از صبح چیزی نخورده بودم. یعنی آشغال خوری کرده بودم شکلات و شیر و شلافه و این چیزا اما غذا نه!
امشب یهو دچار هجوم خاطره و گشنگی توام شدم. دیدم دلو به دریا باید بزنم و برم یه رستوران «اپل بیز» که پاتوق نشستهای مهم من و یگانه رفیق بی کلک جناب دامون است، که هم خاطرهای تازه کنم و هم شکمی از عزا در بیارم.
تا دم درش رفتم اما احساس کردم چند وقتیه اصلن غذای بیرون بهم نمیچسبه. راستشو بگم حالاها حس میکنم از طعمشون خوشم نمییاد. اون طوری که دلم میخواد نیست. دم در رستوران هی نیمخیز کردم بپرم تو باز شل کردم، شل سفت، شل سفت، شل سفت بلخره دیدم میل دارم یه چیز خوش مزه امشب خودم درست کنم.
اپل بیز رو گذاشتم در حضور خود حضرت شیخ معرفت جناب دامون و راهی خانه درختی شدم. زدم تو کار یه غذای ساده و با حال که دختر جنگل بهم یاد داده بود.
«راویولی» اسمش که خیلی شبیه آدم بدهای فیلمهای ویکتوریا دسیکا است، اما حالش خوب بود. امشب گفتم یه مهمونی بگیرم، یه پارتی درست و حسابی فقط گفتم شلوغش نکنم به قول رفیق قزوینی مون خودم و خودم!
شد راویولی به روشی که دستور فرموده بودند، علف و میگو و سس گوجه مخصوص اسپاگتی و یه لیوان سوپ به روش آب رقیه!
پا هم که حساب کردم دیدم شد حدود ۵ دلار اما ۵۰۰ تا میارزید!
اگر مثل من خر آشپزیتون لنگه نترسید! نترسید ما همه با هم هستیم.
براتون میگم این ماه مخارج خورد و خوراکم چقدر شد که ماست تون رو کیسه کنید.
حالا با شیکم سیر بعد ۱۱ ساعت کار کی می تونه بشینه پای درس و مشق! سگ به جورابت پروفسور. الان باید «ساریگلین» گوش بدی لخت ولو شی جلو کولر بگی گور پدر جهان هستی با طعم آروغ راویولی و میگو!