اردوان روزبه / وبلاگ
میترسم! نمیدانم گاه از چه. اما میدانم که میترسم، درست وقتی که یک خیابان خواب را میبینم که کفشهای کهنهاش روزی برای خودش «نایک ۱۰۰ دلاری» بوده است.
درست همان وقتی که میبینم نشسته و به دیوار زل زده. وقتی که چشمش دنبال «هات داگ دو دلاری سون الون» که دست دخترک شلوارک پوش است راه میکشد.
میترسم! وقتی میروم جلو و پیشنهاد میکنم یک «هات داگ» میهمان من باشد و با نگاهی خیره میگوید:
-نه. من گدا نیستم…
نمیدانم چطور میشود که ترس همیشه همراه من است. ترس از فرو رفتن، بیرون افتادن، تمام شدن، تهی شدن، بیچیز شدن، بی خانه شدن و هزار کرور ترس دیگر که به اندک روزنهای به تمام کلهام سرایت میکند.
ترس من از کجا شروع شد؟