مش کرد! شیخ پلاستیک روی گیسوان را به هم کشید و عربده زنان به سمت بیابان برفت…

لطفن یکی بشینه برای ما این تضاد های زیادی فلسفی ادیان رو روشن کنه که کم هم نیست به سلامتی.

-=-

امروز باز روز انتظار بود. چاپخانه قبلی کار را نزد، بعد سه روز مچلایز، فرمودند ما از اسکاژول مان خارج کردیم. مرده شوی ببرد شما و اسکاژ، عمه تون رو و جد آباتون رو ای اینگیلیسی های چشم دریده.

قرار شد کار را یک جای دیگر شروع به زدن کند. تا این شماهر نشریه هفت بیرون بیاید ما خواهیم زایید.

-=-

سفرنامه- من می خواهم ده میلون دلار پول بهت بدم

بیست و هشتم ژوئن دوهزار و یازده

این نامه های بامزه کلاه گذاری و برداری برای خودش داستانی است. هر روز باید بیست تایش را از میل باکس ات پاک کنی و خنده دار است که اصلن فکر نمی کنند که این ماجرا دیگر برای جناب خواجه حافظ هم خنده ناک است. «من دختر وزیر اقتصاد کومور هستم که بابام رو تو درگیری کشتن حالا بیست میلیون دلار پول دارم دنبال یک شریک خوب می گردم، لطفن تلفن و آدرس بده پولم رو به حسابت بریزم…» حالا این آخری ها با یک جمله «السلام و علیکم» هم نامه شروع  می شه که یعنی خلاصه طرف خیالش راحت باشه که بابا مسلمونه، اما خنده ناکش چند روز پیش بود که تو یکی از این نامه مضحک ها طرف زده بود از ایرانه.

فک کن زده بود که بعله من «عفت مقدم زاده کاشانی» هستم و ایرانی اما فعلن لندن هستم شوهر مرحومم یزدان کاشانی تاجر نفت بوده تو اوگاندا و حال مرده، ماهم که بچه نداریم برای شوهرم دعا کن و در عوض ده میلیون دلار رو بگیر…

داشتم فکر می کردم خیلی ها مشتری این مزخرفات هستند همان طوری که مشتری مزخرفات دیگری هستند که یه عده به اسم دین و بقیه کاسبی ها به خوردشان می دهند. این جریان ساده است، شما نامه نگاری می کنید که قربان کرمتان با این ده میلیون دلار، اون هم می گوید باشه پول مال شماست لطفن قربون دستت دستات تمیزه پول مالیات و هزینه انتقال رو بریز به حساب تا برات ده میلیون رو بریزم و بعد شما بدو حاجیه خانم مقدم زاده کاشانی بدو. البت که داستان مال ایرانی ها نیست و اصولن سر دراز دارد اما همیشه با خودم فکر می کنم تا دنیا دنیا هست یکی سوار دیگری می شود و یکی هم سواری می دهد.

متن نامه حاجیه خانم رو هم ته این پست می زارم که لذتی گروهی ببریم از کرم و بخشش خانم کاشانی!

-=-

اما از این بشنوید که به نظر من جماعت چاپخانه دار در هر جای جهان که باشند کلن مرخص تشریف دارند. از روزی که یادم می آید این ملت آدمی زاد را سر کار می گذاشتند. نشریه برای انتشار آماده شده است، اما درست هفتاد تا نامه رد و بدل  شده و هنوز طرف می گه ما می زاریم جمعه چون فایل رو دیر دادید. بابا، پدر آمرزیده، عمو، رفیق من سیصد بار فایل رو برایت فرستادم. بگو وقت اش رو تا جمعه ندارم، دیگه چرا مارو مچل می کنی.

به نقل از فیس مبارک خودم در حین خشم:

  • Ardavan Roozbeh یعنی از دیشب هفت بار برایش فایل مجله را فرستادم بعد دوباره می زنه : نمی خواین این فایل رو بفرستید؟ خوبه این ها واشینگتن تایمز و نیوزویک رو دارن چاپ می کنن. مشهد هم اون بابا که با ملخی می زد همین جوری بود. یادمه تهرون هم شرکت افست همین بود. مالزی هم یه جورایی. این جا هم همین طور. بعد می گن بشر خصلت های مشترک اش در اقوام فرق می کنه.

    3 hours ago · Like ·  1 person

البته ظاهرن درد من تنها نیست، دوستمان هم با پست بنده، همراهی کرد:

Amir Sagharichi-Raha اردوان جان اینجا توی اتریش هم دقیقاً همین طوره! صد رحمت به چاپخونه های وطنی، لااقل می رفتی ناظر چاپ کار خودت می شدی و کارو پیش می بردی…اینا که از بیخ و بن عرب تشریف دارند. زبان فارسی هم که از بس طرفدار داره با هیچ سیستمی سازگار نیست….اینجا همۀ چاپخونه ها عربی و ترکی هم کار می کنند ولی تا نوبت به فارسی می رسه حتی گوشی موبایل توی دستت هم بازی در می آره، چه برسه به بقیه! کلاً جای بسی تأسف داره

17 minutes ago · Like

خلاصه این چاپ خونه تو نیوجرسی داره هفت صد مدل نشریه مطرح دنیا رو هم منتشر می کنه. این اصلن تو رگ و خون جماعت چاپخونه داره. انگاری انتشار نشریه در هیچ جا حتا جایی که نشریه ات مجوز نخواد و ناظر نیاد و مامور امنیتی حرص ات ندهد، بی خون دل نمی شه.

-=-

امروز بعد چند مدت ملاقاتی دوباره با یک دوست آمریکایی داشتم که با لهجه افغانی فارسی صحبت می کند. ترکیب جالبی است از صداقت و راست گویی غربی -دست کم در زندگی روزمره شان هست که کمتر طرف دیگر دنیا است، کاری با سیاست شان ندارم- و بیان زیبای فارسی دری. مهربانی اش صادقانه است وقتی از آدم می پرسد: «دل تنگ خانواده نباشید، به تازگی با ان ها گپ کرده اید؟» تو می خواهی بپری بغلش کنی این آدم را.

-=-

مدتی سفرنامه ننوشته ام درست مثل این که مدتی دوچرخه سواری نکنی بعد روی زین دوچرخه می نشینی، باسن ات درد می کند، حالا مال من هم درد می کند اما نمی دانم کجایم.

-=-

انگاری من اگر در روستای اخلمد زندگی کنم، ونیز یا واشینگتن هیچ فرقی نمی کند چون از صبح تا بوق سگ فقط پشت دستگاه رایانه -من نمی دونم چه عیبی در اسم کامپیوتر هست که صاحب اولش روش گذاشته- جان می دهم و ته اش هم فک کنم همان پشت جان به جان افرین تسلیم.

الان نگاه می کنم می بینم نه دوستی به روش سابق، نه آدمی و نه هم کلامی. حتا برای کیان که با فاصله یک و نیم متر پشت میز دیگر نشسته با چت فیس بوک می نویسم: «بریم یه ناهار بزنیم؟»

این هم شد زندگی که آدم خودش برای خودش درست می کند؟

-=-

I am Hajia Effat Moghaddam Zadeh Kashani a citizen of Iran but currently residing in LONDON.I am married to Late Yazdan Kashani of blessed memory who was an oil explorer in Yemen and Angola for twelve years before he died in the year 2006. We were married for twelve years without a child;he died after a brief illness that lasted for only four days.Since his death I too have been battling with both Cancer of the lungs and fibroid problems. When my late Husband was alive he deposited a substantial amount of money worth $10.5 Million (TEN Million FIVE HUNDRED THOUSAND America Dollars) with a Financial Institution here in LONDON which I inherited after his death. Just recently, my doctor told me that I have only 2 month to live due to my unfortunate ailment.Having known my condition I decided to hand over this funds to a devoted Allah (God) fearing individual that will utilize this money for charity purpose an d to help the needy the way i am going to instruct therein. I want the individual to use this money in all sincerity to fund charity homes (motherless homes), orphanages, and widows.I took this decision because I don’t have any child that will inherit this money and my husband relatives are into radical organization and I don’t want a situation where this money will be used in an unholy manner, Hence the reasons for this bold decision.

