نوروز که میشود دل من میگیرد. شاید به این خاطر که در نوروز اتفاقهایی میافتاده که دیگر خاطرهّهایشان فقط برایم تکرار میشود. یاد کسانی که دیگر نیستند، یاد دلمشغولیهایی که دیگر مکرر نیست و یا شاید حس غریب بودن یا هر چیزی که دیگر چنگ میاندازد به دل آدم.
—
به دعوت یک دوست عید دیدنی اول را با سعدی گذاشتیم. سعدی موثقی که امسال نیست، درست مثل همان دلیل هایی که آدم را دلتنگ می کند. درست مثل نبودن بابا، مثل دوری، مثل غمهای بی مهابا.
امسال سعدی نبود تا زنگ بزند و بگوید: چطوری بچه جان! عیدت مبارک کجایی؟؟ پاشو بیا خونه ما عید دینی من! بیا یه تخته بزن یه استیک هم بار زدم…
شیک و با کراوات های خوش رنگ با آن بنز اشرافی و اون خلق و خوی شیک با پرنسیب اش بروی به دیدنش و تخته بازی کنی و بخندی و کر کری بخوانی. نوروز این سال ها با دید و بازدید سعدی بهتر بود. سعدی رنگ و لعاب ایرانی داشت. سعدی خوب بود.
—
امروز رفتم عید دیدنی خونه تازه سعدی. باد میآمد و سعدی خوابیده بود. برایش گفتم که عیدی را این بار من برایش آوردم.
—
روزهای آخر عمر، سعدی به این و آن رو میزد که خیالش را یک جوری راحت کنند که اگر بشود یه سفر به ایران برگردد. دیگر دنبال اموال توقیف شده اش نبود. دنبال چیزی نبود فقط می گفت دلش برای خاک ایران تنگ شده.
—
به سعدی گفتم: پسر پاشو این بار برایت من عیدی آوردم. همیشه تو که نباید به ما عیدی بدی. من برای تو این دفعه عیدی آوردم که بدونی عشق یه طرفه نیست.
بیا که این بار من خواستم غافل گیرت کنم. سعدی حواس بده! شاید نشد به خاک ایران برسی اما من برایت امروز عیدی خاکش رو آوردم. امروز برایت خاک سرزمینی را آوردم که این روزهای آخر برایش دلتنگی میکردی.
—
من امروز خاکم رو با سعدی تقسیم کردم، یادگاری که از ایران با خودم دارم. من نیمی از خاک ایرانم را به سعدی عیدی دادم که اگر خودش نشد به آن خاک برسد. بخشی از خانهاش خاک ایران باشد.
سعدی به خاک مام وطن نرسید اما خاک وطن به او رسید. شاید این طوری من فکر کردم روزی کسی پیدا خواهد شد که خاکستر من را هم با خاک وطن بیامیزد و به آب بدهد…
نوروزت شادمان رفیق خوب، سعدی موثقی.
