«درست مثل یک بادکنک هوای گرمم، تونستی بیارم پایین»

این ترانه را دوست دارم. یعنی هر بار گوش می‌کنم یا ویدیو موزیک‌اش رو می‌بینم لذت می‌برم. درست وقتی که دلخورم یا حال هیچی‌رو ندارم می‌گم: چرا باید تن به خبرهای بد بدم؟

این برداشت آزادی از ترانه «شادی» است. ویدیو کلیپش هم پایین صفحه است. بازم می‌گم «برداشت آزاد»:

 

«شادی»

برگردان آزاد: اردوان روزبه

از ترانه خنده از پارل ویلیامز

Pharrell Williams happy

 

این به نظر دیوانه‌گی می‌آید، کدام؟ درست همان چیزی که می‌خواهم بگویم:

خورشید خانم همین پشت مشتاست، وقتشه یه استراحتی بزنی

اگه از حال من بپرسی، من الان درست مثل یه بادکنکم که توش پر هوای گرم کردن، شوت! دارم می‌رم بالا

بی خیال همه چی بچه

می‌دونی چرا؟

چون من خوشحالم

دست بزن، درست مثل من، اگر فکر می کنی زیر سقف آسمونی

چون من سرخوشم

کف بزن وقتی سقفی جز آسمون بالا سرت نیست، عین من

*

این‌ جا همش از خبرهای بد این‌‌ور و اون‌ور حرف می‌زنن

خب! هرچی تو این خبرها گیرت اومده بده به من. تو خودت نگه ندار، آره رفیق

آها! می‌دونی چیه؟ هیچی از خبرهای بد گیرت نیامده

باشه! فک کنم باید بهت هشدار بدم که من فقط باید خوب و رو به راه باشم، آره رفیق

ببین! برات هیچ دردسری نداره، وقتت رو حروم این خبرای بد این ور و اون ور نکن

اصلن برای همین این‌جایی که به این چیزا فکر نکنی

یالا پسر، یالا

*

خوش باش، خوش باش

*

من توپ توپم، حالا تو می‌خوای منو از اون بالا بکشی پایین؟

نمی‌تونی عزیزم! نمی‌تونی!

چون توپ‌تر از این حرفام که بتونی منو جابه جام بکنی

نمی‌تونی عزیزم، نمی‌تونی

بهت گفتم که: اگه می‌تونی بگو ببینم، منو می تونی بکشی پایین؟

جوابت اما اینه: هیچی منو نمی‌تونه بکشه پایین

برای این که من برقرارتر از این حرفام که چیزی منو خراب کنه

گفتم بهت که! زور نزن

*

یالا بیا جلو ببینم

ببین: به جای این کارا خوش باش!

می‌خوای بیاری پایین؟‌ نمی‌تونی هیچ غلطی کنی

می‌خوای من تو حال نباشم؟ حال من بالاتر از این حرفاست

نمی‌تونی پایین بیاری، نمی‌تونی

می‌خوای امتحان کنی؟

بیا جلو بچه

بیا ببین که زور بی‌خود می‌زنی

«حکایت کودکی منو فحش ناموسی عفلقی»

اردوان روزبه / وبلاگ

دقیقن به خاطر ندارم چند سالم بود اما باید فکر می کنم دوازده یا سیزده سالم می‌بود، روزی که سر محله‌مان در کوچه بیست‌و‌یکم خیابان عدل خمینی مشهد با پسرکی دعوایم شد. یعنی نمی‌دانم چرا اصلن حرفم شد چون من اصولن اهل سر و کله زدن نبودم. در وسط فحش و فضاحت‌ها که طرف به ما می‌داد که اون زمان همیشه یک پایه اش «پسره خیکی وامونده» بود، (چون بنده بر خلاف دوران طفولیت رسمن در طبقه تپل تنان در آن سن دسته بندی می‌شدم) منم آمدم یه چیزی بارش کنم گفتم: «خفه شو عفلقی بدبخت…»

این جمله توام شد با سکوت اطرافیان و بعد هم نمی‌دونم چی شد یارو کند و رفت. دم دمای غروب بود که دیدم زنگ درخونه رو می‌زنن. رفتم دم در دیدم همون پسره است با مامانش که چادرش رو با دندون جلو صورتش گرفته بود و داد می‌زد که برو بگو اون «ننه‌ات» بیاد و در ادامه «خیر سرت ننه بابات هم فرهنگین!». نمی‌دونم راستش، فکر کنم مامان نبود، گفتم مامان بابام خونه نیستن. بعد خانمه چادر رو دور کمر زد و زیر و بالای منو باد داد که «پدر سگ! حالا به بچه ما فحش ناموس می‌دی؟» من مونده بودم، خداییش من اصلن فحش ناموس دست کم بلد نبودم نمی‌دونستم کدوم فحش‌ها ناموسیه. بعد طرف ادامه داد که: «یک بار دیگه فحش خوار مادر بدی می گم باباش بیاد در خونتون، عفلقی خود بی ناموستونین. ما ها مثل شما ها نیستیم، ما آبرو و حیثیت داریم…»

القصه روایت این بود که اون روزها مد بود مطبوعات و رسانه‌ها پسوند اسم «صدام حسین» یک «عفلقی» هم می‌بستند که ظاهرن اشاره‌ای به «میشل عفلق» بنیان‌گذار حزب بعث داشت. اما انگاری فحش بود که به صدام می‌دادند. من ابله هم که می خواستم قمپز در کنم و فحش دست اول بدم فکر می‌کردم «عفلقی» یه چیزی تو مایه‌های «پفیوز» و این حرفاست که بعد از آمدن اون خانومه در خونه مون فهمیدم اصلن «فحش ناموسیه».

