وقتی دم در ایستگاه سوارم کرد سوال اولش این بود:
«اوضاع کیاف چطور بود؟ روسا میتونن بگیرنش؟» مایکل راننده اوژگرادی با چشمان سبزش زل زده بود به صورتم. میگفت وقتی صورتم را ببیند بهتر میفهمد چه میگویم. نه برای دلخوشی او که برای دلداری به خودم جواب دادم:
کیاف سقوط کردنی نیست…
هتلی که میریم پانزده طبقه دارد، شهر شام است. مسافری است که میآید و میرود. مسافرها همه همان کسانی هستند که دو سه شبی میمانند تا مدارکشان کامل شود و راهی مرز شوند. خب کسانی که پولدار ترند دیگر این دو سه روز را در ایستگاه قطار روی صندلی چوبی سر نمیکنند. در رسیپشن زنی جوان ایستاده عصبی و خسته. انگلیسی بلد نیست و مایکل به دادم میرسد، کلید را میگیرد که به یک گوی سنگین متصل است. نزدیک ده دلار اضافه گرویی کلید است. طبقه هشتم اتاق ۸۸۸. مایکل با نیشخند میگوید: اوضاع جنگی است و گرنه این دختر باید به جای بد اخلاقی بهت پیشنهاد شام امشب رو میداد!
بی راه نمیگوید شهری توریستی مثل اوژگراد باید خوشحال تر میبود. باید دختران و پسرانش سرخوش تر میبودند. اما نیستند چون کسی تصمیم گرفته است از پشت میز دراز و مسخره اش در مسکو دستور بدهد تا یک کشور دیگر به خاک و خون کشیده شود.
حمام! حمام گرم بعد چند روز. در این روزهای گذشته با سطل ماست و آب کتری که در نهایت تن به آب یخ زمستانی کیاف دادم، حمام کردم. بهترین قسمت اتاق هتل همین دوش آب گرم بود. وقتی روی تخت با ملافههای چرک مرد ولو شدم فوری خوابم برد…
**
شهر ارزش دیدن دارد. خیابانها آرام است و چمدان به دست و تازه از راه رسیده در خیابان زیاد دیده میشود اما شهر در احوالات عادی است. رستورانی روبروی هتل است، قدم میزنم و میرم یک سوپ محلی با استیک مرغ میخورم. اسم سوپ بُرش است. دختری میآید سر میزم که انگلیسی بلد است. لبخندی به لب دارد و پیشنهاد خوردن آبجوی مخصوص همین رستوران را میدهد. دو سه باری میآید که یقین کند همه چیز خوب است. تا خرخره خوردهام. همهاش میشود شش دلار! برای خودش مبلغی میگذارم. میآید:
یک عکس با هم بگیریم؟
عکس میگیرم، میگوید با یک خبرنگار آمریکایی تا به حال عکس نگرفته! منظورش منم؟
**
مایکل یا میکاییل، یا یا مخیلو یا میخاییل، به قول خودش به زبانهای مختلف اسمش را میگوید، بسته به ضرورت، زیاد حرف میزند اما زیاد گفتنش از اشتیاق به ارتباط است نه وراجی. برایم دیروز دم هتل در حالی که دیگر از فرط دستشویی دست به کروات شده بودم داشت از میلش به همراهی ام در این سفر میگفت. از این که شانس بزرگی خواهد بود اگر با هم بقیه سفر را برویم. بتواند تجربه تازهای کسب کند. از این گفت که دوست دارد یک کار متفاوت کند. از این که خوشحال نیست راننده تاکسی است. امروز هم تا تماس میگیرم میگوید تا ۱۱ خودش را میرساند. صبحانه در این سرزمینها عالی است. کالباسها طعم کالباسهای ایرانی را میدهد و تخم مرغ و سوسیس درست انگاری ایرونی است. صبحانه را در بالکن هتل در یک صبح بارانی میخورم کمی زیر باران قدم میزنم. در این چند روز برای ماندن با یک موسسه خبری قراری را بررسی میکردیم. اگر بنا بود بمانم دیگر باید از هردو شغلم در واشینگتن استعفا میدادم و البته باید فکری برای دلنگرانی بچهها میکردم. دخترک کوچولوی من از روز اول سفر تمام اکانتهای فضای مجازیاش را بسته تا خبر بد نشنود. پسر پر قدرتتر اما میفهمم از تن صدایش که حالش تعریفی ندارد. حتا دوستانی که به من نزدیکند این روزها میفهمم خوب نیستند. خودم را در این سفر به سرنوشت سپردم. برای ماندن شروطی دارم که قبل این که بخواهم بمانم باید یقین کنم درست شدنی است. سر صبحانه هستم که از دفتر مرکزی آن رسانه تماس میگیرند. مذاکراتمان به نتیجه میرسد، ظاهرن به آن شیوه مورد نظر هر دو طرف کار جلو نرفته است. این یعنی باید برگردم تا هنوز از محل کارهایم اخراج نشدم.
