قطارهایی که از سمت «چات» یعنی اولین نقطه مرزی اوکراین با مجارستان که میشود زاهونی میآید تا خرخره پر است. هر کسی چیزی را که فکر میکرده مهم است زیر بغل زده و با خودش آورده. چیزهایی که به چشم من شاید مهم نباشد. اما میدانم کسی که با خودش یک گلدان آورده یعنی وسط هر چی خرت و پرت داشته همان گلدان برایش مهم بوده یا دست کم مهم تر بوده.
بچهای را می بینم که یک اسکوتر را به سختی به شانهاش میکشید و زنانی که کودکان چند ماهه را در بغل دارند. آنها پایشان فقط چند متر آنور تر که گذاشتهاند انگاری از جنگ به قد یه تاریخ دور شدهاند. عجیب است این معادلات سیاسی که چرخ گوشت انسانیت است.
اما درست بر عکس وقتی قرار است یک قطار از زاهونی به سمت چات برود همه چیز شکل دیگری است. وقتی منتظریم که قطار بیاد تا به سمت اوکراین حرکت کنیم زنی قد بلند و بور میآید جلو و میپرسد که مگر عقلمان پاره سنگ برداشته که داریم بر میگردیم.
میگویم من هنوز نرفتم که بر گردم!
سوز گدا کش باعث میشود افسران مرزبانی هم خیلی معطل نکنند. مسوول شان دستور میدهد زود کار را جمع کنند. همه میچپیم تو قطاری که قرار است ده دقیقه دیگر مارا در خاک اوکراین روی زمین بگذارد.
در قطار زنی که چهره و رفتارش متفاوت است شروع به خواندن یک ترانه میکند. ترانهای به لهجهای متفاوت تر. قطار میشود سکوت. صدای تلق تلق قطار و حزن صدای زن و سکوت در کنار هم درست یک فیلم پر از غم را رقم میزند. انگاری نوستالژی همه جنگهای تاریخ را میآورد تو این واگن. از هم سفر نو یافته که او هم زندگی در مصر را ترک کرده و راهی شده تا برود به کمک بقیه بجنگد، میپرسم چه میخواند. با کمی صحبت میگوید:
این ترانه مادرش است که وقتی دلش میگرفته میخوانده
قطار از اوکراین پر می اید و با کمی آدم بر می گردد. دوست دارم بروم از همه شان بپرسم که قصهشان چیست. چرا رفتهاند و چرا دارند برمی گردند.
افسر مرزبانی میگوید: چیزی تو اوکراین داری که برگشتی؟
می گم یه چیزایی دارم…
میگوید از همه چیز خبر داری؟
میپرسم تو خبر داری؟
میگوید نه اما گفتم شاید تو خبر داشته باشی…
کار در صف مرزبانی طولانی میشود. مرزبان میگوید چرا بیمه سفر نداری؟ میگویم در لیست مدارک نبوده و در ضمن هیچ بیمهای حاضر به بیمه در وضعیت جنگی نیست.
بد خلق است اما سر بالا میکند و میگوید وضعیت جنگی…
راهی میشویم به سمت شهر «یوژگراد» که بزرگتر و پله بعدی است. به ایستگاه قطار شهر که وارد میشویم سالنها پر از منتظرین خستهاست. انگاری انتظار همه جا مثل هم شکل میگیرد.
این قصه ادامه دارد…