خلاصه طول کشید که ما فهمیدیم این «میشل خان عفلقی» چه فحش ناموسیه برای خودش. امروز صبح نمی‌دونم چرا به یکی که داشتم مطلبش رو می‌خوندم تو دلم گفتم «فلانی عفلقی» و اتوماتیک یاد فحش ناموسی دوره جنگ افتادم….

«هوس پرواز و خورشید، نه دور، نه نزدیک»

اردوان روزبه / وبلاگ

این روزها باز هوس پرواز دارم. پرواز به جایی شاید دور یا چه‌می دانم، شاید نزدیک اما جایی که فرصت باشد. فرصت مرور چیزهایی که همیشه به بعد موکول کردم. آن‌قدر نوشته‌های نیمه کاره دارم. آن قدر خاطرات سفر که بدون ویرایش مانده است. عکس‌هایی که می خواستم روی‌شان کار کنم. نوشته‌هایی که باید تمام می‌شد. تحقیق‌هایی که فکر می‌کردم لابد سرنوشت بشر را عوض نکند دست کم سرنوشت خودم را عوض می‌کند و همه و همه لای چرخ دنده های غول پیکر زندگی دارند جان می‌دهند.

دو سه روز پیش رفته بودم موزه هوا فضای واشینگتن. سالنی که به «برادران رایت» اختصاص داشت پر از حس خواستن بود. از خانه‌شان تا «ماندالین» اورول رایت که لابد وقت دل‌تنگی می‌نواخته است. چرخ دنده هایی که قرار بود موتور بشوند. بال‌هایی از جنس کاغذ و چوب‌های نازک، راستی چه چیزی این چهار تکه کاغذ و طناب را آخر به هوا فرستاد؟

به نظرم باور به این که «باید»  این چهار تکه نخ و کاغذ پرواز کند…

انگاری باید پرواز کرد این روزها.

IMG_5393

«اندر باب تنقیه محبت از سه طرف»

اردوان روزبه / وبلاگ

دقت کردید یه روزهایی هست که ملت به زور به خوردتون می‌خواهند محبت بدهند؟ سرچهارراه بفرما می‌زنند که «نه جان شما اگر من اول برم» و خلاصه تا دم غروب همه همین‌طوری شیاف محبت می‌کنن به ماتحت آدم. هی سوال‌های الکی می‌پرسند. هی با سوراخ سنبه‌آت کار دارن. می خواهند یک کاری برایت بکنند. اگر کمی تو لب باشی سیصد نفر ازت می‌پرسند «چیه مشکلی پیش آمده؟» بعد تو باید برای عین این سیصد تا توضیح بدهی که «نه والا همه چیز خوبه جان شما».

حالا همین جماعت یک روز صبح که پاشی و با خودت فکر می‌کنی نیاز به یک جرعه از همان بیکرانی داری که فارت و فارت تو ماتحتت کردن، انگاری می‌گی زیر و رو می شن. سرچهارراه می‌آیی بپیچی طرف شیش تا بوق گاوی می‌زنه که ترجمه‌اش یه چیزی تو مایه فحش ناموس است. داری می‌ری تو خیابان، طرف چراغ بوق چراغ بوق، می کشی کنار رد بشه تمیز و آرام دستشو می‌اره بیرون و انگشت مبارک حواله‌اش رو تقدیم می‌کنه. سلام می‌کنی به همون آدم هایی که سر «چسیدن» شون هم باهات مشورت می‌کنن و نظرت براشون حکم کتاب یکی از همین پیامبرا رو داره جوابتو نمی‌دن.

image6341523160962500002

خلاصه می‌مانی با خودت که نه به محبوبیت «جورج کلونی» ات نه به نادیده شدن در حد «محسن رضایی» ات. انگاری یا باید از سه طرف به تو محبت تنقیه کنند یا اصلن اگر شیلنگ گاز هم نشت داشته باشه حوصله ندارن بگن الان کبریت نکش که می ترکی. 

چیزی در روزگار بشر انگار گم شده که پیشتر بهش می گفتن «اعتدال». اما کلن این روزها نقض غرض شده و به چیزهای نتراشیده نخراشیده دیگری می گویند اعتدال. انگاری چیزی این وسط گم شده. چیزی که می شود گفت آدم‌ها نه برای خودت که برای خودشان به تو محبت می‌کنند. از تو کمک می‌گیرند، از تو یاد می‌کنند و بعد باز تورا فراموش می‌کنند. 

یاد جمله حمید هامون افتادم: «تو می خوای من همونی باشم که تو می‌خوای؟ خب من اگر اونی بشم که تو می‌خوای دیگه من نیستم. یعنی من من نیستم…»

«یک میز برای دو نفر، یک قصه در لوانته»

سوز می آید . سرما با شتاب بر صورتم می خورد. کم پوشیده ام. مثل همیشه که یکی باید دم در بگوید: «یه چیزی بپوش» تا یادم باشد بپوشم.

