«پدر بی خبر رفت…»

سرعت گذر عمر چیزی نزدیک به سرعت نور است. همین هشتم آبان‌ماه بود درست پانزده سال قبل وقتی زنگ خانه را عمو صبح زود فشار داد: پدرت حالش خوب نیست…
دل‌شوره خودش زودتر از هر کسی به من خبر داد که پدر حالش دیگر خیلی خوب است.
هشتم آبان‌ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و یک بود، آدمی که کمتر کسی بود از شوخ‌طبعی و محبت‌اش یاد نکند به همین راحتی که می‌خواست آرزویش محقق شد.
یادم می‌یاد یک بار درست در روزهایی که نزدیک به ازدواجم بود نمایش‌گاه عکسی از پیرمردان و پیرزنانی گذاشته بودم از پیرمردان و پیرزنانی که کنار خیابان رها و بعد به محلی موسوم به «گرم‌خانه» منتقل شده بودند. از در نگار‌خانه تو آمد، عصر سردی بود و کلاه روسی پاپاخ را کشیده بود تا روی پیشانی. از در آمد تو، ریش تراشیده، کیفی که قهوه‌ای‌اش دیگر به سیاهی می‌زد و همیشه زیر بغلش بود، به قول خودش «کیف زیر بغلی»، کفش‌های کیکرز و شلوار فلانل، چرخی بین عکس‌ها زد. دوباره و بعد ماند جلوی عکس آخری که پیرمردی در کنار آفتاب دیگر نفس نمی‌کشید.
از نمایش‌گاه بیرون رفت بی خدا حافظی. روزها بعد، یک‌بار نشسته بودیم و با هم کمی بر سر همه چیز چانه می‌زدیم. یک باره گفت: مصیبت بود پیری و نیستی!
گفت می‌خواسته این حرف را همان جا در نمایش‌گاه بگوید اما دوست نداشته مرا دلخور کند. بلند آرزو می‌کرد. می گفت دوست ندارد پایش به بیمارستان برسد. می‌گفت اگر قرار است بمیرد به پیری و درمانده‌گی نرسد. همان جا نرسیده به اورژانس برود.
هفتم آبان‌ماه بود که شب به دیدارش رفتیم. سرما خورده بود اما سیگار می‌کشید، سر خوش شوخی می‌کرد: امشب دیگه خیالم راحت شد. هم داداشت آمد و هم شماها همه باهم …
آرام برایم داشت می‌گفت شاید بلخره به طور جدی بخواهد بعد مادرم که ازش جدا شده بود با کسی که دوست دارد ازدواج کند. حرف عجیبی بود. پدر بعد جدایی از مادر همان روز آخر انگاری عکس شده بود. اما برایم از این می گفت که پیش از ازدواج با مادر خانمی خاطرش را می‌خواسته اما او با مادر من ازدواج کرده.
آن خانم ظاهرن سال ها بعد، یعنی بعد از مرگ شوهرش به دنبال دلش رفته تا بابا را یافته.
می‌گفت: شاید بخواهم جور دیگری زندگی کنم…
بهش گفتم با این سینه خراب و سیگار کشی، جور دیگر نمی شود. قولی رد و بدل کردیم. همیشه از کارهای من می ترسید. از روزنامه نگاری و شلوغ بودن. قول دادم کمی آرام باشم و او قول داد کمتر سیگار بکشد.
داشت می گفت: باور می‌کنی فلانی ۱۲ سال است دارد دنبال من می‌گردد؟
سرخوش بود بعد روزها که ناخوش بود. خندید و خندیدیم. خدا حافظی و این که برود بخوابد که به کسی قول داده صبح جمعه بروند کوه. انگاری این دل سپرده دوازده ساله چیزی در رگهایش جاری کرده بود.
جمعه هشتم آبان‌ماه ساعت به شش صبح نرسیده بود که صدای زنگ آمد: بابات حالش خوب نیست…
و من فهمیدم که بابا دیگر حالش همیشه خوب است.
همان شد.
۵۹ ساله، بدون هیچ پیری و نیستی، بدون بستر و بیماری درست پای آمبولانس.
کسانی که بر بالینش بودند گفتند از زمانی که گفت دردی در سینه اش احساس می کند تا سفر یک ساعت نشد. هنوز هم فکر می‌کنم چقدر مردی که زیر یک پارچه سفید خفته بود و درست وسط اتاق بود بابا بود. کمی ریش اش در آمده بود. سخت بود دیدن صورتش که خواب بود. خواب، شک ندارم که خواب بود.
امروز یادت کردم اقا کریم که بگویم دوستت دارم.

