روی خط ماژلان (۵)
امشب جلوی یک مرکز خرید هم صحبت یه پسر و دختر شدم. هردو از آمریکای لاتین، از آینده شون میگفتن از این که با هم اول روی سوشیال مدیا دوست شدند بعد نزدیک تر شدند و الان با هم هستند.
بی پروا از تجربههای جنسی شون میگفتن، این که چند سالگی با جنس مخالف نه به معنای دنیا کودکی که در نوجوانی رابطه داشتند از حرفهای مشترکشون و از گردش و تفریحهای دستجمعی و از دست به دست دادنها و احتمال این که دلشون بخواد یه روزی با هم ازدواج کنند، میگفتند.
سبک بالی شون برای من یه حس غریب بود. نا خواسته منو برد به سالها پیش. دورهای که هم سن و سالهای من یا به خاطر دختر بازی کمیتهمیگرفتشون و به زور دخترک رو به عقد یارو در میآوردن یا تو جنگ کشته میشدند و یا آش و لاش بر میگشتند. یادم از دیوار بلندی افتاد که دور ما کشیده شد.
یادم از غوره نشدنهایی که یه باره مویز شدیم…
*
یک بار عباس کیارستمی در یک جلسه گفتوگو میگفت: فشار باعث خلاقیته.
دهه شصت دورهی اوج همین خلاقیتها بود. دورهای که نه موبایل بود و نه اینترنت، ملت برای تلفن بازی یا دو زاری تو جیب شون داشتن یا اگر میخواستن عیونی دختر بازی کنن دم مغازه بقال از تلفن پنج زاری که میگفتن تلفن سکهای زنگ میزدند.
اون دوره اوج ابراز علاقه برای یه سری پسرا و دخترا نامه نوشتن بود. البته اگر رماتیک بودن وگرنه ته خلاقیت متلک پرونی با موتور هندا ۱۲۵ «گوجهای» و شلوار شصت ساسونه و مانتوی اپل دار که دخترا رو شبیه گلادیاتورها می کرد و دلبریها و دل دادن های یواشکی خیابانی زیر سایه «کمیته محترم انقلاب اسلامی» بود
*.
تو این دهه یکی دو تا سریال اخر خلاقیت بود به دو دلیل:
اول این که یه عده بنده گان خدا کارشون دوباره نویسی سریالهای خارجی به روایت اسلامیزه شده که خودش در نوع خودش یه خلاقیت کم یاب و شاید نایاب بود، چون از یک زن در یک فاحشه خانه یک دختر در مزرعه میتراشیدند.
دوم خلاقیتی که یه عده به خرج میدادند تا از وسط اون روایت شارع پسند اصل قصهرو بکشند بیرون. داشتم هم کلاسی و هم صنفیهایی که در خونشون میزان «تستسترون» چنان بالا میرفت که خلاقانه پس از بیرون زدن از گوش و حلق و بینی به تصویر سازی از همان سریال های اسلامیزه روایت سومی باز به مراتب از اصل سریال اروتیک تر در میآوردند و در جمع بچه مدرسهای ها تو زنگهای ورزش یه جا ملتی را اسیر و عبید خودشون میکردن که بعلههه ما یه دایی داریم اینگیلیسه برامون قصهشو تعریف کرده…
*
یکی از این خلاق خانهها سریال «ارتش سری» بود. داستانی بر پایه واقعیت از یک گروه مخفی پارتیزانی که در قالب یک رستوران در بلژیک به فرار خلبان های انگلیسی پس از سقوط کمک میکردند و بقیه قضایا.
در این میان یه سری زیبا رویان، علی رغم این که تمام سریال به دست با کفایت کارگردانهای تلوزیون جمهوری اسلامی تغییر می کردن، دیگر قابل دست کاری نبودند. از جمله «مونیک دوشان» از همین آدمها بود.
همکلاسی داشتم که ترکیبی از خلاقیت و تستسترون بود و البته شاگرد زرنگ. این پسر عاشق مونیک شده بود. گاهی چنان با دقت برایم این آدم رو آنالیز می کرد که حتا تا رنگ لباس زیر این خانم رو با استدلال توضیح می داد.
مونیک بخشی از سال های جوانی اون بود. برایش شعر گفته بود، جایی از دفترچه خاطراتش به اون اختصاص داشت و لابد رویای شبانه اش. اون آدم بعد ها از ایران رفت و دست بر قضا ساکن بلژیک شد و یه بار ازش پرسیدم هنوزم مونیک رو میخواد. به گفت:
«اون مونیک بخشی از زندگی نوجوونی منه، اگر اینهمه مونیکی که امروز تو بروکسل میبینم یه چهارمشو تو شهرومون دیده بودم، دیگه اونقدر بیدار خوابی تو نوجونی نمیکشیدم!»
*
عباس کیارستمی راست میگفت. فشار و سانسور با خودش خلاقیت آورده بود.
امشب یهو یاد ارتش سری افتادم و روزهایی که دنیا نوجوانی خیلی از ماها توش حل شد. خیلیایی مثل من که نتونستن اونقدر خلاق باشن که با اون تصویرها زندگی کنند و یه باره از سن کودکی پریدن به میانسالی.
پ ن: خانم توی عکس مونیک نیست اما چون عکس خوشگل مونیک رو نیافتم به یک زیبا روی دیگه در این سریال به طور سمبلیک! بسنده کردم.

یادی کنیم از سریال «سالهای دور از خانه» 🙂

2 عکس از عزیز یاد شده
https://media.gettyimages.com/photos/actors-hazel-mcbride-angela-richards-and-clifford-rose-in-a-scene-picture-id1064965480?s=2048×2048
🙂
یاد باد…