روی خط ماژلان (۴)
من هر یکشنبه چون وقت بیشتری دارم خونه تکونی میکنم. خونه که میگم هم یه غربیل جا است. هیچ چیزی به قدر پاکسازی و مرتب کردن و تمیز کردن و منظم کردن به من حال مفصل نمیده.
اما بذارید به یه نکته هم اشاره کنم. مدتی است که مورچهها به طور رسمی و نشان دار ترتیب مارو داده اند. یعنی در مرزهای این که اگر تو غذام تا ده تا مورچه ببینم حله و خوردنش هم دیگه اذیتم نمیکنه.
هر چی سم و اسپری و کوفت و زهرمار هم زدم فایده نکرد. راستیتش رضایت به کشتن شون هم ندارم اما دیگه خیلی خودمونی شدن و شبا گاهی بس که می کنن خوابم نمیبره.
این حضور مداوم شون در تمام راهها و جاها کم کم برام شد یه مساله چون این ها تعدادشان فراتر از هزار تا مورچه مسافر بود. باید خانه میداشتند جایی که غذا جمع کنند و بچه پس بندازند و خوش و خوشحال شب های تعطیلی پارتی بگیرند.
برگردم سر امروز. وسط سابیدن وشستن و جارو کشی و دور انداختن شیشه خیارشور شیرین که دیگه از قیافش حالم بد میشد، امدم مثل همیشه چرخها و جک و ابگرمکن و بقیه چیزا رو بیرون چک کنم شانسی زیر ماشین دیدم یه خط از مورچه ها به شدت در حال تردد هستند.
سر خط رو گرفتم دیدم یه جا پشت سپر مفقود می شن. بیشتر دنبال کردم و رسیدم به لاستیک زاپاس پشت خونه.
این زاپاس ما رویش یه روکش دارد، باز کردم و دیدم بله بله به باغ وحش روزبه خوش آمدید! اجتماع میلیونی مورچههای همیشه در صحنه در پشت خانه ما!
همه چی هم توش بود، لانه زنبور تا خانه عنکبوتهای مدل دار و طرح های خال خالی تا یک مجموعه از علف خشک و گل که مورچه ها در ان امپراتوری شان را ساخته بودند.
راستش دروغ نباشه یه نیم خیزی به عقب ورداشتم چون گفتم شاید یه مار بوا یی چیزی هم بیوفته بیرون.
نتیجه این که پس از یک عملیات پارتیزانی با دستکش، سم و حشره کش و گاز انبر و فلفل و نمک تنقیه که افتادم به جانشان از امروز امیدوارم دیگه روزی ده تا مورچه نخورم. ای بمیرین که باعث بانی تمام این دل دردهای من شما بیشعورا بودین.
اما یادمان باشد در این انشا نتیجه میگیریم.
«درست همانجایی که توقع نداری محل خوردن ضربه به تخم مرغت است. پس هیچ سولاخی را دست کم نگیر شاید که مورچه توش خفته باشد!»
من هر یکشنبه چون وقت بیشتری دارم خونه تکونی میکنم. خونه که میگم هم یه غربیل جا است. هیچ چیزی به قدر پاکسازی و مرتب کردن و تمیز کردن و منظم کردن به من حال مفصل نمیده.
اما بذارید به یه نکته هم اشاره کنم. مدتی است که مورچهها به طور رسمی و نشان دار ترتیب مارو داده اند. یعنی در مرزهای این که اگر تو غذام تا ده تا مورچه ببینم حله و خوردنش هم دیگه اذیتم نمیکنه.
هر چی سم و اسپری و کوفت و زهرمار هم زدم فایده نکرد. راستیتش رضایت به کشتن شون هم ندارم اما دیگه خیلی خودمونی شدن و شبا گاهی بس که می کنن خوابم نمیبره.
این حضور مداوم شون در تمام راهها و جاها کم کم برام شد یه مساله چون این ها تعدادشان فراتر از هزار تا مورچه مسافر بود. باید خانه میداشتند جایی که غذا جمع کنند و بچه پس بندازند و خوش و خوشحال شب های تعطیلی پارتی بگیرند.
برگردم سر امروز. وسط سابیدن وشستن و جارو کشی و دور انداختن شیشه خیارشور شیرین که دیگه از قیافش حالم بد میشد، امدم مثل همیشه چرخها و جک و ابگرمکن و بقیه چیزا رو بیرون چک کنم شانسی زیر ماشین دیدم یه خط از مورچه ها به شدت در حال تردد هستند.
سر خط رو گرفتم دیدم یه جا پشت سپر مفقود می شن. بیشتر دنبال کردم و رسیدم به لاستیک زاپاس پشت خونه.
این زاپاس ما رویش یه روکش دارد، باز کردم و دیدم بله بله به باغ وحش روزبه خوش آمدید! اجتماع میلیونی مورچههای همیشه در صحنه در پشت خانه ما!
همه چی هم توش بود، لانه زنبور تا خانه عنکبوتهای مدل دار و طرح های خال خالی تا یک مجموعه از علف خشک و گل که مورچه ها در ان امپراتوری شان را ساخته بودند.
راستش دروغ نباشه یه نیم خیزی به عقب ورداشتم چون گفتم شاید یه مار بوا یی چیزی هم بیوفته بیرون.
نتیجه این که پس از یک عملیات پارتیزانی با دستکش، سم و حشره کش و گاز انبر و فلفل و نمک تنقیه که افتادم به جانشان از امروز امیدوارم دیگه روزی ده تا مورچه نخورم. ای بمیرین که باعث بانی تمام این دل دردهای من شما بیشعورا بودین.
اما یادمان باشد در این انشا نتیجه میگیریم.
«درست همانجایی که توقع نداری محل خوردن ضربه به تخم مرغت است. پس هیچ سولاخی را دست کم نگیر شاید که مورچه توش خفته باشد!»