این خاطره البته مال روزهایی بود که در سرزمین خودم بودم، جایی که فکر می کردم هیچ گاه از آن جا بیرون نخواهم رفت. آخر من مردگانی بر آن خاک داشتم و نورسته هایی که پای بر همان خاک گذارده بودند و خیابان هایی که بوی پاییزش را صاحب بودم. آن روزها سرما می آمد و بهانه ای بود برای خوش بودن و نفس در هوای سرد کشیدن و شاید شنیدن این جمله که دوستانه رخوت داشت «یه چیزی بپوش و برو بیرون، سرما می خوری». برای رسیدن به این رستوران میدان «دوپونت» را به سمت خیابان نوزده ام باید بیایی. راسته خیابان، می یابمش. رستوران ترکی، اسمش «لوانته » است.

در را باز می کنم صدا دار و آرام.

– یک میز برای دونفر لطفن.

میز کوچکی است درست پشت پنجره، جایی که پیچیدن باد را دور آدم ها احساس می کنم و بهانه هایی که دست هم را محکم تر بگیرند. شانه را بیشتر به شانه بچسبانند و اگر رویشان بشود در همان خیابان یک دیگر را بغل کنند. باد دامن دخترکان را بالا می زند و یقه پالتو های مشکی پسر ها بالا زده است. امشب هم برای هم شیک و تازه شده اند.

دو گلاس و دو منو:

– نوشیدنی چه می خورید؟

-منتظر هستم. فقط یک گلاس آب، لطفن.

امشب شبی است که به سادگی می توانم برایش صحبت کنم. خوب اصلن امشب وقت حرف زدن است. می خواهم برایش بگویم که چقدر از رنگ موهایش خوشم می آید. بگویم که هنوز بعد سال ها به عطر تنش عادت نکرد ام و برایم بوی جنگل وحشی می دهد.

می شود کمی خندید و یا کمی حرف زد. به جز روزمره گی ها. همیشه این طور است که نشاط اش مرا یاد کودکان می اندازد. ساده و بی حساب. خنده و شوخی که صدای کودکانه دارد. خواسته های ساده و چیزی که پر از همراهی است. امشب فرصت خواهد بود که بنوشیم. وقتی می نوشد بی پروا تر می شود. صورتی که گل می اندازد و زبانی که بی پروا تر می شود. نگاهی که معنا دار تر می شود و آدمی که انگار پوست می اندازد. می دانی آن طوری دیگر هیچ حرفی سو تفاهم نیست.

– آقا میهمانتان هنوز نیامده است. می خواهید سفارش بدهید؟

-کمی دیگر صبر می کنم…

به ساعتم نگاه می کنم. سی و هفت دقیقه از نشستن پشت این میز گذشته است. شمع شعله اش بازی می کند. تلفنم پیامی نو دارد.

«خواستم بهت بگم شبت خوش و روز ولنیتن شاد. الان روز ماست و یعنی من و تو دو طرف یک کره خاکی هستیم. دوستت دارم»

به نظرم می رسد راهش آن قدر دور هست که از او نخواهم خط قرمز را بگیرد و از «شیدی گرو» راست بیاید دوپونت. دست کم بیست هزار کیلومتر.

کاپشنم را از روی پشتی صندلی بر می دارم.

-آقا، قرار بهم خورده است؟

-نه. فقط راهش دورتر از این است که بتوانیم امشب با هم باشیم.

-بهش تبریک که می گید.

-حتمن..

-نگران نباشید. دلش که نزدیک باشد راه دور مهم نیست.

-بهش خواهم گفت این نظر شما را.

-باز هم بیایید پیش ما. البته زودتر قرار بزارید…

-=-

کاپشنم را دور خودم می پیچم. حالا بیشتر احساس سرما می کنم. شاید تا اتاقکم پیاده بروم. سرما توی ریه ها جان می گیرد و فکر می کنم، شاید ولنتینی دیگر…

دست نوشته های یک نابینا

آرام می نویسم،

اما نمی دانم شروع کاغذ از کجاست و نمی دانم نوشته ام تا کجا می پاید که به انتهای کاغذ نمی رسد

من دستم را حایل می کنم تا قلم از روی کاغذ نیفتد

من فقط می توانم بنویسم اما نمی توانم بخوانمش چون نمی بینمش

من دوست دارم بنویسم

از تو

از رنگی که بر تنت اندام زیبایت را زیباتر می کند

دوست دارم وقتی تو در برابرم با لباسی گل بهی می رقصی بنویسم

می گویی نمی بینم؟

اما من تمام رنگش را از بوی تنت احساس می کنم

می خواهم اما برایت بنویسم:

به من ترحم نکن

من دوست داشتن را دوست دارم نه ترحم کردنت را

لعنتی…

اردوان / مرداد 88

حمید، فکر می کنم برای دیدار دوباره اتفاقی کمی دیر شد

امروز  برادرم  روی چت یاهو نوشت: اردوان باید زود برم. فقط خواستم بهت بگم دیروز حمید مرد!

اون زود گفت و رفت و من موندم …

حمید و من هیچ وقت توی یک کلاس نبودیم. اما با هم دوستی داشتیم اول ها کم، اما بعد ها بیشتر. اما حمید رو خیلی هم نمی شد بهش نزدیک شد. شاید زیادی می فهمید. دوره وانفزایی بود. سال 64 که مدرسه ما به عنوان بخش ضمیمه یک دبیرستان دیگه کارش رو شروع کرده بود. اسمش بود «ضمیمه جباریان» و البته بعد شد مدرسه دستغیب که این جماعت اهل هنر هم مدرسه ای بهش می گفتند: پلنگ خانه دستغیب. 

