مامان من میگفت من شش ماهه به دنیا آمدم. معمول همه میگن شش ماهه اما در اصل بچهها هفت ماهه به دنیا میان. اما مامان من قسم میخوره که من شش ماهه به دنیا آمدم. ظاهر امر اینه که خاله با حالی دارم که فاصله سنیاش با من خیلی نیست، اون موقع که مادرم منو باردار بوده خلاصه خاله که دست به لگدش تو خواب خوب بوده با یه ضربه ماواشیگیری باعث میشه که من زودتر پا به این جهان خاکی بذارم.
مامانم میگه تا چند ماه منو لای پنبه میذاشته و هر کی میدیده میگفته: نچ! این بچه موندنی نیست! یا به قولی: بچه اول مال کلاغاست! ظاهرن این طوری ملت مامانها رو دلداری میدادن خیر سرشون. اما من موندم. خوب موندم و میدونم موندم و قراره بمونم…
وز چهارم دسامبر یعنی روز تولدم تا یه موقعی بد نبود، اما از یه جایی به بعد بیشتر تو این روز یه صدایی میگه: بجنب الدنگ! بجنب وقت کمه…چند وقتی میشه من روزهای تولدم کلن یه جورایی دلخورم. اما امثال از ساعت ۳ صبح پی زندگی بودم. سه صبح راهی فرودگاه شدم تا برم شهری که آخرین ساعات زندگی مرحوم کندی رو رقم زد. تگزاس خیلی نزدیک نیست به دهات ما، اما من نمی تونستم فرصت یک مصاحبه دیگر رو از دست بدم. صبح باید میرفتم و شب برمیگشتم. دما دم خونه ما نزدیک ۳۰ درجه فارنهایت و پام به خاک پاک شهید پرور تگزاس رسید شد ۷۸ درجه.
خلاصه این سفر اونقدر سرد و گرم شدم که ترک خوردم. در یک سیر الی اله ساعت ۳ صبح روز بعد پام دوباره خورد به دهات خودمون. ماشین رو یه فرودگاه دیگه پارک کرده بودم برگشتم یه فرودگاه دیگه بود! القصه همیشه فکر می کنم من استاد این کارهای عجیب غریب هستم. اگر عزیزی حال نمیداد و خودشو زا به راه نمیکرد و منو از این فرودگاه به اون یکی که خر ام رو پارک کرده بودم نمیرسوند به طور رسمی جررر میخوردم. القرض این که درست روز تولد شد ۲۴ ساعت ورجه ورجه.
ما دالاس، عارضم که مصاحبه این طوری تو عمرم نکرده بودم. از هواپیما پیاده شدم، وانت رو قبلن تو پرواز اجاره کرده بودم، تجهیزات رو بار زدم و دبدو محل مصاحبه و ست اپ و بعد مصاحبه. وسطش مصاحبه میزبان ناهار ردیف کرده بود. یه انتراکت و ناهار و باز بقیه کار، اونقدر موضوع صحبت جذاب بود که برام یک دقیقه اش هم غنیمت بود. خلاصه صبونه و مصاحبه، یه چایی و باز پای کار.
اما میزبان که خود سوژه مصاحبه بود پر بود از مهر و انرژی. سنی گذشته بود ازش اما مثل جوانی و دوران نظامی گری دقیق و پر انرژی بود. شروع مصاحبه کمی آروم رفت اما یخ مون که باز شد همه چی زیبا شد، حتا حرف ها هم با احساس شد. میانه مصاحبه چند باری قطع کردیم، بغض کرد و صحبت کرد و من بیقرار شدم از این حسرتی که در چهره اش موج میزد. از ایران میگفت و از تصمیم ها و قصههایی شنیدنی که امیدوارم در مستند راویاش باشم.
شت بند مصاحبه دوباره سفر شد. بار و بندیل بستنم، نورها رو تو بار ماشین گذاشتم دیدم میزبان دم در برای خداحافظی ایستاده، با یک بسته کوچک کادو پیچ. گفت: تولدت مبارک آقای ژورنالیست!
ظاهر امر من در گفتگوهای تلفنی گفته بودم که درست روز تولدم برای مصاحبه راهی خواهم شد. باز کردم، یک ساعت و چقدر زیبا بود این هدیه تولد. با خنده گفت: به احترام نشان روش قول بده باتری مرغوب بندازی توش.
وقتی در راه برگشت بودم تو پرواز اگرچه بغل دستی از من بزرگ تر بود، به لحاظ سایز عرض میکنم، و سمت چپی هم یه دختر مسلمان بود که مراقب بودم یه وقت بهش نخورم که احساس اذیت کنه (البت که خوابش میبرد زرت میافتد رو شونه من اما من چون دین نداشتم مشکل شرعی نداشتم با این موضوع) اما بیدار خواب ساعت رو نگاه میکردم و با خودم فکر میگفتم چه روز تولد زیبایی داشتم.
از هر سال بهتر بود. سفر و مصاحبه و هدیه از یک آدم که یک دنیا قصه برای گفتن داشت. کاش همیشه تولد هام وسط آمد و شد باشه و اگر وسط درگیری و شلوغی که گلاچه گل!خوشحالم که هنوز شانس دارم که باشم، انتخاب کنم، مطیع اوامر کسی نباشم و از این کشور خودمختار درونم لذت ببرم.
