من از یک خانواده مهاجرم. یعنی در اصل از یک خانواده که به دلیل انقلاب کمونیستی و یا همان بلشویکی آواره شده است. مادر بزرگم اهل مسکو بود و مادر بزرگ مادری هم باشنده عشق آباد، پدر بزرگ پدری از تاشکند و به طور عجیبی پدر بزرگ مادریام از یک طایفه مهاجر از سمت نیمروز افغانستان که ساکن زابل شده بود.
**
ایستگاه قطار «پاساژیرسکی – کیاف» عمری نزدیک به یکصد و پنجاه سال دارد. ساختمانی قدیمی که به عنوان بخشی از ساختوساز راهآهن کیف / کورسک و کیف / بالتا ساخته شده. ساختمانی زیبا به سبک گوتیک انگلیسی که درست بر روی ژاندارمخانه شهر ساخته شده است، اما تکمیل آن به دهه سی میلادی بر میگردد که این بار طراحی اوکراینی بر سبک گوتیک انگلیسی به دست «O. Verbytskyi» غلبه کرده و این ایستگاه زیبا را به نقطه عطف معماری اوکراین تبدیل کرده است.
وقتی از تاریخ ساخت این بنا میخواندم احساس کردم مثل یک جراح بیرحم دارم دل و روده کسی را زیر دستم در میآورم که در حالی که وسط کار یه قلوپ هم از قهوه نیمخورده ام بالا میروم. حس سلاخی تاریخی!
سربازان و داوطلبان همه جا هستند. به طور اتفاقی مدارک را بررسی میکنند. کسانی که لایی کشیدهاند و یا زیر سیبیلی کسی ردشان کرده است به بیرون هدایت میشوند. چمشم به گوشهای میافتد که مردی رو به دیوار بچه بغل کرده است و بچه در خواب است. او به دیوار صورتش شاید کمتر از ده سانت فاصله دارد، پلیسها که میروند فاصله میگیرد. نگاهم که به نگاهش طلاقی میکند، آنرا میدزد. شروع میکند با زنی به صحبت کردن. حس میکنم در جایگاهی ننشستم که بخواهم در موردش بیانیه بدهم و یا قضاوتش کنم. من نمیدانم شاید من هم همین میکردم، شاید من هم بدتر بودم، آیا باید فکر میکردم او بزدل است؟
مرز بین شجاعت و بزدلی کجاست؟ کدامیک از ما واقعن شجاع هستیم و یا کجای داستان ما هم میترسیم؟ آیا او حق نداشت زندگیاش را حفظ کند؟ اگر داشت پس چرا باید بقیه برای حفظ خاک و وطن میماندند. آیا او سهمش را داده بود؟ آیا آنها که ماندند خواسته بودند؟
صورت داوطلبها جلوی چشمم میآید. سربازانی با نوارهای آبی بر بازو، با اسلحههای کهنه، داوطلبهایی که مولوتف درست میکنند. دختران و پسرانی که هنوز نباید بیشتر از بیست سال داشته باشند. گروههای داوطلبی که در کمپ آموزش در نزدیکی لویو با حمله موشکی روسیه تکه تکه شدند و کسانی که باز از این سو و آنسوی جهان به لژیونهای حامی اوکراین میپیوندند تا جای آنها را پر کنند.
