روی خط ماژلان (۶)
ماه ژوییه اواخرش بود که از تگزاس راهی مریلند بودم. پیام مریم منو نگه داشت:
نمیخوای سر راهت به ما یه سری بزنی؟
مریم و مهدی میدونستم که کارولینای شمالی زندگی میکنن. مگر میشد سر نزد؟
*
سال ۲۰۱۵ یا شانزده بود. وقتی به مریم گفتم میخواهم ازش عکس بگیرم خواست یه روز پاشم برم خونه شون با اون مهدی در مورد عکس گرفتن حرف بزنیم. مریم وسط یه مبارزه بود.
سرطان! خیلی ها اسمش رو نمیارن اما مریم به راحتی به زبون آورد. برام از دوره درمان و مسیری که طی میکنه گفت، از این که حسش به مبارزه اش چیه.
اون موقع خیلی از ماها انرژی مثبتهامون رو همراه مریم کردیم و مریم هم مبارزه کرد. اما مهدی، راستش را بگم همراهی اون در کنار مریم خودش بخشی از این مبارزه بود.
مهدی رو میدیدم چقدر آروم و پذیرنده سعی میکنه کنار مریم باشه. راستش با دیدن این دو تا آدم به این مبارزه حس خوبی داشتم.
این مبارزه اون جا به یک نقطه رسید و همه ما خوشحال شدیم. مریم از اون دوره های درمانی سخت رها شد و شاید من یکی از خوشحالیهای اونروزهایم همین بود.
ما قرار بود با توافق مریم و مهدی عکاسی کنیم. اما من اقرار می کنم با این که بچه ها خیلی با اعتماد و آرامش پذیرفتند من یک جا گیر کردم. نمیخوام از چرایی گیر کردنم بگم اما همین بس که من با خودم فکر کردم که شاید لازم نباشه حداقل اون موقع لازم نباشه.
*
اما مبارزه برای مریم تمام نشد. اون سر یک سهل انگاری پزشکی دوباره سرطان برگشت بهش و مبارزهای تازه رو شروع کرد.
چند وقت بعد مریم و مهدی از منطقه پایتخت رفتند. جایی دور تر و شاید به نظر من ساکت تر. شاید برای یک مبارزه بهتر.
*
سفر کردن شانس بزرگیه که من دارم. مریم زد که سر راه نمی خوای یه سری به ما بزنی؟ و من فکر کردم دیدن مریم و مهدی حتمن ارزشش رو داره چند مایل بیشتر رانندگی کنم. بعد از مدتها بی خبری رفتم سراغ خونه آروم و سر سبز این دوتا. شب که رسیدم رفتیم یه رستوران با حال مکزیکی و یه مارگاریتا خوردیم قد یک توپ فوتبال از خودشون گفتند و من هم از خودم و از سفرم با خانهدرختی و زندگی که خواهم کرد گفتم. کنار هم نشسته بودند خواستم عکسی به یادگار ازشون بگیرم.
مریم در اوج مبارزه بود اما آرام و پر از امید و مهدی که همه چیز رو سعی میکرد درست نگه داره. دو تا آدم تنها اما پر از همه، مسافر که باشی جایی در خانهای به رویت باز است با خوشحالی میپذیری چون میدانی آدمهای آن خانه چیزهای خوبی رو به تو هدیه میکنند.
من خوشحال بودم که مریم و مهدی در خانه سبزشون منو مهمون کردن و به من هدیه دادند، حس خوب آرامش و باور این که مهم نیست یک مبارزه آخرش چیه، مهم اینه وقتی توش باشی یعنی پیروزی و به نظر من مریم و مهدی پیروز این مبارزه هستند.