دلشوره خودش زودتر از هر کسی به من خبر داد که پدر حالش دیگر خیلی خوب است.
هشتم آبانماه یک هزار و سیصد و هشتاد و یک بود، آدمی که کمتر کسی بود از شوخطبعی و محبتاش یاد نکند به همین راحتی که میخواست آرزویش محقق شد.
یادم مییاد یک بار درست در روزهایی که نزدیک به ازدواجم بود نمایشگاه عکسی از پیرمردان و پیرزنانی گذاشته بودم از پیرمردان و پیرزنانی که کنار خیابان رها و بعد به محلی موسوم به «گرمخانه» منتقل شده بودند. از در نگارخانه تو آمد، عصر سردی بود و کلاه روسی پاپاخ را کشیده بود تا روی پیشانی. از در آمد تو، ریش تراشیده، کیفی که قهوهایاش دیگر به سیاهی میزد و همیشه زیر بغلش بود، به قول خودش «کیف زیر بغلی»، کفشهای کیکرز و شلوار فلانل، چرخی بین عکسها زد. دوباره و بعد ماند جلوی عکس آخری که پیرمردی در کنار آفتاب دیگر نفس نمیکشید.
از نمایشگاه بیرون رفت بی خدا حافظی. روزها بعد، یکبار نشسته بودیم و با هم کمی بر سر همه چیز چانه میزدیم. یک باره گفت: مصیبت بود پیری و نیستی!
گفت میخواسته این حرف را همان جا در نمایشگاه بگوید اما دوست نداشته مرا دلخور کند. بلند آرزو میکرد. می گفت دوست ندارد پایش به بیمارستان برسد. میگفت اگر قرار است بمیرد به پیری و درماندهگی نرسد. همان جا نرسیده به اورژانس برود.
هفتم آبانماه بود که شب به دیدارش رفتیم. سرما خورده بود اما سیگار میکشید، سر خوش شوخی میکرد: امشب دیگه خیالم راحت شد. هم داداشت آمد و هم شماها همه باهم …
آرام برایم داشت میگفت شاید بلخره به طور جدی بخواهد بعد مادرم که ازش جدا شده بود با کسی که دوست دارد ازدواج کند. حرف عجیبی بود. پدر بعد جدایی از مادر همان روز آخر انگاری عکس شده بود. اما برایم از این می گفت که پیش از ازدواج با مادر خانمی خاطرش را میخواسته اما او با مادر من ازدواج کرده.
آن خانم ظاهرن سال ها بعد، یعنی بعد از مرگ شوهرش به دنبال دلش رفته تا بابا را یافته.
میگفت: شاید بخواهم جور دیگری زندگی کنم…
بهش گفتم با این سینه خراب و سیگار کشی، جور دیگر نمی شود. قولی رد و بدل کردیم. همیشه از کارهای من می ترسید. از روزنامه نگاری و شلوغ بودن. قول دادم کمی آرام باشم و او قول داد کمتر سیگار بکشد.
داشت می گفت: باور میکنی فلانی ۱۲ سال است دارد دنبال من میگردد؟
سرخوش بود بعد روزها که ناخوش بود. خندید و خندیدیم. خدا حافظی و این که برود بخوابد که به کسی قول داده صبح جمعه بروند کوه. انگاری این دل سپرده دوازده ساله چیزی در رگهایش جاری کرده بود.
جمعه هشتم آبانماه ساعت به شش صبح نرسیده بود که صدای زنگ آمد: بابات حالش خوب نیست…
و من فهمیدم که بابا دیگر حالش همیشه خوب است.
همان شد.
۵۹ ساله، بدون هیچ پیری و نیستی، بدون بستر و بیماری درست پای آمبولانس.
کسانی که بر بالینش بودند گفتند از زمانی که گفت دردی در سینه اش احساس می کند تا سفر یک ساعت نشد. هنوز هم فکر میکنم چقدر مردی که زیر یک پارچه سفید خفته بود و درست وسط اتاق بود بابا بود. کمی ریش اش در آمده بود. سخت بود دیدن صورتش که خواب بود. خواب، شک ندارم که خواب بود.
امروز یادت کردم اقا کریم که بگویم دوستت دارم.