اردوان روزبه / وبلاگ
نوشتن بعضی از قصهها اگر برای دیگران، شنیدنش، تکراری باشد اما برای تو که مینویسی تکراری نیست. حس کردن یک لحظه ولو دور، ولو بعید که جایی تورا تکان داده همیشه سخت است. همیشه بیرحمانه به سینهات چنگ میاندازد. مینشیند درست روی سینهات و خفتات میکند. از این خفهگی میفهمی چیزی تو را با خود بیرحمانه همراه کرده بود.
به سفری رفتی که همهاش ناخن کشیدن به روحت بوده است اما انگار لابد است. آبانماه سال ۱۳۸۱. مردی با سبیلهای سفید، پیشانی بلند و موهای مجعد که گاه تارهای مشکی هنوز درش دیده میشد. او یک معلم بازنشسته بود. یعنی معلم شد، وقتی که انقلاب شد و همانکسانی که او مراقب بود تا «ساواک» دستگیرشان نکند، او را «پاک سازی» کردند. یادم نمیآید هیچوقت به فکر «آتیه» اش بود. انگاری بیش از آنچه که من فکر میکردم «امروز» بود. یکی را دوست داشت. این شد که اگر کس دیگری هم در زندگیاش آمده بود، نتوانست با آن کنار بیاید. آنقدر که تنها شد. حوزه استحفاظیاش از روزهایی که «شهردار» شهری بود، روزهای آخر عمرش رسید به اندازههای دو بالش، یک جاسیگاری بلوری چک، سیگارش که یادم میاید این اواخر «بهمن کوچک» میکشید و یک فندک بنزینی قدیمی. نمیخواست چیزی را عوض کند. یعنی من آن موقع فکر میکردم که کوتاهی میکند، اما بعدها وقتی میدیدم روی آن رختخواب وسط اتاق دیگر تکان نمیخورد فهمیدم میلی نداشت.
میلی به تغییر نداشت. شاید انگیزهاش را نداشت. آدم بدی نبود. مهربان بود. این را فکر میکنم خیلیها تایید کردند. کسانیکه حتا موظف به تایید نبودند. مانند من که باید میگفتم مرحوم چقدر نازنین بود، وظیفهشان تعریف از مرحوم مغفور نبود. چون اگر نمیگفتم حتمن یک جای کار ایراد داشت. اما او به بیش از آنی که فکر میکردم «تمیز» رفت. نه بیمارستان، نه لگن، نه برانکارد و اینور و اونور کشی. شسته و رفته.
—
ساعت هشت دم خونهشون بودیم. یعنی سر دوراهی این که بعد چند هفته سفر سراغ مادر برویم یا پدر و شانس بود یا قرار نمیدانم، سر ماشین گرفت سمت پدر. سرما خورده بود. شوخی میکرد. مثل همیشه. سبیلهایش کمی از دود سیگار زرد بود. سرفه میکرد. تشر زدم که چرا سیگار را کنار نمیگذارد. قرار شد کنار بگذارد. قرار شد هفتهای یک بار با هم استخر برویم و قرار شد کمی سیبیلهایش را کوتاه کند.
آرام کنار گوشم وقتی حواس بقیه نبود زمزمه کرد: «قبل این که با مادرت ازدواج کنم خانمی را میشناختم. قسمت نشد. من مادرت را میخواستم. اما او مرا. -خندید. برق نوجوانی.- حالا بعد سی و خوردهای سال وقتی شوهرش مرده مرا یافته.»
پرسیدم چه میکنید؟ گفت: «وقت زیاد است، شاید بهتر است هم را بشناسیم.»
—
خدا حافظی که خواستیم بکنیم. راست نگاه کرد به همه ما من همسرم دخترک و پسر که همیشه نیشش برای لبخند باز بود:
«امشب خیالم راحت شد. برادرت آمد. با خانم و پسرش. تو آمدی با عهد و عیال. فردا هم میروم کوه. هفته بعد هم برویم ببینیم از ۳۵ سال پیش چه خبر…»
دست تکان داد. پشت ماشین. تا جایی که چشمم دید دست تکان داد.