«پدر جان داد از بس که نفس نکشید»

اردوان روزبه / وبلاگ

نوشتن بعضی از قصه‌ها اگر برای دیگران، شنیدنش، تکراری باشد اما برای تو که می‌نویسی تکراری نیست. حس کردن یک لحظه ولو دور، ولو بعید که جایی تورا تکان داده همیشه سخت است. همیشه بی‌رحمانه به سینه‌ات چنگ می‌اندازد. می‌نشیند درست روی سینه‌ات و خفت‌ات می‌کند. از این خفه‌گی می‌فهمی چیزی تو را با خود بی‌رحمانه هم‌راه کرده بود.

به سفری رفتی که همه‌اش ناخن کشیدن به روحت بوده است اما انگار لابد است. آبان‌ماه سال ۱۳۸۱. مردی با سبیل‌های سفید، پیشانی بلند و موهای مجعد که گاه تارهای مشکی هنوز درش دیده می‌شد. او یک معلم بازنشسته بود. یعنی معلم شد، وقتی که انقلاب شد و همان‌کسانی که او مراقب بود تا «ساواک» دست‌گیرشان نکند، او را «پاک سازی» کردند. یادم نمی‌آید هیچ‌وقت به فکر «آتیه» اش بود. انگاری بیش از آن‌چه که من فکر می‌کردم «امروز» بود. یکی را دوست داشت. این شد که اگر کس دیگری هم در زندگی‌اش آمده بود، نتوانست با آن کنار بیاید. آن‌قدر که تنها شد. حوزه استحفاظی‌اش از روزهایی که «شهردار»  شهری بود، روزهای آخر عمرش رسید به اندازه‌های دو بالش، یک جاسیگاری بلوری چک، سیگارش که یادم می‌اید این اواخر «بهمن کوچک» می‌کشید و یک فندک بنزینی قدیمی. نمی‌خواست چیزی را عوض کند. یعنی من آن موقع فکر می‌کردم که کوتاهی می‌کند، اما بعدها وقتی می‌دیدم روی آن رخت‌خواب وسط اتاق دیگر تکان نمی‌خورد فهمیدم میلی نداشت.

میلی به تغییر نداشت. شاید انگیزه‌اش را نداشت. آدم  بدی نبود. مهربان بود. این را فکر می‌کنم خیلی‌ها تایید کردند. کسانی‌که حتا موظف به تایید نبودند. مانند من که باید می‌گفتم مرحوم چقدر نازنین بود، وظیفه‌شان تعریف از مرحوم مغفور نبود. چون اگر نمی‌گفتم حتمن یک جای کار ایراد داشت. اما او به بیش از آنی که فکر می‌کردم «تمیز» رفت. نه بیمارستان،‌ نه لگن، نه برانکارد و این‌ور و اون‌ور کشی.  شسته و رفته.

ساعت هشت دم خونه‌شون بودیم. یعنی سر دوراهی این که بعد چند هفته سفر سراغ مادر برویم یا پدر و شانس بود یا قرار نمی‌دانم، سر ماشین گرفت سمت پدر. سرما خورده بود. شوخی می‌کرد. مثل همیشه. سبیل‌هایش کمی از دود سیگار زرد بود. سرفه‌ می‌کرد. تشر زدم که چرا سیگار را کنار نمی‌گذارد. قرار شد کنار بگذارد. قرار شد هفته‌ای یک بار با هم استخر برویم و قرار شد کمی سیبیل‌هایش را کوتاه کند.

آرام کنار گوشم وقتی حواس بقیه نبود زمزمه کرد: «قبل این که با مادرت ازدواج کنم خانمی را می‌شناختم. قسمت نشد. من مادرت را می‌خواستم. اما او مرا. -خندید. برق نوجوانی.- حالا بعد سی و خورده‌ای سال وقتی شوهرش مرده مرا یافته.»

پرسیدم چه می‌کنید؟ گفت: «وقت زیاد است، شاید بهتر است هم را بشناسیم.»

خدا حافظی که خواستیم بکنیم. راست نگاه کرد به همه ما من همسرم دخترک و پسر که همیشه نیشش برای لبخند باز بود:

«امشب خیالم راحت شد. برادرت آمد. با خانم و پسرش. تو آمدی با عهد و عیال. فردا هم می‌روم کوه. هفته بعد هم برویم ببینیم از ۳۵ سال پیش چه خبر…»

دست تکان داد. پشت ماشین. تا جایی که چشمم دید دست تکان داد.

