دسته: حرف های نا مربوط
«وقتی که من جیش خیرات میکردم…»
اردوان روزبه / وبلاگ
داستان بر میگردد به روزهایی که من طرح کاد میرفتم. این طرح مال دوره پارینه سنگی است و حتمی یکی که سنش قد من باشد باید بداند که این «طرح کاد» چه آش شله قلمکاری بود. اما به هر روی طرحی بود که هفتهای یک بار دانشاموزان می رفتند جایی حرفه آموزی.
سالی من «طرح کاد» می رفتم یک آزمایشگاه مرکز بهداشت. کارم تو بخش نمونهگیری بود. داستان از آن جایی شروع شد که یک بار یک بنده خدایی رو آورده بودند برای آزمایش «عدم اعتیاد» این بابا ظاهرن تازه داماد بود و به هزار داستان رفته بود کارمند جایی شده بود و شبی ظاهرن با رفقاش دودی گرفته بود و حالا چطوری گند کار به حراست درز کرده بود که «زارپ پ پ» حراست هم صبح علی الطلوع آورده بودندش آزمایش. این بابا با پهنای صورت گریه میکرد که بدبخت میشم، زنمو ازم میگیرن من یه «گهی» خوردم اما بیچاره شدم. راستش من نوجوان سیزده چهارده سالهای بودم و البته در اوج احساسات فرا منطقهای. تو فکر بودم که بنده خدا برگشت به من گفت: «تورو جون رفته گانت، فک و فامیلت، نامزدت! -این جا رو فکر کنم اغراق میکرد چون من یک پسر گامبالوی خپل بودم که خشتکم رو نمی تونستم بکشم بالا- مادرت، یه لیوان شاش! به ما خیرات کن» من راستش اول نگرفتم اما بعد گرفتم. بنده خدا می خواست من بهجاش آزمایش بدهم.
حاشیه نمیرم. ظهر حراست آمد و جواب آزمایش هم «منفی» بود و هفته بعد هم طرف با یا یک دسته گل با خانمش آمدن آزمایشگاه بهداشت استان، البته شلوارش یادمه سیزده چهارده تا ساسون داشت و عروس خانم هم چادر رنگی به سر بود -ببین من چه حافظهای دارم- که: آقا دم شما گرم و این حرفا…خانمش هم که بنده خدا ظاهرن در جریان نبود و این رفیق ساسون پوش ما داشت تعریف می کرد که: بله، این جناب از خیرین! هستن.
اما این شد سنت خیرات، بعد اون ماجرا یه جاهایی که احساس می کردم بدبختی که آوردهاند نابود می شه -نه البته همه جا گفته باشم- محض رضای خدا یک لیوان جیش خیرات میکردم.
ناگفته نماند که یه بار هم «استامینوفن کدیین» خورده بودم جواب یارو مثبت از کار در آمد! حالا خر بیار باقالی بار کن. بدبخت مانده بود هاج واج که پس چرا جوابش درست از آب در آمد. خلاصه این هم از خیرات دوران کودکی ما.
«پسرم این طوری عرق بخوری کبد ات می ترکه»
اردوان روزبه / وبلاگ
من سالهای بعد از تصادفم که زد و استخوان و مستخوان همه یک ضرب خورد و خاکشیر شد، به یمن اصرار یک رفیق همراه با عصای به دست شروع کردم به ورزش کردن و این شروع خوبی بود برای هم کاهش وزن به شدت برق و باد و هم این که رها کردن عصا و عبا و عمامه! -این بخشش رو به نیت علما گفتم که یهو خرقه می درند و رها میشوند البته در تاریخ نادر است- این شد که هم شروع کرده بودم به کلاسهای پرواز پاراگلایدر و هم اون تمرینهای زمینی می طلبید روزی دست کم ده کیلومتری بدوم تا کم نیاورم.