Please, pray for me to recover as your prayers will go a long way in uplifting my spirit. I don’t need any telephone communication in this regard because of my health condition which has seriously affected my hearing and also because of the presence of my husband’s relatives around me always for i don’t want them to know about this development.

I want you to always pray for me as I have no life again says my doctor. It will be my please to receive your good response and I will contact or direct you to my late husband attorney that will help you to secure this $10.5 Million (TEN Million FIVE HUNDRED THOUSAND America Dollars) and I want you to assure me that you will use this $10.5 Million (TEN Million FIVE HUNDRED THOUSAND America Dollars) to help the less privilege.

I want you to always pray for me. Any delay in your reply will give room in sourcing for an organization or a devoted Individual for this same purpose. Until I hear from you. My dreams will rest squarely on your shoulders.
Remain blessed.

Hajia Effat Moghaddam Zadeh Kashani

سفرنامه- دختری با لباس عروس و هم دلی متروانه

بیست و ششم اپریل دو هزار و یازده

تذکار:

وقتی این متن را روی درفت گذاشتم گفتم بعد ادیت پابلیش می کنم. چند روزی است که هی می گم این مطلب رو بزنم که خیلی نگذره. باور نکردم وقتی دیدم شصت و چند روز از نوشتن این مطلب می گذرد. یعنی آدم باید یک «لامبرگینی گالاردو» داشته باشد که به گرد زندگی برسد. چرا عمر این طوری می گذره پدر سگ.

دست و دلم به نوشتن نمی رفت. گاه گاهی روی کاغذی چیزی یادداشت می کردم و می گفتم بعد می نشینم و می نویسم اما راستش از این که دچار «چس ناله» بشوم هراس داشتم. نمی خواستم وقتی نیروی منفی در درونم می جوشد. اجازه بدهم به بیرون بریزد. من که کاری برای دیگران نمی کنم دست کم با آه و چس و فس بر رنج و تنهایی ها و غربت شان نیفزایم. این شد که گفتم بعد. تا امروز کشید یعنی نزدیک به بیست و اندی روز ننوشتن. اما امروز دیدم نمی شود. تنهایی مرا، حرف های تنهایی ام فقط درمان می کند و بس. سعی می کنم ننالم. سعی می کنم فراموش نکنم که همه چیز دارد درست می رود جلو. سعی می کنم خودم را درست جمع کنم که لگد پرانی های حضرت اش به من نخورد یا خورد جای بد نخورد یا جای بد خورد تحمل کنم. فقط امیدوارم که در یکی از این لگد پرانی ها که درست دست بر قضا به عضو حساس می خوره، سالبه به انتفاع موضوع دیگر نشه.

-=-

صورت ها خسته است. عبوس شاید کمی. یکی آی پاد اش را دارد پایین و بالا می کند، یکی هم می خواند نمی دانم چه که روی جلدش را نمی بینم. پیرمردی نیمه خواب است. ساعت چند دقیقه به یازده شب است. دارم برای خودم از آسمان ریسمان می بافم که چه باید بشود چه نشود. انگاری خودم هم اخم کرده ام. دخترک در ایستگاه تن لی تاون سوار مترو می شود. باریک اندام است و با دامنی کوتاه و لباس ورزشی به تنش، می پرد توی مترو. با لبخند. دستش یک لباس عروس است. می نشیند. می خندد. صورتش پر از جوش است. اقرار می کنم زیبا نیست اما آن قدر شاد هست که با نمک باشد.

پیر مردی که مشغول خواب نیمه چرتی است کنار او افتاده است. به دخترک نگاه می کند. با دخترک حرف می زند. برایش دختر توضیح می دهد که فردا عروسی اش است و این لباس را سفارش داده است. در یک کلیسا قرار است با پسری که با هم دوست شده اند ازدواج کند. خنده دخترک صورتش را می گیرد. سر ها به سوی او بر می گردد. همه نگاه می کنند. می بینم همه دارند لبخند می زنند. دختر فردا می خواهد ازدواج کند و پیر مرد مشتاق است که از داماد بداند. زنی آن ورتر از دختر می پرسد مراسم شان چطور خواهد بود. او با اشتیاق تعریف می کند و بعد می بینم همه دارند با اشتیاق می شنوند. انگار خانواده عروس هستند. از داماد مردی که آی پاد دارد می پرسد.

«عروس که به این زیبایی، حتمن داماد هم هند سام باید باشد» مرد می گوید. همه تایید می کنند. دیگر گل انداخته حرف. همه کارشان را ول کرده اند و دخترک تیره پوست را دوره کرده اند. می خندند. تبریک می گویند. همه اش می شود خنده و تبریک. من ایستگاه دوپونت پیاده می شوم. به خودم می آیم می بینم نیشم تا بناگوش باز است. مهربانی آن ها را دور خودم احساس می کنم. کسی عیب نگرفت. کسی به نازیبایی صورت عروس رو ترش نکرد. کسی حتا سرش را بر نگرداند. همه همراه شدند. به لبخند دختر و به لباس عروسش.

حتمن هر جایی می شود این طور بود…

-=-

سفرنامه- وايستا لعنتي

بيستم مي دو هزار و يازده
ميدان دوپونت. آدم هايي در آمد و شد. صداي آرش سبحاني و ساكسيفون مرد كنار خيابان كه با هم شده آش شله قلمكار در كله ام و اولين پستي كه با آپل انشا مي شود.
آي زمان!
خفه شو اين قدر زود نرو بي پدر، بذار ببينم اصلن كجا هستم…

20110520-202705.jpg

سفرنامه- گراس با طعم سوتین و بن لادن برای آرامش دنیا

دوم می دوهزار و یازده

روایت امروز من در واقع نقل از یکم  می است. امدم تفکیک اش کردم، یعنی بعد ساعت دوازده شب را کشیدم به دوم می. آقای اوباما روی صحنه می آید. دستور شلیک را خودش داده. شهری در پاکستان. نزدیکی یک مرکز آموزش نظامی. آقای بن لادن کشته شده است. به گمانم امشب آقای اوباما تو مایه های بندری خواهد رقصید. صدایش رسا است. از همین چیز رسایش خوشم می آید -صدا-. دقایقی صحبت می کند و بعد تمام. حالا نوبت مردم است. خبر از گوشه و کنار می رسد که مردم در برابر کاخ سفید تجمع کرده اند. دوچرخه را به قول رفقای افغانم «چالان» می کنم و راهی می شوم به سوی کاخ سفید. نمی دانم چند درصد ولی می دانم برای انتخابات بعدی آمریکا آقای اوباما سی چهل درصد رای هایش را گارانتی کرد.

در مسیر دسته دسته جوان هایی را می بینم که پرچم آمریکا بر سر شانه انداخته اند و شعار می دهند و فریاد می زنند. داد می زنند: یو اس ای!

