یازدهم سپتامبر دوهزار و یازده
از سه چهار روز پیش هی به ناف ملت می بندند که القاعده تهدید کرده است. فک کنم این روزها به ازای هر یک آدم تو نیویوک و واشینگتن چار تا پلیس وایستاده، جالبه ما این روزها چشم مان به جمال برادران لباس شخصی هم روشن است. انگاری سنتی است در بین جماعت اهل تفحص که یه عمری زور می زنند لباس بپشوند و کلاه بر سرگذارند و یراق بیاویزند بعد یه عمری زور می زنند که از مردم قایم کنند.
به قول این ور آبی ها انی وی. اخبار هی «برکینگ نیوز» می زند که تهدید القاعده جدی است و باز نون سی ان ان تو کاسه است و حالی به حولی. اما یازده سپتامبر، یازده سپتامبر دقیقن ده سال پیش بود. در خانه ای در خیابان هاشمیه مشهد نشسته بودم در حالی که بانک می خواست برای پروژه ای ناموفق آن را حراج کند. بعد از ظهر بود و مجری تلوزیون داشت توضیح می داد که چطور یک هواپیما زارپپ خورده است به یکی ازبرج ها که -دست بر قضا همین سی ان ان داشت حرف می زد – پشت سر مجری یکی دیگر راست رفت تو برج و من احساس کردم از این صحنه که می دیدم دو سه دقیقه ای نفس نکشیده ام.
احمد شاه مسعود دو روز قبلش ترور شده بود. طالبان به خرخره همه را رسانده بودند. جنگ آغاز شد. القاعده شد سوژه و اسامه مرحوم شد سلبریتی. مردم بیشتر از باسن خانم لوپز که آن روزها موضوع بیمه کردن اش صدر خبرها بود، حرف از بن لادن می زدند. شروع شد. یادم می آید از روزهای حمله نیروهای ائتلاف، ریختن پالت های غذا بر سر مردم و از آن طرف بمب های خوشه ای و لیزری به سر صغیر و کبیر، به هر روی طالبان پرونده شان بسته شده بود.
یادم از خاطره های آن روزها می افتد که نوشتم و دیدم و به خاطر سپردم که دنیا جای ساده و عجیبی است. آمریکایی که طالبان می آورد و حمایت می کند. اسامه را به جان خرس های «پولیت برو» می اندازد، بعد با وحدت کلمه همه را می شوراند که ورش بیندازند. هرچی فکر می کنم می بینم همه اش زیر سر همین «سی ان ان» است.
بماند.
خیابان ها امروز خلوت تر است. به قول این مومنین «لانگ ویک اند» است. پلیس گوشه و کنار زیاد پلاس است. هفتاد مدل پلیس می بینم. یکی می گفت این روزها باید ریش هایت را بزنی وگرنه مفتی دم تیغ همین برادران هستی. انگاری بلاهتی است هااا که مثلن آقایان قاعده و یائسه برای هدف شان ریششان را بزنند کافرند. خوب می زنه دیگه آمو…
از صبح در محل سولاخی که حالا دارد یک مجموعه تجاری گنده تر و خوشگل تر و شیک تر ساخته می شود مردم جمع شده اند. یه حوض گنده در ته یک چاله درست کرده اند که مردم دورش می روند و ادای احترام می کنند. راستش دلم به آدم هایی که گریه می کنند می سوزد. چه سیاست باشد و چه استراتژی یا القاعده و هر خر و سگ دیگر. نزدیک به چهار هزار آدم جانشان را گذاشته اند. آن ها قهرمان نبودند. مبارز نبودند. آن ها یک روز صبح بعد آن که ریششان را تراشیدند یک کوراسان هول هولکی با شیر خورده بودند رفتند تا ساعتی بعد از ترس مرگ خود را از طبقه نمی دانم چندم بزرگ ترین مرکز تجاری جهان به پایین بیندازند.
اوباما امروز در پنسیلوانیا است. سی ان ان -دقت کردید هر غلطی در دنیا می شود آدم اسم این شبکه را باید بیاورد- دارد مراسمی را نشان می دهد که آقای اوباما با فرست لیدی، احوال ملت را می پرسند و دست می دهند و چاق سلامتی می کنند. دقت کرده ام این روزها قیافه اوباما را که با حتا سه ماه پیشش مقایسه کنی می بینی موهای سفیدش اگر چار برابر نشده باشد دو برابر شده، صورتش لاغرتر و انگاری روزهای خوبی را نمی گذراند. لابد رفیق بد و زغال خوب.
سی ان ان! باز دارد مردم را نشان می دهد. در خیابان ها و کوچه ها یک برنامه ویژه برای نیویورک. امروز همه جا پر از این شعار است: «I’m a New Yorker» مردم از گوشه و کنار آمریکا با نیویورک هم دلی می کنند. می زنم می رم جیم برای تمدد اعصاب و روان و دوش و موش همه چی با هم. روی ترید میل غرق این برنامه ده فجری می شوم. مجری های مشهور و خانم هیلاری و آقای کلینتون با دماغ سفارشی اش بدون این که دیگر کسی به مونیکا فکر کند. می آیند روی سن از آتش نشان ها تقدیر می کنند. در بین جمعیت آتش نشان هایی هستند که در آن حادثه زیر برج ها بوده اند. برخی اشک می ریزند و آقای کلینتون می گوید که ما در آمریکا بدون این که به گرایش دینی بخواهیم فکر کنیم دوست و برادر هستیم.
خواننده ها می خوانند برای نیویورک و شهردار نیویورک ملت را دعوت می کند که بیایید نیویورک را ببینید همه چیز روبراه است و نگرانی در کار نیست. می دانید نکته جالبی که به نظرم می رسد این است که به عکس جماعت شیعه که نیمی از سال شان یا عزاداری است و یا در انتظار این که شاید این جمعه بیاید همه کار و زندگی شان را ول کرده اند، عزاداری در این جا که نه در اکثر جاها ندیده ام. حتا در بین اهل سنت. شاید هنوز برای آدمی که از ایران آمده است کمی سخت باشد که می بیند ملت به یاد مرده ها می رقصند و خواننده ای بر روی سن ورجه ورجه می کند.
معلوم نیست کی می خواهم این پیشینه ذهنی ام را درمان کنم.
جیم خلوت می شود. خیابان ها خلوت تر، یک آمریکایی می گوید که امروز مردم برای امنیت بیشتر کم تر از خانه بیرون آمده اند. من به نظرم این مردم خیلی دیگر جان عزیز می آیند، شاید چون از بچه گی عادت کردم که شب های عید را در خانه مادر بزرگم در خیابان هاشمی تهران با موشک و برق تیرهای پد آفند های هوایی و بعد ها زرت و زرت تصادف تو جاده ها و کشته شدن فله ای و بعد تر هایش دود و هزار کوفت دیگر که انگاری بدون آن ها زندگی ما شب نمی شد، بگذرانم.
با دوستم از یک رستوران ایرانی دو تا برنج می گیریم. می آییم می نشینیم در بالکن دفتر، کباب و ماست و ما هم به افتخار همه آدم های خوب روی زمین چه می کنیم؟
…
اینش دیگر به کسی مربوط نیست چه می کنیم اما به هر تقدیر:
«سالوته»