اما یکی از درد و مرضهایی که من دچاراش هستم این است که اصولن در حالت معمول تا حدود هفت – هشت درجه زیر صفر احساس سرما نمیکنم. حالا نمی دانم علت اش چیست، رفیق ناباب یا ذغال خوب به هر روی پریروز یک پست روی فیس بوکم گذاشته بودم یاد خاطرهای افتادم که دیدم مرورش مزه داره. من روزهای برف و سرما که در پارک ملت مشهد می دویدم همیشه در جایی که یک ضلع پارک ملت در خیابان امامت می خواست به بلوار وکیل آباد منتهی شود چند پیرمرد خوش رو و سرزنده را میدیدم که نشستهاند و صفا و گاهی پر و پاچه دید زدن و خندیدن و اظهارات کارشناسانه در باب باسن بانوان آن هم با صدای بلند میکردند. – البته یک مطلبی دیروز پریروز در این زمنیه در رادیو کوچه ترجمه کردم که ضرورت توجه پیران جوان دل رو تایید می کنه- خلاصه به آنها که می رسیدم همیشه یک هورایی هواری چیزی مارا همراه میکردند.
یک روز که برف داشت میبارید مشغول دویدن و گوش کردن به یکی از این عربده کشیهای «دکتر آلبان» بودم که دیدم یکی از این سپید موها پرید جلو و راهم را بست. من که فکر کردم مشکلی پیش آمده گوشی ها را برداشتم که: چه شده عزیز؟
ایشان هم که غبار گذر سالها نشان می داد در کوره راه ایام دست کم دویست تا شورت از من بیشتر پاره کرده، با کمی دوستی دستم را گرفت و گفت: «پسرم من وقتی جوون بودم از تو بیشتر میدویدم وقتی میخوردم! نخور عزیزم. نخور قبل ورزش به کبد ات رحم کن! آدم وقتی عرق خوب میزنه همینطوریه انرژی اضافه داره اما لخت نکن و بیا ورزش پدر کبد و کلیه و همه آشغال پاشغالای تو شیکمت در میاد! میشی مثل من که فقط الان روزی دو تا گیلاس میتونم بزنم…»
خلاصه همین تحبیب القلوب ما و این جماعت جوان دل بود که همیشه پیرمرد وقتی میدیدمش با دست اشارهای میکرد که: «الاغ! نخور»
«فریاد که از شش جهتم راه ببستند»
اردوان روزبه / وبلاگ
قدیمها میگفتند خوب درس بخوانید که خردادماه فصل امتحان است. البته راست و حقیقتاش یک «ثلث اول و دومی» هم در کار بود اما خدا پیغمبریش فورمالیته بود. بودند بعضی از معلمها مخصوصن تو دبیرستان که مصمم انگشت به دماغ ملت سر این دو ثلث میکردند اما کم بودند دیگر و البته به طور عمومی منفور همه ما جماعت ته کلاس نشین.
میدانید واقعیتاش من هیچ وقت بچه درسخوان جدی نبودم. یعنی همیشه حسم نسبت به «خرخوانها» حس شوهر ننهای بود اما به هر روی دم خرداد نمیشد شوخی کرد. دیگر «تجدید» و این داستانها گوشهاش خیلی باز بود. این میشد که از اردیبهشت رعشه بر اندامم میافتاد. هرچی هم حساب میکردم میدیدم کار عجیبی هم نمیکنم که بگویم دم امتحانی تعطیلش میکنم و به درس میرسم و این اوضاع را بدتر میکرد از نظر روانی برایم. چون راستش نه اهل «دختر بازی» بودم به آن معنایی که رفقایی داشتیم که مانند امام زاده پشت در دبیرستان دخترانه سر محلمان «دخیل» میبستند، نه تو تریپ فوتبال و این حرفها بودم که به قولی ننه بابا از تو زمین بیایند جمعمان کنند نه چند پدر سوخته بازی دیگر. کلش یا مرض کتاب و رمان بود که البته در دوره دبیرستان خدا از «گراهام گرین» و «رومن گاری» نگذره که مارو آلوده کرده بودند و شاید خیلی هم لات بازی در میآوردم کوه رفتن بود و البته گاهی ولگردی آن هم یا پیاده یا با یک «ژیان پیکاب» که مال رفیقمان بود که از زاهدان آمده بود ولایت ما، الباقی فکر کنم زل زدن به در و دیوار بود، اما نمیدانم چرا هیچ وقت نشد سر از «ریاضی جدید» و «جبر با اون معادلات سه مجهولی مادر قهوه ای» اش در بیاورم.
