دیدن داش آکل را به خیلیها پیشنهاد نمیکنم. دنبال نوستالژی و این کارها نیستم. اما داش آکل مرا یاد دورهای انداخت که انگار فقط در کتابهای صادق هدایت و فیلمهای قبل از چرخه تکرار کیمیایی میشد یافت.
قصه عاشقی مرد بزرگ شهر به دختری کم سن که هیچ وقت ابراز نکرد. همه میدانستند و او به زبان نیاورد تا دشنه در پشت که دم آخر فقط گفت.
روایت روایت آدمی است که کوه است و به قول خودش کمرش را فقط «مرجان» خم کرد.
«داش آکل» قصه عاشقیت آدمهایی است که شیفته پروفایل پیکچر نمیشن، آدماش به شراب شیراز مست میکنن نه شیشه و گل، رقاصهای رقاص خانههایش به روی نامرد تف میکنند و فقط اگر بتونن برای لوطی از ته دل برقصند، اون جایی که هنوز روی «لایو» کسی لخت نمیشد و ریملهاش جلو دوربین شره نمیکرد، که:
وقتی مرد غم داره یه کوه درد داره…
جایی رقاص شرابخانه به چشمهای آکل زل زده بود که:
اسحاق میگفت خاطرخواه تو شدن جرات میخواد.
*
فیلمی را نگاه میکنم که کیمیایی ۱۳۵۰ ساخته، اما یک یک آدمهای فیلم خود یک اثر هنری هستند. از فخری خروش تا بهروز خان وثوقی، ای شیر مادرت حلالت بهروز خان که حق داش آکل صادق هدایت رو تو خوب ادا کردی.
*
آکل بعد از دادن حساب و کتاب های خانه حاجی به دست داماد نو رسیده و شب عروسی مرجان، مست کنار دختر رقاص بغض میکنه، میگه:
کمر مردو هیچی تا نمیکنه جز زن، من بودم یه طوطی، حالا بازم منم و یه طوطی، اما نه اون طوطی دیگه اون طوطیه و نه من داشی…
*
انگاری عصر یخبندان بوده اون دورهای که عشق یک مرجان داش آکل یه شیرازی رو میکشه، امروز که ملتی بر روی کتاب صورت صبح عاشقند و شب فارغ حتا تاریخ این جور آدما براشون گذشته.
ای داد! بذارید بگویم عاشق ترین آدم فیلم آقای کیمیایی اون زن رقاص میکده ست.
*
جایی مجید آقای ظروفچی حاتمی در «سوته دلان» که دست بر قضا همین بهروز خان خودمان است میگفت:
بلا روزگاریه عاشقیت…
و فکر میکنم راست میگفت بلا روزگاریه عاشقیت.
*
گاهی فکر میکنم چرا دیگر طوقی و گوزنها، تنگسیر و داشآکل تو سینما ردش نیست. کارگردانها مقصرند یا نویسندهها؟
اما فکر میکنم دیگر خریدار ندارد روزگار عوض شده، دیگه دورت تموم شده مربی!