آن چه زیر پارچه سفید بود. جنازه نبود. پدر بود. لب‌هایش کبود بود. پیشانی‌اش سرد بود وقتی بوسیدم. نیم ساعت نکشیده بود. درد و تنگی نفس قفسه سینه و پای ماشین اورژانس زانو زده بود.

کسی که داشت در مسجد برایش مرثیه می‌خواند هی بر کلمه «خادم اهل بیت» تاکید می‌کرد. من کت روشن پوشیده بودم. خرج مراسم را خودش کنار گذاشته بود. منت کسی سرش نبود. ریش‌هایم را کوتاه کرده بودم. آخرین نگاهم به صورتش وقتی بود که رویش را ته چاله قبر باز کرده بودند. جیغ‌ها نذاشته بود درست نگاهش کنم. عکسش توی قاب بود. با روبان سیاه کنارقاب روی یک تاج گل، یاد فیلم «هامون» افتادم. به کسی که مرثیه و نوحه می‌خواند آرام گفتم که نگوید «خادم اهل بیت» از این چیزها خوشش نمی‌آمد. یعنی ندیده بودم اساسن جایی با اهل بیت حشر و نشری داشته باشد. مرثیه خان به حساب افتاده‌گی مرحوم گذاشت و ذکر کرد که مرحوم نمی‌خواسته ریا بشود که خادم اهل بیت است. اما جدن یادم نیامد که کجا شنیده بودم از او که فقط به خدا باور داشت.

آدم‌هایی که آمدند همه جوره بودند. از شیک و پیک تا پیرمرد‌های ژرنده پرنده. یکی مثل ابر بهار گریه می‌کرد که بابات هر وقت از جلو من رد می‌شد یه پاکت سیگار برام می‌گرفت. باز داشت مرثیه خان می گفت «این خادم اهل بیت» می‌خواستم یه داد بزنم دیدم مجلس ترحیم به گند کشیده می‌شود. روز دوم یا سوم هم بود که یه بنده خدایی آمد گفت که اگر می‌شه یه ظرف غذا بدید برای بچه‌هایم ببرم.

«آقا از ما راضی باش. این حاج کریم ماهی دو سه تا شیر خشک بچه مارو می‌خرید… قرار بود شوهرم پولشو بده اما خودش به من می گفت نمی خواد. فقط می خواهم مرده خیال کنه بدهکار بره دنبال کار…» قول دادم که به نیابت از مرحوم حلالش کرده‌آم. از حاجی‌اش خنده‌ام گرفت. اهل حج نبود. یعنی همیشه می‌گفت بدش نمی‌اید برود دبی و ایتالیا اما نشنیده بودم قصد میقات و این حرفا کرده باشد.

رویش را که بستند انگاری من تازه گر گرفتم. قبلش با خودم انگاری لج می‌کردم. نمی‌دانم کی بود آن وسط «بهشت رضا» و بکش و بیار این مرد، برگشت به من گفت «گریه کن» من فکر می‌کردم خیلی جدی‌ترم که بخواهم گریه کنم. خاک تو صورتش که پاشیدند با خودم نمی‌دانم چه می‌گفتم اما داشتم حرف می‌زدم.

پشت در رسیدیم شاید ساعت سه یا سه نیم بود. همه را هول دادم برن تو. حوصله عربده و جیغ نداشتم. زانوم تا شد رفتم پشت خانه. نشد بیاستم. ترسیدم، فکر کردم چرا زانوم راست نمی شه.

دو سه ماه پیش کسی از فامیل های دور تلفن مرا از کسی خواسته بود. گفتم بدهند. زنگ زد. گفت ما برای تعمیر سقف خانه مان سالی که «کریم خان» رفت ۱۰۶ هزار تومان ازش قرض گرفتیم. خواست کسی نداند. البته به شما گفتم، همان جا که تابوت روی زمین بود، گفتید به کسی نگویم. نگفتیم. حالا چند سال است دنبال شما می‌گردیم. چند سال؟ ۱۱ سال؟ من خیلی دورم. هم زمین و هم زمان دور است.

هشتم آبان‌ماه یک‌هزار و سی‌صد و هشتاد و یک. پدر جان داد از بس که نفس نکشید.عکس مرحمتی از افشین غلامی

«یکی به کویتی‌پور بگه لعنت به تو»

اردوان روزبه / وبلاگ

یک جاهایی هست که قرار نیست حرف از جنس زمان و یا مکان باشه. نمی خواهد حرف از شکست یک باور بزنی. باید خفه شی و گوش کنی. به همان ها که دیگر نباید به روی خودت بیاوری.