پر میشوم از سوال، خسته از دستگیریهای امروز دیگر دست به دوربین نمیبرم. در صحن اصلی ایستگاه دست کم پانزده هزار نفر ایستادهاند. بعضی با لبخند برای هم قصه میگویند و بعضی غمگین به آمد و شدها نگاه میکنند. گوشهای خلوت مییابم پشتم دیوار است و حس میکنم امن هستم. از خودم پرسیدم چرا امنیت دیوار را دوست دارم، من ترسو نبودم؟
وسایل را جابهجا میکنم زنی مسن با موهای نقرهای درشت و بلند قد میآید کنارم، نوهها دور و برش هستند. دوستانه نزدیک میشود و به اوکراینی حرفی میزند و من نمیفهمم اما در صورتش نگاه میکنم انگاری درست چهره و احوال مادر بزرگم را دارد. سعی میکند چند کلمه اوکراینی را بگوید اما نمیفهمم. نوههایش دور و برم بازی میکنند. شاید میخواهد وسایلش را بگذارد، دخترش میآید. راهی هستند به شهر «ونیتسیا» جایی درست در وسط اوکراین. شهر هنوز امن است و پای ارتش روسیه به آن جا نرسیده. اسمش «اوکسانا» است، کمی فربه و زیبا، لباسهای مرتب که همه شان پوشیدهاند. ساکهایشان آنقدر مرتب است که بیشتر حس میکنم برای یک سفر تفریحی راهی سواحل اسپانیا هستند. اوکسانا مهندس است و در یک سازمان دولتی کار میکرده، جنگ که آغاز شده در کیاف مانده اما میگوید این روزها دیگر بریده است. از ترس بچهها دارد به وینتسیا میرود.
میگوید قصد رفتن به ورشو را داشتهاند و به شهر «لویو» در مرز لهستان بروند اما مادرش یعنی همان خانم مسن با موهای نقرهای گفته است هیچ وقت حاضر به ترک اوکراین نیست. برای همین فعلن راهی وینیتسیا میشوند تا شاید بتواند بعد مادر را راضی کند. مادرش دوباره شبیه مادر بزرگ من شده است. نگاه میکنم میبینم انگاری تمام زنهای مسن ایستگاه پاساژیرسکی شبیه مادر بزرگم هستند.
**
من از یک خانواده مهاجرم. یعنی در اصل از یک خانواده که به دلیل انقلاب کمونیستی و یا همان بلشویکی آواره شده. مادر بزرگم اهل مسکو بود و مادر بزرگ مادری هم باشنده عشق آباد، پدر بزرگ پدری از تاشکند و به طور عجیبی پدر بزرگ مادریام از یک طایفه مهاجر از سمت نیمروز افغانستان که ساکن زابل شده بود. اگرچه او مثل پدربزرگ و مادربزرگهایم بور و بلوند و سفید و چشم سبز نبود اما یک اشتراک با همه آنها داشت. او نیز آواره یک جنگ بود که به سرزمینهای امن زابل در ایران پناه آورده بود.
وقتی انقلاب بلشویکی میشود کمونیستها قصد جان آنها را میکنند روزی از مادر بزرگ پدریام که زنی مقتدر، مستبد و تصمیم گیرنده بود پرسیدم چرا آواره شدید. گفت که آنها و خیلی از شیعههای ساکن آسیای میانه و تاشکند و آذربایجان به دلیل حمایت از تزار رومانف مورد بی مهری بلشویکها بودهاند. هر روز گروهی از آنها به قتل میرسیدند و یا خانهشان به دست سربازان غارت میشده است. وقتی رضا شاه در آن زمان مرزها را به روی این افراد باز میکند آنها داشته و نداشته را بار چند قاطر میکنند و به شهرهای شمالی ایران پناه میآورند.
مادر بزرگ اما گاهی از بی رحمی روسها میگفت، گو این که به نظر من خود او هم روس بود. میگفت چگونه نیمه شبی به آن ها خبر داده اند که امشب سربازان سرخ به خانهشان برای قتل عام همه یورش خواهند آورد و پدر او همه املاک و خانه را رها میکند و چند صندوق پول را بار قاطر میکند و سندهای خانه و املاک را به سرایدار کنسولگری ایران میسپارد و راهی به مرز ایران میشود. مادر بزرگ پیش از آن که در سالهای اخر عمر دچار فراموشی شود، چیزی که همیشه حسرت من است که چرا این خاطرات را ننوشتم، همه چیز را مو به مو به خاطر میآورد و این برای من همیشه جذابترین قصهها بود. وقتی دختر هفت سالهای بوده پدرش اورا بار قاطر میکند زندگیشان میشود چند بچه و چند صندوق و لباس تن.