—
آن چه زیر پارچه سفید بود. جنازه نبود. پدر بود. لبهایش کبود بود. پیشانیاش سرد بود وقتی بوسیدم. نیم ساعت نکشیده بود. درد و تنگی نفس قفسه سینه و پای ماشین اورژانس زانو زده بود.
—
کسی که داشت در مسجد برایش مرثیه میخواند هی بر کلمه «خادم اهل بیت» تاکید میکرد. من کت روشن پوشیده بودم. خرج مراسم را خودش کنار گذاشته بود. منت کسی سرش نبود. ریشهایم را کوتاه کرده بودم. آخرین نگاهم به صورتش وقتی بود که رویش را ته چاله قبر باز کرده بودند. جیغها نذاشته بود درست نگاهش کنم. عکسش توی قاب بود. با روبان سیاه کنارقاب روی یک تاج گل، یاد فیلم «هامون» افتادم. به کسی که مرثیه و نوحه میخواند آرام گفتم که نگوید «خادم اهل بیت» از این چیزها خوشش نمیآمد. یعنی ندیده بودم اساسن جایی با اهل بیت حشر و نشری داشته باشد. مرثیه خان به حساب افتادهگی مرحوم گذاشت و ذکر کرد که مرحوم نمیخواسته ریا بشود که خادم اهل بیت است. اما جدن یادم نیامد که کجا شنیده بودم از او که فقط به خدا باور داشت.
—
آدمهایی که آمدند همه جوره بودند. از شیک و پیک تا پیرمردهای ژرنده پرنده. یکی مثل ابر بهار گریه میکرد که بابات هر وقت از جلو من رد میشد یه پاکت سیگار برام میگرفت. باز داشت مرثیه خان می گفت «این خادم اهل بیت» میخواستم یه داد بزنم دیدم مجلس ترحیم به گند کشیده میشود. روز دوم یا سوم هم بود که یه بنده خدایی آمد گفت که اگر میشه یه ظرف غذا بدید برای بچههایم ببرم.
«آقا از ما راضی باش. این حاج کریم ماهی دو سه تا شیر خشک بچه مارو میخرید… قرار بود شوهرم پولشو بده اما خودش به من می گفت نمی خواد. فقط می خواهم مرده خیال کنه بدهکار بره دنبال کار…» قول دادم که به نیابت از مرحوم حلالش کردهآم. از حاجیاش خندهام گرفت. اهل حج نبود. یعنی همیشه میگفت بدش نمیاید برود دبی و ایتالیا اما نشنیده بودم قصد میقات و این حرفا کرده باشد.
—
رویش را که بستند انگاری من تازه گر گرفتم. قبلش با خودم انگاری لج میکردم. نمیدانم کی بود آن وسط «بهشت رضا» و بکش و بیار این مرد، برگشت به من گفت «گریه کن» من فکر میکردم خیلی جدیترم که بخواهم گریه کنم. خاک تو صورتش که پاشیدند با خودم نمیدانم چه میگفتم اما داشتم حرف میزدم.
پشت در رسیدیم شاید ساعت سه یا سه نیم بود. همه را هول دادم برن تو. حوصله عربده و جیغ نداشتم. زانوم تا شد رفتم پشت خانه. نشد بیاستم. ترسیدم، فکر کردم چرا زانوم راست نمی شه.
—
دو سه ماه پیش کسی از فامیل های دور تلفن مرا از کسی خواسته بود. گفتم بدهند. زنگ زد. گفت ما برای تعمیر سقف خانه مان سالی که «کریم خان» رفت ۱۰۶ هزار تومان ازش قرض گرفتیم. خواست کسی نداند. البته به شما گفتم، همان جا که تابوت روی زمین بود، گفتید به کسی نگویم. نگفتیم. حالا چند سال است دنبال شما میگردیم. چند سال؟ ۱۱ سال؟ من خیلی دورم. هم زمین و هم زمان دور است.
—
هشتم آبانماه یکهزار و سیصد و هشتاد و یک. پدر جان داد از بس که نفس نکشید.