حمید کاراش با همه فرق می کرد. اون سال ها برای من همیشه حمید معمای حل نشده بود. اون وقتی که دست کم من فرق بین گوشکوب با گیتار نمی دونستم چیه. از پینک فلوید و لئونارد کوهن حرف می زد. از مودی بلوز و نمی دونم این خواننده های آنارشیست و از این حرفا. تازه وقتی لج ام در می امد که می فهمیدم قپی نیست و ادا در نمی یاره. تمام متن هاشون رو از بر بود.  اون هم تو اون دوره ای که  نت نبود و ملت با چاپار نامه برای هم می فرستادند. 

 

در و دیوار اتاقش که توی یک محله موند بالای مشهد بود، پر بود از عکس های همین خواننده های این طوری . البته همیشه خانه شان داستان پنهانی داشت که من هم نفهمیدم. می گفت این خانه را کسی که به خارج رفته با اجاره ای کم به آنها داده تا سالم بماند. منم حسودیم می شد چرا یک کسی پیدا نمی شود که به این جوری به ما  اجاره بدهد که هر سال این ور و آن ور نشویم. خلاصه در و دیوارش پر بود از پوسترهای مجله براوو و از این حرفا. من همیشه مبهوت این بودم که توی این بگیر بگیر و این داستان ها از کجا این پوسترها را می آورد. اما بعد باور کردم حمید مال همین کارهای غیر ممکنه.

 

دنیای منو حمید جدا بود. اون اهل این تریپ ها و من مال دوره بسیج و جبهه بازی. اما این وسط یه حلقه وصل بود: دوستی ی بی حساب و کتاب که هم گنگ بود و مانده گار.

سال های پایانی پلنگ خانه دستغیب روزهای جدایی بود. من تو مجتمع رزمندگان درس می خوندم و حمید همان پلنگ خانه. هم را می دیدیم. کوه می رفتیم و داستان داشتیم. پر رو بود و بی پروا. جرئت این را داشت که راست برود و به کسی چیزی بگوید. حتا بی ادبی  خوش آیندی داشت که نشان از آن بی مرزی اش بود.

یادم می آید برادرش از ایران فرار کرده بود و روزهای سختی را در پاکستان می گذراند. پناه جو بود و حمید از او یاد می کرد. هم را ندیدیم تا که فهمیدم برادرش به ایران بازگشته و هنوز نیامده و آمده کشته شده. این هم مثل رمز خانه شان، مثل پوسترهای براوو اش و دوست دخترهای عجیب و غریبش مجهول ماند. حتا حوادث خانواده اش هم عجیب بود.

کم هم دیگر را می دیدیم. حتا این اواخر اتفاقی و در خیابان. من خیابانی فهمیدم که داماد شده. با یکی از دوست دختر هایش ازدواج کرده بود. اتفاقی فهمیدم ماشین چی چاپ شده. اتفاقی فهمیدم بچه دار شده و اتفاقی فهمیدم که از زنش جدا شده. گاه که توی خیابان می دیدمش هنوز همان بود. شعر از بر بود و ترانه و چیز های تازه حتا با این که گرد بالا رفتن سن توی صورتش پاشید شده بود. هر دوی ما به این چاق سلامتی های خیابانی و اتفاقی عادت کرده بودیم. خبرها را با هم رد و بدل می کردیم و وعده دیداری دیگر در خیابان. او هم وقت نداشت. تمام وقت پای ماشین چاپ و یک فرزند که در خانه بود. مهربان بود و دیوانه حتا روزهای آخر که می دیدمش. روزهایی که دائم الخمر شده بود. همیشه بوی الکل سفیدش می زند توی صورت آدم. بقول خودش: عرق را خاکه رو خاکه کرده بود که مستی اش نپرد. 

دو بار آخرکه  تو خیابان دیدم اش بغلی تو جیب داشت. می گفت این طوری راحت تر می تونه هر جا خواست بره بالا. پر از غم بود تو چشاش. حرف هایی که می زد از فرط بی ربطی و زیاد دونستنش بود. آدم فکر می کرد حمید دیوانه است اما من بیست و دو سال بود که این آدم رو می شناختم. حمید بود دیگه. آخرین بار دو سه ماهی پیش از سفر بود. درست روزهای بحرانی کیهان و نوشتن اسمم و بدبختی هاش. من با یه دنیا فکر تو بدبختی خودم داشتم دست و پا می زدم.  دیدمش تو یه فرعی کنار خیابون نشسته بود. صداش زدم. باز حرف های بی ماورایی می گفت. مست بود. بی ربط و مثل همیشه یادم نیست  از چی ناراحت بود، اما می گفت بیا با هم یه فیلم بسازیم و یا یک هم چین چیزی. بهم ریخته بود و بهش قول دادم تو دیدار کنار خیابونی بعدی با هم بشینیم مفصل حرف بزنیم.

