سفرنامه- نامه ای برای یک زن پاییزی: من غم گینم، تنها ترم

بیست و ششم ژوئن دوهزار و یازده

سلام

الان که این نامه را می خوانی من از تو دورم، شاید هزاران کیلومتر دورتر از آن چه که بشود تصور کرد. می دانی به لحاظ جغرافیایی تو درست نقطه مقابل من در روی زمین هستی ما با هم دوازده ساعت اختلاف زمانی داریم، این اصلن خوب نیست. برای منی که تنها هستم. برای منی که چشمم هنوز به زنگ تلفن است که بگویی چرا دیر به خانه می آیم. بگویی منتظرم تا با هم غذا بخوریم. می دانم که بیست سال است خسته نشده ای.

می دانی، یعنی اگر من الان زمین را بکنم و چاهی را باز کنم درست از جایی سر در می آوردم که تو هستی. فکر می کنم هیچ وقت تا این اندازه فاصله مکانی بین من و تو نبوده است. به قاعده چندین هزار کیلومتر من از تو دور افتاده ام. یادت می آید؟ درست بیست سال پیش بود. که قرار شد با هم در زیر یک سقف زندگی کنیم. درست بیست سال پیش بود که قرار شد من به دنبال تو بیایم.

در حالی که همان روزها هم سر به هوا بودم . نمایشگاه عکسی بود که باید برایش جواب به رفقای پرسش گر پس می دادم. یادت می آید با شلوار لی پاره و یقه کنده -مانند همیشه- آدم دنبالت. یادت هست آن قدر شلوغ بودی که حتا در لباس سفید نمی توانستی آرام باشی؟ یادت می آید در همان دوران وانفزای نفس نکشیدن بدون روسری راه افتادی با لباس سفید به سمت خانه. یادت می آید سه ماه بعد مرا از روزنامه اخراج کردند و نان نداشتیم بخوریم. یادت می آید هندای قرمز رنگ و سرمای زمستان.

یعنی  آن قدر دیوانه بودیم که کسی را نمی دیدیم. آن قدر شب های راه خانه تو را تا خانه من و خانه مرا تا خانه تو پیاده رفته بودیم که دیگر ثانیه ها و دست اندازهای پیاده رو ها را می شناختیم. یادت می آید؟ درست دوهزار و سیصد تومان حقوق می گرفتم. پدرت می گفت کفاف یک زندگی را می دهد؟ و ما می دانستیم خیلی هم سخت نیست زندگی با این حالی که ما داشتیم. یادت می آید پول نداشتیم و کم هم نبود، نداشتن اما یادت می آید به تنها چیزی که فکر نمی کردیم پول بود.

حالا از ان روزها بیست سال می گذرد و من احساس می کنم هنوز دلم می خواهد در شب های سرد پاییزی با دختری که تمام وجودش سادگی بود قدم بزنم. او دست هایم را گرم کند و من کمی حرف بزنم، کاری که کمتر انجام می دادم.

دختر پاییزی

بیست سال پیش گرمایی را به روزهایم آوردی که همان گرمای امید بود. من آدم نیمه کاره جنگ بودم. تو پاییز بودی با همه نسیم سردی که به صورت می زد. من ترسیده از تاریکی بودم. تو می توانستی بی تکلف بخندی. تو می توانستی گریه کنی به سادگی یک دختر هفتده ساله، من به هیچ چیز باور نداشتم.

دختر پاییزی

ششم تیرماه روزی است که خندیدیم و خسته شدیم و میهمان بازی کردیم. شوخی شوخی زندگی شروع شد. پر از فراز و نشیب پر از آمد و شد، پر از تنهایی ها و انتظار ها، خانه ای به خانه ای، هر روز انتظار مشترک برای دست گیر شدن، برای بی پول شدن و برای خوش بودن. با همه این ها خوش بودیم نه؟

امروز هزاران کیلومتر دورم. اره من غم گینم. زندونی هستم. باور می کنی زندونی هستم. باور می کنی اسیری هستم که فقط بندش را کسی نمی بیند.

دختر پاییزی

این جاده بی چشم های تو پیمودنی نیست…