مستقیم بعد صبحانه به لابی هتل میآیم و علیرغم این که پول دو سه روز را داده ام میگویم که شهر را ترک خواهم کرد. خانم رسیپشن آرام میپرسد اجازه دارد چک اوت نکند و اتاق را دراختیار یک خانواده پناهجو بگذارد؟ میگویم هر کار دوست دارد میتواند بکند. امروز کسی که پشت میز است مهربان تر است. پلیس در ورودی و لابی هتل کارتهای شناسایی را بررسی میکند. میگویند این حساسیت به دلیل وجود نفوذیهای روسی هست.
**
مایکل بارها را پشت ماشین میچپاند و به سمت مرز که راه میافتیم شروع میکند به حرف زدن. غمگین است این بار سر صحبت را که باز میکند کمی از رابطه عشقیاش حرف میزند.
«بذار باهات صادق باشم اردی، وقتی گفتی ممکنه بمونی و بخواهی به مناطق جنگی برگردی و به من پیشنهاد کردی باهات همراه بشم راست رفتم پیش دوست دخترم. بهش گفتم که به من یه خبرنگار آمریکایی پیشنهاد داده که مترجمش باشم.
اصرار کرد باید تورو ببینه، اما من نمیخواستم ببینت فقط دوست داشتم بهش بگم من هم پیشنهادات کاری جذاب دارم. میدونی الکساندریا همیشه بهم سرکوفت میزنه! خودش معلم زبان انگلیسی است اما تو این سه سال رابطه همیشه به من میگه تو فقط یه راننده تاکسی هستی. دیشب تونستم بهش بگم من میتونم آدم مهمی باشم.
وقتی نگاه میکنم میبینم تمام این سه سال منو تحقیر کرده…»
ماشین در جاده به سمت شهری کوچک به اسم «چاب» در حرکت است. این جا درست همان ساختمانها و کلیساهای کهنه و مزرعههایی را میبینم که هنوز رنگ و شکلشان باز مانده حکومت کمونیستی شوروی سابق است. مایکل میگوید که نگران است ماشیناش را در جاده ماموران ارتش مصادره کنند. از نگرانیاش میگوید که اگر به زور ببرندش سربازی تکلیف دو پسر کوچک و مادر زمینگیرش چه میشود.
میپرسم:
چرا باهاش تو رابطه موندی؟
میگه:
تا حالا عاشق شدی؟ من عاشقش شدم. رفتارش روزهای اول منو بهت زده میکرد. اما الان عاشقش نیستم، الان یه جورایی انگاری معتاد شدم بهش. تحقیرم میکنه، حاضر نیست بیام خواستگاری، میگه بذار فقط تو هفته یکی دو شب با هم بخوابیم. همین بسه برای هردو مون اما برای من بس نیست. من با رنج از زن قبلیم جدا شدم. بهم خیانت کرد دوستم نداشت اما به خاطر خانوادهاش باهام زندگی میکرد. اما با الکساندریا حس کردم یه چیز دیگه میشم اما الان نیستم. حقیرم. درست مثل همین ترسی که در وجودم هست. میدونی اردی! من حقیقتش خیلی خوشحالم که تو موندنی نشدی. چون اون طوری باید میگفتم که میترسم و باید میگفتم که نتونستم باهات بیام اما الان میگم من آماده بودم اما تو مجبور شدی بری…
من حس تحقیرش رو درک میکنم حس جدی گرفته نشدن! چیزی که میتواند مثل خوره به جان آدم بیوفتد. مایکل تا داخل ایستگاه همراهیام میکند بغلم میکند و بلیت میگیرد، از من تشکر میکند. میگویم من باید از او تشکر کنم. دستهای پول اوکراینی را در میآورم و بهش میدهم اما نصفش را بر میگرداند. میگوید به اندازه کرایهاش برداشته.
توی راه به من میگفت: تو چطور اینقدر بی پروا هستی؟ از جنگ و کشته شدن نمیترسی؟
به او جوابی ندادم. اما یادم از خرمشهرِ، آبادان، ایستگاه طلایه و نعلاسبی مجنون، مهران، قلاویزان میآید. نه! من هم میترسم اما از یه جایی به بعد دیگر برایت ترسات مهم نیست.
