دیشب به بهانه کمی درد یک مسکن خوردم. مسکنها روی من زود اثر میکنند چون کمتر میخورم. خوردم تا زودتر بخوابم. بعد از نزدیک به ده شب بیدار خوابی. خواب دیدم، سه ژانر متفاوت در یک خواب که وجه اشتراکشان همراهی با سه دوست بود. با دوست اول داشتم به دادگاه لاهه راهی میشدم برای یک شهادت در مورد کشتار افغان ها در اردوگاه سنگ بست مشهد که در سال ها پیش اتفاق افتاده بود، دوست دوم را وقتی میرفتیم تا با هم جایی را در غرب برای یک انتقام به آتش بکشیم و دوست سوم را در بازار سمسارهای تهران همراهی می کردم برای خریدن چند وسیله قدیمی برای یک خانه تازه…
دو صبح بیدار شدم. آب خوردم و تا پنج صبح بخش هایی از یک مقاله در مورد تاثیر رسانه بر روی تغییر عادتهای اجتماعی خواندم. موضوعی که امیدوارم روزی برای یک تحقیق تز بهش بپردازم. وقتی خوابیدم هیچ خوابی ندیدم. هیچ خوابی! درست مثل رفتن به یک خلا بود. هفت صبح که بیدار شدم دیدم هوا مه آلود است. نه چندان سرد که بخواهی لباس کلفت بپوشی و نه چندان گرم که نیاز به سرد کنندهای باشد. درست همان دمایی که انگاری اگر روزی بهشتی هم باشد باید هم دمای این لحظه باشد.
دوش گرفتم، آب نه گرم بود نه سرد انگاری دمایی بود که می خواستم. وقتی رفتم سراغ دستگاه اسپرسو ساز قرمز و کوچولو، تصمیمام عوض شد. لباس پوشیدم و رفتم کافه یه دوست که برای رسیدن بهش باید نزدیک بیست دقیقه در مسیر جنگلی کنار رودخانه پوتومک رانندگی کنی، درست وسط آن هوای مه آلود بامدادی، رسیدم با یک ساندویچ بوریتو و یک کاپوچینو با نقش یک درخت کاج بر رویش به استقبالم آمد.
بهش گفتم دیشب خوابات را دیدم، دنبال وسیله در بازار سمسارها میگشتیم برای یک خانه تازه، گفت بلخره میریم تهران.
لیوان قهوه را برداشتیم رفتیم طبقه بالا، جایی که وسط سیم های پاره و تعمیرات و نوسازی ساختمان یک مبل راحتی فیروزهای، درست رنگ مورد علاقه من، رو به پنجره بود. سیگاری گیراند ولای پنجره را باز کرد، باد آرام میخورد به صورتم و داشت سیگار خوشبویش، که انگاری طعم شراب دارد، را میکشید. کمی حرف زدم مهم نبود در چه مورد چون انگاری دلم میخواست صحبت کنم، درست وقتی آن بوی خوب، در کنار بادی که به صورتم از میان پنجره هنوز مه آلود میخورد و من روی یک مبل خوشرنگ وسط یک ساختمان نیمه کاره نشسته بودم.
باید برمیگشتم. ساعت کارم گذشته بود. داشتم در برگشت وقتی پنجرههای ماشین باز بود و باد و مه به صورتم میخورد، فکر میکردم ارزش اش را داشت حتا نیم ساعت دیرتر برسم سر کار.
با خودم گفتم: هی فلانی! شاید زندگی همین باشد…