آن موقعها یک چیز خوب بود آنهم این که امتحان خرداد بود. من اگر چیزی را نمی فهمیدم همین یکی را خوب میفهمیدم که تا خردادماه دنیا کلن به تخم مرغ عسلیات. حالا هرچه حساب میکنم میبینم به قول مامان بزرگم «دوتاش بیرونه» انگار زندگی به قاعده یک جلسه امتحان بزرگ شده. همه چیز بوی گند امتحان میدهد. از خرید کردن برای خانه تا نوشتن یک مقاله، از حرف زدن با دیگران تا نشستن و بروبر به تلوزیون نگاه کردن. همه چیز دارد ازت امتحان میگیرد. انگار باید جواب پس بدهی برای هر کاری که میکنی. از سیفونی که در مستراح میکشی تا گوش کردن به نصیحتهای کلفت آدمها که توقع دارند تو با ۴۴ سال سن بنشینی و نیشت تا بنا گوشت باز باشد و به «کاف سین شعر» هایشان با پس دادن امتحان مهر تایید بزنی.
دیروز رفته بودم مدرسه، پروفسور برنامه درسیاش را داشت میداد میبینم زده یک در میان امتحان! بهش میگم استا میرزا قشم شم آخر یک هفته در میان که امتحان نمیگیرند. می گوید: «نمیگیرند یا تو تا به حال ندادی؟»
شاید راست میگوید من بد عادت شدهام. زندگی این روزها بدجور هی امتحان میگیرد پدر سگ. باید همان موقع یک فکری میکردم. باید همان موقع یک فکری میکردم. باید همان موقع یک فکری میکردم…
«قربون پر و پاچه اجدامون برم من»
آدمیزاد همیشه اصرار داره یه جورایی لاپوشی کنه که جدهای مبارکاش حضرات آدم و حوا از نظر ریخت شناسی یک پا «اورانگوتان» بوده اند برای خودشون.
هرچی نقاشی میبینی آدم بادی بیلدر، حوا هم کمر باریک سینه آآآآ، انگاری شکیرا.
خوب بوده اون موقع دوربین اختراع نشده وگرنه آدم ها هر روز باید چشمشون به جد و جده مبارکشون می افتد و احساس میکردن خدا تحقیرشون کرده…
«سو تفاهم شده، ایشان قصد تمجید داشته»
اردوان روزبه / وبلاگ
نظر شخصی این حقیر این است که آقای قاضیپور نماینده ارومیه خیلی هم متانت در برابر وزیر بهداشت به خرج دادن که فقط از ایشان به عنوان «آقازاده دله دزد» یاد کرده اند و یا پیامی دوستانه به آقای ظریف دادهاند که: «اوووه برو ورزش کن کیفتو باز نزنن». ایشان تازه احتمال این میرود که قصد تعریف داشته اند چون به نظرم لابد به دخترشان وقتی میخواهند بگوید یه لیوان چایی بده، می فرمایند:
«اوهووووی توله سگ یه استکان چایی بده» یا مثلن وقتی می خواهند قربان صدقه عیالشان بروند می فرمایند: «زنیکه بد جور می خوامت».
یا مثلن وقتی به رفیق قدیمی شون زنگ می زنن می گنن: «لاشی ی ی ی چطوری؟ سرت کدوم سولاخ بنده پیش ما نمیای…»
و درنهایت وقتی هم در حال قربان صدقه به دوستان خیلی خیلی فراتر از جناح هستند می فرمایند: «خیلی می خوامت گوزووو». شما خیلی حساس نباشید، ایشان قصد تعریف تمجید داشته بنده خدا.
از آهن ربای دم کنتور تا خط اول مشق زندگی
دیروز و امروز مانند همیشه صد تا ایمیل تکراری گرفتم از روش های دست کاری کردن کنتور آب و برق و گاز و این حرف ها. برای تلفنش دیگر معرکه تر از همه بود. «یک سیم تلفن را لخت کنید و بگذارید تو یک کاسه ماسه». «یک آهن ربا بگیرید که دو کیلو باشد و بندازید تنگ دل کنتور برقتون.»
می دانید ذهن ایرانی همیشه خلاق است. استاد در یافتن راه های مناسب برای دور زدن گردنه ها. در این هاگیر واگیر ندیدم یکی به بقیه طرح بدهد، به جای آهن ربای دو کیلویی و ماسه و میخ و سیخ و کنتور چپه کردن فقط مصرف بی رویه انرژي رو کم کنند.