امیدوارم یکی در بین رفقایم با «کویتی‌پور» آشنا باشد. بهش بگوید که یک بابایی که رسوا و وطن فروش است و الان ان سوی دنیا نشسته و هر وقت «یاران چه غریبانه» را گوش می‌کند، هنوز یاد یک آدم هایی می افتد. یکی به کویتی پور بگوید لعنت به تو که این سر دنیا رهایم نمی کنی…

«ترس‌ها هجوم بی امان به آدمی‌زاد دارند»

اردوان روزبه / وبلاگ

می‌ترسم! نمی‌دانم گاه از چه. اما می‌دانم که می‌ترسم، درست وقتی که یک خیابان خواب را می‌بینم که کفش‌های کهنه‌اش روزی برای خودش «نایک ۱۰۰ دلاری» بوده است.

درست همان وقتی که می‌بینم نشسته و به دیوار زل زده. وقتی که چشمش دنبال «هات داگ دو دلاری سون الون» که دست دخترک شلوارک پوش است راه می‌کشد.

می‌ترسم! وقتی می‌‌روم جلو و پیشنهاد می‌کنم یک «هات داگ» میهمان من باشد و با نگاهی خیره می‌گوید:

-نه. من گدا نیستم…

نمی‌دانم چطور می‌شود که ترس همیشه همراه من است. ترس از فرو رفتن، بیرون افتادن، تمام شدن، تهی شدن، بی‌چیز شدن، بی خانه شدن و هزار کرور ترس دیگر که به اندک روزنه‌ای به تمام کله‌ام سرایت می‌کند.

ترس من از کجا شروع شد؟

مرهمی بود زمان به سال صفر

این شعر بخشی از زندگی من بود. وقتی که بارها و بارها می نشستم و لبه تاریکی رو می دیدم. حرف های داریوس جدبرگ که می گفت: «دانستن مردن است» و کریون وقتی مجنون وار فریاد می کشید در پارکی خالی که «اما» دخترش رو صدا می زد. زمزمه می کردم این شعر ویلی نلسون رو.

مرهمی بود زمان به سال صفر

آنک قصه آغاز شد

انتخاب یک همسر

محبت مردی تنها

پیوندی ناگسستنی

اما چه به سادگی توفید،

طوفان مرگ

آنگاه که آن دو آن‌گونه به هم می‌آمدند

آنک تنهایی و درد

مرد همچون کودکی گریست

همچو پلنگی در نیمه‌شب نعره برکشید

اسبش را زین کرد و دل کند و گریخت

مرهمی بود زمان به سال صفر

نگاه کن زمان در گذر است

مگر می شد فراموش کند

هر‌چند کوشید و کوشید و کوشید

در انبوه خاطراتش هنوز

برق نگاه معصومانه او می‌درخشید

و بارها همچون کودکی گریست

همچو پلنگی در نیمه‌شب نعره برکشید

اسبش را زین کرد و دل کند و گریخت

 مرهمی‌ بود زمان به سال صفر

Time of the Preacher

 

It was the time of the preacher when the story began
Of the choice of a lady and the love of a man
How he loved her so dearly, he went out of his mind
When she left him for someone, she’d left behind

An› he cried like a baby
He screamed like a panther in the middle of the night
An› he saddled his pony
An he went for a ride

It was the time of the preacher in the year of 01
Now the preachin› is over and the lesson’s begun

[BREAK]

But he could not forgive her
Though he tried and tried and tried
And the halls of his memories
Still echo her lies

He cried like a baby
He screamed like a panther in the middle of the night
An› he saddled his pony
An he went for a ride

It was the time of the preacher in the year of 01
Now the lesson is over and the killin’s begun
[BREAK]

It was the time of the preacher in the year of 01
An› just when you think it’s all over, it’s only begun

 این شعر رو کاملش رو از روی وبلاگ توتستان یافتم.

حضرت خيام و خط متروي قرمز

تمام مسير مترو صداي خوب خاطرات كودكي ام، فريدون فرهندوز و شعر هاي پيامبر بزرگ حضرت خيام.
انگار خيام وقتي حرف مي زند پرده دريده مي شود.
بزرگ مي شوم وقتي مي بينم چنين يك آدم در برابر هرچه كه مي شود نامش را گذاشت-خالق، معبود، پدر يا هرچي- با غرور و لجاجت حرف مي زند.
در كلامش هيچ تقاضا و استغاثه و درخواست نيست.
«اجزاي پياله اي كه در هم پيوست»
«بشكستن آن روا نمي دارد مست»
سركشي خيام هميشه مرا آرزومند يك جرعه هم پياله گي مي كند.
خيام پيامبر براي صبح دوشنبه اي كه در متروي خط قرمز دي سي ساختي سپاس.