برادرم آمد روی چت نوشت: اردوان زود باید برم. فقط خواستم بهت بگم حمید مرد. عکسش رو از توی صفحه ترحیم روزنامه در آوردم برات نگه داشتم. قیافه اش همون حمید دوره قدیمه فقط با سیبیل اضافه …

حمید دوره قدیم؟

در ساعت مانده به نیمه شب

در پلکان قطار و در انتظاری به اندازه دو دقیقه 

بنا هست قطار تو را جای بگذارد و تو خود را 

می خواهی گرم تر باشد لحظه ها 

بیش از ان که سرما در تمام مغز استخوان نفوذ کند

حرفای تنهایی و حدیث آشوب 

در زمین و زمان 

دنیای کوچک پر از کوه است تا آدم ها با قطار چند دقیقه به نیمه شب در پشت آن گم شوند

حرف های ناگفته چون می های ناخورده در رگ تاکند

چه باک 

بگذار قطار ترا جای بگذارد

تو در ایستگاه به انتظار باش

بر می گردد…

خب دامون خوب ما

روی یاهو سیصد و شصت این جانور چیزی خواندم که دل تنگم کرد: دغدغه های روزهای دوری که خودم رنجیده اش بودم…

این برای دامون است خاص برای این دوست خوب با اون موهای پخ پخویش…

دامون

بزا ببینیم اوضاع دست کیه و قضایا چیه. اول از همه بزا در مورد بزرگ شدن برات بگم. گاهی بر و بچ ترجمه «بزرگ شدن» رو درست حالیشون نیست. بزرگ می شن پس دیگه کارتون تام و جری نگاه نمی کنن. دیگه دلشون برای «کایوت» در کارتون «رود رانر» نمی‌سوزه. دیگه براشون مهم نیست که «بوک» پشیمون هست یا نیست. اساسن اون‌ها بزرگ شدن. اون ها حالا بجای این کارها تا بتونن جلوی دختر دبیرستانی ها سیگارشون را آتیش می زنن و دیگه وقت متلک سرشون رو از خجالت نمی ندازن پایین. دیگه از دست بابای مدرسه «قدس» در نمی رن و کارهای گنده گنده می کنن.

دامون

تو تا به حال از کودک درون چیزی شنیدی؟ اون ها دارن در اصل کودک درونشون رو می کشن. اون ها دارن باورهای کژی که تو ذهن جامعه شون سال های سال شده الگو انتخاب می کنن تا به بقیه ثابت کنن، اون ها هم هستند. می دونی چرا؟ چون چیزی جز این برای عرضه ندارند.

بعضی وقتا بعضی از ما دلمون برای بچه گی هامون تنگ می شه. چون از کودک درونمون دور می افتیم. چون دوستش داریم. این همه‌ی داستانه دامون خان. رفیق دوست داری بهت یه چیزی بگم؟. دنیا همین ریختیه. اونهایی که دوست داری تکرار نمی شه. پس قدرشو بدون و جوری زندگی کن که خودت از خودت راضی باشی، دست کم.

راستی شاید بهت نگفته ام اما قدر کودک درونت رو بدون که خیلی با مرامه. بوک رو فراموش کردن هنر نیست. هنر تو فراموش نکردن بوکه…

این هم اصل دست خط حضرتش: 

الآن که دارم مطلبو مینویسم بغض گلومو گرفته. موقعیتی نیست که بتونم یه دل سیر گریه کنم اما گفتم اینجا واسه دل خودم بنویسم شاید آروم بشم. دلتنگیم از چند چیز ممکنه باشه راستش فردا بابام دارن میرن هلند حدود 50 روز میمونن اونجا شاید دلم از الآن واسه بابام تنگ شده از اون بیشتر ناراحت اینم که برخوردم شاید با بابام خوب نبود امروز حالا اون چیزی نیست امشب کلی شوخی کردیم اما یه چیز دیگه که اساسی حالمو گرفت این بود که یه دوست مشهد داشتم اسمش آرش بود با آرش 7 ساله که دوستم اون اوایل بچه سالم و خوبی بود واقعا دوسش داشتم امروز فهمیدم آرش سیگار میکشه این قدر حالم گرفته شد که دیگه بقیه جمله دوستم که داشت میگفت بعظی موقع‌ها تفریحی با بچه ها میکشه اصلا واسم حسی نداشت یدفعه اصلا یجوری شدم مهم سیگارش نبودا نه مهم عوض شدن آدماست اولین بار بود که اینقد دلم گرفت تو مالزی. یاد خاطرات دوران راهنمائی افتادم که من با آرش با آرمین و بابی خرسه رفیق صمیمی بودیم بدترین کارمون تیک انداختن به دخترای مدرسه کوچه پشتی بود اما حالا بابی خرس ترک تحصیل کرده و سیگار و مشروب شده زندگیش.(آحه هجده سالته کثافت).

اون آرمین که یک زمانی پایه خنده بود حالا… از همه بدتر آرش دوست صمیمی من چقد عوض شد. آرش و آرمین اگه این مطلبو خوندین یادتون باشه که شما ها یک روزی شاگرد های واقعی نخ فروش بودین اون موقع که بهش قول دادین هفت مرحله رو بگزرونین چقد به قولتون عمل کردین نامردا

ای بچگی هم عالمی داره

اشک من نثار شادی شما باد

روزها بود که کمتر چیزی وجد را بی مهابا در تن من رها کرده باشد. وای از اشک شوق و دیوانه گی، از این همه امید و غرور و عشق، وای از این همه ایمان و سیب و خنده، وای از این همه پنچره، وای از این همه شکوفه و نارنچ. 

