سلسله مشاهدات یک مسافر (۸)
آرام آرام راننده میپیچد، دهانه تونل که در اصل رمپی به یک قطار است آنقدر تنگ است که فکر میکنم چطور میتواند این نره خر اتوبوس را اینطور بچپاند.
وارد رمپ میشود و میخیزد به زیر آب.
این جا کانال مانش است.
نمی دانم چرا از سوراخ تنگ و ترش و مانش و هوا و نور و خفگی فضا، تصاویر جنگ جهانی دوم برایم تداعی میشود. اتوبوس روی قطار جا میگیرد، زیر آب.
به نرمی دو دریچه جلو و پشت اتوبوس بسته میشود سلولی به ابعاد خود اتوبوس تا حدی تنگ که در اتوبوس هم باز نمیشود.
قطار به آرامی راه میافتد ۵۰ کیلومتر عرض کانال را از زیر آب طی میکند. با خودم میگویم آدمهایی که فوبیای جای تنگ و بسته دارند، این جا چطوری باهاش کنار میآیند.
بعد تصویری به ذهنم خطور میکند، اگر جایی در این سلول نشتی کند چه خواهد شد؟ عامدانه سلول سلول است تا اگر چنین شد دست کم یک اتوبوس در آب غرق شود.
فکر میکنم که رخ داده و من میبینم آب آرام آرام بالا میآید. شروع میکنم به سیمولیت کردن، ترسم را مرور میکنم، حس این که الان چطور به بقیه میتوانم کمک کنم تا رسیدن به خفه شدن آرام باشند. لابد تکست می زنم به نزدیکانم و میگویم، حتا اگر دلخور هم باشیم، دوست شان داشتم. آیا صبر میکنم آب بیاید بالا یا خودم کار را تمام میکنم، حتمن این میان گروهی خود را در میان این اب که ساکها بر رویش غوطهور است به در دیوار میکوبند، کسانی فریاد میزنند و لعنت کسانی دیگر میفرستند که زودتر باید بیایند کمکشان کنند، بچهها بچهها چه میشوند و تمام هزاران فکری که در کسری از ثانیه مانند فیلم به حرکت در میآید…
اما تمام میشود، قطار به فرانسه میرسد. سیمولیت دیگر به آخر رسیده، سلول پر آب نشده ولی من پشتم عرق سرد نشسته است…