کم کم به جمعیتی که می بینم افزوده می شود هر چه به ساختمان کاخ سفید نزدیک تر می شوم جمعیت بیشتر می شود. با دمپایی و کفش، با تابلو و پلاکارد با بند و طناب، نمی دانم انگار هر کی هر جور می تواند خودش را دارد می رساند. پلیس راه های منتهی به کاخ را بسته است. دوچرخه سواری خودش لذتی دارد. نزدیکی محل اسبم را می بندم. راهی می شوم وسط جمعیتی که هر لحظه بر تعداد آن افزوده می شود. می لولم در بین لولندگان آمریکانو، شعار می دهند، فریاد می زنند و زنده باد و مرده باد می کنند. بوی «گراس» تمام فضا را گرفته است. ظاهرن امشب همه کارهایی که به صورت معمول در ملا عام ممنوع است، آتش بس داده شده است و همه مشغول هستند. سیگار های برگ دست به دست می شود. عکس یادگاری جلوی کاخ می گیرند و برخی از نرده های کاخ بالا می روند. برخی دیگر از درخت ها. یکی هم شروع می کند از تیر چراغ برق بالا رفتن و مردم هورا می کشند. فتح مکه است. بلخره به سر تیر می رسد و پرچم آمریکا را به جولان در می آورد.

«اسامه بن لادن» مرده است: ««اسامه بن لادن» در دهم مارس سال ۱۹۵۷ در شهر ریاض در عربستان سعودی متولد شد. او هفدهمین فرزند از پنجاه و هفت فرزند «محمد بن لادن» بود. پدر او که یمنی بود، از بزرگ‌ترین مقاطعه کاران عربستان سعودی محسوب می‌شد و یکی از پروژه‌هایی که وی را صاحب میلیون‌ها پول کرده بود، پروژه گسترش مجموع مساجد مکه بود. اسامه در یکی از ثروت‌مندترین خانواده‌های عربستان بزرگ شد. اما مدارج ترقی خاصی را پیش نگرفت. تعداد زیادی از برادرانش برای ادامه تحصیلات دانش‌گاهی یا تجارت، راهی آمریکا شدند، اما اسامه تمایل برای تحصیلات دانش‌گاهی نداشته است. طبق عرف و سنت معمول اعراب، اسامه خیلی زود و در پانزده سالگی ازدواج کرد و بزرگ‌ترین فرزندش «محمد» نام دارد و به این سبب در حلقه دوستانش اسامه، «ابومحمد» نامیده  شد. اسامه بعدها همسر دیگری هم اختیار کرد.»

بر تعداد آدم ها باز هم اضافه می شود به قول ما ایرونی ها دیگر جای سوزن انداز نیست. پلیس کم و بیش دیده می شود. این وسط گاه با خودم فکر می کنم. یک دهه جهان ملتهب بود با نام کسی به نام «اسامه» اما این اسامه که بود؟ از کجا آمد. او که وظیفه انتقال پول های آمریکا را به مجاهدین در افغانستان بر عهده داشت و جنگ بر علیه شوروی سابق را از لاهور مدیریت می کرد، چه شد که برج زن در منهتن از آب در آمد. راستی آش عمو بن لادن دست پخت که بود؟

به هر روی اسامه ای دیگر در کار نیست. باراک اوباما گفت جهان بدون او امن تر خواهد بود. باز هم سوال: آیا واقعن امن تر خواهد بود؟

بگذریم. این جا هم جریان فوتبال های خودمان است. بهانه ای جور شود و ملت به سر و کول هم بزنند. در بین آدم هایی که شعار زنده باد و مرده باد می دهند همه جور آدم می بینم. روس، آفریقایی، عرب سوری، عرب سعودی، افغان، چینی و حتا مالایی، دو سه دوست ایرانی هم خودشان جلو می آیند وقتی می بینند با تلفن دارم فارسی حرف می زنم اما حاضر نمی شوند مصاحبه کنند، به عکس بقیه که سر و دست می شکنند. دوربین ها به سمت مردم حمله کرده اند. ملت درست مثل اون اوایل انقلاب که می ریختند جلوی دوربین و شعار می دادند رفتار می کنند. چقدر اشتراکات مردم در جهان زیاد است. حسم مانند بعد بازی ایران و استرالیا است. فقط فرقش این است که ملت این جا در خیابان مست کرده اند و ایران اول دبه چار لیتری عرق را در خانه زده اند و بعد بیرون آمده اند.

اسامه بن لادن مرد. بی اختیار این جمله را دایم با خودم تکرار می کنم. کار دیگر به جاهای باریک دارد می کشد. دود حشیش و گراس کم بود که ملت مست کم کم شروع می کنند این ور و آن ور لخت شدن. ظاهرن به افتخار آقای بن لادن است. شورت و سوتین موجب آرامش روح این بابا می شود.

دوربین ها از مردم فیلم می گیرند. شبکه ها گزارش می دهند. مردم شادی می کنند. اسامه بن لادن مرده است.

ساعت از چهار گذشته است، گزارش هایم را برای رادیو به بار برای اجرای زنده رفته ام و باید عکس و ها و بقیه را سر و سامان بدهم. سر بالایی را به سمت خیابان نوزده هم رکاب می زنم.

راستی «اسامه بن لادن» که بود؟

سفرنامه- اپیزود آخر: وقتی بن لادن یک خورده می میرد

یکم می دوهزار و یازده

روز چطور می گذرد، داستانش خیلی شاید مهم نباشد. با دوچرخه این ور و آن ور به راه می افتم. پایم باز شده است به گوشه و کنار دی سی. این ماندن در ولایت غریب شده خودش به چشم به هم زدنی عمری. یک شنبه است و بنده هم قرار دارم. دیدن چند مکان برای کار و غیره و ملاقات چند دوست برای برنامه های پیش روی. خیلی دوست ندارم الان در موردش حرف بزنم. اما فرصت های خوبی پیش روی است. حرف پیشکی مایه شیشکی. می زارم به وقتش. خیابان های روز یک شنبه شلوخ پلوخ است به قول یک رفیق ما مردم از هوای نیمه گرم استفاده می کنند، تا کمی دو نفره باشند. گو این که هر که ما این جا دیدیم تنها بود.

سرمی زنیم با دو دوست به یک کافه کتابخانه، مرکز اجتماعی و تفریحی و فرهنگی رستوران «bus buys and poets». واقعن نمی دانم اسمش دقیقن چه می تواند باشد. در این رستوران هر روز یک برنامه اجرا می شود. از کتاب و کتاب خانه هست تا نهار و استیک و موسیقی و جمع شدن ها و سلسله بحث های ادیان.

یادم از روزهایی می افتد که بعد برگشتنم از فرنگ در مشهد یک کافه می خواستم باز کنم. در کپنهاک یک کافه کتابخانه را دیده و از شوق ذوق مرگ شده بودم. هوس کرده بودم در ولایت خودمان هم یک کافه کتاب خانه به راه بیندازم. یادم می آید آن قدر از پله های صنف آب میوه فروشی و ارشاد برای کتاب فروشی بالا و پایین رفتم که دیگر از کافه کتاب که هیچ از زندگی بیزار شدم. ته اش هم یک روز حراست ارشاد مرا خواست و با عصبانیت برادر ریشو خواست روشن کنم چرا می خواهم تو آب میوه گیری کتاب بزارم. تازه به قول خودش ما در ولایت خودمان سری داشتیم و طرف حرمت نگه داشته بود وگرنه مارا می داد دست امنیه و قص الهذا.