انگاری به هر حال این انرژی غیر قابل بازگشت باید حروم بشه منتها سر دولت کلاه بره. آره می دونم دولت لابد مردمی نیست اما انرژی که مال خودم مردم است، انگاری دارند سر خودشان را کلاه می گذارند.
من دیده ام در خیلی از جاهای دنیا که مترقی هم هستند -به قول ما مردمان آمده از بلاد توفان زده- برای روشن کردن اتاق شان شمع روشن می کنند. به قول خودشان هم «شاعرانه تر و عاشقانه تر» است، هم برق کمتر مصرف می شود.
فعلن ما که بریم آهن ربا بگیریم به دم کنتورمون…
«حضور نیروهای سپاه پاسداران در آمریکا»
در یکی از اسناد ویکی پیکس اعلام شد،
۱۳۹۰ فروردین ۱۲
نیم خبر / رادیو گوجه
روز گذشته «ویکیپیکس» در انتشار سندی اشاره کرد که طی یک قرارداد سه ساله قرارگاه مهندسی «خاتم الانبیا» وابسته به سپاه پاسداران تاکنون کار کفتراشی نفتکشهای آمریکایی را انجام میداده است.
این در حالی است که طبق تصویب سنای آمریکا عقد هرگونه قرارداد مستقیم با دولت ایران غیرقانونی بوده و چند شرکت تاکنون در آمریکا یه همین دلیل تعطیل و یا جریمه شدهاند. اما ویکیپیکس میگوید، نزدیک به سه سال است که سه شرکت بزرگ نفتی آمریکایی برای کفتراشی نفتکشهای غول آسای خود از همکاری قرارگاه سازندگی خاتم الانبیا بهره میجویند.
دامنه این اطلاعات که روز گذشته به برخی مطبوعات واشینگتن نیز کشیده شد بود، موجب اعتراض سناتور «رانمککی» در سنای آمریکا شد. او که به همراه دو تن دیگر از معترضین در برابر دوربین خبرنگاران در مقابل سنا ظاهر شده بود اشاره کرد: «این قرارداد مستقیم با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آن هم در خاک ما موجب خشم سناتورهای آمریکایی را فراهم کرده است.»
همچنین «آرتور کانن دایل» و «هولمز شری» دو سناتور دیگر آمریکایی اعلام کردهاند که بیشک این قرارداد نقطه تاریک دموکراتها و ریاست جمهوری فعلی خواهد بود.
بنابر اسناد منتشره در ویکی پیکس، قرارگاه سازندگی خاتمالانبیا به مدت سه سال است که در یکی از بنادر کشور ایالات با تیم فنی خود اقدام به تراشیدن کف نفتکشهای این کشور میکند. این قرارداد -به گفته ویکی- چند میلیاردی به طور رسمی و مستقیم بین شرکت نفتی «Oil & Gas Hairy» با سپاه پاسداران منعقد شده است.
بنابر اظهار «وال مارک ژورنال اپریکوت» بسیاری از صاحب نظران از این قرارداد سه ساله اظهار بهت کردهاند. آنها میگویند: «سه سال است که نیروهای فنی و نظامی سپاه پاسداران مشغول تراشیدن کف نفتکشهای ما در داخل خاک خودمان هستند و ما بیخبریم»
هنوز تا زمان انتشار این خبر در «یک آوریل» اشاره میشود نیروهای سپاه پاسداران در بندر «سام او بچ» در ایالات مشغول به فعالیت هستند.
—
این خبر در یک آوریل منتشر شده است و دارای یک دهم درصد صحت هم نیست.
من از روی شما مردم ایران شرمنده هستم
نوید خانجانی بهایی است پس حق تحصیل و دوازده سال زندانش به من مربوط نیست.
اصولن باید بیانیه داد، داد و داد و داد…
مردم مصر ارتش به رویشان آتش نگشود.
حسنی مبارک هم صدای انقلاب مردمش را شنید.
یک میلیون امروز می خواهند بیایند در خیابان، مصر زیر و رو شد، سه میلیون آمدند تو خیابان تا گربه های مردم را هم دارند قتل عام می کنند آب هم از آب تکان نخورد.
