ایستگاه قطار «یوژگراد» پر است از پناهجویانی که از همه جای کشور خود را به جای امن رساندهاند، یوژگراد شهری کوچک در نزدیکی مرز مجارستان است. هزاران نفر آمدند، کوچک و بزرگ، بچههای چند ماهه که با بهت به جمعیت نگاه میکنند. زنانی که دنبال شیر خشک هستند، افراد مسنی که این صف و انتظار کارشان را سخت کرده است.
اما یک عده همت بلند دارند، گروههای منظم حمایتی که متشکل از انجمنهای غیر دولتی هستند.
غذای گرم، اسباب بازی و لوازم بهداشتی، شیر خشک و شارژ موبایل.
در هر ایستگاهی یک محل شارژ موبایل برقرار است، تلفنها کار میکند و دیگر جزو ملزومات اولیه است.
خانمی نوار بهداشتی و حوله میدهد، دیشب یکی از همین آدمها وقتی گفتم دو روز است در سفرم و تا فردا عصر مجبورم در ایستگاه بمانم مرا سوار ماشینش کرد و برد خانه یک شهروند و مرا سپرد به دست آنها.
زنی که مادر چند فرزند بود، خانهای تمیز و ساده. بر عکس مجارستان این جا کم انگلیسی میدانند اما با اشاره و لبخند و شرم ساری که جایشان خیلی خوب نیست، یکی از بهترین حمامها و رختخوابهای دنیا را هدیه کرد.
خوابم برد زود، خواب میدیدم، کوچه به کوچه مردم در شهر ها مقاومت میکنند، شهری مثل مشهد بود اما اوکراین بود، صدای زنجیر تانکها بود و سربازانی که مجسمه بودند و روی تانکها، مثل پشت ویترین مغازهها مدل میشوند، گذاشته شده بودند آن بالا.
یک تانک از پشت سرم وارد کوچه شد و من صدای زنگ موبایلم را میشنیدم…
از ترس غلطیدم و بیدار شدم که دیدم ساعت ۵ صبح صدای زنگ موبایلم است، دختر جنگل بود نگران و جویای احوال، بعد گفت که نمیدانسته من شش ساعت جلو هستم یا عقب. ضمن تشکر بهش گفتم این بار اگر اشتباه کند موبایل را به محض بازگشت از عرض تو حلقش فرو میکنم.
امروز قطار مرا با خودش به شهر «وینیتسیا» خواهد برد.
گاهی میروی گاهی میآیی و شانس تو در این میان دیدن آدمهایی است که در میانه جنگ فرصت تظاهر ندارند…
این قصه هنوز ادامه دارد.
