ایستگاه شهر «یوژگراد» پر است از آدم که آمدهاند و میروند. امدادگری که از گروههای خودجوش مردمی است میگوید روزهای اول تا پانزده هزار نفر در روز به این شهر میرسیدند. بعضی زخمی، بعضی سرما زده، بچههایی که به دست دیگری سپرده شدهاند و پدر و مادر ماندهاند تا از خاک دفاع کنند. این رقم این روزها به حدود پنج هزار نفر رسیده است.
مدتی در ایستگاه میمانند تا قطار آنها را به سمت مرز راهی کند.
دیشب خوابیدن در خانه میزبان که زنی بود با چند کودک، خستگی را کم تر کرد. در ایستگاه سراغ فروشنده بلیت میرم ساعت چهار و سیوپنج دقیقه عزم سفر میگیرم به «وینیتسیا» مسیری نزدیک به یازده ساعت. مردم دسته دسته با لباس و غذا میایند و به گروههای خدمت گذار تحویل میدهند.
یوژگراد شهر کوچکی است. موریس که جلیقهای زرد پوشیده یکی از خدمتگذاران است و انگلیسی دان. میگوید مردم این شهر پولدار نیستند اما هر چه دارند میآورند. گروههای امدادی وابسته به جایی نیستند هر کسی جلیقه را بپوشد یعنی عضو تیم شده.
ساعت سه و نیم یک مصاحبه دارم تا بساط را آماده میکنم ماموران میآیند. ایستگاه قطار محل استراتژیک است و نباید فیلمبرداری بشود. بیرون میروم البته با همکاری یک مامور امنیتی که انگلیسی صحبت میکند. میگوید مجبورند، خبر دارند که روسها اطلاعات محلهای ترابری را جمع آوری میکنند و نمی خواهند مردم آسیب ببینند.
بحثی ندارم میگویم جایی که او راحت است برنامه زنده را اجرا میکنم. کار که تمام میشود از من میپرسد که اهل فوتبال هستم یا نه؟
میگویم در آمریکا به فوتبال میگویند ساکر نه فوتبال و جواب میدهد که منظورش دقیقن فوتبال آمریکایی است نه ساکر!
«جنگ که تمام بشود یک روز میآیم از نزدیک بازیهای ان اف ال را میبینم…» طرفدار یک تیم از شیکاگو است که من اسمش را هم نشنیدم.
سالن خلوت تر شده. بچههای یک خانواده مسلمان همه روی هم خوابشان برده انگاری در هم پیچیدهاند و مادر که خستگی در صورتش موج میزند با چشمان نیمه باز حواسش به بچهها است. صورتها از سرما گل انداخته درست مثل فرشتههای این تصاویر نقاشیهای دوره رنسانس شدهاند. از خودم میپرسم چرا باید این نقاشی دوره رنسانس با این صورت معصوم هزینه بپردازد؟
**
متصدی فروش بلیت به من با کاغذ و اشاره حالی میکند که بلیت درجه یک میخواهم یا دو. درجه یک میگیرم خیلی گران تر نیست. حدود ۶۸۰ گیوار که میشود بیست دلار. اما وقتی سوار میشم یک قطار درجه سه قدیم را که وقتی بچهبودم میبینم صندلیهایی که رویههایشان پاره شده و شیشه ها پرده کشیده است تا نور به بیرون نرود. مسوول واگن با ایما و اشاره میگوید که روسها قطارها را میزنند. هنوز در کوپه جا نیافتادهام که رو برویم مردی بور و بلند و درشت مینشیند. «کریل» پیمانکار ساختمان است که در بلغارستان کار میکند، زن و دو فرزندش در کیاف هستند. میرود کیاف تا آنها را بردارد. از شروع حملهها همسرش بیمار شده و ترسیده، از پناهگاه بیرون نمیرود. میرود تا آنها را بیرون بیاورد. هر بار حرفی میزند صلیبی بر روی سینهاش میکشد.
نفس بلندی میکشد:
- تو به مسیح اعتقاد داری؟
- فرقی میکند؟
- اگر داشته باشی دو نفر برای زن و بچهام دعا کنند بهتر از یک نفر است.
- دارم، من آدم مومنی هستم.
- پس باهم برایشان دعا کنیم.
و ما با هم برایشان دعا کردیم. به دستهایش نگاه میکنم چطور صلیب میکشد. همان کار را میکنم. برایم حرف میزند به سختی اما سماجت، عصبانی است و میخواهد بداند نظر آمریکا و اروپا چیست و سوالات دیگر، از مترجم گوگل استفاده میکند از این که بعضی کلمات را نمی تواند درست ادا کند کلافه میشود.احساس میکنم تصور میکند من نماینده دیوان لاهه هستم.
آب میآورد و ساندویچش را تعارف میکند آب را میخورم و ساندویچ را برای خودش میگذارم.
