دبستانی که میرفتم درست پشت میدان سوم اسفند بود که البته بهش میگفتند ده دی، به الزام در برگشت به خانه از جلوی یک جگرکی که دست برقضا خیلی هم بین جگر خورها سوسه داشت باید رد میشدم.
هیچ وقت در کودکی و نوجوانی و حتا سالهای بعد در نره خری هم حاضر نشدم یک سیخ جگر اون جا بخورم.
دم مغازه تو تشتهای بزرگ روحی همیشه جنازه برههایی رو برای فروش میگذاشت که بهش می گفتند «بره تو دلی» چون این برهها هنوز در شکم گوسفند مادر بودند وقتی سلاخی میشدند و این برای من نفرت آور بود.
هم گوسفندی را می کشتند که باردار بود و هم جنازه بچه اش رو با افتخار توی تشتی پر از خون جلوی مغازه می انداختند که ملت تازه تازه ببرن.
چرا ساعت یک صبح روز سه شنبه هشتم آبانماه این خاطره تو ذهنم آمد؟
نمیدونم…