بماند. اما دیدن این کافه کتاب، کلوپ بحث ادیان و چلوکبابی فرنگی مرا یاد اون روزها انداخت و کمی حسرت. این جا شهرداری و برخی مراکز برای این گونه رستوران ها و مرکز ها حتا یارانه هم می پردازند بسیاری از مالیات معاف هستند و جزو موسسات غیر تجاری به حساب می آیند. در واقع هم اشتغال زایی است است و هم فرهنگی و هم نزدیکی ملت ها و غیره. ای بابا حال آدم بد می شود با این حسرت هایی که انگار تمامی ندارد.

-=-

ساعت به سه سوت می شود یازده شب. خبر سی ان ان را نگاه می کنم. کوتاه و مختصر برای یکی از پر جنجال ترین آدم های روی زمین: «اسامه بن لادن به دست آمریکا کشته شد»

تعجب می کنم. بعد باز فکر می کنم و بعد تعجب دوباره می کنم. یعنی جدی جدی بن لادن کشته شد؟

خبر را راسن کاخ سفید داده است و سی ان ان زود تی وی زنده اش را آماده کرده است که سخنرانی مستقیم آقای اوباما را پخش کند. تعجیل دارم. خبر را باید رادیو برود بخشی را ترجمه می کنم دوری می زنم در سایت ها همه همین خبر را دارند. دوستان و همکاران در راهند تا بقیه کار را به خوبی اداره کنند. تیم خبر کوچه را به جد دوست دارم. اما بن لادن کشته شده است. سرم پر از سوال است. منتظر پخش اظهارات باراک اوبا ما هستم. ساعت از دوازده شب گذشته است پس بقیه داستان اوباما و بن لادن و پرده آخر را در روز نویسی فردا ادامه می دهم. شب درازی خواهد بود.

سفرنامه- چهار شنبه اختیاری

سی ام مارچ دوهزار و یازده

پدر آقای موسوی فوت کرد. از فوت پدرش یاد این افتادم که آقای موسوی دیگر خبری ازش نیست . گفتید اگر دم خانه موسوی بروند، رفتند. گفتید اگر محاصره اش کنید، کردند. گفتید اگر دست گیرش کنید، کردند. گفتید اگر حصر کنید، کردند. گفتید اگر ممنوع الملاقات شوند، شدند. پس چرا گفتید؟ چرا به چیزی که نمی توانستید عمل کنید شعار دادید.

موسوی پدرش مرد. موسوی را برای من بت نیست. موسوی برای من رهبر نیست ولی موسوی برای خیلی ها رهبر بود و هست. همان قدر که بلد بودید و شعار دادید نگرانش باشید. این را فقط از دید یک آدم بیرون از طرف داری و مخالفت گفتم.

-=-

می خواهم استراحت کنم. اصلن تصمیم گرفته ام امروز چهارشنبه را فقط ولو باشم. نمی شود. خب چرا این طوری نگاه می کنی. دلم می خواد چار دیواری اختیاری.

-=-

سوز و فغانی دارد این خواندن:

سفرنامه- به رنگ شکوفه و تن تنها

بیست و نهم مارچ دوهزار و یازده

یکی از نکته هایی که من همیشه باهاش درگیرم و البته به صورت معمول با بن بست درش مواجه می شوم، مسئله صداقت و صحت در خبر نویسی و گزارش است. به نظر من اعتبار یک رسانه به همین است که دست کم به آب خوردن با آبروی خودش بازی نکند. این را داشته باشید تا بگویم که چیزی که رسانه های دولتی در ایران به طور جدی دیگر از آن بی بهره شده اند.

سوریه چون رفیق فابریک است. اسم انقلابیونش شورشی است. تظاهرات های مردمی اش، شورش های خیابانی است. معترضین در درعا، سارقان مسلح هستند. اما در مصر جنبش مردمی است، حمایت جهان اسلام را می طلبد و این داستان ها.

روز سه شنبه کابینه آقای اسد استعفا داده است. اعتراض فراگیر در سوریه و بعد خبر خبرگزاری رسمی ایران را داشته باشید که در این سازمان برای خدم و هشم و آدم های ریز و درشتش میلیاردی در سال خرج می شود.

فاجعه ای است این داستان برای خودش. مردمی که باید با شایعه زندگی کنند. با خبرهای ریز و درشت تصمیم بگیرند در حالی که رسانه های رسمی کشور هم در جنگ روانی دروغ و یا ناراست های دیکته شده را باید بگویند.

-=-

روزهای اشد من الموت است.

-=-

سه ماه گذشت که من پای در خاک این سرزمین نهادم. انگار عمری است از شهر و دیار دورم.

-=-

اخه این چه عادت بدیه من دارم که روی تخت ولو می شم و با لب تاب کار می کنم. همه جام درد می کنه.

-=-

شکوفه های گیلاس دارد همه جا را مثل یک واگیر خوش آیند می گیرد. هر روز که از خیابان ها عبور می کنم می بینم که شکوفه تازه ای رخ می نماید. انگار شب ها کسانی بر درخت ها آن ها را آویز می کنند و تو صبح می بینی همه چیز عوض شده است.

-=-

به تنهایی ها عادت می کنی. به سختی ها و به بحران هایی که گریبانت را می گیرند. آدم موجود پست کلفتی است. نشستم شمعی روشن کردم. غذایی گرم کردم و یک قطعه از ریچارد کلایدرمن و انبوه فکر های ریز و درشت.

سفرنامه- در آمریکا تا آخر عمر بدهکاری

بیست و هشتم مارچ دوهزار و یازده

رفیق ما رفته دیده بانک داره بدهکارش می کنه. زنگ زده و بخش سرویس مشتری که داستان چیه. بعد طرف آن ور سیم گفته که اول باید تایید هویت بشوید. گفته من زبانم خوب نیست می دهم به دوستم تا کمک کند. بابای اون ور سیم گفته که این کار از راه واسطه شدنی نیست. باید خودتان تایید کنید. رفیق ما گفته که خوب بابا من ممکنه نفهمم شما چی می گید.

اون وری هم گفته که: «کاملن حق با شماست. شما با چه زبانی صحبت می کنید؟»

رفیق ما: «فارسی»

-چند دقیقه پشت خط باشید.

رفیق ما می گه گفتم لابد می خواهند با مدارکم چک کنند که حدود پنج دقیقه بعد یک خانم روی خط می آید و با فارسی سلیس شروع می کند به فارسی حرف زدن:

«آقای فلانی من فلانی هستم مترجم انگلیسی به فارسی که توسط بخش سرویس مشتری امریکن اکسپرس از من خواسته شده با دقت برای شما توضیح بدهم…»

رفیق ما می گه داشته به گوشی تلفن دو سه دقیقه فقط نگاه می کرده!

مشتری مداری که ما داریم داستانش رو تعریف می کنیم باید این جا ببینیم. البته من توی ادارات دولتی هم دیده ام که خیلی از جا ها روی دیوار زده است در صورتی که نیاز به مترجم دارید بگویید. این جمله را دقیقن به فارسی نوشته است.به هر حال خواستم با هم کف کنیم.

-=-

ولع جالبی در بین این مردم برای خواندن کتاب و نوشته و گوش کردن هست. همه انگار از این وقت مرده در مترو خودشان را موظف به استفاده از کتاب کرده اند.

