توجه کردید وقتی اوضاع غیر عادی است همه انگاری در حالی که خبری هم نیست بی قرارند؟ این جا از همان لحظه ورود همه بیقرار بودند. انگاری مسیر زندگی آرومی که داشتند زیر و رو شده. یادم آمد بعد از سفری که دامون به کیاف داشت حسابی بهش حسودیم شده بود. عکس گرفتن از چرنوبیل و گشت و گذار در مملکتی که حالا همه چی هم زیادی قانونی نباشه و کمی خودت باشی یه حس خوشی داره. میدونید نه این که بی قانونی رو دوست داشته باشم اما یه وقتی دل آدم برای اوضاع «ایزی گوینگ» تنگ میشه.
با خودم گفته بودم پا میشم میام یه دل سیر از چرنوبیل عکس میگیرم. اما چرنوبیل رو امروز نمیتونم ببینم چون چند روز قبل زیر موشک باران روسها داشت کم میآورد و البته امیدی هم نبود که بخواهم از کسی یک تور خوب برای دیدن این نیروگاه هستهای پر حاشیه به من بده.
خیابانهای اطراف ایستگاه مرکزی پر بود از ماشین. شهر هنوز از تاکسی سرویس هایی مثل بولت و چند چیز دیگه شبیه همین اوبر خودمون استفاه میکند اما دیگر کسی با قیمتهای معمول مسافر نمیبرد.
جنگ دو روی متضاد دارد. در یک شرایط جنگی با دو دسته آدم روبرو میشوی. آدمهایی که در نهایت تلاش به دیگران خدمت میکنند و آدمهایی که در نهایت توان از آدمهای مضطرب استفاده میکنند. انگاری حد وسطی در کار نیست. برای بعضی اضطراب وقتی است که تو میتوانی چیزهایی را که میخواهی راحت به دست بیاوری. مسیر ایستگاه قطار تا محل استقرار ما در وضعیت عادی دو دلار میشود. اما راننده تاکسی میگوید هزار گریونا که میشود حدود ۳۳ دلار طلب میخواهد.
در مجارستان با همه میشود کم و زیاد انگلیسی حرف زد اما در اوکراین سخت است. عموم مردم انگلیسی نمیدانند. از مترجم و راه بلد میخواهم بپرسد اگر بخواهد فردا صبح مارا به «ایرپین» در شمال غربی کیاف ببرد چند میگیرد. ایرپین منطقهای است که پل توسط نیروهای اوکراینی منفجر شده تا روسها نتوانند نزدیکتر شوند. اما راننده کم و زیاد میکند و میخواهد دلاری حساب کنیم باهاش.
تلفن را میگیرد و قرار و مدار را میگذارد که صبح بیاید دنبال ما تا راهی شویم به ایرپین. بار و بندیل گذاشته نذاشته راهی خیابان میشم. شهر اما خلوت شده. پیاده گز میکنیم دیگر تاکسی راحت پیدا نمیشود. گوشه کنار خیابانها و دم پلها و مناطق استراتژیک جعبههای چوبی پر است از کوکتل مولوتف. یاد دیوار مهربانی میافتم، هر کی هر جا توانسته ساخته و آورده گذاشته است کنار بقیه و آماده برای حمله روسها که اگر وارد شهر شدند مبارزه پارتیزانی را مردم ادامه بدهند. به شیشهها نگاه میکنم، شیشه مشروب و نوشابه و همه چیز حتا ودکای روسی. چه تقارنی که تانک روسی را با شیشه ودکای روسی زمین گیر کنند.
عمده شهر بسته است. مغازهها و مراکز تفریحی و فروشگاهها و فقط خواربار فروشیها باز است. به عکس تاکسیها که ناخن خشک شدهاند، اوضاع در خواربار فروشیها دوستانهتر است. در خواربار فروشیها همه در صف هستند و مایحتاج روزانه را روزانه میخرند. محدودیتی نمیبینم اما کسی را هم نمیبینم ده تا ده تا بردارد. انگاری یک پیمان نانوشته است که باید به همه برسد. قیمتها کمی بالا رفته است. افراد مسن کیسه به دست از فروشگاه خارج میشوند و جوان ترها کمکی میرسانند.