**
چاب شهری کوچک و مرزی، آخرین نقطه بین اوکراین و مجارستان است. بیرون ایستگاه قطار صف آدم ها را میبینم. این جا قطار پناهجویان را باید به شهر مرزی در مجارستان به نام زاهونی ببرند. صف بلندی است. داخل سالن اما وسط این صف آدمها با هم مهربانند. هنوز وارد نشده دو سه نفر به من پیشنهاد میکنند که جلوتر بروم. از مهرشان حس خوبی دارم. وارد سالن که میشوم یک دختر کرهای آمریکایی پشت یک میز در کنار بقیه دارد نوشیدنی و صبحانه سرو میکند. سوال همیشگی:
آمریکانو یا کاپوچینو
و من باز هم آمریکانو با شیر زیاد. بار و بندیل و کلاهم را میبیند شروع میکند با لهجه آمریکایی صحبت کردن. از کرهجنوبی آمده اما دانشجو است در آمریکا با گروهی از همکلاسیها درس را ول کردهاند و به جمع یک خیریه پیوسته اند و کمکهای مردمی از کره جنوبی و آمریکا جمع میکنند. یک تکه کیک به من میدهد و میگوید با قهوه میچسبد. چقدر صورتهایشان قشنگ است. آدمیزاد دقت کردید وقتی مهربان است صورتش چقدر زیباست؟
**
توی صف کنار دو سه دختر و پسر میایستم که از دونسک فرار کردهاند. یکیشان که با عصایی چوبی که به نظر با دست تراش خورده به انگلیسی گپ میزند و از کیاف میپرسد و همان سوال مایکل را:
به نظرت کیاف سقوط میکند؟
همهشان روس تبار هستند و خانهشان در دونسک. میگوید به سختی توانستهاند از منطقه خارج بشوند. میگویم:
مگر در دونسک به عنوان یک روستبار احساس امنیت نمیکردی؟
میگوید به عنوان یک روستبار شاید ولی به عنوان یک اوکراینی نه!
صف بلندی است، صدای همهمه در سالن پیچیده است. صف کند جلو میرود، هر کسی چیزی در دست دارد و بیشتر بچه به بغل. کم کم دارم به مرزبانی نزدیک میشوم. درست دو سه کیلومتر آنورتر یک کشور دیگر است که خاکش مانند همین کشور است اما امنتر چون روسیه به آن کشور هنوز حمله نکرده. پشت سرم پیرمردی با کیفی که هر از گاهی درش را باز میکند ایستاده، گربهاش را داخل کیف سر شانه قایم کرده، از لای زیب دماغ گربه بیرون است. پسرکی در صف به صورتم زل میزند و به اوکراینی چیزی میگوید معطل نمیشود تا من بفهمم چه میگوید، فوری کسی برایش خوردنی میآورد. میپرسم خانواده اش کو؟ دخترک دونسکیگوید بعید است با خانواده باشد.
(دوست دارم قصه پیرمرد و گربهاش و این پسر را در قصهای کوتاه و مجزا بنویسم)
صف مرا به جلو هل میدهد. مرزبانی با بارم کاری ندارد. سرباز بلند قد اوکراینی برخوردش دوستانه است و سرباز زنی که اون نیز چون همتایش خوش چهره و مهربان است راه را باز میکند تا بروم به سمت گیت مرزبانی. میپرسد:
– با خودت چی داری می بری؟
– با خودم اوکراین را خواهم برد.
**
قطار باید برسد، صف در هم پیچیده شده. همه منتظرند تا در باز شود تا بتوانند وارد محوطه برای سوار قطار شدن بشوند، در باز میشود. به زنی با چمدانی سنگین و بچه ای به بغل کمک میکنم، چمدان را که جا به جا میکنم جلوی در قطار میخواهد بالا برود بچه را بغل من میدهد. قلب بچه آنقدر تند میزند که احساس میکنم تمام تنم میلرزد، محکم تر بغلش میکنم. من همیشه از بغل کردن بچهها میترسم. اما او را محکم تر بغل میکنم. بوی بچه میدهد. مادرش به اوکراینی چیزی میگوید که لبهای ورچیدهاش را بر میگرداند. موهایش توی صورتم است. وز وزی و خرمایی. سرش را بر میگرداند و نگاهم میکند با چشمانی به رنگی بین آبی و سبز. این بار دستش را به صورتم میکشد. مادر مستقر شده، بچه را بغلش میدهم و ساک و چمدانش را بالا می گذارم. قطار پر است ولی همه دارند مینشینند و سوار میشوند. تا فردا دیگر قطاری نخواهد بود. مامور ایستگاه هشدار میدهد که از سکو فاصله بگیرند. درها بسته میشود ترجیح میدهم بین دو واگن بمانم. قطار آرام حرکت میکند این قطار چند کیلومتر آنور تر در ایستگاه مرزی زاهونی در مرز مجارستان خواهد ایستاد. از مرز که عبور میکند حس میکنم اوکراین هنوز با من دارد میآید. روزهای پر شتاب آمد و شد را مرور میکنم. شهرها جلوی چشمم رژه میروند. کیاف، ایرپین، ماریوپل، لویو، اوژگراد، وینیتسیا، خارکیف، اودسا…
با خودم قراری میگذارم. من به اوکراین باز خواهم گشت. اما برای روز پیروزی، خبرها امروز گواهی میدهد روسها عقب نشینیهایی را شروع کردهاند اما این داستان مرا با اوکراین تمام نخواهد کرد. من برای انعکاس روزهای سازندگی این سرزمین باز خواهم گشت تا باز هم راوی باشم…
قصه من نا تمام ماند تا روزی که با اوکراین دور از غم تمامش کنم.