کی می گی نمیشه دید؟ روزها است که دنیای من شده زندان ها و گرفتن ها و جفاهای بی هدف آدم ها به آدم ها. بعد امروز این میل برام میاد و باز به من می گه هست، هست، هست. تو هم دستتو دراز کن!

گفت که سرمست نه ای / رو که از این دست نه ای / رفتم و سر مست شدم / از طرب آکنده شدم

گفت که با بال و پری / من پرو بالت ندهم / در طالب بال و پرت / بی پر پر کنده شدم

الهی به معرفتی که دادی و من در خالی تاریکم هنوز نیافتمش، شکر.

پ.ن: عکس ها اگرچه امضای سایتی را دارند اما منبع اصلی آن مربوط به آقای روشن نوروزی است.

—-

 

جشن ازدواج معلولین در آسایشگاه کهریزک

تیرداد ساجدی و فرنگیس غروی، احمد محمودی سرشت و فاطمه چراغی، احمد آقامحمدی و بتول جعفرخوانی، محمود محمدی و معصومه خدابنده ۴ زوج معلولی بودند که امروز با حضور جمع گسترده دوستان و دوستدارانشان مراسم ازدواج خود را در آسایشگاه کهریزک برپا کردند.

آسایشگاه معلولین و سالمندان کهریزک، یکی از نهادهای درمانی بزرگ در ایران است که در جنوب تهران و در نزدیکی روستای کهریزک بنا شده است. این آسایشگاه در سال ۱۳۵۱ به همت دکتر محمد رضا حکیم زاده، که در آن زمان مدیر بیمارستان فیروزآبادی شهر ری بود، فعالیت خود را آغاز کرد. این محل که در ابتدا از فضایی کوچک و محدود استفاده می‌کرد، با کمک افراد خیر و به خصوص بانوان نیکوکاری که بنا به گفته تمام دست اندرکاران این آسایشگاه و مددجویان آن، از ارکان اساسی آسایشگاه کهریزک هستند، امروز در فضایی به وسعت ۴۲۰ هزار متر مربع با ۱۶۰ هزار متر زیر بنا، با بخش‌های بهداشتی، درمانی، توانبخشی، آموزشی و امور فرهنگی و ورزشی در خدمت مددجویان است. در طی سال های فعالیت آسایشگاه کهریزک، این مکان هم چنان به صورت غیر انتفاعی باقی مانده است و با کمکهای مردمی اداره می‌شود.

 

2ue6ue9

1zlt6ph2

 

 

2wf1d04

 

 

 

16i5bwn

 

20p7m2c

33m0kgp

 

35mha10

 

98vpy0

148enfq

epm2vr

o57sz4

ruba4l

پایم در عشق گرفتار است

باران می بارد و من بارشش را از شکستن نور در روی سطح استخر آبی رنگ با نور های رنگی می بینم. امروز همش این نوشته در سرم می آمد:
به صحرا اندر شدم، باران باریده بود. چنان که پای در گل فرو رود پای در عشق فرو می رفت.

درمان این همه استرس آمدن این نشریه نوزاد است

چیزی دارد متولد می شود و من تمام ذهنم این ولادت میمون است. چند هفته ای می شود تظاهر به خواب می کنم چه وقتی در رختخواب غلط می زنم و چه وقتی چشم هایم را می بندم. سرم پر از ایده و فکر است و جانم را دارد به لب می آورد. این بار در تولد هفتمین فرزند زندگی حرفه ای ام این پا و آن پا می کنم. 

یک مجله تا به دنیا می آید پدر آدم در می آید. هی پایین و بالایش می کنی. هی صفحه ها را نگاه می کنی، هی خط می زنی. انگار می خواهی بی نقص ترین باشد اما هزار تویی که در آن هستی راهی طولانی است. بیشتر باید منتظر بود تا متولدشود. 

مجله ای دیگر در راه است. دو سه روز است یاد شب های بیدار خوابی می افتم که پای راه انداختن روزنامه توس روی لی اوت هایش خوابم می برد. اتفاقن چند ماه پیش با جوادی حصار یاد همان روز ها می کردیم. من دیدم عمری از آن روزها گذشته و من بی خبرم.

مجله ای دارد شکل می گیرد. بارور می شود و حکم فرزند را برایم دارد. به آینده اش فکر نمی کنم که آیا این فرزند از آن من خواهد بود یا نه. امروز برایم زیبا متولد شدنش حکم است و انتظار. آن هم در کوران حوادثی که در رادیو پشت سر گذاشتم. احساس می کنم هر جه زمان به جلو می رود. کار ها سخت تر می شود یا شاید من سخت گیر تر.