-=-

این جا وقتی بخواهی زندگی کنی اول باید صاحب دو چیز باشی. یکی کردیت کارت و یکی به قول خودشان «هیستوری» یا سابقه. در واقع خوش حسابی ها و بد حسابی های آدم ها این جا همه ریکورد می شود.یعنی وضع شما همیشه روشن است . بدهکاری یا نیستی و یا هر چیز دیگر. لاپوشی هم در کار نیست با ده دلار هر بانک یا سازمان یا حتا جایی که می خواهی خانه اجاره کنی می تواند همین سابقه ات را در بیاورند. به همین علت است که بسیاری مواقع تو اگر سابقه نداشته باشی کسی با تو معامله نمی کند و یا بکند بسیار با در نظر گرفتن ضریب ریسک بالا انجام می دهد.

در عمل به نوعی در آمریکا هر چه بیشتر بدهکار باشی به این بانک و به آن بانک و قسط و این حرف ها بیشتر به مرور اعتبار کردیت ات می رود بالا.

قسط هایی که شاید تا آخر عمر بابا تمام نشود. درصد سود وام بانکی در آمریکا به نوعی برای کسانی که سابقه ندارند بسیار بالا است. چیزی نزدیک به نه درصد. این درصد در مالزی برای مسلمان ها نزدیک به دو و نیم و برای غیر مسلمان حدود سه و دو دهم درصد است. البته در ایران به دلیل بانک داری اسلامی هنوز با کاهش نرخ بهره شده است حدود بیست و یک درصد.

-=-

روزهای التهاب در سوریه و لیبی و یمن و بحرین و ایران و این داستان ها است. نمی خواهم زیاد بپردازم به آن ها برای این که در حال حاضر روزی هزار سوراخ هست که دارد به خورد همه مان می دهد. دلم می خواهد حیات خلوت باشد این وبلاگ اما گاهی مگر می شود.

سفرنامه- ناخن های روزگار بر تن روح من

بیست و هفتم مارچ دوهزار و یازده

یک شنبه دراز. قرار است آدم یک کار بکند. من یک کار کردم به خاطر بیدار خوابی ها و نگرانی ها. گرفتم تمام روز را تا شب خوابیدم. خواب های عجیب می دیدم. خواب می دیدم که کاری می کنم که یادم نمی آید چه کار بود. اما یک کاری بود که برایم خوب و دل نشین بود. بعد در خواب با خودم می گفتم باید این خواب را از یاد نبرم، برای همین به نظرم می رسید که باید دکمه «سیو» اش را بزنم.

از خواب بیدار شدم با خودم فکر کردم چه خوب می شد زندگی را در همان قسمت های خوبش «سیو» کرد و بعد هر وقت هم زور به ناکجا آبادت می آمد. «ری استور» می کردی به همان روز های خوب و بازی را از آن جا ادامه می دادی.

-=-

یک ترس به جانم افتاده است. هیچ وقت به نظرم نمی آید که اتفاق بد می تواند مال من هم باشد. وقتی می شنوی فلانی در تصادف کشته شده است، متاسف می شوم. یا می گویند فلانی یک باره افتاده و مرده تاسف می خورم اما باور نمی کنم من هم همین وضع را می توانم داشته باشم.

انگاری اتفاق بد قرار نیست سراغ من بیاید. اما می آید. اما می آید بدون آن که تو حتا آمدنش را احساس کنی.

ترس از یک اتفاق بد با ناخن به روحم افتاده است.

دارم می خوانم. نزدیک به چهار صد صفحه تا الان خوانده ام. از یک بیماری. هیچ وقت به این جدیت حتا متن های انگلیسی را ترجمه نکرده بودم. انگار باید آرام بشوم. باید بفهمم همه چیز را. خوب حالا اگر فهمیدم بعد باید چه کنم؟

-=-

می دانم یک انرژی مثبت می خواهد تا همه چیز درست شود. من این را با هیچ چیزی سودا نمی کنم.

حتا اگر در یک روز بتوانم 15 ساعت بخوابم.

موقع مرگ پدرم هم همین طور بودم. وقت های نگرانی هم همین طور هستم. آن قدر می خوابم که همه چیز در درونم شسته شود. در این خواب که خواب نیست شاید بیداری باشد، با خودم دعوا می کنم. حرف می زنم، جدل می کنم و بعد آرام می شوم. بیدار می شوم و زندگی را از نو آغاز می کنم.

 

 

سفرنامه- سنجاب ها با تو جدی حرف می زنند

بیست و پنجم مارچ دوهزار و یازده

جمعه همیشه جمعه است هر جا که باشی. برای یک نامه به طرز احمقانه ای ذلیل شده ام. پس این نامه چرا نمی آید. روی اعصابم دارد لیز لیزی می رود و دست هم بر نمی دارد. رفیقم می گفت زنگ بزن خب، بگو: «ببخشید می شه زیر میزتون رو یک نیگا کونین؟ آخه شاید تو این چند روز گذشته پنجره رو باز گذاشتین این نامه ما افتاد اون زیر…»

اما نامه من می دونم دست کیه.

دست همون که مثل یک بچه بازی گوشه، حسود و لج باز. باید ویرش بگیره تا جوابت رو بده. باید سر خوش باشه. سر کیف تا حرف حالیش بشه. به شدت با تحلیل رفتن انرژی های روحی ام دارم مبارزه می کنم. نباید بگذارم شرایط و فشارهای انتظار ملول ام کند.

به هدف نگاه می کنم. یاد حرف شرلوک هولمز می افتم که می گفت: به ماه نگاه کن و بر لبه دیوار راه برو.

وقتی به هلال ماه نگاه می کنم یا به فکر قطره بارانی که بر روی صورتم می خورد می افتم. وقتی با خودم حس می کنم یک سنجاب هوشیار در کنار تو بر روی صندلی پارک می نشیند. وقتی فکر می کنم شکوفه ها این شهر را خواهند گرفت و من یک موجود هستم با هزاران متر رگ، میلیون ها نرون عصبی و میلیون ها سلول که فقط برای درک این مهم ها آفریده شده است، باور می کنم زندگی باید کرد. با تمام قدرت باید از این همه اقتدار برای یافتن و فهمیدن بهره برد.

-=-

رفتم سراغ یک آدم که همیشه از غربت مرگش متاسف می شوم. امروز یاد «ناصر عبدالهی» کردم.

سفرنامه- توقع ات را از خودت ببر بالا پسر خوب

بیست و ششم مارچ دوهزار و یازده

رفیق فاب ما روی والش تو اف بی نوشته:

«خدایا!

خسته ای، خوابت میاد؟ چایی بریزم؟ پرتغال پوست بکنم؟

تخمه می خور…ی؟ می خوای بری نیم ساعت بخوابی، من بشینم پشت فرمون؟

تعارف می کنی؟

لنگ بیارم شیشه جلو رو تمیز کنم؟ اینایی که من می بینیم، می بینی واقعن؟»

-=-

روز بیست و ششم مارچ را روز مبارزه با رفقا و آدم های بد قول گذاشته ام.

از روزی که به آمریکا آمده ام، به این نتیجه رسیده ام واقعن مردم ما دیگر نوبرش هستند. رسمن وقت ات را به یک قران ارزش نمی گذارند. نمی دانم قضیه چیست، این فرهنگ جامعه میزبان نیست. برای این که می بینم همه چیز بین مردم این ولایت با دقت است -البته جز متروهای روز تعطیل که درست کردنش به گمانم کار امام زمان شون هم نیست فک کنم- پس نمی فهمم چرا به این راحتی هر کسی قراری را که از چند روز قبل تنظیم کرده با یک تکست چسکی باطل می کند.

