وسط شلوغی نمایشگاه مواد غذایی تو هتل زنگ تلفنم خورد باید برای نیم ساعت دیگه روی یک برنامه زنده میرفتم، ماندم تو این بلبشو که سگ صاحابشو پیدا نمی کنه کجا بشینم که خلوت باشه.
جلوی کانتر رستوران بسته هتل ایستاده بود میان سال و تنومند و رنگین پوست. نگاهش میخورد که میتونمازش بپرسم:
آقا میشه برای یک برنامه زنده یه صندلی تونو اشغال کنم.
گفت بیا تو، منم بساط روجمع کردم رفتم نشستم پشت یه میز، آمد دید نور کمه گفت بیا یه میز دیگه من چراغو برات بالاش روشن کنم.
جا به جا شدم برگشت:
یه نوشیدنی بخور گلوت واشه!
پرسیدم یعنی چه کنم؟ نفهمیدم منظورشو اما بعد فهمیدم.
با یه لیوان قهوه برگشت دو تا بسته کوچک شیر کنارش گذاشت:
تلخ بهتره، بخور قبل این که بری روی شو!
در ضمن این جا اینترنت ضعیفه وصل شو به نت هتل پسورد هم نمیخواد سرعتش خیلی بهتره…
بعد شروع کرد میزها رو دستمال کشیدن و من شروع کردم به اماده شدن برای شو، حواسم نبود دیدم برگشت با یک کیک موزی:
اینم اگه گشنت شد!
ماندم از احوال این مرد تنومند ومهربان، بهش گفتم با مهرت روزمو ساختی، گفت:
خدای من حافظت باشه!
مصاحبه تمام شد نتونستم پیداش کنم که ازش دوباره تشکر کنم.
وسط جمعیت که قاطی شدم یادم آمد امروز در یک بمبگذاری در یک مرکز آموزشی دشت برچی در کابل دست کم شش دانشآموز تکه تکه شدند.
عجیبه چه فرقی بین خدای این بابا با خدای اونا که قربه الیاله آدم میکشند هست؟