**
خواب میبینم در ویتنام هستم. جایی در میدانی در شهر هانوی. در بیرون مغازهای نشستم قهوه میخورم که صدای انفجار میشوم. برای تهیه خبر بلند میشوم اما نمیتوانم پاهایم را تکان بدهم. انگاری به زمین چسبیدهاند…
حدود ساعت سه صبح است. گرسنهام بیرون میزنم و با همان روش مترجم گوگل سراغ واگن چی میروم، نگاه میکند:
من احتیاج دارم غذا بخرم، رستوران کدام واگن است؟
با سر و تلفن و ایما و اشاره حالیام میکند این قطار رستوران ندارد. بهم آب میدهد. مینویسم به خوردنی احتیاج دارم. دست توی کیف غذایش میکند و یک بیسکوییت و یک کرواسان شکلاتی در میآورد. میخندد انگاری همه بضاعتش را رو کرده، میپرسم چقدر باید بپردازم. میگوید هدیه است.
از کابینش بیرون که میزنم می پرسد که تا به حال نیویورک را دیدهام. میگویم بله. میپرسد مجسمه آزادی خیلی بلند است؟ میگویم هیچ وقت از نزدیک ندیدمش. دوباره مینویسد که:
- کسی که مجسمه آزادی را ندیده نیویورک را ندیده!
به دیوار کابیناش یک عکس مجسمه آزادی زده است.
به کوپه بر میگردم، حالا که کیک و آب را خورده ام چشمّایم بیشتر میل به بسته شدن دارند. باز خوابم میبرد و باز ادامه خوابم را در هانوی میبینم. یاد «آمریکایی آرام» گراهام گرین میافتم.
آرام به پایم میزند با دست اشاره میکند بیست دقیقه دیگر به وینیتسیا میرسیم. بلند که میشوم کریل هم بلند میشود برایم دعا میکند وصلیب میکشد. او مستقیم به کیاف میرود اما من در وینیستا با راه بلدهایم دیدار دارم.
بیرون از واگن باد سرد به صورتم میزند، تمام ایستگاه به دلایل امنیتی خاموشی مطلق است. دنبال مردم را میگیرم تا به سالن میرسم. سالن تاریک است اما کمی چشمم عادت میکند میبینم دور تا دور در سکوت آدمها نشستهاند. نور موبایلهایشان درست مثل کرم شبتابهایی میماند که نیمه شب بر مزرعهای روشنایی میدهند.
شهر منع رفت و آمد است. تا هفت صبح باید بنشینم. جایی میخواهم بیابم اما صندلیها پر است. یک فروشگاه کوچک در ایستگاه باز است یک بیسکویت که ورژن اوکراینی ساقه طلایی خودمان است میگیرم، یک آمریکانو هم تنگش میشود دو و نیم دلار.
آن قهوه آمریکانویی را که بالا میندازم خطای مهم را کردهام. ساقه طلایی را خالی خوردن مثل حمله اسبها به گلوی آدم عمل میکند. بدتر از روسها خفت آدم را میچسبد، مجبور میشوم به ضرب با یک شیشه آب پایین بدهم.
کسی جا باز میکند تا کنارش روی یک صندلی بشینم. حالا من هم کم کم بیشتر توی صندلی فرو میروم درست مثل بقیه. انگاری این طور فرو رفتن حس امنیت به آدم میدهد. میترسم؟
این سوالی است که از خودم میکنم و پاسخم بله است: میترسم. من قهرمان نیستم. به بقیه نگاه میکنم همه توی صندلیها فرو رفتهاند. یاد حرف شب اول افتادم: این جا همه پناهجو هستند…
**
بساط ضبط برنامه زنده باز تکرار میشود اما این بار با هفت نیروی ارتش و دو پلیس. ساعت پنج صبح دیگر حوصله ندارم. بیشتر از این حرف ها خوابم میآید و خیلی هم توان بحث ندارم. سه پایه را جمع میکنم و پیام میدهم به استودیو که پلیس نمیگذارد و تمام!
**
قطار برقی کهنه تنها قطاری است که به سمت کیاف میرود این قطارها مجانی هستند. همسفرانم ملحق میشوند. قطار پر نیست البته نباید هم باشد اما دوست دارم به چشمهایشان نگاه کنم و بپرسم چرا برمی گردند.
دخترکی به من هر از گاهی زل میزند و تا نگاهش میکنم نگاهش را میدزد. قطار ادامه میدهد تا ما به کیاف برسیم. میخوابم و بیدار میشوم. میخوابم و بیدار میشوم و این چرخه ادامه دارد. کم کم به کیاف نزدیک میشویم. باز دلهره دارم. آدمها از چه چیزی میترسند. در واقع نباید از اتفاقی که برایشان میافتد بترسند، این ترس ناشی از وصلهایی است که دارند. انگاری از غم کسانی که دوستشان دارد غمگین میشود.
ایستگاه که میرسیم شهر شلوغ تر از تصور اولیه من است.
اینجا کیاف است…

ممنون که مینویسی
خوشحالم به هر روی جایی آدم هایی هستند که با هم نقطههای مشترکی داریم.