حالا جالبه من خودم اصولن سر قرار دیر می رسم اما دیگر راستش یک قرار را هفت بار عقب نمی اندازم. بلخره دیر رسیدن بخشی اش از دست آدم خارج است. اما سر در نمی آورم طرف که می داند قرارش را نمی تواند بیاید چرا زرت و زرت تجدید قرار می کند.

خب راستش را بخواهید هر کسی آستانه تحملی دارد. من شاید آستانه تحمل ام کم است. از امروز بستم پرونده این انتظار ها را. کتاب الکترونیکی ام را بر می دارم و ته اش می نشینم مطالعه می کنم. بی شک از مضحکه دیگران شدن بهتر است. زندگی هر چه مستقل تر به نظر من بهتر و پویا تر است. از طرف بسیارند آدم هایی که هم طراز سعی می کنند به حد توان به تعهدشان عمل کنند. به نوعی احساس این که آدم بخش فرعی نگاه کسی باشد اصلن خوش آیند نیست. آدم هایی که راستش من خیلی هم پر انرژی و بلند گام نمی بینم. راستی چرا پس؟ شاید این خصلت من است که برایم حتا شوخی ها هم جدی است.

-=-

امروز یک هم کار خوب کوچه بعد یک سال و نیم همراهی مداوم، برایم چند خط کوتاه نوشت که نمی تواند همراهی کند. دلم گرفت. هم خانه تو می خواهد بعد یک سال و نیم برود. زنگ زدم و گپ. از روزهای خوب با هم گفتیم و آغاز کوچه. انرژی زیادی داشت و امروز می گفت احساس می کنم هر چه بنویسم آب به آسیاب غریبه ریختن است. چندی پیش بر سر نوشتن یک مطلب که می شود اسمش را هم گذاشت جنجالی همه جور حمله به او شد. در حالی که احساس می کردم او به نکته ساده ای اشاره کرده است. کار به تهدید و رو کردن های ناموسی کشید و من یک بار دیگر به آستانه تحمل پایین این مردم فکر کردم و یک بار دیگر به این دوست همراه حق دادم.

راستی این روزها چه بنویسی که هم خریدار داشته باشد، هم اغراق نباشد و درست باشد.

می شود بدون گرایش زندگی حرفه ای کرد؟

به سرم زده برم یک کبابی باز کنم خیال خودم رو راحت کنم.

-=-

گاهی اوقات حرف ها از فرط تکرار بوی استفراغ می دهند.

سفرنامه- در این کلوپ شاید هم دلی از هم زبانی بهتره

بیست و چهارم مارچ دوهزار و یازده

بنا بر رسم شبانه ها باز هم شب بیدار خوابی چاشنی زندگی می شود با بادی که بر پنجره نیمه باز می وزد و کمی نوشیدنی. درست مانند روزهای نوجوانی پر از کشف از گفتن ها و نگفتن ها.

یاد روزهایی افتادم که با خودم ناشیانه ریاضت کشی می کردم. بیست روز حرف نزدن، بیست روز دروغ نگفتن، چهل روز به حرم امام رضا رفتن. الان هیچ کدام را انجام نمی دهم اما چقدر مرورش مزه دارد. می خواهم در تاریکی بیابم.

-=-

در کتابخانه «بتزدا» دو روز دور هم جمع می شوند. چند معلم که به دیگران نه آموزش رسمی انگلیسی بلکه حرف زدن را یاد می دهند. اسمش «کلوپ گفت و گو» است. باید بنشینی، اسمت را و کشورت را روی کاغذی بنویسی و به نوبت خودت را معرفی کنی. من «می» از تایوان. من «علی» از ایران.

هر هفته چهار شنبه ها و پنج شنبه ها درست در قسمت جلوی سالن این کتاب خانه دور هم جمع می شوند. کسی ثبت نام نمی کند. هزینه ندارد و معلمین هایش به صورت خیریه کار می کنند. چند میز و هر میز هفت هشت نفر از گوشه و کنار جهان. این جا نوع دیگری از کلاس است. بعضی به سختی حرف می زنند و بعضی بهتر. با لهجه، ترکی و یا چینی اما همه زبان هم را خوب می فهمند.

فرصت خوبی است برای این که همه با هم آشنا شوند. از ملیت های مختلف با آداب و سنت های متفاوت.

نکته این است که معلم و شاگرد در واقع با هم رفاقت می کنند. این جا کلوپ گفت و گو است.

دو ساعت کلاس تا ساعت سه است. اما بقیه برنامه در یک کافه نزدیک به کلاس یا همان کتابخانه ادامه دارد. همه با کمک هم تمام میزهایی را که باز کرده اند جمع می کنند. صندلی ها به کناری چیده می شود. سالن مانند اول پاک و پاکیزه می شود و راهی کافه.

دو خیابان بالاتر در یک کافه همه دور هم جمع می شوند. این بار خودمانی تر است. همه با اشتیاق از هم دیگر می پرسند. از سن و کار از این که چرا آمریکا هستند. یک زن ژاپنی همسرش دوره آموزشی دو ساله در آمریکا دارد. پسری فرانسوی میهمان یک دوست اش است و برای همین شش ماه که این جا است به سراغ این کلوپ برای یادگرفتن آمده.

اما شاید در این جمع برایم از همه خوش آیند تر دیدن زنی به نام «شارکه» از بلغارستان است. ارمنی تبار و نزدیک به هشتاد سال دارد. پر از انرژی. مهربان و خوشحال از این که می تواند انگلیسی صحبت کند. در همان دقیقه های اول  تکه شیرینی دست پخت خودش را با من و یکی دیگر تقسیم می کند. کیکی با طعم پنیر و شکر.

به نظرم نمی آید مسن باشد. آن قدر پر نشاط است که آدم وقتی از خاطرات کودکی اش صحبت می کند که متعلق به سال ها پیش می شود، یک دم خیال می کند دارد حرف پدر و مادرش را نقل می کند. پسرش در آمریکا است و اون نیز راهی شده است. مهربانانه از معلم و از بچه ها صحبت می کند.

صحبت ها گل می اندازد. از هر دری سخنی و دمی آدمی تنهایی ها را از خاطر می برد. معلم هم مانند همه ولع حرف زدن با بقیه را دارد. یک کانادایی تبار، خانمی که به نظر نمی رسد بیش از چهل داشته باشد اما با دیدن عکس دختر بیست و پنج ساله اش باید دانست بی شک بیش از این دارد.

از انگیزه اش می گوید. از زمان کلاس ها و دعوت کردنش به شرکت در این کلاس ها. به سه زبان آشنایی دارد، فرانسه، انگلیسی و اسپانیایی. او به صورت خیریه در این کلاس ها حاضر می شود.

ساعت حالا هفت شده است و من نزدیک به چهار ساعت غرق در این گپ و گفت هستم. تولد یکی از شاگردان است. چینی است و خوشحال می گوید سنش را نخواهد گفت اما برایش هر کسی به زبان خودش شعر تولد می خواند.

کسی از کسی توقعی ندارد. تشکر می کنند و خدا حافظی. کلاس تمام می شود اما انرژی سبز دوست داشتن و گفت و گو تا ساعت ها احساس می کنم دورم می گردد.

