اردوان روزبه / وبلاگ
واقعیتاش هر بار که کاری خوب میشنوم و یا میبینم با خودم فکر میکنم بعید است دیگر اثری این چنین مرا در خود گرفتار کند. انگاری فکر میکنم با همان کار متفاوت جهان برای من به اتمام خواهد رسید.
اما هر بار که کاری تازه میشنوم میگویم نه! این بار هم کاری دیگر از راه رسید که من را در این هوای پر از فشار روزمرهگی باخودش برد. جایی دور دست.
**
سال ۱۳۶۹ بود. نمی دانم پاییز بود یا فصلی دیگر اما این رو یقین دارم که سال همان سال بود. دفتر روزنامه قدس طبقه دوماش اتاق سرویس «هنر و ادب» بود. این اتاق جنس اکسیژناش با همه مولکولهای روزنامه قدس فرق میکرد. روزنامه آقا امام هشتم بود. یا همه آشیخ بودند، یا آشیخ زاده یا در شرف و این اتاق اما این طور نبود. من سرویس اجتماعی بودم اما «جواد اردکانی» با حس وحال مقبولش کاری کرده بود که همه جمع میشدند.
**
ممد عاشق شده بود. ظاهرن معشوق هر روز از سر چهارراه خیام یه ساعت مشخصی رد میشد و او همیشه آن ساعت پشت پنجره بود. شعرش به نظرم ته نگرفته بود. اونقدر که بعد ها شد نبشته کارت دعوت ازدواج «آرتور کرگدن». فرهاد دم ظهرها آن طرفها بود و مهدی که از صفحه بندی میزد یک سر تو اتاق و جواد که خودش کم از بقیه نمیآورد و گروهی دیگر که اینروزها جز من بقیه سری دارند و سامانی.
**
فضای آن روزها پر بود از «حمید هامون» حرفها و دیالوگها. نوشتهها و حسها. اصلن انگاری آدم بیاختیار میخواست با حمید بنشیند و یک شکم سیر اشک بریزد. مهشید نماد طبقه بلاتکلیف جامعه بود. حمید گرفتار سنت و مدرنیته و انگاری درد گنده همه ما. آن موقع نمیدانستیم و نمیدانستم که مذهبی هستم یا بی دین. از یه طرف میگفتم نکند زیارت عاشورای «حسین جان» بچههای تخریب را از دست بدهم از یک طرف با خودم میگفتم «خدا کیه!».
**
اون اتاق زیاد نکشید که از هم بپاشه. جواد میخواست بره سراغ سینما. فرهاد داشت کتاب مینوشت. ممد به شعله آتشین اش رسیده بود. من خرج نان و زندگی متاهلی افتاد روی سرم. آرتور کرگدن شد کارمندی که باید به فکر نان و لباس میبود.
**
اینها را نوشتم که بگویم. یک کار خوب میشود داستان خاطرات تو پستو که یه باره میکشد بیرون و با خاک و خل همه چیز میکوبد جلو رویت درست روی میز. این کار علی عظیمی پر کرد همه سرم رو از همه لحظههایی که انگاری رفت و برگشت تو کله من.
**
اگر گوگل درست بگه، باید حدود ۲۴۰۰۰ کیلومتر الان یعنی در ساعت ۲:۳۹ دقیقه به وقت شرق آمریکا با مشهد فاصله داشته باشم. نشستم تو یک ایستگاه آتش نشانی و دارم بین دو حادثه مینویسم، از بیست و سه چهار سال پیش و پنجره اتاق «هنر و ادبیات» روزنامه قدس که همه اش بهانهاش همین دست گل پیش درامدی «علی آقای عظیمی» است.