پیامی که به انگلیسی شکسته بسته میشنوم میگوید که باید بروم به سکوی یک، همان جایی که پسر لبش را از روی لب دختری برداشته بود و اشاره کرده بود که زودتر بروم وگرنه باید شب را در ایستگاه بخوابم. حرفش را انگاری در استراحت بین دو بوسه به من زده بود چون بعد دوباره برگشت به بوسه از لبان دخترک بور با موهای بلند که دور گردنش پرچم اوکراین انداخته بود.
جنگ آدم را بیپروا میکند، تو از جایی به بعد دنبال رعایت چیزی نیستی. برایت مهم نیست مردم تو را چه خطاب کنند یا تو رفتارت مورد تایید دیگران باشد یا نه. مرزی هست که وقتی عبور میکنی دیگر چیزی برایت مهم نیست.
**
سکوی یک پر بود از آدم، پیر و جوان با مامورانی مشکی پوش و درشت اندام که اسلحهها را از شانه آویز کرده بودند. تفنگهای خودکار که به نظرم رسید باید آمریکایی باشند. صورتهایشان را پوشانده بودند. قطار درهایش بسته بود و پشت درهای بسته زنان و کودکان به صف بودند اما صفها جایی در هم قاطی میشد. بخار قطار که به صورتم میخورد در سرمایی که با سوز همراه بود حس خوشآیندی داشت. سرباز کمی به سمت عقب هلام داد. با کمی نرمش اما تاکید که از خطی جلوتر نباید بیایم. درها باز نمیشد و مردم کم کم بیشتر در هم تنیده میشدند. چشمهای نگران مسافرها که انگاری جنگ را با خودشان همراه میبردند. بارها پر بود از همه چیز، از نان تا بقچههای رنگارنگی که انگار مادربزرگها در خانههای خروشفسکی که دولت به آنها داده بود تا بازنشستگی را بگذرانند برای نوهها و دختران و عروسان بافته بودند. مردی مسن با کراواتی خوشرنگ با ساکی که توش یه سماور کهنه بود بدون توجه به شلوغی در صف ایستاده بود. حتا تنه زدنهای دیگران هم تغییری در چهرهاش ایجاد نمیکرد. حالا صورتها از باز نشدن درها نگران تر شده بودند. بچههای کوچک در بغل مادران بیقرارتر و مادران از حس نا امنی مالامال.
صداهای دور دست انفجار را من اول از چشمهای نگران حس میکردم. بچهها، بچهها، بچهها، فالاچی در«به کودکی که هرگز زاده نشده» مینویسد:
مساله این نیست که تعداد افراد بیشتری را به دنیا بیاوریم، بلکه باید کاری کنیم که تا حد امکان آنهایی که قبل به دنیا آمدهاند کمتر بدبخت باشند…
با خودم فکر میکنم آدمیزادی که میتواند جنگ به راه بیاندازد چرا بچه میخواهد؟ انسان هایی که میتوانند به مدرسه راکت شلیک کنند، یا آنها را در اتوبوسهایی که از گذرگاههای بشردوستانه در حال فرار هستند به گلوله ببندند چقدر باور دارند که بچهها کمتر بدبخت باشند؟
درها که باز میشود، ماموران واگن با وسواس اجازه میدهند آدمها سوار شوند. خجالت میکشم که بخواهم برم جلوتر، یادم از موج آوارهگانی میافتد که زن بودند و بچه که مردهایشان را در شهرها جا گذاشته بودند تا آخرین نفس بجنگند. جمعیت به در ورودی یک واگن هلام میدهد اما زن مامور قطار فربه و کوتاه با کلاه و سوت و لباس فرم به اوکراینی چیزی میگوید که فکر میکنم معنیاش این است که واگن پر است و جا برای بقیه نیست. در میان این موج خشک شدم. صدای گریه میشنوم اما نمیفهمم از کجاست. زنی کنارم است به خودم میآیم میبینم با تمام صورت اشک میریزد و از مامور واگن میخواهد بچهاش را بگیرد و به کسی در داخل واگن بدهد. زن مامور واگن مردد است. انگاری در تردید حس مادرانه و مامور قطار بودن دست پا میزند. شنیده بودم که مادران فرزندانشان را به کسانی که توانستهاند بروند میسپارند، بدون آنکه آنها را بشناسند، زن نوشتهای در لباس کودک دو سه ساله چپانده است و اصرار میکند با پولی که در جیب کودک گذارده به آن خانواده بگوید که بچه را به کسی در شهری برسانند. مامور آرام بچه را از مادر میگیرد. در را میبندد و مادر دیگر اشک نمیریزد به پشت پنجره پر بخار نگاه میکند که حالا کودک دو یا سه سالهاش در بغل مامور قطار با چشمانی باز، بدون پلک زدن به مادرش نگاه میکند.
