سنگ اول را که خواهد زد…

محمد مصطفایی وکیل آزاده ای است:

سرگذشت دو محکوم به سنگسار در تبریز

روز چهارشنبه ۷/۱۲/۱۳۸۷ تصمیم گرفتم به تبریز برم و دو نفر از محکومین به سنگسار که در زندان تبریز بوده و به اتهام زنای محصنه در زندان بازداشت بودند را ملاقات کنم. تمام کارهای اداری ملاقات را انجام دادم و دستورات لازم را گرفتم. به اتاق مددکاری رفتم و نیم ساعتی منتظر بودم تا رحیم.ا  و  کبری ب هر دو به نزد من آمدند. وقتی روبروی من نشستند تا ماجرا را بشنوم هر دو شروع به گریه کردند. قادر نبودند حرفی بزنند. رحیم و کبری حدود ۱۶ سالی بود که با هم ازدواج کرده بودند و یک دختر یازده ساله هم داشتند. رحیم از زندگی خودش گفت از اینکه چه سختیهایی رو در زندگی تحمل کرده، رحیم می گفت اویل زنگی مشترکشان تحت پوشش کمیته امداد بودند او گفت در شروع زندگی مشترک من به خدمت سربازی نرفته بودم. موقع خدمت سربازی در منزل پدر و مادرم زندگی می کردیم و پس از اینکه همسرم با آنها اختلاف پیدا کردند. پدر و مادر تمام لوازم زندگی ما را به بیرون از خانه ریخت. چون سرباز بودم و پولی نداشتم که خرج خانه را بدهم مجبور شدم کم کم وسایل منزل را به فروش رسانم. بی پولی باعث شد جهیزیه همسرم را بفروشم و پولی که می گیرم را خرج شکم خود و همسرم کنم.بعد از مدتی تمام وسایل و جهیزیه همسرم تمام شد. از آن به بعد مجبور می شدم از خدمت سربازی به صورت موقت غیبت کنم و کارگری کنم تا خرج زندگیم را در بیاورم. بعد از آن مشکلات اضافه خدمت و بازداشت های خدمتی برایم اضافه شد. من و همسرم که رهن منزل و پول کافی برای اجاره کردن منزل خوب را نداشتیموادار می شدیم در پایین شهر خانه ای بدون آب و برق اجاره کنیم تا اجاره اش کمتر باشد. آب خانمان را از جایی دیگر می آوردم و یک عدد سیم برق از همسایه بغل برای روشنایی اتاقمان کشیده بودیم و حتی یخچال منزلمان را فروخته بودیم. و در تابستان نیز به دلیل نداشتن یخچال آب گرم می خوردیم. هر غذایی درست می کردیم باید آن را مصرف می کردیم والا فاسد می شد. با این همه مشکل مجبور بودم به سربازی ام ادامه دهم. رحیم در حالی که به شدت گریه می کرد می گفت: به خدای یکتا و تنها دختر یازده ساله ام قسم یاد می کنم که حرفهایم را باور کنید. خیلی در زندگیمان رنج و عذاب کشیده ایم. وقت برگشتنم به پادگان که باداشت می شدم همسرم در همان خانه بدون آب و برق شب را تنها با گریه کردن و نان خشک به سر می برد و نمی دانم از بدشانسی ما بود و یا از فقر زندگیمان بود که با چندین دوست و آشنا که پناه بردم از آنها کمک یا پول غرض بگیرم می دیدم نظر شومی در سر دارند و این مشکلات و فشارهای بیش از حد باعث شد که اینجانب به مریضی روحی و روانی دچار شومو از آن به بعد به خاطر فقری بیش از حد و مریضی روحی و روانی با همسرم نیز اختلافهای پی در پی شروع شد و رفته رفته شدیدتر شد.چندین بار تا حد طلاق با همسرم به دادگاه رفتیم تا همسرم را طلاق دهم و از هم جدا شویم. در آخرین مرحله به خاطر در به در ماندن دخترمان باز به زندگی نکبت بارمان برگشتیم. خدمت سربازی من با اضافه خدمت، به اتمام رسید. به سختی توانستم پروانه تاکسی رانی بگیرم و یک تاکسی اجاره کردم و شروع کردم به کار کردن. کم کم وسایل منزل و جهیزیه همسرم را که فروخته بودم را یکی یکی خریدم. تازه که طعم زندگی را می می خواستم بچشم. با تاکسی که داشتم تصادف شدیدی کردم. مالک تاکسی، ماشین خودش را گرفت و علیه من شکایت کرد و باز مجبور شدم سمساری را به خانه بیاورم تا لوازمی را که خریده بودم به فروش رسانم تا مالک ماشین را راضی کنم. تمام پولهایی که درآورده بودم از طریق فروش وسایل زندگی ام به مالک ماشین دادم. گاهی اوقات به دلیل نداشتن بخاری در زمستان از سرمای زمستان می لرزیدیم . تا اینکه به استانداری رفتم و از آنجا نامه ای گرفتم تا بخاری بگیرم.آنها نیز برای تحقیق آمدند و بخاری دادند.به خدا قسم یاد می کنم که برای دخترم که چشمهایش بسیار ضعیف است پول نداشتم عینک تهیه کنم.

