
«آشپزخانه جهنمی در یک قدمی شما»

مرد مسنی است شاید حدود ۷۵ سال دارد. میخواهد سوالی در مورد تزیین خانهاش از من بکند و در توضیح تزیین خانهاش میرود تو گالری عکسهای موبایلش تا عکس کف حال خانه را نشان میدهد. هی ورق میزند و عکسها را هم یک زیر نویس میآید، دخترکی با بیکینی کنار یک ماشین وایستاده با کف و صابون و قمبل فنگ:
اها! این کارواشیه که می رم.
عکس بعدی یه خانم دارد قر میدهد و لباس رشته رشته پوشیده و لباشو غنچه کرده:
اها این مال سفر تازم به پرتوریکوه ببین چه عروسکیه!
عکس بعدی، خانمی با بیلچه وسط یه باغچه وایستاده:
این زن سابقمه! هنوزم با هم گاهی یه زیر آبی میریم، زیر آبی؟ فک کن!
عکس بعدی یه حیاط بزرگ است که یه عالمه دختر و پسر و جوان و پیر دور یک میز ایستاده اند:
این خانوادمه!
عکس بعدی یه خانمی دارد با لباس یوگا حرکتهای عجیب غریب میکند:
باور می کنی دوست دخترمه؟ ببین خواستی دوست دختر بگیری از اینا بگیر. اینا چون یوگاه کار می کنن کلن زندت می کنن!
عکس بعدی یه شتر است که این اقا روش نشسته اما ظاهرن یه ثانیه بعد عکس باید لیز خورده باشد به زیر تخم مرغ شتره:
این جا رفته بودیم اردن! اونجا نشد بریم شب گردی، زنه مگه ول کرد این پترا و اینا رو!
عکس بعدی جوانی اش بود، یقهای باز که یه گردن بند پت و پهن انداخته بود، عینک آفتابی و کلاه کابوی وسط یه لشگر دختر با دم و گوشهای خرگوشی پلی بوی طور، ظاهرن از روی یک البوم قدیمی گرفته شده:
ای ی ی اینم وقتی سی سی و پنج بیشتر نبودم. خیلی شلوغ بودم! یعنی هر کار میخواستم می کردم. الان که دیگه خونهنشین شدم!
با خودم فکر می کنم عزیزم شما پرونده الانت از ۱۶ سالگی ما پر مایه تره! چه برسه به سی و پنج سالگی، شانس آوردیم اون موقع به تورت نخوردیم وگرنه الان عکس یادگاری ما هم تو آلبومت بود!
همین طور داشت حرف میزد و از من جدا شد، فکر کم هم مدل کف خونش تو عکسهای قدیم فنا شد، هم یادش رفت با من حرف میزده…