**
گارد سیاه پوش دستم را میگیرد و میکشد، نمیدانم چه مدت صداها را نمیشنیدم اما حس کردم داد میزند. تو صورتش نگاه کردم فقط چشمان آبیاش دیده میشد به انگلیسی داشت داد میزد که باید سوار قطار بشوم. به او گفتم قطار دیگر جا ندارد اما او مرا با خودش میکشید. انگار مامور بود که مرا از این شهر بیرون کند. دو دل بودم نمیتوانستم تصمیم بگیرم، میخواستم بمانم، حتا با منع رفت و آمد ۳۵ ساعته پیش رو دلم رضا به رفتن نمیداد و از جایی دیگر صداهایی بود. صداهای نگران آدم هایی که می خواستند بیرون بیایم. اما مامور سیاه پوش، با چشمان آبی و سینه خشاب مشکی و آن مسلسل خودکار انگار قرار بود بدون نظر من تکلیف را یک سره کند. پشت در بستهای زد که دوباره دیدم همان زن فربه کوتاه با لباس سرمهای و صوتی آویزان از یقه بود. زن اینبار اما بدون بحث یکباره مرا کشید داخل، درست لحظهای که قطار تکانکی خورد.
**
راهرو پر بود از زنان و کودکان، کوپهها همه پر تر. حس کردم غریبم، یک گوشه ایستادم. فکر کردم قطار حرکت میکند و من این دوگانگی رها میشوم. اما دوباره ایستاد، باز همان سرباز سیاه پوش با مسلسل آمد داخل، جلوی در کوپهای که ایستاده بودم هلام داد داخل و به اوکراینی چیزی گفت. نشستم، کنار هفت زن و یک مرد که نشسته بودند. مرد باریک بود، کوچک و لاغر اندام که لباس تیم آرسنال را به تن داشت با آستین کوتاه که موهای دستش از سرما سیخ شده بود و زنی کنارش، بچهشان داشت با عروسکی دست ساز بازی میکرد. برایش چیزی میگفت و خودش به جای عروسک جواب میداد. مامور سیاه پوش مرد را صدا زد، مرد از کوپه بیرون آمد و سیاه پوش چیزی به او گفت و زن بغضش ترکید. مرد فریاد میزد و چیزی به زن میگفت. دستان زن دور کمر مرد را گرفته بود و مرد سیاه پوش با آن مسلسل خودکار آرام مرد را میکشید و زن گریه میکرد، فریاد میزد و میگفت باید برود. زنی باردار که هم کوپهای بود برایم گفت که مرد به اصرار همسرش سوار قطار شده و ماموران شناسایی اش کرده بودند. مرد از زن عصبانی بود و فریاد میزد، میگفت زن با اصرارش او را مثل یک آدم ترسو و فراری جلوه داده است.
زن روی زمین نشسته بود، روی دو زانو، لای در کوپه و هنوز هق هق میزد وقتی قطار با سوتی آرام به راه افتاد. صورتم خیس بود این صحنه مرا تکان داده بود. نمیفهمیدم جنگ چرا باید به این سادگی قصههای نیمه تمام برای آدمها درست کند. تلفنش را برداشت و به مردش زنگ زد پشت تلفن مادر و دختر برای مردشان سرودی خواندند و اشک میریختند. زن باردار انگلیسی دان به من گفت که زن برایش یک ترانه قدیمی را میخوانده.