این وسط فقط جریان پرتقال فروش ناپیداست…
وقتی بی آبرویی ما سر از دفتر خانم اشتون در می آورد
بعد این دیدار پنج به علاوه یک و عکس ماجرا دار آقای سلطانی با خانم کاترین اشتون مسوول سیاست خارجی اتحادیه اروپایی و هنر نمایی رسانه های داخلی که به سلیقه خود یقه خانم اشتون پنجاه و خورده ای ساله را برداشتند بالا کشیده اند و این ور و اون ورش کردند، که باعث جواب دادن دفتر خانم اشتون شده است که «بابا خانم اشتون اون قدر هم شهوت برانگیز نیست این بابا از ترسش حتا دستش رو هم پشت اش گرفته که کسی چیزی نگه.» حس کردم برای کوچک کردن یک مردم همه اسباب طرب انگار فراهم است. مردمی که اینک تا حد آدم های بیمار جنسی پایین آورده می شوند.
«لاتز گرنر، سخنگوی خانم کاترین اشتون نماینده عالی اتحادیه اروپا روز چهارشنبه در واکنش به فتوشاپ تصاویر خانم اشتون اعلام کرد مذاکرات ما با آقای جلیلی در تهران نبود تا رسانههای ایران تصاویر خانم اشتون را دست کاری کنند.»
با خودم گفتم حالا این بابا با خودش در مورد مردم ایران چه فکر می کند. فکر می کند چقدر دیگر بند تنبان این مردم شل است که به یقه این بابا همه حساس هستند و با دیدن یقه خانم، اسلامشان بر باد می رود.
چقدر خودمان را حقیر کرده ایم.
پبوی! هااا پبوی!
– پبوی!
– پبوی!
– هاااا پیوی!
و بدین سان از باسن خود فوتو کپی می گیریم به افتخار رفقا.
بر گرفته ای ازاد از کارتون من کم ارزش «despicable me دیسکپ ایبل می»
تقدیم به دام اند دیب
امان از …
یک بابایی در جایی که نمی خوام اسم ببرم بگم مثلن در آمستردامه درست داره عین مرحومی که پشتش هنوز داره از اعدام ها توی گور می لرزه یعنی صادق خلخالی رفتاره می کنه.
اول که انقلاب کرد رفت قبر رضا شاه رو خراب کرد و کاخ شاه رو هم مستراب عمومی کرد تا کمی باسن مبارکش خنک بشه…
حالا این یارو هم شده همین طوری، قیافه سایت رو ورداشته عین این صفحه های دو زاری جومولا کرده که به هر حال جیشی هم به قبر رضا شاه کرده باشه!معمول نیست اگر بولدوزر بندازه، جای ساختمونش رو هم چاله بکنه تو خیایون «لینو استراوت» بخش تحتانی اش خنک می شه بلخره یا نه.
یافته هایی در باره خودم در باب این که چقدر من باید درک بشوم
باید اذعان کنم من یافته هایی را به تازگی در خودم واکاوی می کنم که هر چه بیشتر به آن نگاه می کنم بیشتر پی می پرم که من چقدر در جهان هستی وزنه هستم. من خیلی کار ها بلدم که دیگران فقط مدل بدش رو بلد هستند.
من می تونم جواب سر بالا برای خیر و مصلحت بدهم اما حالم از جواب سربالای بقیه بد شود.
من می توانم وقتی دلم خواست تا دوازده نیمه شب سر کار باشم اما اگر کسی دیر آمد و گفت سر کار بودم بگویم، ما که خریم! باشه سر کار بودی. البته «ارواح عمت» رو هم تو دلم بگویم که شر نشود.
من می توانم اس ام اس های مردم را با سوال های شرلوک هلمزی ته تویش را در بیاورم اما کسی تو حریم شخصی من وارد شود می زنم دکورش را پایین می آورم البته خوب راهش را کلن بلدم زده و نزده روی هوا دلیت می کنم که مایه دردسر نشود.
من می توانم ساعت ها توی فیس بوک بگردم و دنبال کارم باشم اما تا صدای تق و تق یکی در آمد و ته و تویش را تا در نیارودم ول کنش نباشم.
من می توانم با استفاده از قوه حس ششم ام در مورد هر کسی دلم خواست پیش داوری کنم اما با لگد بکوبم تو مغز کسی که حرفی در مورد من بزند.
