سفرنامه- به حال از یک چیزی عقب هستم

چهارم ژوئن دوهزار و یازده

وقتی یک روز از سفرنامه عقب می افتم، با خودم می گم اشکال نداره فردا وقته و وقتی فردا رو نگاه می کنم، می بینم از اون روز ده ها روز گذشته. نزدیک به یک ماه و اندی است ننوشتم. همه اش بهانه است اگر بگویم گرفتار بودم یا چه و چه. بگویم که کارهای نکرده همه روی هم تلنبار شده است و در تقویمم به روز بعد موکول می شود. بهانه است بگویم که دل تنگی و تنهایی امان نداده است و بهانه است بگویم چند چیز بلاتکلیف روی اعصابم با دم پایی گل گلی دارد رژه می رود.

آره همه این ها بهانه است، اما همین بهانه ها می بینی زمین گیرت کرده است.

امروز مادرم به من زنگ زد. یعنی درست وقتی که از برنامه امروز صبح گاهی دوچرخه سواری درحالی که صورتم و دست هایم آفتاب سوخته شده بود برمی گشتم و درست به یاد مادرم افتادم که وقتی از کوه برمی گشتم، با صورتی سوخته سیب زمینی را رنده می کرد و روی آن صورت می گذاشت و او امروز درست ساعت سه و سی و چهار دقیقه زنگ زد. از وقتی که از ایران رفته ام با هم چند باری بیشتر صحبت کرده ایم. می گفت دوست ندارد دلش بی قرار شود با زنگ زدن و حرف زدن و من هم که انگاری پذیرفته بودم. اما او زنگ زد این بار. گفت دلش تنگ شده و دوست داره بعد از این به من و به همراهانم زنگ بزند. می گفت دیگر با بی قراری مشکلی ندارد و حالا دلش برای شنیدن صدای من تنگ می شود. جنس زیبایی مهر مادر جنس خاص خودش است. یاد پدرم هم افتادم امروز شاید خاصیت روزهای تعطیلی باشد که با تنهایی دو قبضه می شود. حتمن در «بهشت رضا»ی مشهد کسانی هنوز هستند که شب های جمعه بر سر گورش بروند و سنگ روی آن را آبی بریزند و بشویند. هنوز دارم فکر می کنم که چرا نه سال قبل پدر به این سادگی از دنیا رفت. هنوز دلم می خواهد که می بود و روزی پدر و مادر را با هم میهمان یک سفر می کردم. من سال ها است که دیگر هم سفری پدر و مادرم را ندیدم یعنی از سن نوجوانی و همیشه این آرزو بود و بود و ناکام ماند. نمی دانم این ها همه شاید از تاثیرات زنگ امروز مادر است.

-=-

امروز به درخواست گروه های مخالف دولت،  بنا بود مراسم سوم مرگ هاله سحابی در حسینیه ارشاد برگزار شود. یکی از همکارانم در محل بود. آمد و شد عوامل انتظامی، مانند همیشه لباس شخصی ها، نیروهای بسیج و سپاه. کار تا این جا که من در جریان قرار دارم به تیراندازی هوایی کشیده است. صف ماشین هایی که در برابر حسینیه در هم گره خورده اند و دست گیری تعدادی افراد که هم کار ما نتوانست آمار دقیقی بدهد. خوش مزگی روزگار است که روزی «حسینیه ارشاد» بلای جان حکومت آخرین پادشاه ایران بود و امروز همان حسینیه شده است نگرانی بزرگوارانی که دیگر دین و ایمان و خیلی چیزهای دیگر را در مردم به یاس نشانده اند.

تا پایان شب باز هم با خبر می شوم از احوال حسینیه ارشاد.

-=-

امروز چهاردهم خرداد بود. روزی که آیت اله خمینی مرگش اعلام شد. درست بیست و دو سال قبل او که بانی انقلاب اسلامی در ایران شد، از دنیا رفت. نسبت به او در دوره های مختلف زندگی ام احساس های مختلفی داشتم. اما بزرکترین باور و احساسم این روزها بی اعتقادی است. اساسن انگار در دنیا چیزی نمی تواند آن قدر ثابت باشد که بتوانی به پایش قسم بخوری پس بهتر آن که دیگر دست کم نه به پای چیزی قسم بخوری و نه باورت را به دیگری تحمیل کنی.

خدا را چه دیدی شاید تو دشمن اندیشه امروزت، فردا بودی…