«روایتی از کوکتل پنیر با طعم لبخند، اغذیه فروشی برای همه عمر»

وب‌نوشت اردوان روزبه
سال ۶۲ بود و مدرسه ای به نام شهید غفارزاده‌گان درس می‌خوندم. جایی در خیابان کوه‌سنگی مشهد. همان روزها بود که یک اغذیه فروشی دور میدون تقی‌آباد مشهد باز شده بود که اسمش «اغذیه آفریقا» بود.
صاحبش یک مرد تپل با غبغبی گسترده بود. بزله‌گو با ظاهری خشن اما تا دلت بخواهد اهل خنده. از همان روزهای اولی که از مدرسه در می‌رفتم با پول تو جیبی که کفاف خوردن یک خوراک لوبیا با سه تا نون اضافه را می‌داد میهان آقا رضا بودم.
شما نمی‌توانید تصور کنید که یک کاسه خوراک لوبیا که گاهی خود آقا رضا می‌رفت بالا سر آشپز فر و دو ملاقه بیشتر می ریخت سرش با سس تند و نون ساندویچی وسط سرمای دی‌ماه چه احساسی به آدم می‌داد. وقتی که رنج تنهایی همه زندگی‌ات را پر کرده بود.
اغذیه آفریقا زود جایش را باز کرد. جای عشاقی بود که موهای پشت بلند و سیبیل خشن داشتند که دست نامزدشان را که چادری و تازه زیر ابرو برداشته بود محکم می‌گرفتند و به قول معروف از کوهسنگی برای «نامزد بازی» برمی‌گشتند.
جای‌ این پسر و دخترهای نوبالغ بود که یواشکی تو راه مدرسه زده بودند بیرون، جای بچه‌های هیاتی و مشکی‌پوش، جای بچه حزب‌الهی‌ها و به قول اون دوره بچه فوفول‌ها که همیشه جنگی نانوشته بین‌شان برقرار بود و در همان قرارنانوشته اغذیه آقا رضا منطقه سبز بود.
خلاصه روشن‌فکر و روستایی، از حرم امام‌رضا برگشته و پاسبان و راننده یک ترمز را حتمن آن‌جا می‌زدند. انگاری همه توافقی داشتند بر سر این که اغذیه آفریقا جای دقایقی سکنا کردن و لذت بردن از زندگی به اندازه یک ساندویچ است.
راستیش آقا رضا با هیچکی بد نبود. یعنی رویش بر همه گشاده بود. حتا زنان بدلباسی که خسته‌گی و رنج از پشت رژ لب قرمز شان معلوم بود و انگاری بین دو مشتری می‌آمدند تا یک سوسیس بندری بخورند و تجدید قوایی کنند تا برای گذران زندگی سراغ مشتری بعدی بروند.
img_0380
آقا رضای زرگر عموم مواقع، اون سال‌های اول دم مغازه بود. پشت دخل می‌خندید و غبغب اش تکان می‌خورد. مغازه‌اش یادم نمی‌آید اصلن بسته باشد. همه شبانه روز و همه روزهای سال چراغش‌ روشن بود. سال‌ها بعد هم وقتی می‌رفتم خانه فیلم وسط سخنرانی‌های دو آتشه مخالفان سینمای غرب و موافقان وسترن خدا خدا می‌کردم که کی تمام می‌شود این پز‌های روشن‌فکری تا بروم یه «کوکتل پنیر» با سوپ جو بزنم.
یک وقتایی هم دلم می‌گرفت یا وقتی با بچه‌های هیات کوهنوردی شب از جلسه برمی‌گشتیم نا‌خواسته راه‌ها به اغذیه آفریقا ختم می‌شد. روزها گذشت. بحران‌های کوچک و بزرگ زندگی می‌آمدند و می‌رفتند. وقتی از منطقه جنگی بر می‌گشتم اولین جایی که دلم می‌خواست بروم خدمت آقا رضا بود.
من سال‌های سال میهنان این اغذیه فروش بودم. حتا وقتی اغذیه فروشی‌های با کلاس شروع کردند به سرو غذا در نان‌های فانتزی و اسم‌های فرنگی روی در دیوار پر شد. آقا رضا مشتری‌اش را از دست نداد. درست است که ساندویچش به ساندویچ «کثیف» شهرت پیدا کرد، اما انگاری هیچ کسی دلش نیامده بود از آقا رضا زرگر دل بکند. حتا‌ آن‌هایی که بلخره گاهی سرکی به اغذیه فروشی‌های تر و تمیز می‌زدند.
جنگ تمام شده بود. زندگی‌ها عوض شده بود. ما هم اگر دو بار با «خونه!» می‌رفتیم یه دوجا شام خوردن سومی رو باید برمی‌گشتیم به اغذیه آفریقا.
اقرار می‌کنم از وقتی ایران را ترک کردم اولین چیزی که احساس کردم جای خالیش برایم در روزهای تنهایی، شادی، دورهمی و خوب و یا غم‌گین بودن تنگ است همان ساندویچ کثیف‌های آقا رضا زرگر است.
حالا ده سالی می‌شود که دیگر لب به ساندویچ‌‌های خوشمزه آقا رضا که طعم خوب صمیمت و صفا می‌داد نزدم. دامون وقتی رفت ایران عکس گرفت برایم. از آقا رضا زرگر. پشت همان دخل دور میدان تقی‌آباد، همان آقا رضای تپل با غبغب لرزان و همان محبتی که توی چشماش بود.
آقا رضا یک اغذیه فروش نیست. آقا رضا یک بخش از زندگی خیلی از ماها است.
این روزها که دلم تنگ می‌شود می‌گویم کاشکی می‌شد یک ساندویچ کثیف آفریقا زد، نه برای سیر شدن بلکه‌ برای آرامش در منطقه سبز. کاش‌ می‌شد آقا رضا زرگر رو تو مریلند هم پیدا کرد، بری پیشش که با لهجه غلیظ مشهدی بهت بگه: دااشِ گُولُوم چی‌مِزنِی؟ یَک کوکتلِ پِنیر برات بِزِنوُم؟ بیشین بیشین اول یه سوپ جو بِزن بیرون سرده دِیِی…
عکس از Damoon Roozbeh