در خبرها ننوشته بودند

ساعت از نيمه گذشته است
از نيمه عمر زندگي

مردان كلاه ايمني در دست
با صورت هاي تب كرده
به ران هاي سپيد دختركاني
نگاه مي كنند كه در ايستگاه منتظرند
مزد يك هفته آن ها حتا كفاف هم خوابگي
با دختركان تكيده و بيمار ماما سالي را هم نمي دهد

در خبر ها نوشته بودند
تجاوز چند كارگر ساختمان به يك دختر
در خيابان چهاردهم

«اردوان – پنجم اوت ٢٠١١»

سفرنامه- نامه ای برای یک زن پاییزی: من غم گینم، تنها ترم

بیست و ششم ژوئن دوهزار و یازده

سلام

الان که این نامه را می خوانی من از تو دورم، شاید هزاران کیلومتر دورتر از آن چه که بشود تصور کرد. می دانی به لحاظ جغرافیایی تو درست نقطه مقابل من در روی زمین هستی ما با هم دوازده ساعت اختلاف زمانی داریم، این اصلن خوب نیست. برای منی که تنها هستم. برای منی که چشمم هنوز به زنگ تلفن است که بگویی چرا دیر به خانه می آیم. بگویی منتظرم تا با هم غذا بخوریم. می دانم که بیست سال است خسته نشده ای.

می دانی، یعنی اگر من الان زمین را بکنم و چاهی را باز کنم درست از جایی سر در می آوردم که تو هستی. فکر می کنم هیچ وقت تا این اندازه فاصله مکانی بین من و تو نبوده است. به قاعده چندین هزار کیلومتر من از تو دور افتاده ام. یادت می آید؟ درست بیست سال پیش بود. که قرار شد با هم در زیر یک سقف زندگی کنیم. درست بیست سال پیش بود که قرار شد من به دنبال تو بیایم.

در حالی که همان روزها هم سر به هوا بودم . نمایشگاه عکسی بود که باید برایش جواب به رفقای پرسش گر پس می دادم. یادت می آید با شلوار لی پاره و یقه کنده -مانند همیشه- آدم دنبالت. یادت هست آن قدر شلوغ بودی که حتا در لباس سفید نمی توانستی آرام باشی؟ یادت می آید در همان دوران وانفزای نفس نکشیدن بدون روسری راه افتادی با لباس سفید به سمت خانه. یادت می آید سه ماه بعد مرا از روزنامه اخراج کردند و نان نداشتیم بخوریم. یادت می آید هندای قرمز رنگ و سرمای زمستان.

یعنی  آن قدر دیوانه بودیم که کسی را نمی دیدیم. آن قدر شب های راه خانه تو را تا خانه من و خانه مرا تا خانه تو پیاده رفته بودیم که دیگر ثانیه ها و دست اندازهای پیاده رو ها را می شناختیم. یادت می آید؟ درست دوهزار و سیصد تومان حقوق می گرفتم. پدرت می گفت کفاف یک زندگی را می دهد؟ و ما می دانستیم خیلی هم سخت نیست زندگی با این حالی که ما داشتیم. یادت می آید پول نداشتیم و کم هم نبود، نداشتن اما یادت می آید به تنها چیزی که فکر نمی کردیم پول بود.

حالا از ان روزها بیست سال می گذرد و من احساس می کنم هنوز دلم می خواهد در شب های سرد پاییزی با دختری که تمام وجودش سادگی بود قدم بزنم. او دست هایم را گرم کند و من کمی حرف بزنم، کاری که کمتر انجام می دادم.

دختر پاییزی

بیست سال پیش گرمایی را به روزهایم آوردی که همان گرمای امید بود. من آدم نیمه کاره جنگ بودم. تو پاییز بودی با همه نسیم سردی که به صورت می زد. من ترسیده از تاریکی بودم. تو می توانستی بی تکلف بخندی. تو می توانستی گریه کنی به سادگی یک دختر هفتده ساله، من به هیچ چیز باور نداشتم.

دختر پاییزی

ششم تیرماه روزی است که خندیدیم و خسته شدیم و میهمان بازی کردیم. شوخی شوخی زندگی شروع شد. پر از فراز و نشیب پر از آمد و شد، پر از تنهایی ها و انتظار ها، خانه ای به خانه ای، هر روز انتظار مشترک برای دست گیر شدن، برای بی پول شدن و برای خوش بودن. با همه این ها خوش بودیم نه؟

امروز هزاران کیلومتر دورم. اره من غم گینم. زندونی هستم. باور می کنی زندونی هستم. باور می کنی اسیری هستم که فقط بندش را کسی نمی بیند.