یک دلاری هزار تومانی

زمان حکومت رونالد ریگان بود. پدر بزرگ مهربونی داشتم که حس وطن پرستی شدیدی داشت. ایام عید می رفتیم تهران خونشون و اون روزها بحث های سیاسی و از این جور دوکون دستگاه ها خیلی باب بود. یه روزی داییم آمد خونه و برگشت به جمع گفت: امروز دو تا صد تومانی دادم یه دلار گرفتم! ملت که برق از سه جا شون در رفته بود. داشتند می گفتند که این یکی دیگه اووووو…

داییه بعد برگشت گفت: تازه می گن ریگان یه جایی تو یه دستش هزار تومانی گرفته وتو یه دست دیگش یه دلاری و خلاصه گفته یه روزی …(اون روزا یادم میاد این داستانه خیلی دهن به دهن می شد، نمیدونم از خشتک کی هم در آمده بود). القصه بابابزرگ من که دایی ام داشت این داستان رو می گفت رگ های گردنش شده بود مثل طناب که: قرمساق های آمریکایی به اول و آخر پدرشون می خندن که یه دلار پزرتیشون بشه هزار تومان، اون روز رو به قیامت هم نمی بینن. خلاصه جنگ مغلوبه شد و جمع به این اتفاق نظر رسیدند که دایی جان داره دیگه زیاده روی می کنه و به این اغراقیات تابیدند و توپیدند که همین الانش هم دلار دویست تومانی بیشتر یه کابوسه کسی تحمل بیشترش رو نداره.

پدر یزرگ دو سال بعد، از سرطان جان سالم به در نبرد. دایی رفت از ایران. دیروز بهم زنگ زد احوال پرسی و این حرفا. آخه دلار شده بود هزار و ده تومان. راستی آخرالزمان هم نشد.

سرزمین مادری من

خواب می بینم در دشتی سر سبز که در کنار کوه پایه ای است جشنی برپاست. مردمان ازبک وتاجیک با لباس های رنگارنگ می خوانند و می رقصند. از گوشه و کنار هی بر این میهمانان که گویی از دور و نزدیک با لباس های رنگارنگ می آیند افزوده می شود. در میان دشت می بینم مردی سازی بر دست دارد و تنها می خواند. جلوتر می رم می بینم دولتمند خواننده تاجیک است:

ای شده غره در جهان دور مشو دور مشو…

زن های ابرو پیوسته و مردانی که دیگ های غذا را بار زده اند حکایت از رونق و زندگی دارد. بچه هایی که با اسباب بازی های چوبی بازی می کنند. مردی به پسری تماس می گیرد و گلایه می کند که چرا به این مراسم دعوت نشده. پسرک که نمی دانم چرا احساس می کنم قرابتی با من دارد می ترسد و من می خواهم به کمکش بیایم. من در خواب می دانم که این مرد سال ها پیش مرده است. می خواهم به او با تلفنم زنگ بزنم تا برابش توضیح دهم که چرا نمی تواند در این مراسم خوش آب و رنگ باشد.

آنسوی تلفن بجای آنکه پاسخم را دهد می شنوم کسی نماز می خواند: اشهد ان لا اله …

در بین زنان و کودکان که در خانه ای بزرگ که به نظر متعلق به یک خان است، می روند و می آیند و سرمه می کشند و فریاد سر خوشانه می زنند، راه می روم. بوی کنده و غذا سرمستم می کند. نور در شیشه های رنگی پنجره ها می شکند. صدای دولتمند هنوز می آید که می خواند: شهد شکر ریز منم…

با خودم می گویم: شاید وقت آن رسیده که به سرزمین مادری برگردم.

در خواب از این دور افتادگی غمگین بودم.

پ.ن: نسل های پیش از من، یعنی پدران و مادرانم از سرزمین های ایران بزرگ بودند که اینک آسیای میانه خوانده می شود.

کاشکی ننم معلم بود

بچه که بودم. به پسری را می شناختم که تو دبستان ما با هم درس نمی خواندیم! یعنی همان قدر که من نمی خواندم او هم نمی خواند. می گفت مادرش معلم دبستان است. می گفتم چرا از مادرت کمک نمی گیری. می گفت مادرش فرصت نمی کند. لباس هاش تمیز بود و کتاب هاش همیشه جلد کرده. اما مامانش فرصت نمی کرد بهش درس باد بده که پشت در کلاس صندلی اش را نذاره.

یه دوباری دوست داشتم برم در خونشون به هوای مادرش، نه آدرس می داد و نه راه. 

خاله ام تعریف می کرد از خانمی که می آمد خونشون رخت شویی. این خاله من آخه از اون آدم هایی بود که پا به ماه زایمان که می شد دیگه نمی تونست دولا بشه حالا یا نازشو شوهر خاله می خرید یا جدی جدی، ما که نفهمیدیم. القصه تعریف می کرد از این رخت شورشون که با سلیقه بود. خوب می شست و خوب می چلوند و خوب پهن می کرد. می شست تو آفتاب به دستاش وازلین میزد تا لباس ها خشک بشه و کارشو تحویل بده و بره. خلاصه برای خاله ام سر درد و دلش که وا می شه از بچه اش می گه که همیشه خجالت می کشه به دوستاش بگه که اون چه کارست. می گه که به همه می گه ننم معلمه. براش می گه که وقتی بچه اش لجش می گیره داد میزنه: الهی بمیری ننه که دست کم بگم مادرم معلم بوده و مرده نه این که رخشوره و زنده است.

چون یار شد بار دگر

این شعر سیمین بهبهانی رو بارها خوندم و بار ها شعرشو که فک می کنم زویا می خونه رو گوش دادم اگرچه من یه بیت دیگر هم از این شعر شنیدم که می گه: …چون یار شد بار دگر کوشم به آزار دگر …تا این دل دیوانه را از خویش بیزارش کنم…(فک کنم البته) تو نت گشتم دیدم همین شکل بقیه هم زدند و نمی دونم اون تیکه رو من از کجا آودم.