هم زبونی ها اگه شیرین تره

هم دلی از هم زبونی بهتره

سفرنامه- با تو اهل لی لی بازی کردن هم هستم

بیست و دوم مارچ دو هزار و یازده

راز های پنهانی

زندگی بدون تفریق

گرمای رنگ و حضور آبی آسمان درکاسه گدایی

نور باران شکوفه در برهوت

رویا های شبانه و زنانه های خلسه آور

نور چه می خرامد و باران چه می بارد

بر شیشه ای بی پنجره

اندازه یک حنجره، قواره یک فریاد

فریاد پر صدا و صدا یعنی بودن

بودن یعنی نماندن و فراموش نکردن

آمدن برای همین شدن

هی خسته نیستم

پس زورت را بزن پدر سگ

من تا ته اش ایستاده ام…

-=-

شب ها زیاد بیدار می مانم و کم می خوابم اما بی صبر و طاقت نیستم که اتفاق حادثه خوش هستم. چیز یاد گرفتن در کلاس تقدیر و خود شدن مدرسه روزگار وه که چه مزه ای دارد. شاگرد این مدرسه بودن خود افتخاری می شود.

امروز نشسته ام و کلاهم را قاضی کرده ام.

وای خدا، خالق، شبکه یا طبیعت و یا تقدیر -خودت اسمت را انتخاب کن- چقدر به من نعمت داده ای.

تو خودت می دانی که من فقط به تو باور دارم حتا به لج بازی های بچه گانه ات.

می فهم چه می گویی. داشتم امروز حساب می کردم چقدر داده ای. امید هزار کیلو، خواستن دو تن، درد و نگرانی هزار و دویست کیلو و آرامش و بی قراری سر به سر. می دانی دوست دارم بگویم منتظرم. دوست دارم بگویم تو داری بازی می کنی و من از بازی با تو خوشم می آید چون تو شان اش را داری.

می خواهم به تو بگویم بگرد تا بگردیم.

بزرگترین را من دارم. من زنده ام و هنوز می توانم اذیت شوم. حتا نعمت توانستن رنج کشیدن را از من نگیر.

همین بس…

-=-

مجموعه بهارانه من تقدیم به هرکه دلش به لبخند ترانه وار شکوفه هم شاد می شود و نیازی به بهانه گنده برای خندیدن ندارد.

 

سفرنامه- خواب آلوده گان آغازین، روزگاران بی توجه

بیست و یکم مارچ دوهزار و یازده

دم صبح گاهی شیرینی را گذراندم. زندگی به وقت آن سوی دنیا و بودن در این سوی دنیا، خواسته های فرا جغرافیایی وحوادثی  ساده که پیچیده اند. انگار کسی نشسته و با تو دارد «مونوپولی» بازی می کند. آری تو مهره این بازی هستی و فقط می توانی در خانه ای بنشینی و خیابانی را بخری یا در یک دور بازی با کارت سرنوشت سه دور از بازی محروم شوی و بعد بدوی تا به بقیه برسی.

روز یکم فروردین ماه می شود. زندگی در سال نو است با خواب آلودگی. خبر و گزارش در کله ام دارد می کوبد.

سوار مترو می شوم در مترو خوابم. پرینت می خواهم بگیرم خوابم. آدم ها را می بینم، خوابم.

-=-

همیشه دلیلی برای امیدوار بودن هست. چقدر این کلیپ خوبه. کسی بی محلی به کسی نمی کنه. همه هم توش خوبن.

-=-

مشغول عقاید دن خوان ام. تا این جای کار که همش به نظرم ماشروم و گراس و علف سرخپوستی بود و تیر و تار دیدن هپروت در قالب عرفان. شرمنده آقای کاستاندا. حالا بریم بقیه ماجرا.

-=-

از اکتشافات عمیق من در غربت این است که هیچ وقت به احساست در چت و فیس بوک در مورد طرف مقابلت اعتماد نکن. اون رفته از پشت لب تاب مستراح، تو به حساب قهر می زاری. سو تفاهم مگه شاخ و دم داره. نکن آقا. نکن.

-=-

هی با خودم می گویم چرا دیگران مرا درک نمی کنند. گاهی می گم اصلن من دیگران را هم می بینم؟ خودخواه زاده ای هستم ناسوتی. حالا تازه دارم تو غرب خودم را کشف می کنم، عجب موجود ستمی هستم من.

-=-

شب باید کار کرد. امشب می خواهم زرنگی کنم و خبرها را زودتر بفرستم. به کوب به قول اون خانمه که داشتند شهر نو را خراب می کردند (1)، کار می کنم. چشم هایم مانند وزغ می شود. ساعت سه و سی دقیقه صبح است و 12 تا خبر بنز آلود. از زمین و زمان جر خوردی و در آوردی، سه تا ترجمه. می زنی به ایمیل، دکمه اینتر را که می خواهی بزنی. نت قطع می شود. تب لرز داری بدتر هم می شود. بالا آوردن حسش بیشتر است. می رود که می رود و تو می مانی و دماغ سوخته.

دیگر فقط کابوس می بینی. تا پخش چند ساعت مانده. پیام می رسد: خب اگر نمی خواستی خبر بفرستی چرا زودتر نگفتی!

-=-

اسمت چیه؟

املیانو

اسم کاملت چیه؟

املیانو زاپاتا…

یادمه سر این شوخی تو کلاس ریاضی یک بار مجبور شدم سه هفته به جای کلاس برم سینما.

الان یک هو یادم آمد.

 

(1): می گویند اون اوایل انقلاب می خواستند شهر نوی تهران را خراب کنند. خبر به خانم رییس ها می رسد. بنده گان خدا که از دار دنیا فقط همان عضو مبارک را داشته اند، یک پتو هم از خود نکرده بودند، به چه کنم، چه کنم می افتند. خلاصه چنین و چنان، نماینده  به نیابت جمع خانم رییس هایکی از این خانم های محترمه می شود و راهی می شود خدمت حاج آقا دادستان ظاهرن. خلاصه شرح ماوقع که این جا ملت نون در می آورند از کارشان و سر پناه ندارند و غیره و غیره که دستور تخریب ندهید، بزارید ما باشیم هم کار ملت راه می افتد و هم گرسنه سر زمین نمی زاریم.

می گویند حاج آقا گفته است: نچ!

این مومنه هم که دیده حاجی پاش تو یک کفشه، بر می گرده می گه:

– خب حاج آقا. قربونتون بشم پس دستور بدید سه ماه دیگه خراب کنن. اقلن ما تو این سه ماه به کوب کار کنیم یه چیزی پس انداز بشه، بریم پی کارمون.

 

 

سفرنامه- هارمونی و آهنگ نوازش باران بر روی شیروانی داغ بدون گربه

بیست و سوم مارچ دوهزار و یازه

این روز ها همه جا دیوانه شده است. می گویند واشینگتن دو هفته دیگر می شود دریای شکوفه، شکوفه های درخت گیلاس که روایت کرده اند چینی ها آن را به این مردم هدیه داده اند.

خیابان ها پر شده از برگ های سبز و بهار، چند سال بهار ندیده ام  و همه تن انگار درش می جریاند این شکوفه ها خون زندگی و بهاری را.

پنجره اتاق باز است و بادی با دانه ای باران به صورتم می خورد و این موسیقی طنین انداز می شود. آرامش!

-=-

کیان امانی امروز یک نمایش فیلم داشت. یک مستند در مورد گی های ایرانی. زحمت کشیده بود با تلاشی که روز های آخر احساس می کردم بیدار خوابی و سعی اش را. نمایش در کلاس شماره 106 دانشگاه جرج تاون. یک دانشگاه عریض و طویل که پیدا کردن این کلاس خودش یک سفر برون شهری بود به نظرم. ایرانی ها و غیر ایرانی ها.