دختر پاییزی

این جاده بی چشم های تو پیمودنی نیست…

باران دل انگیز نیست

باران می بارد. صدای خوردن اش به شیشه ترنم ندارد.

باران می بارد و هوا بوی بهار نمی دهد.

باران می بارد و جان من تازه نمی شود.

این بار باران بوی همیشه را نمی دهد

وقتی دست هایم بسته است

وقتی فقط می توانم نگاه کنم رنج را

وقتی دل من خسته از انتظار است…

بیست و هشتم آپریل دو هزار و یازده

مردم خوب و هم دل ایران، دست مریزاد

ساعت به پایان شب نزدیک می شود -در ایران البته- یادم نمی آید چند ساعت است نخوابیدم. یادم نمی آید چند بار در این سه روز گریه کردم. اما خبرها می گوید مردم دارند کم کم متفرق می شوند. فارس باز بیانیه مضحک زده است و باز رهبران و حاکمان یک جامعه مردمشان را خس و خاشاک دیدند. اما مردم  ایران امروز غرور آفرین بودند.

من برای کم تر از این هم دست بوس مردم ایران بودم. شجاعت شما و باور شما بزرگ بود. شما حتا بیش از توان و توقع رفتار کردید. دست مریزاد به ایمانتان، دست مریزاد به قلب دلیرتان.

قصه تمام نشد. حاکمیت باز جوان و پیر و زن و مرد را خواهد گرفت. باز همه عوامل موساد خواهند شد. باز از فردا دست گیری های گسترده و بی بهانه شروع خواهد شد. اما شما شجاع دلید. بزرگ بودید. باید از این مردم همیشه تشکر کرد.

من یک ایرانی هستم و از تو ایرانی ممنونم که مرا سر بلند کردی. اگر باتوم خوردی لبخند زدی. اگر تهدید شدی به خیابان آمدی و اقتدار بی رحمانه کسانی که مردمشان را دشمنشان می پندارند را بی ارزش کردی.

امروز من سرم را بالا خواهم گرفت. امروز با شجاعت به ایرانی بودم افتخار می کنم. دست خالی شما، جان زخمی شما عظمتی به طول تاریخ خواهد داشت.

 

تو این رنج را چگونه درک می کنی، کسی که قلمت فقط به مرگ می گردد – صدای همسر جعفر کاظمی ساعتی بعد اعدام

صبح هر روز معنی اش می تواند امید باشد. امید به فردا و این که روزهایی را در فردایت چطور آغاز کنی، چطور بگذرانی و چطور بهتر و بهتر باشی. برای فرزندانت، برای همسایه هایت و برای حتا گل نسترنی در باغچه خانه ات.

اما این روزها صبح ها با کابوس آدم هایی برایم آغاز می شود که طلوع صبح شان پایان فردا هایشان است.

امروز صبح خبر اعدام جعفر کاظمی و محمد علی آقایی در رسانه ها منتشر شد. بهت زده داشتم به خبر نگاه می کردم. پیشتر گفتند که اعدام لغو شده است. همسرانشان شاید باور کرده بودند. یعنی راهی جز امید و باور نداشتند. اما نوشته بودند وقتی رودابه اکبری برای دیدن همسرش رفته است به او گفته اند که شوهرت را اعدام کردیم. به همین سادگی.

راستی جلاد چقدر به گفتن این جمله عادت کرده است. راستی جلاد روزی اگر پسرش را اعدام کنند همین طور خبر می شنود و خبر می دهد؟

یک آدم دیگر برای فکرش از حق حیات محروم شد. برچسب مجاهد و یا مخالف دیگر فرقی نمی کند. مهم این است که دیگر او نمی تواند به نسترن خانه شان آب دهد. نمی تواند به فردا بیندیشد و دیگر فرصتی ندارد که همسرش را به آغوش بگیرد. تنم لرزید از سرمای دم صبحی که آدمی را بی خبر به پای چوبه دار می برند.

تماس گرفتم با همسر او کوتاه و چند ثانیه ای بود. گفت نمی توانم صحبت کنم. صدایش را بار ها گوش کردم. فقط گفت نمی تواتم. پر از حرف بود. از یک زن که دیگر مردی را ندارد. از یک انسان که دیگر تمام می شود.

این ها چقدر  راحت روی کاغذ می نویسند: «اعدام» و آدم ها چه سخت طناب گردنشان را می شکند. مصلحت، نظام، دین یا مذهب همه اش به درک وقتی برای جان آدمی ارزشی قایل نباشد.

صدایی پر از درد، اوج بی کسی در بین کسانی که به نام دین و امنیت همه را بی دین و امنیت کرده اند.