**
زن فربه مامور قطار با صورتی نه چندان مهربان اما با مترجمی زن باردار به من فهماند که مسیر طولانی است و باید تا رسیدن به شهر یوژگراد با هم سفرهایم کنار بیایم. حالا میبینم که هفت زن در کوپه هستند. زن باردار نگاه مهربانی دارد و به من میگوید نگران نباشم و خانم ها توافق کرده اند که یک تخت بالای سر را به من بدهند که هم خودشان راحت بخوابند و هم من راحت باشم. لیوانی گرم از چای و یک تکه شیرینی به من میدهد. وسایلشان را جمع میکنند تا من بتوانم برم بالا. کولهها و کلاه را جمع میکنم پشت سرم و روی تخت مینشینم. زن باردار که نامش الیشیا است دست میکند و از کیفش چند تکه خوردنی در میآورد و بین بقیه تقسیم میکند، اما برای من یک بسته که چند برگ کالباس و تکهای پنیر است را با هم میگذارد و میگوید ممنون است که به اوکراین آمده ام. میگوید ممکن است این خوردنی کم باشد اما به همه میرسد. بعد دردی سراغش میآید که مجبور میشود دراز بکشد. آرام از گوشهای پنیر میخورم، یادم نمیآید از صبح چیزی خورده باشم.
**
مسیر کیاف به یوژگراد در روزهای صلح حدود ۱۵ ساعت است اما قطار در گذرگاههایی آرام میکند و جاهایی در تونلها میایستد. میگویند مناطقی که پیش بینی میشود حمله موشکی باشد قطار در تونلها میایستد تا در صورت شلیک موشک خطر کمتری متوجه مسافران باشد. این میشود که نزدیک به ۲۸ ساعت سفر به درازا میکشد. زنها آن پایین آرام تر شدهاند، برای هم از چیزهایی میگویند و چای مینوشند. زنی که شوهرش را در کیاف جا گذاشته با هم دلی بقیه حالا لبخندی هم به لب دارد. دلداریش دادهاند، الیشیا میگوید که مادرش که همسفرش است به او گفته که مادرش چطور پدرش را در جنگ جا گذاشته و اون نیز سالم به خانه برگشته.
راهرو پر از آدم است و من روی همان تخت بین کوله پشتی و کلاه خود خوابم میبرد. خوابهای درهم برهمی که از اول سفر شروع شده است تمامی ندارد، انگاری شده اند مثل سریالهای کشداری که ته ندارد. هی پشت هم میآیند در هم و برهم و گسته و پیوسته. خاطرات را تا این جای سفر مرور میکنم. به چیزهایی که فکر میکردم دوباره فکر میکنم. فالاچی در کتاب «زندگی، جنگ و دگر هیچ» جایی میگوید ما در جنگ زود به همه چیز عادت میکنیم. برایمان عادت شده که از این که قرار بوده بمیریم و نمردهایم تعجب نکنیم. عادت شده که در برابر خرابیها و بیرحمیها حتا مژه هم نزنیم.
و من هم انگاری عادت کردم، به همین ترسیدن، به این که چقدر راحت کسی میگوید در تونلها صبر میکنیم تا خطر راکت اندازی روسها کاهش یابد. کاهش یابد نه اینکه از بین برود و من خدا خدا میکنم زودتر این قطار راه بیافتد و انگاری موضوع زودتر رسیدن اهمیتش از زنده رسیدن بیشتر میشود. اینها به نظرم ربطی به قهرمان بودن یا نبودن ندارد آدم عادت میکند به همه این ترسهایی که جنگ باخودش میآورد.