این جا به رسم شوروی سابق بسیاری از ساختمانها از یک مدل و الگوی قدیمی ساخت تبعیت میکنند. ساختمانهایی پنج طبقه مشهور به «خروشفسکی» که در زمان خروشف ساخته شده اند و همه یک پناهگاه زیرزمینی دارند. دستهای دیگر هم سه طبقه هستند که به نظر میرسد لابد شیکتر از قبلیها محسوب میشدند که به آنها «استالینسکی» میگویند که همان طوری که از اسمشان پیداست منسوب به جناب استالین است ایده ساختشان. این ایام مردم روزها پی کار و زندگی هستند و شبها به پناهگاه ها میروند. وزارت دفاع در مسیر ماست، همان روزهای اول با چند راکت بخشهایی از آن را زدهاند. سرباز میگوید عکس نگیریم، موبایل را غلاف میکنم و دوربین را در کیف میگذارم.
پیاده میرویم. پمپ بنزینها باز هستند البته بیشتر مردم این جا از گاز سی ان جی برای ماشین استفاده میکنند. در مسیر از مردم درباره پناهگاهها میپرسیم و چند نفری آدرس میدهند. اما مردم در پناهگاه نیستند. یکی میگوید که دیگر عادت کردهاند. روزهای اول ترسناک بوده اما الان اوناهایی که باید میرفتند رفتهاند و آنهایی که میخواستند بمانند دیگر برایشان فرقی نمیکند.
یک حس میهنپرستی در بین آدمها هست. همه بر سر این که باید بجنگند توافق دارند. پیر و جوان که ماندهاند منتظرند. خیابانها را با راه بندهای فلزی بستهاند و سرعت گیر درست کردند. ماشینها را چک میکنند. صدای انفجار به گوش میرسد اما انگاری چند کیلومتری دورتر است. پیر مردی یک اسلحه قدیمی سرشانه دارد لنگ لنگان میرود. یکی میشناسدش و میگوید که از زمان جنگهای نمیدانم کی این اسلحه را دارد و گفته است با همین اسلحه با روسها خواهد جنگید.
یک مرکز خرید در وسط شهر در خیابان «والریا لوبانوسکو» طبقات بالاییاش را روسها با راکت زدهاند پایین ساختمان پر است از شیشه و تکههای وسیله و میز و صندلی، نشانههایی از کسبوکارهایی که دیگر رها شدهاند. کنار ساختمان مردم در یک مرکز خرید به نام «نووس» به صف ایستادهاند تا قبل ساعت هشت شب و شروع منع رفت و آمد مایحتاج روزانه را بخرند.
در سطح شهر فقط نیروهای انتظامی و یا ماشینهای سبک میبینم. میگویند تجهیزات و ادوات سنگین در مجاورت شهر و روبروی روسها مستقر شده. دو مصاحبه پیاپی و سرمای شدید هوا دیگر جانی نمیگذارد. باید ماشین بگیریم و برگردیم خانه.
شب اما دست پخت یک ایرانی خود نمایی میکند: قرمه سبزی زیر صدای انفجار! ترکیب عجیبی است از این قرمه سبزی که با سبزی آش درست شده، صدای انفجار و اخبار که مداوم از درگیریها میگوید و ما که بوی گند جورابهایمان در هوا پیچیده است.
زندگی جنگ و دیگر هیچ!
**
شب را خیارشوری میخوابیم. خانه سرد است و آب گرمکن مرده! گرمای بخاری کفاف این همه سرما را نمیدهد. شاید ترس هم کمی هوا را سرد تر میکند اما خوابم میبرد. باز خواب میبینم. بچههایی که روی زمین ماندهاند. صدای آژیر و صدای گلوله. دم صبح است که با صدای یک انفجار نزدیک از خواب میپرم اما از خستگی دوباره خوابم میبرد. دم صبح راننده پیام زده است که با این قیمت حاضر نیست مارا به ایرپین ببرد و باز خوابم میبرد و دوباره بیدار میشوم.
خبر کوتاه بود:
برنت رناد خبرنگار آزاد آمریکایی در تیراندازی ارتش روسیه به اتومبیل شخصی شان در ایرپین کشته شد!
یادم میافتد که راننده سر قیمت چانه میزد تا پول بیشتری بگیرد و همین شد که ما به ایرپین نرفتیم. نمیدانم چرا یاد فیلم مسافران بیضایی افتادم…
قصه کیاف ادامه دارد…





