نهم مارچ دوهزار و یازده
این جا هم به نظرم همه چیز مانند همان سرزمین من است. این جا هم بچه ها کفش شان پاره است، معلم ها در مترو برگه امتحانی بچه ها را تصیحح می کنند. مردم گاهی عبوس هستند و گاه بی خودی خوشحال.
این جا هم مانند سرزمین من، یکی می آید آرام جلو می گوید که گدا نیست و ورشکست شده و کمی پول می خواهد. این جا هم بچه معلول و ناتوان بر روی ویلچیر می بینم. این جا هم پیرزن ها در اتوبوس خوابشان می برد و آب از گوشه دهانشان کج می کند.
این جا هم دقت نکنی کیفت را می زنند و این جا هم بچه مدرسه ای ها شلوغ می کنند و روی اعصابت با دم پایی گل گلی راه می روند. این جا هم بعضی آدم ها قیافه شان ترسناک است و این جا هم بعضی اگر چه چادر به سر ندارند اما جوری دیگر تورا دعوت می کنند. روشن دل ها با عصای سفید راه می روند و عصر ها ملتی هم خیابان را می روند از سر و بر می گردند.
این جا هم بعضی کرم دارند و خراب کاری می کنند و این جا هم آسمانش درست هم رنگ آسمان سرزمین من است.
فقط این جا می شود ببینی که کسی به راحتی در خیابان کسی را بغل کند و ببوسد و در سرزمین من نمی توانی ببینی…
آسمان همه جا با کمی زیر و بالا یک رنگ است، فاک!
-=-