به هر حال اینو دم صیح دوستی فرستاد. نمی دونست چقدر دیوانه این شعرم. شایدم می دونست. چم دونم!

شعر « آزار » اثر سيمين بهبهاني: 

يا رب مرا ياري بده ، تا سخت آزارش کنم

هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم

از بوسه هاي آتشين ، وز خنده هاي دلنشين

صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم

در پيش چشمش ساغري ، گيرم ز دست دلبري

از رشک آزارش دهم ، وز غصه بيمارش کنم

بندي به پايش افکنم ، گويم خداوندش منم

چون بنده در سوداي زر ، کالاي بازارش کنم

گويد ميفزا قهر خود ، گويم بخواهم مهر خود

گويد که کمتر کن جفا ، گويم که بسيارش کنم

هر شامگه در خانه اي ، چابکتر از پروانه اي

رقصم بر بيگانه اي ، وز خويش بيزارش کنم

چون بينم آن شيداي من ، فارغ شد از احوال من

منزل کنم در کوي او ، باشد که ديدارش کنم

 

 

جواب ابراهيم صهبا به سيمين بهبهاني:  

يارت شوم ، يارت شوم ، هر چند آزارم کني

نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کني

بر من پسندي گر منم ، دل را نسازم غرق غم

باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بيمارم کني

گر رانيم از کوي خود ، ور باز خواني سوي خود

با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بيمارم کني

من طاير پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام

من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کني

من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام

يار من دلداده شو ، تا با بلا يارم کني

ما را چو کردي امتحان ، ناچار گردي مهربان

رحم آخر اي آرام جان ، بر اين دل زارم کني

گر حال دشنامم دهي ، روز دگر جانم دهي

کامم دهي ، کامم دهي ، الطاف بسيارم کني

 —

 

جواب سيمين بهبهاني به ابراهيم صهبا:

گفتي شفا بخشم تو را ، وز عشق بيمارت کنم

يعني به خود دشمن شوم ، با خويشتن يارت کنم؟

گفتي که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم

خوابي مبارک ديده اي ، ترسم که بيدارت کنم

 

جواب ابراهيم صهبا به سيمين بهبهاني: 

ديگر اگر عريان شوي ، چون شاخه اي لرزان شوي

در اشکها غلتان شوي ، ديگر نمي خواهم تو را

گر باز هم يارم شوي ، شمع شب تارم شوي

شادان ز ديدارم شوي ، ديگر نمي خواهم تو را

گر محرم رازم شوي ، بشکسته چون سازم شوي

تنها گل نازم شوي ، ديگر نمي خواهم تو را

گر باز گردي از خطا ، دنبالم آيي هر کجا

اي سنگدل ، اي بي وفا ، ديگر نمي خواهم تو را

 

جواب رند تبريزي به سيمين بهبهاني و ابراهيم صهبا:

صهباي من زيباي من ، سيمين تو را دلدار نيست

وز شعر او غمگين مشو ، کو در جهان بيدار نيست

گر عاشق و دلداده اي ، فارغ شو از عشقي چنين

کان يار شهر آشوب تو ، در عالم هشيار نيست

صهباي من غمگين مشو ، عشق از سر خود وارهان

کاندر سراي بي کسان ، سيمين تو را غمخوار نيست

سيمين تو را گويم سخن ، کاتش به دلها مي زني

دل را شکستن راحت و زيبنده ي اشعار نيست

با عشوه گرداني سخن ، هم فتنه در عالم کني

بي پرده مي گويم تو را ، اين خود مگر آزار نيست؟

دشمن به جان خود شدي ، کز عشق او لرزان شدي

زيرا که عشقي اينچنين ، سوداي هر بازار نيست

صهبا بيا ميخانه ام ، گر راند از کوي وصال

چون رند تبريزي دلش ، بيگانه ي خمار نيست

از هورتون یاد بگیر

هورتن اسم یه فیله باحاله. داشتم تو هواپیما این کارتونو نگاه می کردم. یه دوجا حسابی از این فیل کارتونی دگرگون شدم. هورتون یه روز می فهمه که بر روی یک گل وحشی یه گلوله مانند ریز هست که روی اون چند میلیمتر یه شهری از موجودات ریز قرار گرفته. اون روی این شهر میکروسکوپی با کسی به اسم «مر» آشنا می شه که این بابا جیم کری است. اون مشقت های زیادی رو به جونش می خره تا این ذره ناچیز در جای امنی باشه.

هیچ کس حرف هورتون رو باور نمی کنه و کانگورو که یکی از گردانندگان جنگله تصمیم می گیره این هورتون رو از دیوانه گی نجات بده وبقیه امت می افتن دنبالش تا گلش رو نابود کنند.

هورتون دستگیرمی شه تا کمکش کنن از جنون نجات پیدا کنه. این جاست که بنا می شه گل رو که این شهر روشه، تو یه دیگ جوشان بندازن و هورتون رو از این جنون خلاص کنن. از اون طرف «مر» هم برای کمک در میان دنیای ذره ای اش با همه همراه می شه تا صدایی در بیارن و بلخره جنگلی ها بدونن که این فیل جینگول ناناز ما دیوانه نیست بلکه عاشقه. اون موجوداتی رو دوست داره که اونفدر ریزن که نمی بینشون اما دوستشون داره.

هورتون فیل به نظرم معلمه.