میگوید پدرش در فریمان، استان خراسان، آنها را اسکان می دهد اما اجازه نمیدهد خانه یا چیزی بخرند چرا که باور داشته است «آناستازیا» دختر نجات یافته از قتل خانواده رمانف به زودی حکومت را از دست بلشویکها خواهد گرفت و آنها به خانههایشان باز خواهند گشت.
اما پدر چند سالی در این حسرت مانده و در نهایت دق میکند و آناستازیا هم هیچ وقت پیدا نمیشود تا حکومت را از بلشویکها پس بگیرد. اما در این میان مادر بزرگ سیزده ساله من در فریمان به عقد پیشکار پدر که ان موقع حدود بیست سال از او بزرگتر بوده است در میآید.
**
اما در ایستگاه قطار کیاف موج جمعیت است که از سویی به سوی دیگر میرود. هر خانواده با دهها ساک کوچک و بزرگ. نمیدانم قطاری که منمیخواهم کی حرکت میکند و کدام خط است. شکسته بسته میپرسم صف طولانی را نشانم میدهند و میگویند این صف پرسیدن ساعت حرکت قطارها است. در در همین صف یک پلیس میخواهد دوباره مدارکم را بررسی کند اما پشیمان میشود سراغ بغل دستی میرود و ظاهرن به هدف زدهاند. با لحنی دوستانه اما سفت! به درب خروج راهنماییاش میکنند.
مسوول باجه که کلاه سوزنبانها را بر سر دارد روی یک تکه کاغذ مینویسد: ساعت ۶:۳۰ دقیقه قطار شماره ۰۸۱ مقصد اوژگراد، همه قطارها هم مجانی است. روی تابلو نوشته شده است هشت و چهل دقیقه! حالا میفهمم چرا همه در کنار تابلو اعلانات در صف پرسیدن وقت حرکت هستند. دختر و پسر جوانی در کنار دیوار با هم شوخی میکنند و کمی هم چیک تو چیک بوسه و بغلی یواشکی، خانم مسن پشتشان با چهرهای ناخوشنود به آنها نگاه میکند و چیزی میگوید. اما توجه نمیکنند به حرفش و میخندند. انگلیسی بلد هستند. پسرک میگوید راهی لویو هستند تا بتوانند از مرز لهستان راهی ورشو شوند. میگوید از منطقه ایرپین آمده است. در یک موشک باران همه اطرافیانش کشته شدهاند. دختر را در همین بار و بیر یافته و با هم دارند راهی کشور همسایه میشوند تا بروند آلمان. میگوید از جنگ متنفر است. نمیخواهد قهرمان باشد. نمیخواهد از او مجسمه بسازند، نمیخواهد به جای خوابیدن در رختخواب و بغل یک دختر خوشگل، توی تابوت سرد زیر خاک باشد.
بعد میگویم اما بقیه اینجا سنگر ساختهاند در همان ایرپین و مقاومت میکنند. میگوید تو چرا این جا هستی؟ میگویم باید برگردم عقب جای امن تر. میگوید هر چقدر من ترسو هستم تو هم هستی. تو هم از این که دیگر نتوانی با یک زن بخوابی می ترسی، تو هم دلت برای کس و کارت تنگ میشود تو هم مثل من هستی فقط اوکراینی نیستی.
با دستبه تابلو اعلانات اشاره میکند، قطاری که میخواهم از سکوی یک حرکت میکند. خشمیندارد انگاری فقط بیشتر با هیجان حرف زده است. پیشنهاد میکند حواس بدهم چون اینجا نمیشود با توی صف ایستادن سوار قطار شد باید فوری بروم جلو و خودم با بچپانم توی واگن.
توضیح: برای این قسمت تنها عکسی که میتوانستم بگذارم کفش هایم بود…