من می توانم حریم خصوصی هر کی را که دلم خواست به دلیل مصالح ساختمانی! بشکنم اما وای به روزگار کسی که از شعاع چهل کیلومتری من رد بشود.
من می توانم دیگران را به بی مهری و بی توجهی و بی علاقه گی و عدم شناخت متهم کنم د رحالی که دیگران را موظف به درک خودم بدانم.
من می توانم ریشم را بزنم و توقع داشته باشم همه بفهمند که من چه تغییری کرده ام.
من می توانم دیگران را متهم کنم اما دیگران غلط می کنند مرا متهم کنند.
من می توانم تا هر وقت دلم خواست پای لب تاب ولو شوم اما کسی حق ندارد پس از من دست به لب تاپ بزند.
من می توانم فکر کنم همه دنبال دختر بازی هستند اما اصولن خودم می دانم که اهل زحمت کشی ام فقط.
من می توانم دیگران را به خریدن لباس های گران با خوش به حالتون همراهی کنم و همیشه من بدبخت لباس ها و کفش ها و شلوار های خودم را از این سه تا هزار و پونصد تومانی ها بخرم که فشاری نباشد.
من می توانم خودم باشم دیگران هم باید خودم باشند، به ارواح عمه شون خندیدن جز خودم باشند.
من اصولن می توانم احساسم را برای کشف در اختیار دیگران بگذارم و اگر کسی هم نتوانست کشف کند از بی ذوقی اش است من که یه گلوله احساسم همیشه.
من می توانم به راحتی اب خوردن در جیک ثانیه تو هر کاری انگشت کنم و تشخیص دهم که هر کسی دنبال چه خلافی رفته است دیگران به هر چی بدترشان خندیده اند که بخواهند بدانند من چه می کنم.
من در نهایت می توانم همیشه مورد ظلم دیگران قرار بگیرم و مظلوم تاریخ باشم و دیگران همیشه پی یللی تللی خودشان باشند و به من هی ظلم کنند و ظلم کنند و من هم در نقش پتروس فداکار فقط انگشتم رو فرو کنم.
من می توانم خلاصه خیلی کارها کنم شما هم برو خودت رو درست کن پامادور…
بیدار نشو این یک عادت است
ساعت به وقت تو پنج و سی و چهار دقیقه صبح است و به وقت من پنج و سی و چهار دقیقه عصر. این یعنی من از تو نیمه یک روز عقب ترم. خواستم دم صبح از خواب بیدارت کنم و به تو بگوییم که بببین! من تو را می شناسم. شب ها با گرمای تن تو بیدار می شوم و گاهی که از خواب می پرم، صدای قلب تورا می شنوم که می طپد و می خوابم. انگار آتشی که با آب سرد خاموش می شود.
یادم آمد الان چقدر به صدای نفس کشیدنت عادت کرده ام…
همه چی عالیه من چقدر در سیزده بدر خوشحالم
همه چیز زیباست. همه چیز قشنگ است و من در امنیت کامل از هر حیث زندگی می کنم. اگر مریض شوم دولت مرا حمایت می کند.
اگر عاشق شوم حتا پاسبان های سر محلمان برای کف می زنند.
اصلن زندگی شده است امید و شادی. همه می آیند و می روند کار فراوان است و صاحب کاران در به در این که حقوقت را دو برابر کنند تا تو هوس نکنی از پیششان بری.
دادگستری پرنده پر نمی زند. در بان دم در دادگستری می گفت مدتی است، هر ماه یک بار در دادگاه ها را فقط برای نظافت باز می کنند.
پول دارم. کارت اعتباری دارم. خانه با آن سبک و سیاقی که دوست داشته ام داشته باشم حالا دارم.
متری ارزان تومن، سازنده اش برای این که پشیمان نشوم گفت برایم هرچه بخواهم می گذارد. از تاب و سرسره تا بلبلی که به قول او دل تنهایی مان تازه شود.
دیگر از کجا برایتان بگویم.
آها! بانک برای بیستمین دفعه قسط های عقب افتاده وامم را یک سال دیگر به تعویق انداخته و بهره هایش را هم بخشیده.
دارم دچار درد بی دردی می شوم. در کشور ایران همه در رفاه هستند و دولت مردان از فرط کار برای مردمشان پشت میزهای کارشان سکته می کنند و می میرند و مردم به تازگی بنا شده صندوق حمایتی را برای مسکن وزیر ها راه بیندازند که خانواده هایشان الخون ولخون نباشند.
