روی فرکانس ماژلان (۲)
دو ماه پیش در چنین روزی با خودم گفتم امروز روز رفتن است. روزی که دیدم ماندن خیلی دیگر کار مرا راه نمیاندازد. ماندن و انتظار که گاهی فکر میکنی چیزی را درست میکند اما در اصل بیشتر خراب میکند.
ماندن یک تصور نادرست است. تصور این که گذر زمان شاید کاری کند. اما گذر زمان هر کار کند به این مفتی معجزه نمیکند.
به قول این اپلیکیشن «ویز» ام که با صدای ساسان ست کردم، با خودم گفتم: بزن به چاک جاده!
اولین سفر با خانه کوچولویم بود و شروع یک تجربه. از جاده تا باران، از پیچهای تند وسربالایی و این که چطور باید یک خانه این چنینی را روبراه کنی تا چیزی خراب نشود.
من دو ماه پیش آمدم و در مزرعهای دور از همه و در شهری کوچک در ایالت اوهایو لانه کردم. پنجرهای رو به سبزی یک زمین بزرگ و بعد سه گربه و یک راکون و یک سگ پشمالوی قهوهای خجالتی شدند دوستان تازه من. کار و نوشتن و دمی صبح ها صدای پرنده شنیدن و تا غروب جایی کار گل کردن و شبها موسیقی و کمی کتاب و این که بفهمم دقیقن کی هستم.
خب راستش نفهمیدم! یعنی تا الان هنوز نفهمیدم اما سفر امروز وارد بخش دیگری میشود. امروز با مزرعه خدا حافظی میکنم.
امروز من خانه ام را دوباره به پشت ماشین خواهم بست و یک سفر بلند را شروع می کنم و شهری دیگر و سرزمینی دیگر برای مدتی خواهم ماند و بعد کجا نمیدانم!
شاید رمز سفر همین باشد که نمیدانی بعد کجا خواهی بود. اما من فکر میکنم. هیچ وقت نباید صبر کرد تا تغییر در انتظار رخ دهد. تغییر در مسیر ایجاد می شود و من مسافر همان سفر تغییرم. فکر نمیکنم البته از من چیزی هم از آب در بیاید! اما نا امید نیستم بلخره 🙂
شاید وقتی دیگر از سرزمین های داغ تگزاس و لانه بعدی بیشتر صحبت کردم…