حرف هایی از این که هم جنس گرایان یا دگرباشان در ایران چه شرایطی دارند. فارغ از این که با مسئله هم جنس گرایی من چطور هستم اما پذیرفتن شرایط اقلیت های جنسی در جامعه خودش از آن سوال های بی جواب است که فکر می کنم حتا دوستان سبزینه هم به آن پاسخ نگفته اند.

-=-

آماااااا

آب زنید راه را..

هوا زیباتر از پیش شده است. زمانی برای مستی اسب ها است فک کنم. شکوفه ها می روید و بهار می آید و زندگی پر طراوت است. دنیا پر از زندگی است. این روزها دلم می خواهد همه جا پیاده بروم.

-=-

این روزها شاید تاریخی ترین دوران زندگی ام باشد. تجربه واقعی چیزهایی که ازش دور بوده ام. رنج های دیگران و رنج های خودم. حدیث حقارت آدم ها و تجربه هایی که به تلخی می آیند اما شهد شیرین دانستن و آموختن درش موج می زند.

این که بیاموزی آدم ها در شرایط چگونه با تو رفتار می کنند و در شرایط چگونه با آدم ها رفتار کنی.

امروز کسی داشت از درد رابطه صحبت می کرد و تحقیر کردنش توسط کسی که شاید احساس نیاز او را درک کرده بود. شاید غیر عمد اما دردناک بود. یعنی رابطه یک سویه و عامرانه به نظرم همیشه دردناک است.

باید بیاموزم تا این گونه نباشم.

-=-

شب ها و روزهایم با هم قاطی شده. زندگی به دو وقت یعنی مرده دو زنه که باید شب را در مسجد بخوابد. پیشنهادم را جدی بگیرید و سعی کنید همیشه به وقت محلی یک جا شغل انتخاب کنید. از ما گفتن.

-=-

الیزابت تایلور مرد. هفتاد و نه ساله و پس از سال ها درد که کشیده بود. او مدیر یک بنیاد خیریه که برای راک هودسن راه انداخته بود، تا آخر عمر ماند.

تیلور زن زیبایی بود و سمبل دیوانه گی های دهه طلایی پنجاه و شصت میلادی از مرگش باز به این فکر کردم که با پول و بی پول خوشگل و زشت همه آخرش دم یک صف می ایستند.

سفرنامه- خدایا در دعایم دقت کن، سربه هوایی خوب نیست

بیستم مارچ دوهزار و یازده

فک کنید آدم از شنیدن یک خبر از «ایرنا» خوش حال بشه یعنی اون روز، روز معمولی نیست. حتا اگر این خبرگزاری با بودجه میلیاردی تیتر این طوری بزنه: «پیش از آزادی، ابراهيم يزدي از سمت دبيركلي گروهك غير قانوني نهضت آزادي استعفاء كرد» در چهار خط خبر بیست جا از کلمه «سرکرده» گروهک استفاده کرده است. اما اشکال نداره خبر خوب باشه کوفت باشه، حتا از دست ایرنا. اما فک کنید اگر غیر قانونی است که پس چطور استعفا داده. آقای خمینی در وصیت نامه اش نفهمیدیم آخر چه داستانی در باره نهضت آزادی نوشت که هنوز که هنوز است تکلیف نیمی از این جماعت حاکمیتی روشن نیست.

بماند مهم خبر آزادی است.

اما از این که بگذرد ما زین پس به دلیل مرخصی همکاران مدتی مدیر سایت هم هستیم، لذا هنر می کردیم شبی دو ساعت می خوابیدیم اون رو هم تعطیلش کردیم رفت پی کارش.

ولی خوبی اش این است که شب عیده و برنامه و خبرها همه عیدانه و انرژی در حد کالباس ژامبون با دو تا بندری دور میدون سوم اسفند است.

چون پشت بندش خبر آزادی عرب سرخی و چند فعال دیگر را زدم. چه خوبه نه؟ در این روزها که دلت می خواهد خبر بد نشنوی و نمی شنوی. این عید در تنهایی بلاد اتازونی کمی غمگین تر از عید های دیگر است. اگرچه همیشه نمی دانم چرا دم سال تحویل که هیچوقت هم پای سفره ای نبودیم -یا تو راه بهشت رضا سال تحویل می شد، یا تو حموم، یا در حال بدوبدو- چشمانم سخت بارانی می شد.

این عید دور از همه اما پر از امید برای فردای بهتر ایران خوب، گور پدر بنغازی فعلن تهران را بچسب. مردم بخندند. به همه چی شاد باشند. به پیام مقام عظما، به مامور باتوم به دست، به مرگ یا هر چیزی که می بارد بر سر این مردم. سال نود سال امید است.

-=-

به سال تحویل که نزدیک می شویم فکر می کنم باید چه کنم. بغض کمی دارم اما قصد گریه ندارم. یعنی عمرن بزارم اشک ببارد. ساعت هفت و بیست دقیقه و چهل و پنج ثانیه قرار است توپ اش را در کنند. منزل …..قرار است توپ در شود. ما هم نشسته ایم و داریم چای می خوریم و به توپ سال نو نگاه می کنیم که یک وقت اشتباهی به جایی که ما نشسته ایم نخورد.

آغاز سال نو….

 

شاتاراق… -صحبنه مال توپ های یک ناو است که در دریا شلیک می شود، نیرو دریایی و شبکه جام جم، اما به نظرم صدایش مثل توپ پ پ نیامد- خلاصه کلام سال تمام می شود.

دقیقه شماری کرده بودم که این دم با نزدیکانم صحبت کنم. زنگ می زنم و خوش و بشی و آرزوی سلامتی و دوری از گرفتاری و همه چیزهای تمیز دیگر. صحبت کوتاه می شود ظاهرن آن ور خط چند منتظر دیگر هم نشسته اند و ما سهم خودمان را گرفته ایم. با دامون شمارش سال نو می کنم. ده، نه، هشت، هفت…

دعای دم میز هفت سین و این حرفا:
تمامی آن چه برای سال 1390 از تو می خوام یک حساب بانکی چاق و چله
و یک هیکل باریک است. لطفن این دو را مثل سال قبل با هم اشتباه نگیر
آآمین

 

-=-

پدر و مادر، لباس نو که از چهار طبقه مشهد از پوشاک اطمینان می خریدند. شیر موز دم چهارراه خسروی و کفش ملی و کفش ورزشی گاهی، خجالت لباس خریدن که معمول با شلوار زانو انداخته و جوراب پاره البته سازگار نبود.

چلوکباب پارس دم سه راه دارایی و هوای نیمه سرد و گرم و شلوغی خیابان ها. منزل مادر بزرگ و دور هم جمع شدن ها. عرق خوری های بزرگ تر ها و نگاه کردن ما. سر خوشی دم حوض و درخت سیب قندک حیاط مادر بزرگ و اتاق های عموها و عمه ها که هر کدام یک جذابیتی برای دید زدن یواشکی داشت. وسوسه سه بار دید زدن اتاق عمو «کاظم» که وسط اش عکس یه دختر لخت به قاعده تمام دیوار بود و ما در جق و پوق هشت، نه سالگی و کشف و شهود.

عمو کاظم مرد، دیر هم مرد به نظرم. عموی دیگر داغون شد. مادر بزرگ دم مردن هوشش آن قدر مثل قدیم نبود که هر کسی را بیاد بیاورد. پدر بزرگ زودتر از همه مرد.

پدر دیگر لباس نمی خرد. پدر عصبانی نمی شود. پدر چلوکباب پارس نمی دهد.

«پدر مرده است»

پدر انگار سال ها است که دیگر نیست.