روی خط ماژلان (۸)
وقتی سرم شلوغه صبح زود پا میشم درس میخونم. امروز دیدم درسا رو خوندم. پس تصمیم گرفتم از روایتهای سفر بنویسم. توجه کردید وقتی یه کسایی رو دوست داریم براشون دلتون میلرزه؟
مسافرم اون روز قرار بود برسه یادتونه؟ ساعت ۹:۴۰ باید هواپیماش در فرودگاه میامی مینشست صبح از سه چهار دیگه خوابم نبرد. یه تماس و بعد تلفن قطع شد و تا دوباره حرف زدیم تو این نیم ساعت قطع ارتباط رودههام امد تو دریچه آئورتم. برای خودم عجیب بود که چرا باید این طور باشه حالم.
اسم دلبر کوچکی که من باهاش خاطره ساختم دیباست. من بهش میگم دختر جنگل چون به نظرم اونقدر پر قدرت هست که اگر تو جنگل ولش کنی تارزان طور خودشو جمع و جور کنه.
دختر جنگل دومین باری است که تو این مسیر سفر به من میپیونده. درست جاهایی که دلم برایش تنگ میشه یه بهانهای هست که بیاید و با هم باشیم. اون آدم خاطرات نوجوانی و جوانی خودم رو جلو چشم مییاره و این که حالا می فهمم چی کشیدن ننه بابام از دستم!!
دنبال چیزهای عجیب و غریب و خاصه! از قهوه خوردنش که من واقعن نمیتونم براش برم سفارش بدم، بس که چیز ای نا آشنا باید توش بزنن تا غذاهایی که دوست داره، تو پست بعدی شمهای که این پرت و پلا خوریش رو میریزم رو دایره.
بهش نگاه میکنم میبینم دختر جنگل معلم من شد. درست وقتی که آمد تو بیمارستان بعد از عمل پام که رفته بود تا قطع شدن، بهم گفت بابا من سرطان دارم، اما میخوام بجنگم. برای شماها میخوام بجنگم.
و جنگید. راست گفت جنگید. اون جنگید و به زندگی و ما و همه ثابت کرد چقدر امید و چقدر باور میتونه مسیر مارو تغییر بده. من دیبا رو دوست دارم چون خودشه چون آرزوهای بزرگ داره، چون تسلیم روزمرگیها نمیشه. وقتی از رویاهاش حرف میزنه فکر میکنم منم تو همین سن و سال دیوانه خل و چلی مثل همین آدم بودم. دیبا معلم کوچولوی منه، حتا وقتی بد اخلاقه دلم میخواد ببینمش، دلم میخواد بهش بگم برو دنبال رویاهات. برو چیزی رو بساز که بهت سرخوشی میده. برو دنبال خودت نه حرف دیگران. برو لحظههای بیتکرار رو سر بکش.
پ ن: استیکی که در تصویر میبیند به بهانه حضور کوچولوی دوست داشتنی درست شد و البته هشتیم غذایی شد که تو زندگی پختم. حاضران در تصویر دختر جنگل و دکتر لمبی که هم سفر منه، دوکی تمام روزهای بیمارستان کنار دیبا روی تختش بود.