صدای رودابه اکبری را از این جا بشنوید

صدای همسر جعفر کاظمی ساعتی بعد از اعدام

 

بهانه اش برای بارونی شدن به دست رفیقمون بود

Morteza Khosravi : روزی یکی از مریدان ابوسعید که عزیز کرده اش بود…به در خانه ایشان رسید.بوسعید احترامش نگذاشت و به همه مریدان و مردم کوچه و بازار سپرد که هیچ کس سلامش را پاسخ ندهد و عزت ش نگذارد.مرید که عزیز همه مردم آبادی بود تمام روز بر دق الباب بوسعید کوبید و گریست…به آبادی هیچ کس جواب سلامش را نداد.دلش شکست و سر به صحرا گذاشت.شامگاهان بوسعید مریدان را خواند که هر یک شمعی بدست گیرید که به زیارت می رویم. به صحرا شدند و مریدان را گفت که به گرد مرید دل شکسته حلقه بنشینند و زیارت کنند که حال او هیچ کس را جز خدا ندارد… و چه سعادتی جز این… .

من چیزی در برابر حضورت نیستم

خواستم برایت بنویسم

از دوری راه
خواستم برایت بنویسم از خستگی کار
خواستم برایت از تنهایی ام بنویسم و یا
از روزهای بی تو بودن
خواستم از دلتنگی بنویسم و از این که
دیگر دیده گانم یاری دوری ندیدنت را ندارد
خواستم از دوری ات گلایه کنم اما
اما
دیدم این ها هیچ است در برابر آن رنجی که از دوری تو می کشی
پس بر خودم تاختم که
رنج من در برابر
رنج تنهایی تو
هیچ است
پس
دهان بستم
به انتظار نشستم
که شرط انصاف همین بود
شانزدهم اکتبر دوهزار ده
ساعت دو ده دقیقه صبح
اردوان

من و یک عصر و صدای کفش های قیژ قیژی

اردوان روزبه

تفاطع خیابان های «سانتا مونیکا» و خیابان سوم نمی دانم کدام جا، لس آنجلس امروز خنک تر از روزهای قبل است. می گویند پاییز از راه دارد می رسد. من حس اش می کنم. تمام روز در خانه نشسته ام. شوری نداشتم برای خیابان رفتن. این هم حکایت آدمی سرگردان است. روزی می گفتم باید این پایتخت ایرانی های آمریکا را از نزدیک ببینم و امروز می گویم می خواهم برگردم.

می دانی لعنتی!

می خواهم برگردم. می خواهم بروم زشک و ابرده و طرقبه و تو چه می فهمی کجاست، آهای آقای محترمی که کراوت زدی و کافی می خوری. تو چه می فهمی من دچار درد زایمان طرقبه شدم.

عصر زده ام بیرون. یک استار باکس که به نت وصل بشوم و آدم نگاه کنم. انگار بهترین کاری که در ساعت شش و سه و نه دقیقه به وقت این سرزمین می توانم انجام بدهم.

می دانی لعنتی!

من روشن فکر نیستم، من متحجرم. می فهمی متحجر چطور آدمی است؟ شما دوست محترم شما که خانم را بغل کردی جلوی استار باکس داری می بوسی، با شما هستم، شما می توانید درک کنید حرف بنده را؟

من اصلن با بوسیدن تو مشکلی ندارم. اگر من هم آن آدمی که می خواستم این جا بود با همه خشمم که هنوز نخوابیده از او، وسط خیابان شاید می بوسیدمش. پس من با تو مشکلی ندارم. من با خودم و پاییز -این سلطان فصل ها- گرفتار شده ام جناب لعنتی!

میز بغل دستم دارند با زبان ناشنوایان صحبت می کنند چند چینی هستند که با یک موجود غیر چینی دیگر حرف می زنند. آدم وقتی حالش خراب می شود حساسیت هایش هم بالا می رود. صدای آدم ها را که با خودشان حرف می زنند را می شنود. صدای ناشنوایان را و حتا آن هایی که یواشکی در دلشان دارند حرف می زنند.

هی لعنتی!

به نظر تو من الان چرا توی لس آنجلس نشسته ام؟ به نظر تو چرا من توی پس کوچه های باغی ابرده و شاندیز به جای این خانم های کمر باریک و خوش لباس چشمم به همان چادر به کمر بسته هایی که بوی پهن و آشنایی می دهند نمی افتد؟

امروز بیست و هشت روز است که به سفری رفته ام که قرار است عجیب باشد. می گویند تو خوشی چون مسافری، من می گویم: «آهای لعنتی، تو خبر نداری این تو چه خبر است…»

اسمش را بگذارید هزیان. اما کفش هایم در موقع راه رفتن توی این استارباکس کذایی قژقژ می کند. برای همین راه نمی روم و می نشینم. همه سر خوشند. یا ساکت یا آرام و یا ناشاد. چه فرفی می کند.

