سال ۲۰۱۰ بود. درست روزهایی که تازه پا به سرزمین عریض و طویل آمریکا گذاشته بودم. از همه چیز هول ورم میداشت. از فاصلهها که مسیر نزدیکهایش ده بیست مایل یعنی حدود بیست سی کیلومتر بود تا روابط آدمهای این سرزمین پت و پهن، مردمانی که حرفهایشان را بدون پیچیدن در زروق میگفتند تا گویش خاص آمریکایی که توام با کلمه «فاک» بود.
این جا حتا همبرگرهایش ترسناک بود، گنده و چرب و من در این دنیا غریب بودم.
نیمه شبی روزگار مرا به یک کافه کر کثیف کشید، هم گرسنهگی و هم هوس یک جای امن که دست کم در خیابان نباشم، مرا کشید به کافهای در شهر زیبای «بتزدا» کافهای که به نظر میرسید صاحبانش جمهوریخواه تیر بودند چون در و دیوار پر عکس جمهوریخواهان بود. استایلش قدیمی و توراهی، درست مثل کافههایی که در جاده مشهور «۶۶» در فیلمها و قصهها میدیدم.
شبی که اولین بار پای به این کافه گذاشتم ساعت حدود ۳ صبح بود. درست زمانی که دیگر کلوپهای شبانه و کافهها تعطیل میشدند و این جماعت نیمه مست و بیدار سر خر را کج کرده و برای رفع «کره خوری» بعد از مستی سراغ کافه «Tastee Diner» میآمدند.
پسرها دستشان در لباس دختران مست بود و دختران مست سر بر شانه پسرکان که خیلی هایشان از این تنبانهایی که تا زیر شورت پایین میآید تکیه کرده بودند، تکیه کرده بود.
یکباره ده دوازده دختر و پسر میریختند توی کافه و شروع به خواندن یک ترانه کانتری و عربده کشی میکردند و ملت هم یا در سکوت نگاه کردن و یا همراهی کردن با این عربده کشی سرمستانه.
دختران مست که در باد سرد پاییزی دامنهای کوتاه پوشیده بودند و از فرط مستی ابایی هم از گشاد تر نشستن نداشتند و پسرانی که دست به اسلحه نشسته بودند تا زودتر بکشند آنها را به رختخواب، البته احتمالن!
دیدن اینها حس غریبی برایم داشت. مرور جوانی که من ندیده بودم. یعنی شرایط اش را نداشتم که ببینم. من از جایی میآمدم که انقلابی گری و تفکر چپ اسلامی فرصتی برایم نذاشته بود که بخواهم برای دختری نقشه بکشم، مستش کنم یا بخواهم نقشه گنچ بکشم.
—
من دوستی داشتم پرحرف که یک بار با من وقتی حرف میزد ساکت شد. برگشتم دیدم خمپاره ای درست به صورتش خورده و هنوز چشم هایش باز است. قسم میخورم حتا اخ هم نگفته بود. من تا سالها فکر می کردم این ترکش ریز چطوری توانسته اون آدم دوست داشتنی و پر حرف رو بدون تامل ساکت کند.
من خیلی در نوجوانیام حرف نمیزدم. برای همین خیلی هم مقبول جمع بانوان نبودم. به طرز آلت پریشی هر وقت کسی سر صحبتی را باز میکرد یا سکوت رفیق وراج رفته میافتادم که بدون مقدمه ساکت شد.
خواستم بگویم از دنیای دیدنی این ها، در کافه شهر بتزدا در صبحگان روز تعطیل، لذت می بردم. باور کنید من در مجموع آدم حسودی نیستم.
—
در این میان دخترک بلند قد و پسرک بور آمدند تو. پسر سیخکی آمد و میز کنار من نشست و دخترک انگاری انتخاب دیگری نداشت روبرویش نشست.
دخترک پنکیک و همان شیره مزخرف رویش را سفارش داد و زن تپل مو فرفری بامزه که به نظرم لاتینو بود برایشان قهوه ریخت. دخترک با شیر ریختن در قهوه بازی میکرد و پسرک شعری را با مستی میخواند که وسطهایش میفهمیدم باید یک عاشقانه باشد.
هر از گاهی دستهای دخترک را میگرفت از مچ و آرام دستهایش به جلو میلغزید تا به نوک انگشتانش. بعد این مونولوگهای یک نفره از دخترک خواست چیزی بگوید. دختر خیلی شمرده و بلند گفت، خیلی وقت است که با پسری دیگر میخوابد! و ترجیح میدهد همین الان دوستیاش رو با این بابا تمام کند.
پسر که فکر میکنم توقع شعری عاشقانه داشت یک باره زل زد به چشم های دختر و گفت: شوخی میکنی؟
و دخترک ساده گفت: نه!
پسر بلند شد کمی ایستاد و دستهای دختر رو گرفت و رفت…
دخترک با تعلل قهوه شیر دارش را خورد از پنکیک با آن شیره چرب شیرین ناخنکی زد. خودش رو جابجا کرد و بلند شد، رو به من کرد گفت:
بهش دروغ گفتم! با هیچکس نمیخوابم فقط دیگه دلم نمی خواست ببینمش!
—
امروز صبح بعد از نزدیک به نه سال در پی بارها و بارها رفتن به این کافه نشسته بودم و صبحانهای می زدم. تخم مرغ نیمرو و بیکن و فکر می کردم چرا این کافه کر کثیف رو در شهر بتزدا دوست دارم، چرا همیشه پاتوقام بوده.
ساده است، چیزهایی هست که تو نمیتوانی توضیح بدهی ولی بخشی از پازل زندگیات را تشکیل میدهند. نباشند جای خالی شان را میفهمی. درست مثل «تیستی داینر در شهر بتزدا»!
#ArdavanArt #TasteeDiner
https://www.facebook.com/726753760/posts/10158372084793761?sfns=mo