می دانی امسال رشد سرانه دویست برابر بوده؟
می دانی به دلیل رشد صنعت توریست، در چهار چاه نفتی دیگرمان را بستیم تا برای آینده گان بماند؟
می دانی گازمان را به ترکیه به نصف قیمت تمام شده نمی فروشیم و رجب طیب اردوغان هنوز کف بالا آورده است از این همه اقتدار ما در منطقه؟
بسه بسه
دارم از رفاه پاره می شوم…
منبع: بر گرفته از دفتر خاطرات یک ایرانی در صفحه روز سیزده فروردین هشتاد و نه …
عنکبوت های چینی و خواب آشفته من
خواب می بینم به ایران برگشته ام. خیابان ها مانند خیابان های خاکی کابل است. برق ها رفته است و می خواهم بروم در یک بقالی یک نوشابه بخورم. وارد می شوم مغازه برایم آشنا است، فروشنده را می بینم جلو مغازه گدایی می کند. داخل که می روم می بینم فروشنده یک چینی است که به خوبی فارسی صحبت می کند.
برایم توضیح می دهد که به دلیل این که صاحب مغازه نتوانسته است وامش را که از این چینی گرفته بپردازد، مغازه را تصاحب کرده است.
می بینیم بقیه مغازه ها همه همین اوضاع را دارد. همه در اختیار چینی ها است. تمام بازار را آن ها گرفته اند. می بینم در حالی که مغازه دار دارد حرف می زند از گوشه و کنار عنکبوت های سیاهی از در و دیوار بالا می روند. بال دارند و انگار همه جا هستند اما فروشنده چینی اظهار ناراحتی نمی کند انگار با آمدن آن ها این عنکبوت های سیاه و بالدار و پشمالو وارد شده اند.
به خیابان می آیم همه فروشنده گان سابق همه گدایان کنار خیابان شده اند. ناگاه می بینم چون حمله ملخ ها موجی از این عنکبوت ها به شهر حمله می کنند.
دنبال دری باز می گردم به داخل آن بخزم نمی شود در ها بسته است و همه درهایشان را می بندند. می گویند در باز در ایران چندی است که جرم محسوب می شود.
از خواب می پرم…
دودی از دودکش اجماع برخواسته هنوز سیاه است
می گویند وقتی در واتیکان قرار است پاپ جدید انتخاب شود. تمامی مردان بزرگ و اسقف ها با شال های بنفش شان به اتاقی می روند و به شور می نشیند و در صورت یافتن پاپ تازه دود سفید از دودکش بیرون می زند و در صورت نیافتن پاپ دود سیاه.
پ.ن: هیچ ربطی به هیچ کسی در هیچ جا نداشت حتا به پاپ بندیکت شانزدهم.
صدایش پایش همه خواسته ام از اوست
می شنوم
می شنوم
صدای پای کسی را که آشنا است
آشنایی که فقط از صدای پایش می شناسمش
کسی که هیچ گاه ندیدم صورتش چگونه است
اما او در این نیمه شب چون همیشه از پشت این پنجره می گذرد و
در زیر پنجره نیمه باز اتاقم فقط دمی می ایستد
من مانده همان دمی ایستادنم
من عاشق سایه هستم
سایه ای که سایه است اما هست
او حتا در باران هم می آید
در نیمه شب
می داند که مرا تنها نباید بگذارد
می داند که همین قدر هم مرا بس است
بی خبری را شکر
آزاد و بی خبر
چهار ماه مداوم برای ساخت مجموعه برنامه ای که دست کم تلاش در آن مشهود بود و مورد تایید بسیاری از صاحب نظران حوزه حقوق بشر شدید و بی مهابا درگیر بودم و در این میان خورده ریزهایی که خود دست و پاگیر بودند. سه روز رها شدم.
در میان آرامش و خنده و فراموشی…
شکر خدایی را که به انسان قدرت فراموشی عطا کرد.
پ.ن: شاید بعد فرصتی شد و برایتان از بهشتی که در آن فراموشی را هدیه گرفتم، گفتم…
تا تو نگاه می کنی
من بدنبال دریا و دریا در نگاه تو غرق. انگار جهانی در چشم تو غرق…