من الان باید روی برگ های زرد از درخت ریخته بلوار ملک آباد راه می رفتم. گور پدر خدا بیامرز من با این روزگاری که سرم آوردید.

خانم میانه سال میز روبرو دارد با خودش حرف می زند. هی به موبایل اش نگاه می کند. دارد به خودش می گوید: چرا باید این طور باشم؟ چرا باید منتظر باشم مگر نگفت که سن من برایش مهم نیست پس چرا نیامد؟

پسرکی که گوشواره ای بزرگ بر گوشش است با پایش به لبه میز می زند، امروز جوابش کرده اند؟ دیگر ساعتی دوازده دلارش را نمی گیرد. دارد فحش می دهد به صاحب کارش، می فهمم.

اما من تنها هستم و این ها تاثیر همین تنهایی است که دارد ناخن می کشد به تنم. روزی به ایده آل فکر می کردم و این که در شهرم چه خواهم کرد. من بزرگ نبودم فقط دوست داشتم بنویسم و به آدم ها بگویم بیایید با هم حرف بزنیم.

ساعت می گذرد، موسیقی بلوز «استار باکس» که بلند پخش می شود با صدای آدم هایی که دارند با خودشان حرف می زنند قاطی شده و دارد به سرم می کوبد…

هی لعنتی من فقط می خواهم روی برگ های زرد «بلوار ملک آباد» راه بروم می فهمی؟

پانزدهم سپتامبر / لس آنجلس

پ.ن: اگر کسی مشهد زندگی کرده باشد محال است بلوار ملک آباد در روزهای قدیم ، این تونل سبز ، قبل از این که دست قدار اره به دستان بهش بیتفد را از خاطر ببرد.

فرصتی شد تا برگردم به خانه

روزهایی که گذشت دمی هم رخصت نشد که سر به خانه بزنم. ابری بود آسمانش و پاییزی و گرد برشیشه هایش نشسته بود. گویی خانه پدری بود که پس از سال ها پای بر آن گذاردی. آمدن کمی خاک از رخصارش برکشم. آمدم تا گاه نوشتی کنم و بگویم چراغ خانه روشن است.

UNHAPPY… THAT’S ALL

Unhappy? Don’t Be

Over five thousand years ago, Moses said to the children  of Israel » pick up your shovel, mount your asses and  camels, and I will lead you to the promised land».

Nearly 75 years ago, Roosevelt said, «Lay down your
shovels, sit on your asses, and light up a camel, this is  the promised land».

Now Obama has stolen your shovel, taxed your asses, raised  the price of camels, and mortgaged the promised land!

I was so depressed last night thinking about Health Care  Plans, the economy, the wars, lost jobs, savings, Social  Security, retirement funds, etc. so I called Lifeline, the  suicide help line.

I got a call center located in Pakistan. I told them I was  suicidal.
They all got excited and asked if I could drive a  truck

در پنج هزار سال پيش موسی به فرزندان اسرائيل گفت: بيل هايتان را برداريد، باسن هايتان را حرکت بدهيد و شتر هايتانرا سوار بشويد من شما را به سرزمين موعود رهنمون خواهم شد.

نزديک به 75 سال پيش روزولت گفت: بيل هايتان را به زمين بگذاريد و روی باسن هايتان بنشينيد سيگار شترنشان (کامل) را روشن کنيد اينجا سرزمين موعود است.

امروز اوباما بيل های شمارا دزديده است، باسن هايتان را هم ماليات بسته است و قيمت (کامل) سيگار شترنشان را هم سرسام آور بالا برده و اين سرزمين موعود را هم به وام های ناخواسته داده است

من بسيار غمگين شدم بقدری که ديشب با اين طرح بهداشت چه برسرمان خواهد آمد، به اقتصاد به جنگ، به کارها و شغل های از دست رفته به پس انداز های نابود شده، به امنيت ملی، به مزد های بازنشستگی و ديگر چيزها فکر می کردم. در اين فکر بودم که به خط زندگی زنگ زدم تا درباره حالت خودکشی که به من دست داده است گفتگو کنم و کمک بگيرم، متوجه شدم اين مرکز در پاکستان است، از تلفن من بسيار خوشحال شدند و از تصميم خودکشی من استقبال کردند. پرسششان اين بود می تواند يک وانت برانم؟