رحیم در حالی که یک دم گریه می کرد در مورد جرمش ارتکابی خود گفت: با شخصی به نام شهرام آشنا شدم….. رحیم نمی توانست صحبت کند فقط دادنامه خود را که پس از ابلاغ به وی، پاره کرده بود به من داد نام ۳۳ نفر به عنوان متهم در دادنامه ذکر شده بود گویا رحیم منزل خود را در اختیار آنها می گذاشت و آنها با زنی به منزل می رفتند و عمل شنیع زنا را انجام می دادند. آنها برای این کار پول خوبی می دادند و از طرفی بعضی از آنها متاهل بودند و گاهی اوقات هم خود رحیم با برخی از زنها رابطه برقرار می کرد. رحیم به دلیل اختلال در شخصیت که پزشکان پزشکی قانونی هم تایید کرده اند از تمام صحنه های آنها فیلم می گرفت بدون اینکه این فیلم ها را جایی پخش کند. همسرش گویا از این ماجراها مطلع بود. او هم به سنگسار محکوم شده بود و علت صدور حکم خود را ارتباط با یک کارشناس بیمه دانسته بود ولی گفت من به هیچ عنوان با این کارشنا ازتباط در حد زنا نداشتم. رحیم در حکم خود محکوم به اعدام هم شده بود او متهم بود به اینکه با پسری لواط نموده ولی قسم می خورد که چنین عملی را انجام نداده و حتی کسی که شکایت کرده بود شکایت خود را مسترد نموده بود.

من پس از شنیدن تمام این حرفها ترجیح دادم پرونده رحیم را بخوانم و چون زمان زیادی در زندان تبریز بودم زمان مجال خواندن پرونده را نداد و با افکاری آشفته به تهران باز گشتم.

امیدوارم رحیم و همسرش کبری از مرگ نجات یابند چرا که آنها قربانیانی هستند که جامعه آنها را به گوشه زندان راهی کرده بود و طبق گفته رحیم و همسرش اگر در زندگی خودشان مشکلات مالی نداشتند دست به چنین اعمالی نمی زند. به هرحال به نظر من هیچ کس مستحق مرگ نیست و قضات نیز نباید با دید منفی و بی رحمانه به چنین انسانی نظر افکنند. رحیم پاک و بی غل و غش به دنبال زندگی ساده خود بود ولی دست تقدیر او را به چنین روز و حالی کشاند. روز و حالی که هیچ کس از ما نمی توانیم تصورش را به ذهنمان راه دهیم.

 این پرونده ابعاد بسیار پیچیده دارد که اگر عمری باقی ماند و توانستم پرونده را مطالعه کنم. کالبدشکافی خواهم کرد باشد که مسئولان محترم بیش از پیش، خواسته کودکان و نوجوانان و جوانان این مرز و بوم را برآورده سازند. انشاالله

بیان دیدگاه