اردوان روزبه / وبلاگستان
این یک قصه است و هیچ ربطی به زندگی من، شما و او ندارد…
دوچرخه را که گذاشتم جای مخصوص قفل کردن دوچرخهها، دیدم با سبدی روی صندلی کناریاش نشسته. نیازی نبود دقیق نگاه میکردم تا بدانم بیخانه است. همهشان معمول یک سبد چرخدار از یکی از این فروشگاههای بزرگ زنجیرهای را همراهشان دارند که توش پر از خنزر پنزر است.
بارانی کهنه، پتو و لیوانهای استارباکس، کارتن و زیرانداز. همهشان هم معمول چون شب را با بیدار خوابی سر میکنند نیمه بیدار و خوابند به خصوص سر صبح ساعت ۷ و ۸ که دیگر خواب امانشان نمیدهد.
یک چشماش نیمهباز است و دیگری بسته. سرتا پایم را نگاهی میاندازد. سیاه پوست است، مثل اکثر سیاه پوستها بدن ورزیدهای دارد. آرام دارد از یک کیسه پلاستیکی یک تکه نان در میآورد و چشم بسته سق میزند. دم صبحی دارم ترانهای از هایده گوش میکنم:
وقتی که من عاشق میشم دنیا برام رنگ دیگست…
آرام از کنارش میگذرم. هنوز تنم خیس است از دوچرخه سواری صبحگاهی. برمیگردم و یکم بلندتر که احساس کند خیلی هم غریبه نیستم میزنم که: «Good Morning Sir»
جوابی و احوال پرسی که: امروز هوا چطوره به نظرت؟ میگوید که روی «یاهو ودر» چک کرده خیلی سرد نمی شود، خوش بختانه -میفهمم که بیشک من هم که سرما پسندم اگر قرار بود روی نیمکت بخوابم حتمن میگفتم: خوشبختانه- میگویم یه قهوه باهم بزنیم؟
– معذرت اما من نمیتونم مهمونت کنم
– خب من مهمونت میکنم دفع بعد تو -البته اگه همو دیدیم، میخندم. قبول میکند. -ببین رفیق امروز مهمونیه منه. پس هر چی هر جور صفا میکنی. قهوه و صبحونه. هر مدل. چون من دفع بعد ببینمت هر چی دلم بخواد میخورم.
میرود جلو و سفارش میدهد یک برش پیتزا پپرونی، یک قهوه کوچک. به فروشنده توضیح میدهد که فقط یک دقیقه و پونزده ثانیه تو ماکروفر بزاره براش. قهوه رو هم شروع میکنه به عمل آوردن با آرامش و بدون عجله. کمی دارچین، یه خورده کرم، شکر هفت هشت بسته میریزه تو قهوه. یک به یک میریزه، اول هم میزنه تا حل بشه بعد بعدی.
– معطل منی؟
– نه، دارم از دقتت کیف میکنم. من وقتی قهوه میخورم مثل شتر میخورم!
– پسر! شتر که قهوه نمیخوره.
خیلیها این جا خیلی چیزا رو نمینشناسن. مثلن نمیدونن خاورمیانه کجاست، فرق بین ایران و عراق چیه. تو عمرشون چیزی از زندگی مردم تو آسیا نشنیدن و چیزای این طوری.
– پسر تو شتر تاحالا سوار شدی؟
-خب آره اما کم
– من عراق که بودم خیلی سوار میشدم…
– مگه عراق بودی؟
– چهار سال، از منطقه سبز بغداد تا رمادی و «هولر» -فقط کردها به اربیل میگویند هولر- بعد هم مدتی پایگاهی تو مرز ایران.
– من ایرانیم!
– ها ها فکر کردم «رد نکی» -Red Neck-
– نه بابا جان پوستم زیادی سفیده میسوزم میشم «رد نک». – خنده گرفته از تعبیرش-
– چطوری مرد ایرانی!
– مگه فارسی بلدی؟
– کم کم بلتم!
قهوه اش را ساخته است، برش پیتزایش را توی پاکت گذاشته و تمیز سر پاکت را تا کرده.
– دوست نداری یکی دو تا برش دیگه برداری برای ظهر؟
– نه ممنون
– خب ضرر که نداره…
– اف کورس که داره! یکی سر صبح با خرج کردن شیش هفت دلار خوشحاله که یک کار خوب کرده. اگر من خرج بیشتر گردنش بذارم ، بعدی رو که ببینه رو شو اون طرف میکنه به روی خودش نمیاره که یکی دلش یه قهوه میخواد. بذار خرجش کم باشه که به همه برسه.
– میدونی باهات حال کردم؟
– باید هم حال کنی با شیش دلار روزت رو ساختم. احساس میکنی الان مسیح نجات دهنده ای. من هستم که تو احساس خوشحالی کنی، اونم با این خرج کم.
لیوان قهوره را دست میگیرد. دست میبرد پیتزا را وسط مسطهای بارش می چپاند.
– اسمت چیه رفیق؟
– سرباز!
-جنگ برای تو تمام شده نه؟
– برای من هیچ وقت تمام نمیشه…
آرام پاچههای شلوارش را بالا میزند. جورابهایش لنگه به لنگه است. میبینم هردو پایش مصنوعی است.
– دفعه بعد اگر دیدمت و پول داشتم نوبت منه، با شیش دلار میخرمت رفیق. میخندد و میرود.
کشته شدم بعد خوندن این قصه که ربطی به هیچ کس نداشت…
کاش واقعن ربط نداشت
دنیا پر شده از چیزایی که نباید با ما ربط داشته باشه اما همیشه یه جای زندگی مون داره وول می خوره…