روی خط ماژلان (۱۰)
در سفر کوتاهی که به منطقه پایتخت برای تجدید قوا داشتم فرصت شد تا هر چیزی یک اتفاق غیر عادی باشد. بعضیاش رو اصلن نمیگم تو جمع چون حرف در میارن برای آدم. اما بعضیاش هم عالی بود نیازی به نگفتن نیست. از جمله شام آخر که در کنار دوست دلبند کمر گرفتهای گذراندیم، این عزیز دلمون چون زیادی با دنیا کشتی میگیره این روزها از درد کمر رنج میبره، که خودش یکی از شانسهای این سفر بود اما قابل تامل به لحاظ عرفانی شامی بود که به دست یک زوج با حال و دوست داشتنی به منصه ظهور رسید، آبگوشتی زدیم که مستی ازش میبارید.
وقتی بزرگوار گوشتکوب این آبگوشت را رو کردند، یک باره شعری از دیوان شمس مرا به جوشش آورد و باور کردن آبگوشتی فراتر از یک اتفاق ساده در راه است.
گوشتکوبیده ای که گوشت کوبش شیشه آبجو باشد، رقصی بطلبد با شکم پر که مپرس!
پن: اونقدر گوشت کوبیده با شیشه آبجو میچسبه که به شما هم تجویز میکنم بخورید و در هوا باشید. دوم این که پای این مستانه اونقدر پیاز خوردم که تا صبح فکر می کردم در مزرعه پیاز خوابیدم!
و القصه که:
ز خاک من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