در صدای صحبتهای بلند خانمهای که به زبانی است که نمیفهمم خوابم میبرد، ساعتها شاید، اما هنوز صدایشان درگوشم میآید. در خواب صدایشان به همهمه زنانی در بازار ماهیفروشان رشت میماند که با هم صحبت میکنند. یکباره از خواب میپرم، حس کردم که در خواب صحبت میکردم. چراغ بالای سر کوپه که سفید مانند بیمارستانها است هنوز روشن بود اما دیگر کسی بیدار نبود. زن باردار، الیشیا، یک شیشه آب به دستم داد. دیدم تمام گردن و پشت سرم خیس عرق شده و بالش زیر سرم، پرسیدم حرف میزدم؟
گفت به زبانی غیر انگلیسی داشتم با کسانی صحبت میکردم. آن زبان غیر انگلیسی فارسی بود و من نمیدانم در خواب چرا داشتم بلند بلند صحبت میکردم، هنوز که هنوز است اتفاقات در خوابهایم در شهر مشهد است، هیچ وقت خوابهای من در بیرون ایران نیست انگاری وقتی به خواب میروم ناخواسته باز راهی ایران میشوم. خوابم برد، چند بار فهمیدم قطار ایستاده است. مادرِ زن باردار مراقب دخترش و بچه در شکم او بود. برایشان دعا میخواند و بالای سرش کتاب مقدس گذاشته. آدمها جاهایی بیش از پیش به باورهایشان رجوع میکنند جاهایی که دیگر امکانات روزمره نمیتواند به آنها دلگرمی بدهد. او داشت در میانه جنگی که پوتین به راه انداخته، همان روز در شهر ماریوپل قتلگاه راه انداخته بود دهها کودک را با راکت کشته بود، کودکی را که به دنیا هنوز نیامده بود از جنگ دور میکرد.
سفر تمام نمیشود خستهشدم از این ایستادنها و از جایی به بعد خیلی برایم مهم نیست که خطر حمله راکتی به قطار هست یا نه، حتا نه برای خودم که انگار برای بقیه هم خیلی مهم نبود، برایم حتا الیشیا که کودکی زاده نشده را همراهش داشت از مهلکه جنگ دور میکرد قابل درک نبود.
**
از جنب و جوش مردم و آمد و شد در راهرو قطار فهمیدم تا رسیدن به یوژگراد ساعتی بیشتر نمانده. زن مامور قطار به الیشیا میگوید که مرا حالی کند که پتو و بالش را باید دوباره لوله کنم و سر جایش بگذارم. من از پتو استفاده نکرده بودم، کوله پشتی و بالش را زیر سرم گذاشته بودم اما با سر تایید کردم که این کار را میکنم. مادر آن زن باردار به اوکراینی چیزی به من گفت که دخترش حاضر به ترجمه نشد. اصرار من هم بی فایده بود، دختر شرمگین بود، انگاری مادر چیزی گفته بود که دختر از ابرازش سر باز میزد.
قطار که به ایستگاه رسید من جای دستشویی و قهوه را از قبل یاد گرفته بودم. ساک و بار را به میز گروه امدادی سپردم و به طبقهزیرین راهی شدم و بعد سراغ میز گروه خیریه که مثل قبل غذا و لباس و نوشیدنی اهدایی مردم را آماده کرده بودند، رفتم. شهر را انگاری میشناختم و این گروهها را و این که در برگشت غریبی نمیکردم. پشت میز دختر و پسرک روپوش زرد گروه خیریه تن داشتند:
آمریکانو یا اسپرسو؟
و من باز هم امریکانو با شیر زیاد را دوست داشتم.
یوژگراد نزدیک مرز مجارستان است، امن تر از همه شرق و غرب و شمال، انگاری در ایستگاه قطاری در بلژیک یا فرانسه نشستی، جایی که همه آوارهها درست است که ساک و بار در دست نشسته اند اما دیگر در چشمانشان آن ترس کیاف موج نمیزند. همه گروهها دست به کارند. گروهی از صلیب سرخ مدارک پناهندگی را آماده میکنند، گروهی چای و نوشیدنی میدهند و گروهی هم مردم را به خانههایشان دعوت میکنند.
در شروع سفر شماره تلفنی از یک راننده گرفته بودم، یعنی او به زور شماره را به من داد در حالی که یقین داشتم به این شهر باز نمی گردم اصرار کرد که بگیرم. اسمش مایکل بود:
شماره ام را جایی نگه دار تو برمیگردی و من منتظر تماست هستم…
و من در ایستگاه قطار یوژگراد داشتم شماره تلفن مایکل را میگرفتم. وقتی برداشت بدون معطلی و رجوع به حافظه گفت:
خوش برگشتی آمریکایی، بهت گفتم بر میگردی…
