«پدرم وقتی مرد پاسبان‌ها هم باور نکردند»

روی خط ماژلان (۱۳)
 
هفده سال قبل در چنین روزی پدرم مُرد. آمدم از کلمه‌هایی مثل به رحمت ایزدی رفتن، از جهان رفتن یا ترک کردن استفاده کنم اما هیچ‌کدام حس واقعی‌ام را نتوانست نشان دهد.
بله پدرم هفده سال پیش در چنین روزی به سادگی مرد. هنوز که فکر می‌کنم می‌بینم قرار ما این نبود. پدر من هیچ وقت بی نگرانی زندگی نکرد. نگران این که من الان چه می‌‌کنم. نگران این که برادرم پول در می‌آورد. نگران عموهایم نگران عمه‌هایم نگران همه چیز.
وقتی شلوغ می‌کردم همه صورتش نگرانی می‌شد و چون طبعیت خراب مرا می‌شناخت فقط با کمی لبخند می‌گفت:
«پسرم بیا امشب نرو دنبال این شلوغی‌ها…» و من که غرور و خودباوری ام تا سر قله دماوند بود فکر می‌کردم پدرم چقدر محافظه کار است. طول کشید تا فهمیدم پدرم محافظه کار نبود، پدرم یک پدر بود.
 
۲.
امروز من در سفرم. پدرم جایی تو خاک مشهد احتمالن هنوز بخش‌هایی از جسمش تبدیل به خاک و علف و گیاه نشده. من به هر حال اگر آواره نبودم حتمن یه سر پیش همون ته مانده تبدیل نشده به علف و گیاه می‌رفتم نه به این خاطر که بابا همون جا اسیره بلکه برای خودم که فکر می‌کنم وقتی می‌دونه آخرین بار یکی رو کجا رها کرده احساس امنیت می‌کنه بره همون جا ببینش. امروز من در مورد بابا دارم از شهری وسط ایالت آلابامای آمریکا حرف می‌زنم. بابا! فکر می‌کردی یه روزی این قده دور بشم؟ می‌دونم سختت بود. همیشه می‌گفتی: پسرم نیازی نیست بیای می‌دونم سرت شلوغه یه تک زنگ بزنی قطع کنی می‌فهمم سالمی…
راستش الان به همون تک زنگ هم راضی ام اما فکر می‌کنم این شانس رو دیگه ندارم.
 
۳.
هفده سال قبل نیمه شب پدرم بدون هیچ توافق و قرار قبلی مُرد. پدرم از ما نپرسید. شاید اگر هم می‌پرسید وضعی عوض نمی‌شد. یعنی ما چه کاری می‌توانستیم بکنیم که این مرد ۵۹ ساله نمی‌مُرد؟
پدرم وقت مرد فکر می‌کنم پاسبان‌ها هم در بهت فرو رفتند. هیچ‌وقت تا آن لحظه‌ای که پدرم را زیر پارچه‌ای سفید در وسط اتاق پذیرایی دیدم باور نکردم چقدر شانه‌هایم برای تحمل مرگ یک پدر ضعیف است.
دیگران می‌آمدند جلو و تسلیت می‌گفتند و من فکر می‌کردم الان است که بابا مثل همیشه بگوید:
«اردی جان نگران نباشی بابا! می‌خوای من بگم به یکی از رفقام دنبالشو بگیره؟»
می‌فهمیدم که همیشه یک رفیق هست که بابا برای کمک به من بهش اتکا می‌کنه، اما این رفیق بعد‌ها فهمیدم خود باباست. در واقع گاهی اصلن هیچ رفیقی در کار نبود اما این بابا بود که باید می گفت همیشه یه راه حلی داره که پسرش نگران نباشه، پسرش فکر کنه بلخره بابا گره گشای همه عالم است.
وقتی تو اتاق داشتم به جنازه اش نگاه می‌کردم همون وقتی بود که حس کردم باید داد می‌زدم:
خب لعنتی مگه الان وقتش نیست به رفیقت بگی بیاد مراقبم باشه خوب بگه دیگه!
 
۴.
شونه‌هام برای اولین بار بود که حس می‌کردم تحمل نداره، من اونقدر رو داشتم که همیشه فکر کنم راحت از کنار هر مشکلی عبور می‌کنم اما اولین بار بود می‌دیدم از کنار جنازه بابا نمی‌تونم عبور کنم.
سخت بود. امتحان سختی بود. گذار سختی بود. این جایی بود که باید به بابا ثابت می‌کردم که می‌شه. درست تا دم ظهر کشید که بابا رو توی خاک چالش کردیم. صورتش سفید بود. ریش‌هاش کمی در آمده و بدن سرد هیچ وقت هنوز هم باور نمی‌کنم بدن اون آدم می‌تونست اینقدر سرد باشه. باور می‌کنید هر سه بار که بهش دست زدم از سرمای تنش بی اختیار دستم پس کشیدم؟
 
۵.
امروز هفده سال از مرگ بابا می‌گذره و من فکر می‌کنم بهش چند تا عذر خواهی بدهکارم. بیشتر از اون چیزی که یادش بخوام کنم باید ازش معذرت بخوام.
معذرت برای تمام لج بازی‌هام، برای همه روزهایی که نگرانش کردم. عذرخواهی برای غروری که داشتم. معذرت برای اون وقتایی که نگرانی هاشو به حساب محافظه کاری‌هاش می‌ذاشتم.
بابا هفده سال شد که مُردی اما هیچ وقت توی من نمردی فقط کمتر تونستم این مدت ببینمت.
 
OLYMPUS DIGITAL CAMERA